~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...
چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

آلبر کامو _ سقوط
------
قلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
مطالب پیشین

۶ مطلب در دی ۱۳۸۷ ثبت شده است

[عنوان ندارد]

چهارشنبه, ۱۸ دی ۱۳۸۷، ۰۸:۲۲ ب.ظ
۴ روز آخر محرم زیاد بد نبود! دو روز آخرش اونجوری که پیش بینی میشد جور در نیومد! تلاشم برای ایجاد یک تغییر اساسی به شدت به بن بست خورد طوری که تا چند وقت بعدش گریه میکرد!فهمیدم ما دخترا چقدر ضعیفیم! -"فلان کارو نکن!" -"چرا؟" -"مردم حرف در میارن!" -"خب بعدش چی؟" -"..." به خاطر حرف مردم؟ کدوم مردم؟ یه عده آدم که کارشون حرف در اوردن پشت سر مردمه؟ که سبزیاشونو میریزن و دور هم جمع میشن و هر چی میخوان پشت سر فلان دختر میگن!؟! که مثلا امروز به "احمد بقال" سلام کرد! به "تقی" (یه عقب مونده ای که تو کوچه هاست) میوه تعارف کرد!...امروز کفش تق تقی پوشیده بود! اینا فقط مثاله! مثل اینا دیگه نیستن! اما شاید هنوز، اون گوشه موشه ها...یه سریا نشستن...  نیشابورو دوست دارم فقط به خاطر اینکه زادگاهمه! از هر چی شهر بسته ست متنفرم!   پ.ن.۱.شاید تقصیر من بود! شاید کارم حرمت شکنیه! محرم بود خب! پ.ن.۲. تفکراتم آزارم میده! می ترسم از اینی که هستم خارجم کنه! چی کارش کنم؟ به طرف سنت؟یا چیزی که فکر میکنم درسته؟ (مذهب ۱۰۰٪ توش هست) پ.ن.۳. فردا حرکت میکنم! واسه اولین امتحانات ترم دانشگاه! پ.ن.۴. از بس یه چیزی توش تپوندن معلوم نیست واقعیش چیه! میخوام اصلشو داشته باشم! همونی که محمد(ص) داشت!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۸۷ ، ۲۰:۲۲
خانوم سین

[عنوان ندارد]

يكشنبه, ۱۵ دی ۱۳۸۷، ۱۰:۲۰ ق.ظ
چون آدمی از کوه مشکلات با یاری خدا به سلامت فرود آید آن همه لطف و عنایت پروردگارش را از یاد برد و عجبا که از کبر و غرور به پروردگارش بنگرد که آری اکنون من توانگرم و دگر بار که در باتلاق هراس نابودی در افتد گستاخانه مسالت یاری از اله طلبد و از خلوص قلب او را یگانه یاری گر نامد و چون دگر بار زجه و زاریش به سپهر بالارود و کارگر افتد و از دام هلاکت برهد این انسان فراموشکار جاهلانه از روی غرور به عصیان و سرکشی حق پردازد. این است چرخه ی زندگی این مخلوق فراموشکار    پ.ن.۱. و شاید فرصتی دوباره...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۸۷ ، ۱۰:۲۰
خانوم سین

[عنوان ندارد]

جمعه, ۱۳ دی ۱۳۸۷، ۰۹:۳۵ ق.ظ
نامردی نشه شب خوبی بود! اگه بگذریم از بعضی موارد، میشه گفت یه عزاداری درست و حسابی بود! بدون اغراق، بدون تظاهر! پیشرفتشون چشمگیره!   پ.ن.۱. دوباره درس خوندن شروع شد! بابا گفت روزی حداقل ۴ ساعت رو بخون! کلی خنده شد!پ.ن.۲. آدم نمیشی؟! واسه کسی بمیر که واست تب کنه! پ.ن.۳. امشب دوره خونه ی ماست!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۸۷ ، ۰۹:۳۵
خانوم سین

[عنوان ندارد]

چهارشنبه, ۱۱ دی ۱۳۸۷، ۰۳:۴۳ ب.ظ
میگه: یه قواره پارچه کنار گذاشتم واسه عروس آینده م! میگم: چه حالی میده عروس آینده تون چادری نباشه!میگه: فعلا که معلوم نیست اما هر جا؛ هر طور میخواد باشه! ولی تو نیشابور باید چادری باشه!   و من متحیر از این که با وجود همپایی با مدرنیسم (یا شاید تظاهر)، چقدر سنت گراست! این که هنوز اینجا ارزرش دختر به یک پارچه ی سیاهه که تو گرما و سرما باید رو سرشون باشه! (منظورم همونیه که چشما میبینه! به معنای فلسفی و مذهبی چادر کاری ندارم) اینکه تو یه شهر کوچیک نباید خودت باشی! باید اونی باشی که بقیه میخوان! اینکه من چقدر دارم به آینده م ظلم میکنم که  کاری میکنم که خودم فکر میکنم درسته!اینکه ممکنه چقدر برام بد باشه که جلوتر از ذهن مردم (اونایی که حتی میانگین سطح تحصیلاتشون به دیپلم هم نمیرسه) حرکت کنم! اینکه خودم باشم... اینکه صادق باشم... اینکه خودم باشم...   چطور جرئت کرد؟   پ.ن.1. ... پ.ن.2. وظیفه ی من خداحافظیه چون کوچیکترم! پس چرا اون این کارو نکرد؟ پ.ن.3. حالا فهمیدم چقدر براش مهمم! هیچی... جهنم! اینم بره تو بلک لیستم! دوستایی که باید فراموش شن! که حقشونه!( کی فکر میکرد من این حرفو بزنم! به اینجام رسیده)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۸۷ ، ۱۵:۴۳
خانوم سین

[عنوان ندارد]

سه شنبه, ۱۰ دی ۱۳۸۷، ۰۸:۲۹ ب.ظ
محرم شروع شد... حوصله ی هیئت رفتن ندارم! حتی مراسم خونه ی عمو حسین یا روضه های خاله مرضی... دیدن فیلم ها و شنیدن داستانای تکراری در مورد چیزایی که حتی بعضیاشون  اتفاق نیافتادن! چیزایی که فقط اشک آدمو در میارن! عذب وجدان میگیرم واسه گریه کردن تو این مجلسا!آی مریض دارا... آی عزیز از دست داده ها... دست میذارن رو نقطه ضعف مردم تا به یاد بابای مرحومش یا بدبختیای زندگی و عقب موندن اجاره ش یا شفای بچه ش گریه کنه! میکروفون به هیچ کس وفا نکرده! کاش هر کسی واسه هرکاری شاخ نمیشد! حالا میفهمم ارزش اون یه قطره اشکی رو که به خاطرش راه برات باز میشه! اونی که باید با شرایطش بریزه! آمادگی ندارم! کی درک میکنه؟ (نکنه تنبلیه؟ نکنه ...)   پ.ن.۱. عاشق قرمزم اما میترسم بپوشم! کی گفته قرمز پوشی تو محرم شمر بازیه؟ پ.ن.۲. با نگار صحبت کردم! ترسیدم فوت مامان بزرگشو تسلیت بگم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۸۷ ، ۲۰:۲۹
خانوم سین

[عنوان ندارد]

دوشنبه, ۹ دی ۱۳۸۷، ۱۰:۳۳ ق.ظ
"به حرمت دوستی که نمیدانم این که می نویسم راه سعادت است  که میروم یا راه شقاوت و حقا که نمیتوانم که ننویسم..."*   برای تعطیلات بین امتحانی برگشتم!  همه چی عالی گذشت! اشکای کلاس ادبیات سر درس "مرگ ناصری"، امتحانای آزمایشگاه، ته دست دینه بیمه، انتظار پشت درهای آزمایشگاه بافت جنین، بوفه، تحصن، سلف، آکواریوم، آیس پک،... قبلا گفته بودم تا حالا به هیچ جا (حتی خونه) وابستگی مکانی نداشتم! ولی دلم واسه دانشگاه تنگ میشه! **قبل سانسور خوشگل تر بود!** پ.ن.۱.خرید لباس به طور مستقل خرج رو دستم گذاشت! کی ۳۲۰۰۰ تومن میده واسه یه ژاکت؟؟ پ.ن.۲. کارا داره کم کم رو به راه میشه! حداقل از ۲ هفته ی پیش خیلی بهتره!پ.ن.۳. آقای افشار (استاد آزمایشگاه شیمی) به من گفت"چقدر شیطونی تو!" ولی کیست که باور کند؟؟؟ من و شیطونی؟ پ.ن.۴. دلم واسه وبلاگم تنگ شده بود! هزارتا خاطره ی خوب بود که میشد همشو نوشت ولی... پ.ن.۵. * عبدالله بن محمد میانه ای همدانی، عین القضات
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۸۷ ، ۱۰:۳۳
خانوم سین