~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...
چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

آلبر کامو _ سقوط
------
قلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
مطالب پیشین

۱۱ مطلب در آبان ۱۳۸۷ ثبت شده است

[عنوان ندارد]

سه شنبه, ۲۸ آبان ۱۳۸۷، ۱۲:۳۹ ب.ظ
موضوع تحقیق منو کشته! ریاضیات فازی و ارتباط اون با علوم سلولی و مولکولی...!!! جالبه که تو کل ایران فقط توی دانشگاه مازندران رو این موضوع کار میشه! تو دانشگاه امروز فقط برگ دستم بود! گیاه چین شده بودم! دیگه علاقه به زیست گیاهی و از این حرفا... پ.ن.۱.دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو بستمباید اول به تو گفتن که چنین خوب چراییگفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویمچه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی! پ.ن.۲. در هراسم از  گذر باد زمان!! (هراس مال یه دقیقه شه!) پ.ن.۳. کارت دانشجویی مو گرفتم! رسمی شدم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۸۷ ، ۱۲:۳۹
خانوم سین

[عنوان ندارد]

شنبه, ۲۵ آبان ۱۳۸۷، ۱۲:۲۶ ب.ظ
دوستان منع کنندم که چرا دل به تو بستمباید اول ز تو پرسید که چنین خوب چرایی   پ.ن.۱. تو وبلاگ آقای کرام الدینی دیدم! بدون دلیل گذاشتم!پ.ن.۲. کاش ماه میدونست از بین این همه ستاره و سیاره فقط یکیشون مشتریست! پ.ن.۳. "پ.ن.۲." خیلی مهمه! خیلی!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۸۷ ، ۱۲:۲۶
خانوم سین

[عنوان ندارد]

پنجشنبه, ۲۳ آبان ۱۳۸۷، ۰۷:۱۰ ق.ظ
جشن تولدم خیلی قشنگ بود! ۳۰ نفر میشدیم! البته بماند که بعدش سزپرستی منو خواست و نزدیک بود کارم به کمیته انضباطی بکشه!"مژده" به جمعمون اضافه شد!   پ.ن.۱. مصاحبه انجام شد! ویرایشش مونده! پ.ن.۲. دکتر قهرمان فوت کردن! تسلیت به همه ی جامعه ی زیست شناسی! پ.ن.۳. با شبنم آشتی کردم! همون که بهش گفتم: شاخ نشی...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۸۷ ، ۰۷:۱۰
خانوم سین

[عنوان ندارد]

يكشنبه, ۱۹ آبان ۱۳۸۷، ۰۱:۰۷ ب.ظ
آخرین خاطره ی وبلاگی تو سن ۱۷ سالگیه و من سه شنبه، توی زیباترین روز پاییز، وقتی صدای قشنگ اذان مغرب بلند بشه به دنیا میام! (درست وقتی که جنگ جهانی اول شروع شد!...) پ.ن.۱.روزا هنوزم عالین!امتحان میان ترم شیمی رو امروز دادیم! ۵ شنبه و جمعه مون داغون شد به خاطرش ولی هنوزم دلچسب و دوست داشتنیه! پ.ن.۲. قرار مصاحبه سه شنبه افتاد! جشن کار آفرینی هم سه شنبه ست! جشنواره غذا هم که داریم تو دانشگاه! روزای خوبی پیش روی ماست! پ.ن.۳. بارون و باد و آفتاب و دریا و دوستان و یه خدای مهربون و یه خانواده ی محشر!!!ممنونم خداجون!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۸۷ ، ۱۳:۰۷
خانوم سین

[عنوان ندارد]

يكشنبه, ۱۲ آبان ۱۳۸۷، ۱۲:۴۳ ب.ظ
امروز عالللللللللیییییییییییی بود! البته سر کلاس فیزیک با ۳ تا دختر شبانه دعوام شد! میخواستن کلاسو کنسل کنن! بهش گفتم:" یه بار دیگه واسم شاخ شی حالیت میکنم" اونم گفت :" ..."   بعدشم دریا و ساحل و آیس پک! این شاهکار عاطفه ست! اینم زینبه!     پ.ن.۱. کاش ماه میدونست از بین این همه ستاره و سیاره فقط یکیشون مشتری ست!پ.ن.۲. به چشمک زدن ستاره ها نگاه کن و دل نبند چون چشمک زدنشون از روی عادته!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۸۷ ، ۱۲:۴۳
خانوم سین

[عنوان ندارد]

پنجشنبه, ۹ آبان ۱۳۸۷، ۰۵:۵۹ ق.ظ
روزای قشنگی دارن سپری میشن! گاهی وقتا از این که زمان اینقدر زود میگذره وحشت زده میشم!   پ.ن.۱. قراره ۶ نفری بریم آتلیه ؛ یه عکس دسته جمعی بگیریم بهد بزرگ چاش کنیم بزنیم به دیوار!پ.ن.۲. از قدم زدن تو دانشگاه لذت میبرم! یادم نمیاد آخرین بار به کجا وابستگی مکانی داشتم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۸۷ ، ۰۵:۵۹
خانوم سین

[عنوان ندارد]

يكشنبه, ۵ آبان ۱۳۸۷، ۰۶:۱۶ ق.ظ
تا ۲ ساعت دیگه حرکت میکنم! و دوباره خاطرات قشنگ پردیس شروع میشه!   پ.ن.۱. مسئولیتی به عهده م گذاشته شده که هم باورش برام سخته هم انجامش!امیدوارم بتونم طوری که  آقای کرام الدینی میخوان انجامش بدم! اصلا حق دکتر "نقی نژاد" اینه که معرفی بشه! پ.ن.۲. دلم واسه همه تنگ میشه! خیلیا رو ندیدم اما به یادشون هستم! پ.ن.۳. واسه کسی بمیر که واست تب کنه، سیمین خانم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۸۷ ، ۰۶:۱۶
خانوم سین

[عنوان ندارد]

شنبه, ۴ آبان ۱۳۸۷، ۰۶:۱۳ ب.ظ
فردا ساعت ۱۲ راه میفتم! تموم شد! اینم از تعطیلات! امشب عمو حسین و عمو علیرضا و عمه فاطمه اینجا بودن! دایی مهدی هم اومد! چقدر کنار هم بودن لذت بخشه!   پ.ن.۱. کلی پاستیل خریدم که ببرم اونجا! گرونیه دیگه! پ.ن.۲.  کاش میشد از یکی پرسید و مطمئن بود به سوالت نمیخنده و از همه مهمتر صادقه!کاش یکی بود بهم میگفت "که من میتونم یه دوست خوب باشم یا نه!" اگه آره؛ پس چرا احساس میکنم دارم خودمو به بعضیا تحمیل میکنم؟ اگه نه؛ پس چرا اینقدر راحت با همه دوست میشم؟ پ.ن.۳. دلم تنگ میشه و تنگ نمیشه! نمیتونم بگم کدوم! از یه طرف کلی خوش میگذره اونجا ولی از طرف دیگه وجدانم اجازه نمیده بیخیال خانواده بشم! هضمش برای همه سخته که یه تک دختر (به قولی نازپرورده که نیستم!) چند ماه دور از خانواده باشه و دلش خیلی تنگ نشه!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۸۷ ، ۱۸:۱۳
خانوم سین

[عنوان ندارد]

جمعه, ۳ آبان ۱۳۸۷، ۰۷:۰۲ ب.ظ
سومین روز کنار خانواده بودن گذشت! خیلی سریع! نهار دعوت بودیم! به یادبود عمو، زن عمو و پسر عموی مامان! مدتها پیش خواب دیدم یکی رو تو خیابون دیدم! اون گفت "من پسر عموی مامانتم! چرا دیگه بهمون سر نمیزنه؟" بیدار که شدم و قیافه شو واسه مامان توصیف کردم؛ فهمیدیم پسر عموی شهیدش بوده!من حتی یه بارم ندیدمش! شب هم در کنار خانواده ی مادری، پیتزا و خونه ی عمه فاطمه!     پ.ن.۱. خدایا ممنون! راضیم ازت! پ.ن.۲. همه میگفتن شمال بهم نساخته! راست میگن! حسابی عوض شدم! پ.ن.۳. ستایش کلی دلبری کرد! چه جوری بذارمش برم؟ پ.ن.۴.  کاش میشد از یکی پرسید و مطمئن بود به سوالت نمیخنده و از همه مهمتر صادقه!کاش یکی بود بهم میگفت "که من میتونم یه دوست خوب باشم یا نه!" اگه آره؛ پس چرا احساس میکنم دارم خودمو به بعضیا تحمیل میکنم؟ اگه نه؛ پس چرا اینقدر راحت با همه دوست میشم؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۸۷ ، ۱۹:۰۲
خانوم سین

[عنوان ندارد]

پنجشنبه, ۲ آبان ۱۳۸۷، ۰۷:۵۳ ب.ظ
امشب عمه طاهره زحمت مهمونی رو کشید! رفتیم خونه شون و یه آبگوشت مشتی خوردیم! یادم نیست آخرین بار کی نخود خوردم! از صبح مشغول جمع و جور کردن اتاقم بودم! داغون بود! خوبه یه ماه نبودما! رفتم کانون! شادی، ستاره، فائزه و سحر اونجا بودن! دیدنشون واقعا خوشحالم کرد!   پ.ن.۱. خسته شدم از بس توجیه کردم! پ.ن.۲. کاش میشد از یکی پرسید و مطمئن بود به سوالت نمیخنده و از همه مهمتر صادقه!کاش یکی بود بهم میگفت "که من میتونم یه دوست خوب باشم یا نه!" اگه آره؛ پس چرا احساس میکنم دارم خودمو به بعضیا تحمیل میکنم؟ اگه نه؛ پس چرا اینقدر راحت با همه دوست میشم؟ پ.ن.۳. خدایا! کمک هممون بکن که تو تصمیمایی که میگیریم موفق باشیم! پ.ن.۴. بدون شرح...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۸۷ ، ۱۹:۵۳
خانوم سین