~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...
چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

آلبر کامو _ سقوط
------
قلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
مطالب پیشین

81- چهل سالگی

چهارشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۱۲ ق.ظ

آلاله از پشت پنجره به چند ستاره که در آسمان می درخشید اشاره کرد و گفت :«آن ستاره ها را توی آسمان می بینی؟... به نظر تو وقتی بهشان خیره می شوی، چطوری می شوند؟»

- چشمک می زنند.

- نه، آن ها چشمک نمی زنند، می خندند. این ستاره ها به تمام مردها و زن هایی که یک وقتی عاشق بوده اند می خندند و تمام زن ها و مردها هرشب به آسمان نگاه می کنند، ستاره های خودشان را پیدا می کنند و یواشکی بهش لبخند می زنند. 

- من چی؟ من هم ستاره دارم؟

آلاله دستی به سر او کشید و گفت :
« تو هم خواهی داشت، عزیزم... عشق های دوران جوانی، همین ستاره ها هستند. و تو هر وقت به ستاره ها نگاه کنی، می فهمی که یک جایی، یک جایی از دنیا یک کسی هست که وقتی به تو فکر می کند ته قلبش گرم می شود.»

شقایق گردنبند مادرش را لمس کرد و گفت:« این ستاره که به گردنت است، برای همین فرهاد این را برای تو خرید؟»

آلاله آهی کشید و گفت :« آخرین عشق، ستاره ای است که به گردنت می آویزی، ستاره ای که تا به آینه نگاه نکنی آن را نمی بینی، درست مثل چشمانت. ولی وقتی آن را لمس کنی، می بینی که دور انگشتانت هاله ای آبی رنگ حلقه می زند و تمام جانت گرم می شود.»


پ.ن.1. کتاب «چهل سالگی» از ناهید طباطبایی. یک رمان تقریبا قدیمی که چاپ اولش سال 79 بود. ممکنه فیلمش رو هم با بازی لیلا حاتمی و محمدرضا فروتن دیده باشین. یک کتاب کم حجم اما بسیار با کیفیت. داستان آلاله در آستانه ی 40 سالگی. که زندگی مستقلی داره و بعد یک عشق قدیمی برمی گرده و داستان در مورد تمام افکاریه که هجوم میاره به ذهنش.



پ.ن.2. آدم وقتی جوان است به پیری جور دیگری فکر می کند. فکر می کند پیری یک حالت عجیب و غریبی است که به اندازه صدها کیلومتر و صدها سال از آدم دور است. اما وقتی به آن می رسد می بیند هنوز همان دخترک پانزده ساله است که موهایش سفید شده، دور چشمهایش چین افتاده، پاهایش ضعف می رود و دیگر نمی تواند پله ها را سه تا یکی کند. و از همه بدتر بار خاطره هاست که روی دوش آدم سنگینی می کند.


پ.ن.3. شازده کوچولو به مرد گفت :« نه این که من تو یکی از ستاره هام، نه این که من تو یکی از آن ها می خندم؟... خب پس هرشب که به آسمان نگاه کنی برایت مثل این خواهد بود که همه ستاره ها می خندند. پس تو ستاره هایی خواهی داشت که بلدند بخندند.»


پ.ن.4. به فرهاد نگاه کرد و گفت : «ببین! نباید ناراحت بشوی، زن های چهل ساله بلاخره یک کار عجیب و غریبی ازشان سر می زند، برای اینکه ثابت کنند هنوز پیر نشده اند. یا دوست پسر می گیرند، یا لباس های عجیب و غریب می پوشند و موهایشان را بنفش می کنند یا رژیم لاغری می گیرند یا دوباره بچه دار می شوند یا می روند کلاس زبان... اما مطمئن باش همه این ها فقط یک مدت کوتاه است. خیلی زود به پیری عادت می کنند...»


پ.ن. نهایی. باید یک ستاره برای خودم بگیرم. هیچوقت به یک گردنبند به این چشم نگاه نکرده بودم...

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۱۲
خانوم سین

80 - قهوه ی سرد آقای نویسنده

دوشنبه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۲۴ ب.ظ
« مریلین مونرو رو میشناسی؟ همون زن جذاب دوست داشتنی که با موهای مثل خورشید و چشم های دریایی کلی کشته مرده پیدا کرده بود... باور کن حرف نداشت. همه رو به دیوونگی می کشوند! اما اون تو سن سی و شش سالگی و در اوج زیبایی و محبوبیت با قرص خواب آور خودکشی کرد، مثل یک فاجعه بود؛ یه سری ها می گفتن افسردگی گرفته، یه سری هم می گفتن کشتنش، اما من میگم هیچ کدوم ازونا نبوده،
اون باهوش بوده، 
اون نمی خواسته یک افسانه رو الکی کش بده، نمی خواسته چند سال بعد با پوستی چروک و یه مرگ طبیعی بمیره. 
داستان مریلین مونرو مثل داستان های عشقیه. عشقی که تو اوج تموم شد، زیبا تموم شد. 
من فکر می کنم مرلین بیش از اندازه باهوش بوده...»

پ.ن.1. کتاب «قهوه ی سرد آقای نویسنده» اثر روزبه معین. احتمالا خیلی از پاراگراف های کتابش رو تو شبکه های مجازی خونده باشین. یکی از کارهای خیلی جالبی که کرد این بود که قبل از انتشار کتابش یه سری قسمتای جالب کتابش رو پخش کرد از طریق کانال ها (طوری که من شنیدم!) و شناخته شد بیش از قبل. و تو سه ماه به چاپ بیست و ششم رسید!!!




پ.ن.2. «وقتی مادرش داشت درباره ی رنگ پرده های جدید با او صحبت می کرد لبخند ملیحی بر لب هایش نشست... خاطر جمع شد که در آن سوی خط همه چیز رو به راه است و مادرش آن قدری آسوده است که مجاب فکر کردن به چیزهای جزئی این چنینی را پیدا کند. رنگ پرده، گردوغبار روی شیشه، چروک پیراهن و شوری غذا، این دل نگرانی های ساده گرچه شاید در روزهای عادی به چشم نیایند اما در روزهای پرحادثه خوب می فهمانند که فکر کردن به آن جزئیات کوچک چه حال خجسته ای می خواهد. »

پ.ن.3. میدونی چرا خرس های قطبی طولانی می خوابن؟ گفتم نه چرا؟ گفت اون ها وقتی تنها میشن واسه فراموش کردن تنهایی می خوابن!

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۲۴
خانوم سین

79- وقتی شبیه یک جوجه خروس بود...

پنجشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۰۰ ق.ظ

اینکه مادرها گُم می شوند در کودکانشان... که خودشان را فراموش می کنند، نه امری غریزی ست و نه انتخابی... 

فقط تلقین است. تلقینی که از دیگران آنقدر به مغزت کوبیده می شود که کم کم باور می کنی باید اینگونه رفتار کنی... 

از همین اوایل شروع می شود. 

محبت هایی که برای تو نیست. برای کودک درونت است. 

پیشنهاد هایی که برای تو نیست. برای کودک درونت است. 

کارهایی باید بکنی که شاید دوست نداری اما برای کودک درون لازم است. 

چیزهایی باید بخوری که شاید دوست نداری اما برای کودک درون لازم است. 

در اولین برخورد، بغلت می کنند، لبخند می زنند و حال «نی نی» را می پرسند.

- نی نی چطوره؟ اذیت نمی کنه؟

- حتی اگه سیب دوست نداری به زور بخور. بچه رو قشنگ می کنه. 

- مسافرت نری! ممکنه به بچه آسیب بزنه.

- گریه نکنی ها! استرس منتقل میشه به بجه.

کسی حال خود آدم را نمی پرسد... نمی پرسد که آیا راحتی؟ شب ها خوب می خوابی؟ 

بعد کم کم باور می کنی که شاید درستش همین است. که تو گُم بشوی... که تمام زندگیت بشود کودک درون. که خوب باشد. که سالم باشد. که زیبا باشد. که خوب درس بخواند. که خوب رفتار کند. 

و بعد فقط خوشحال باشی که بهشت زیر پای توست... بهشتی که اگر با همین روند پیش بروی، تقدیمش می کنی به کودک درون. 

مادرها «خودفراموشی» نمی گیرند. ما آنها را دچار می کنیم!


پ.ن.1. برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...

چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

پ.ن.2. همه چیز سخت تر ازین خواهد شد...
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۰۰
خانوم سین

78- Brussels Sprout

جمعه, ۵ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۰۶ ب.ظ

زندگی این روزها در امر و نهی میگذرد! 

کتاب زیاد خوندم که منتظر یک فرصت مناسبم که بیام و براتون بگم. از «چهل سالگی» ناهید طباطبایی که فوق العاده بود... 

ولی فعلا همچنان زندگی در امر و نهی می گذرد!

گوجه نخور! احتمال لب شکری شدن زیاده. 

کرفس نخور! سیستم عصبی رو مختل می کنه.

ویتامین آ مصرف نکن! حتی کرم دست و صورت ویتامین_آ_دار نزن... خطرناکه. 

از پله پایین و بالا نرو. 

بار سنگین بلند نکن. 

کنجد نخور. 

زردآلو بخور. 

روغن زیتون مصرف کن. 

دور و بر بچه های آبله مرغونی نپر!

ندو.

بشین.

استراحت کن!

و من متضاد این هام. 

پله های مدرسه رو همقدم با بچه ها میرم و میام. کوله پشتیم پر از کتاب و لپ تاپ و خوراکی خوشمزه ست. آب هویج میخورم. گوجه فرنگی هم. و کنجد حتی. و کرم مرطوب کننده. و هرچیزی که میگن نباید باشه. 

چون بر اساس درسی که خوندم و اطلاعاتی که دارم در مقابل اونقدر فاکتورهایی که وجود داره تا یک بچه به دنیا نیاد، به دنیا اومدنش یک معجزه محسوب میشه. و معجزه کار خداست. و سپردیمش به خدا. 

گفتیم یک کوچولوی سالم، با چشمای من و دوست داشتنی بودن مهدی میخوایم و در قبالش قول میدیم که تا همیشه هرکاری از دستمون برمیاد برای «آزاده» بودن و « استقلال فکری» ش تلاش کنیم تا همیشه مختار باشه و همیشه انتخاب کنه و هیچوقت تسلیم نباشه. 

قرارداد رو بستیم و تنها کاری که میکنیم براش هرشب سوره ی «والعصر» میخونیم. تا صبور شه. تا اونقدر صبر کنه تا به چیزی که باید برسه! 

و منتظر میشینیم تا یلدا...


پ.ن.1. متضادترین احساسات عالم... استرس... شادی... آرامش... خشم.... که کاش نبود. که چه خوب که هست. که چقد دوستش داریم. که چقد زندگیمون قراره عوض شه. که اگه نتونیم چی؟ 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۰۶
خانوم سین

77- در حاشیه انتخابات و گروه های فامیلی

دوشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۲:۱۰ ق.ظ
پ.ن.1. گفت من به دنبال آرامشم. کاری به سیاست ندارم اصلا. 
گفتم اگه تو آدمی هستی که آرامش رو از جهان جدا کردی و جهان رو از مشکلاتش و مشکلاتش رو از انسان های قدرت طلبش و انسان های قدرت طلب رو از سیاست، پس کسی هستی که من به افتخارش کلاهم رو از سرم بر میدارم و ایستاده برات دست می زنم. 

پ.ن.2. گفت بحث سیاسی نکن تا کدورتی پیش نیاد. گفتم کدورت همیشه هست. چیزی که ماهارو کنار هم نگه داشته چیزی مهم تر و باارزش تر ازین کدورت هاست. (و شاید با خودش فکر کرد عشق و علاقه ست... در حالیکه تنها دلیلش خانواده ست! که هر آدمی باید برای خودش یک خانواده داشته باشه. و کاش روزی اونقد شجاع باشیم که هرچیزی که به ما نمی خوره رو بریزیم دور. حتی اگه فامیل نزدیک آدم باشه. مگه دنیا چند روزه که با کسانی وقت بگذرونی که کوچکترین درکی از تو ندارند؟!)

پ.ن.3. زندگی در نباتی ترین شکل ممکن برای خیلی از انسان ها داره میره جلو. نیاز به خوردن، سقفی برای زندگی داشتن و تولیدمثل کردن! نهایت زندگی خیلی از آدمهایی که اطرافمونن همین 3 تاست! تمام برنامه ریزی هاشون. تمام مسافرت ها و ساعت های کاری و پس انداز ها و حرص و جوش زدن ها. برای غذای بهتر، مسکن بهتر و بچه های بیشتر!

پ.ن.4. تو گتسبی بزرگ بود فکر می کنم، یک آرزو کرد شخصیت اول زن داستان. کاملش یادم نیس اما یه همچین چیزایی گفت :« وقتی دیدم بچه م دختره دعا کردم که خوشگل باشه. خوشگل اما خنگ. چون فهمیدن خیلی سخته.» منم دعا می کنم که این کودک درون اگه قراره بفهمه، خداوند صبر بهش بده و جرئت تغییر! حالا یا تغییر خودش یا تغییر افراد اطرافش. و اگه قراره زجر بکشه کاش هیچوقت هیچی نفهمه!
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۰:۱۰
خانوم سین

76-

جمعه, ۱۱ فروردين ۱۳۹۶، ۰۱:۳۵ ق.ظ

انسان هایی در زندگی ما حضور دارند که به هر دلیلی «مجبوریم» آن ها را در زندگی خود نگه داریم. 
و این اجبار در حالی است که ما هیچ درکی از منطق آن ها، از احساساتشان، از رفتار و برخوردشان، از نحوه سخن گفتنشان و حتی ار ارزش هایشان نداریم. 

تحملشان می کنیم. چون فامیلند، چون دوستند، چون چند سال است نان و نمک شان را خورده ای.

چون اگه پرتشان کنی از زندگیت بیرون پدرت ناراحت می شود یا زندگی مشترکت را آشفته می کند یا چون خودت احساس می کنی به کسانی نیاز داری که وقتی مردی تشییع جنازه ات خالی برگزار نشود!... 

تمام این آدم ها نگه می داریم. و حقیقتا که ارتباط با این انسان ها یعنی امتحان الهی... 

که خدا ببیند چقدر مسلطی بر اعصابت. 


پ.ن.1. عید دیدنی ها تراکم این افراد را در این 14 روز به اوج خود می رساند. این 14 روز تعطیلی روزهای پرکاری برای ذهن و مغز ماست!

پ.ن.2. رو نمایی امروز کتاب شعر برادرم سعید هم یکی از همین مجالس بود. مراسمی که افراد عامه و افراد ادبی مخلوط شده بودند. فضای تخصصی شعر و دوستی برای افرادی که آخرین شعری که خواندند از کتاب ادبیات دبیرستان آن ها بود. تقابل بین این دو دیدنی بود. 

پ.ن.3. برای آرامش اعصاب در ساعت های آخر شب تجویزی دارید؟ یا همان «پناه بردن بر خدا از شر مردم» کافیست؟

پ.ن.4. لیله الرغائب مبارکتون باشه. سلامت و تندرستی و عاقبت بخیری کلیشه ست. در کنار اینها آرزو می کنم بریم. بریم دورِ دور. ترجیه میدم دور باشم و دلتنگ. تا در درونشون باشم و دل آزرده. 

پ.ن.5. فکر نکنید که من خیلی خودم رو سطح بالا می دونم. جمع هایی هستند که حس می کنم اون فرد سطح پایین علمی و درکی و شعوریشون من هستم. که من امتحان الهی برای اون هام. اما حداقلش اینه که  من این رو حس می کنم!!!!

پ.ن.6. و در بین تمام این شکایت ها، چیزی که زیباست همراهی «مهدی» ست. که «علامت تعجب» نبوده در مقابل این همه حرف. که هیچوقت نگفت «اگه تو با تمام مردم مشکل داری پس مشکل از توئه» یا « من متوجه نمیشم چی می گی!»... و ما شاید یک در هزاران زوجیم :) گاهی یک چالش خیلی سخت و یک مبحث خیلی دشوار رو شروع می کنم فقط برای اینکه باز هم مهدی همراهی کند و من حظ کنم. که چه خوب که کاری ندارد آن فرد کیست و چه نسبتی با کداممان دارد. انگار از یک هفت پشت غریبه صحبت می کنیم :) و چقدر خوب که لازم نیس میخ های آهنین در سر یکدیگر فرو کنیم. و چقدر خوب که روی انسان های اطرافمان تعصبی نداریم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۳۵
خانوم سین

75- نبی عبادی انی انا غفور الرحیم...

جمعه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۵، ۱۲:۴۲ ب.ظ
درس «هدیه های آسمان» داشتیم. کلاس پنجم. 
عطیه پرسید : خانم اگه دروغ بگیم خدا ما می بخشه؟
گفتم : می بخشه. اما شما هم باید پشیمون شده باشی و فهمیده باشی کارت اشتباه بوده و دیگه تکرارش نکنی. 
ستایش پرسید : خب اگه دفعه اول بخشید و ما دوباره دروغ بگیم باز هم می بخشه؟
گفتم: می بخشه. اما هنوز شرطش اینه که واقعا پشیمون شده باشی. 
عطیه دوباره پرسید : خدا تا چندبار می بخشه؟
گفتم : خدا خیلی مهربونه. می بخشه. فک کن یک کار بدی کردی . مامانت تو رو دعوا می کنه اما بعد که معذرت میخوای می بخشه درسته؟
تایید کردن. 
گفتم حالا دوباره کار بد رو تکرار کن. مامانت تا آخر عمر باهات قهر می کنه؟
گفتن نه. میبخشه. 
گفتم دفعه ی دهم و یازدهم چی؟ نمی بخشه؟ 
گفتن می بخشه اما دیگه ما خجالت می کشیم. 
گفتم دقیقا همینه. خدا همیشه می بخشه. چیزی که باعث میشه ما عذاب داشته باشیم حس شرمندگی و کم گذاشتن ه در برابر این همه بخشش و مهربونی. 


پ.ن.1. ذهن بچه ها خیلی فعال و بازه. خیلی. نمیشه پیچوند. نمیشه با ترس از آتیش و آویزون شدن از مو و دست و گوش و گردن هدایتشون کرد. خیلی متفاوتن. سوالاتی می پرسن که شاید چند روز زمان لازم داشته باشی در موردش تحقیق کنی. و اونقدر سوالاتشون گسترده س که میبینی از درس حضرت مسیح می رسی به دوزخ و زندگی ابدی و عالم قبل از تولد. کلاس های درس «هدیه های آسمان» یک چالش عرفانی و مذهبی شده. نه برای بچه ها. برای من. برای اینکه در مقابل سوالاتشون چه پاسخی بدم که نه اونا رو بترسونه و نه اینکه جسارت بیش از حد بهشون بده. خوف و رجای خودمون. و این مسئولیت بسیار سختیه. 

پ.ن.2. مشکلات بسیار بزرگتر تو درس اجتماعی ایجاد میشه. سوالاتی میپرسن که گاهی بنیان و اساس همه چی رو زیر سوال می بره و اگه بخوای بهشون حقیقت رو بگی احتمال آسیب دیدن هست و اگه بخوای بهشون دروغ بگی تا ذهنشون آروم باشه تو هم شدی یک نفر مثل تمام اونایی که دارن کتمان می کنن و سرشون زیر برفه. هنوز مطمئن نیستم که بخوام اینجا از این چالش ها بنویسم :) شاید من هم خیلی محافظه کار شدم. 
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۴۲
خانوم سین

74- اندر احوالات مردم

سه شنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۵، ۰۷:۵۴ ب.ظ

فکر می کنین که اگه برین، اگه خونتون رو عوض کنین، اگه مستقل بشین آیا تغییری می کنه؟

هیچوقت.

دماغ دراز مردم همیشه تا ناف زندگی شما داخل میشه.

باید همیشه توضیح بدی.

چرا شادی رو دو بار دعوت می کنی اما خاله ی باباتو نه (که هیچوقت دلم نمیخواد باهاش در ارتباط باشم و حداقل این حق رو دارم آدمایی که تو زندگیم هستن رو تا یه جایی انتخاب کنم)

دیشب کی خونه تون بود؟

فردا کی میاد خونتون؟

چرا تو دکوری خونه ت پارچ و لیوان گذاشتی؟

روزایی که شوهرت نیس چرا خونه خودت تنها نمیمونی؟ 

روزایی که شوهرت نیست چرا نمیری خونه ی مامانت؟

نهار بلدی درست کنی؟

نهار چیا درست می کنی؟

چرا رنگ مبلات روشنه؟ تیره می گرفتی بهتر نبود؟

چرا قسمت نشیمن رو لوستر نزدین؟

چه اهمیتی داره براتون؟ چرا باید براتون اصلا حتی ذره ای زندگی بقیه مهم باشه؟ برای من مهم نیس شما چی میخورین، کیا رو مهمون می کنین، چندبار در ماه دور هم جمع میشین، بچه ی چندمتون رو چندماهه حامله این، چند هزارتومن پول اون روسری ابریشم لعنتی رو دادی... 

شما هم کاری نداشته باشین با من.

که تا ساعت 2 با بچه های 10 ساله سر و کله بزنیم و از 2 تا شب با بچه های 50 ساله.

که 10 ساله ها با یک تشر آروم می شن اما 50 ساله ها بعد از اعتراضت تازه شروع می کنن به آه و نفرین و شکایت از نسل امروز و اینکه دیگه احترامی قائل نیستن برای بزرگتر. 

خونه عوض کردن کافی نیست. مستقل شدن شرط نیست. 

مهم نیست کجایین و چی کار می کنین... دماغ مردم همیشه شما را پیدا می کند. 


پ.ن.1. از همین الان سایز دماغ خود را تنظیم کنیم. تا بعدها باعث سردرد  و نگرانی و ناراحتی هیچکس نباشیم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۵۴
خانوم سین

73- Warning

پنجشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۵، ۰۲:۱۱ ب.ظ

امروز شهادت حضرت زهرا ست. 
در روز شهادت حضرت زهرا، یک روضه برگزار شد خونه یکی از اقوام. 

و مداح محترم این مجلس سرشار از زنان عامی که تمام فکر و ذکرشون خرید چشمگیرتر برای عید و تغییر دکوراسیونه، بیان فرمودند که «ام کلثوم (س) دختر امام علی (ع) نیست. در واقع دختر ابوبکر بوده که امام علی به فرزندی قبولش کرده»

البته اراجیف بسیار بیشتری ایشون بیان کردند در حد زیر سؤال بردن این که چرا امام علی (ع) باید تو خونه باشه و حضرت زهرا بره در رو باز کنه که اون اتفاق براش بیفته؟!


پ.ن.1. میدونی قسمت سخت ماجرا چیه؟ اون زنایی که درس نخوندن و تحصیلاتشون رو در حد دیپلم و سیکل و ابتدایی رها کردن هیچ. مامان من که دبیر بازنشسته ست شک کرده بود که نکنه واقعا همینطوره؟ دختر دایی پدرم که فوق لیسانس ادبیات عرب داره شک کرد. زن عموم که فوق لیسانس تاریخ داره ساکت نشسته بود. دخترعمه ی بزرگم که تو فامیل به مطالعات و دانش مذهبی معروفه ساکت نشست. و هیچ کس هیچ کس هیچ کس بلند نشد که بگه آقا داری اشتباه می کنی. 

پ.ن.2. من روضه های اون فامیل رو نمیرم. سطح بسیار پایین اطلاعاتی که این سخنرانا بیان می کنن بیشتر اتلاف وقته. ولی وقتی مامان گفت با گوشی فقط براش یک سرچ ساده زدم. از پایگاه اطلاع رسانی حوزه که دیگه قابل قبول باشه. 

پ.ن.3. تو گروه خانوادگی فقط یک سوال نوشتم. تعداد فرزندای امام علی و حضرت فاطمه چندتاست؟! سین شد. تعداد آنلاین ها رو هم می دیدم. اما هیشکی هیچی نگفت!!!!

پ.ن.4. ام کلثوم (س) دختر امام علی (ع) و حضرت فاطمه (س)... زینب صغری ... همسر عمر. اول از تمام داستان های کربلا حذفش کردند و الان تمام تصمیمات به سمت حذف ایشون از تاریخ اسلام و اهل بیت. جالبه.  خیلی جالب. و از سطح خوبی شروع کردند. از خونه ی خانم هایی که کتاب نمی خونن یا اطلاعاتشون اونقد محدود به منابع نامعتبر تلگرامی شده که راحت میتونن بهش شک کنن. 

پ.ن.5. شماره ی مداح محترم رو پیدا کردیم. تماس گرفتیم. ازش با اخترام پرسیدیم که لطفا منبع این حرفش رو به ما بگه. فرمودند که اینا رو از CD آموزشی که از طرف حوزه برامون فرستادن خوندم!! و استنادش تنها به «یک» سایت بود. همین. 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۵ ، ۱۴:۱۱
خانوم سین

72- مادام پو

سه شنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۰۸ ب.ظ

گفتم : «آرام باش. او تورا دوست دارد. مگر او نبود که می گفت اگر با تو ازدواج نمی کرد نمی توانست به زندگی اش ادامه دهد؟»

- «حرف، حرف، حرف، حرف. اِدی مثل مردهای دیگر نیست... او انباشته از کلمات است. هیچ گاه عاشق یک شاعر نشو، خانم آوسگود. آنها به تنها چیزی که توجه می کنند کلماتشان است.»


پ.ن.1. رمان «مادام پو» یا Mrs. Poe نوشته لین کالن -Lynn Cullen- بر اساس یک داستان واقعی. داستان زندگی زنی که عاشق ادگار آلن پو (شاعر معروف آمریکایی میشه. در حالی که هر دو متأهل هستن. زندگی ناموفقی دارن. شوهر فرانسیس (شخصیت اول ماجرا) ترکش کرده و اون باید از دو تا دخترش مراقبت کنه و همسر اِدگار یک زن مریض و بیماره که هیچ علاقه ای بینشون نیست. اما طبق قوانین قرن 19 آمریکا، هیچ مرد یا زنی از قید ازدواج رها نمیشه مگه اینکه همسرش مرده باشه! کل رمان در مورد این دو نفر و تمام احساسیه که بینشون هست اما نمیشه هیچ کاریش کرد!


پ.ن.2. اوایل رمان شاید یکم گیرا نباشه اما از وقتی خودت هم درگیر این میشی که فصل به فصل بخونی و بری جلو تا ببینی این دو تا بلاخره کی میخوان جلوی تمام مردم مزخرف زمان خودشون و حرف ها و پچ پچ هاشون بایستند و کسی رو که واقعا دوست دارن کنار خودشون داشته باشند، دیگه نمیتونی کتاب رو بذاری سر جاش. یا بعضی وقتا از حرص کتاب رو پرت نکنی کنار و بگی :«چرا اینا فرار نمی کنن!؟ لعنتی چرا دستشو نمیگیری ازینجا فرار کنین و برین؟!»


پ.ن.3. لبخندی زدم :« به زندگی پایدارت غبطه می خورم.»
در حالی که قاشق در دستش بود مکث کرد.«تو؟ واقعا؟ شادی ناشی از ازدواج داستانی ساختگی است تا نسل بشر را برای ادامه زندگی ترغیب کنند.»


پ.ن.4. از بین اینجور کتاب ها هنوز هم آناکارنینا در رتبه اول قرار داره. اما حجم و سبک نوشتاری کتاب مادام پو خیلی راحت تره. 



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۰۸
خانوم سین