~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...
چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

آلبر کامو _ سقوط
------
قلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
مطالب پیشین

۱۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۸۸ ثبت شده است

[عنوان ندارد]

يكشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۸۸، ۰۵:۲۹ ب.ظ
دیشب افتضاح بود! شب که رسیدم خوابگاه واسه نیم ساعت اصلا حالم خوب نبود... مسخره ست میدونم... همه چی سرد بود... نور چشمامو اذیت میکرد... واسه یه لحظه...فقط واسه چند ثانیه این فکر اومد تو سرم که "دارم میمیرم"! بعدش چی شد؟؟ ترسیدم... ترسیدم! از اینکه شاید دارم میمیرم! از اینکه ممکنه حتی نتونم از زیر پتو بیام بیرون... گریه کردم... گریه کردم واسه خودم که هنوز اونقدر بزرگ نشده م که نترسم! گریه کردم واسه اینکه فهمیدم در مورد خودم اشتباه کردم... نمیدونم چه حسی بود؟! چرا اینطوری شد اونم بعد روزی که میشد بهترین باشه! و بعدش... صدای اذان بود و نماز و بعد... نور! پ.ن.1.روزا هنوز هم خوبن... امروز بارون بارید... حلزونا اومدن بیرون از صدفاشون...همه رو جدولای کنار باغچه های دانشگاه راه میرن... وقتی رو جدولا میرم باید مواظب باشم... پ.ن.2. 6 ساعت تو انتشارات کمک "نارین" کردم! از 12 تا 6! یه نهار مجانی و 5 تا ساندویچ "ژامبون" واسه اردوی فردا به طور رایگان به همراه سس... خیلی خوش گذشت! پ.ن.3. هنوز شک دارم به کارام! دوستان بد میتوپن...یعنی واقعا اشتباه میرم؟ شاید اعتماد به نفسم زیادی زیاده! البته "سمانه" میگه زمان همه چیزو حل میکنه! بعد 4 سال خودشون میفهمن که من اصلا اهل این حرفا نیستم! پ.ن.4. اگه کارام درست بشه همزمان با این رشته، پیام نور برای زبان ثبت نام میکنم! احساس میکنم توانایی  یا علاقه م تو زبان (هرچقدر کم یا زیاد) میتونه یه جایی کار کنه! پ.ن.5. گریه دارم! زیاد... اما دوست ندارم بهش فکر کنم! حوصله هم ندارم!‌ الکی خوشم دیگه! پ.ن.6. خداجونم!‌شاد نگهم دار! مثل امروز...مثل هرروز... مثل همیشه!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۸۸ ، ۱۷:۲۹
خانوم سین

[عنوان ندارد]

پنجشنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۸۸، ۰۲:۲۷ ب.ظ
روزا سختن... به شدت ولی نمیدونم چرا اصلا بد نمیگذرن... با وجود تموم بداخلاقیا...نامردیا... ناراحتیا!امتحانای میانترم دارن تند تند میان و میرن...   *خط ایرانسل گرفتم... گفتم شاید تو دانشگاه بهتر باشه... *یک کیلو توت فرنگی رو تو یه روز خوردم...البته تنهایی نه! بردم دانشگاه همه خوردن!! آشنا و غریبه... * "دکتر رعیتی" حرفای خیلی قشنگی زد که احساس کردم یه جورایی... نباید مغرور شم! * تماس گرفتم برای بازی تو یه نمایشنامه ی انگلیسی... باحال پیچوندنم! * اردو درست شد! دوشنبه...کیاسر...     پ.ن.۱.چرا نوشتن دیگه جذابیت نداره؟؟  پ.ن.۲. خدا کنه جایی رو خراب نکنم! خیلی مواظبم کاری اشتباه نباشه! حرفی...رفتاری... پ.ن.۳. و ان یکاد الذین...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۸۸ ، ۱۴:۲۷
خانوم سین

شریعتی...

شنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۸۸، ۰۴:۴۷ ب.ظ
اگر دروغ رنگ داشت هر روز شاید ده ها رنگین کمان از دهان ما نطفه می بست و بی رنگی کمیاب ترین چیزها بود اگر عشق ارتفاع داشت من زمین را زیر پای خود داشتم و تو هیچ گاه عزم صعود نمی کردی آنگاه شاید پرچم کهربایی مرا در قله ها به تمسخر می گرفتی اگر گناه وزن داشت هیچ کس را توان آن نبود که گامی بردارد اگر دیوار نبود نزدیکتر بودیم, همه وسعت دنیا یک خانه می شد و تمام محتوای سفره سهم همه بود و هیچ کس در پشت هیچ ناکجایی پنهان نمی شد اگر خواب حقیقت داشت همیشه با تو در آن ساحل سبز لبریز از نا باوری بودم اگر همه سکه داشتند, دلها سکه را بیش از خدا نمی پرستیدند و یکنفر کنار خیابان خواب گندم نمی دید تا دیگری از سر جوانمردی بی ارزشترین سکه اش را نثار او کند اگر مرگ نبود زندگی بی ارزشترین کالا بود, زیبایی نبود, خوبی هم شاید اگر عشق نبود به کدامین بهانه می خندیدیم و می گریستیم؟ کدام لحظه ناب را اندیشه می کردیم؟ چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟ آری بیگمان پیش تر از اینها مرده بودیم, اگر عشق نبود اگر کینه نبود قلبها تمام حجم خود را در اختیار عشق می گذاشتند و من با دستانی که زخم خورده توست گیسوان بلند تو را نوازش می کردم و تو سنگی را که من به شیشه ات زده بودم به یادگار نگه می داشتی و ما پیمانه هایمان را شبهای مهتابی به سلامتی دشمنانمان پر می کردیم
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۸۸ ، ۱۶:۴۷
خانوم سین

[عنوان ندارد]

پنجشنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۸۸، ۰۷:۲۵ ق.ظ
وقتی اعصابش خورد میشه و ناراحته هر چیزی رو بدون فکر میگه... البته من میگم آدم تو عصبانیت حرف دلشو میزنه... ولی من بهش گفتم که "حرفاتو نشنیده میگیرم چون میدونم اعصاب نداری"   پ.ن.۱. بسته ی پستی مامان رسید...کلی شکلات و برگه ی زردآلو و آلبالو! پ.ن.۲. این محشره: گزارش تصویری/ مهندس موسوی در جمع پرشور دانشجویان دانشگاه مازندران پ.ن.۳. امتحان میانترم شیمی خوب بود... خدا قبول کنه!پ.ن.۴. دوباره حرفای قبلی: کاش یکی بود که میتونستم به حرفش اعتماد کنم و بهم بگه که من میتونم دوست خوبی باشم یا نه! کاش یه نفر تاییدم میکرد!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۸۸ ، ۰۷:۲۵
خانوم سین

[عنوان ندارد]

دوشنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۸۸، ۱۰:۳۶ ق.ظ
"اصلاح طلبی ام که اصول را گم نمیکنم..." مچ بندای سبز... دانشجوهای تعلیقی... عکس و پوستر و خبرنامه... اعتصاب غذا... چه خبر بود دانشگاه...!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۸۸ ، ۱۰:۳۶
خانوم سین

[عنوان ندارد]

يكشنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۸۸، ۰۵:۰۴ ب.ظ
فردا "میر حسین" اینجاست! قراره داخل این جریانات نشم حداقل الان! امروز هم "داود احمدی نژاد" اینجابود... دانشکده ی ما که خبری نبود...تمام خبرا آخر دانشگاست...دانشکده های علوم سیاسی و اقتصاد و انسانی... ما بچه های علوم پایه از دنیا بیخبریم! پ.ن.۱. فریم عینک ۶۰۰۰ تومن... سیب زمینی کیسه ای ۱۰۰ تومن (۱۰۰تا تک تومن!) پ.ن.۲. هفته ی خوابگاهها مبارکمون! جوجه کباب و سالاد فصل و ماست و دوغ... دلم درد میکنه! پ.ن.۳. کارای اداری اردو با منه! امروز فقط دنبال این یکی اون یکی بودم! خیلی باحال بود! پ.ن.۴. بودن یا نبودن...مسئله این است...؟!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۸۸ ، ۱۷:۰۴
خانوم سین

[عنوان ندارد]

پنجشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۸۸، ۰۴:۵۵ ب.ظ
خدایا کمک کن! خیلی احتیاج دارم... کمک کن تا این ترم بدون حاشیه بگذره... خودت که میدونی هیچی تو دلم نیست... حافظ دیشب خوب گفت... نمیدونستم واسه صادقانه بودنم متهم میشم!   پ.ن.۱. به خاطر اسکن عکس و یه ذره دلرحمی از کلاس ریاضی م موندم! رفتم عکسای خودمونو اسکن کنم...یکی دیگه اومد که عکسش ادیت میخواست...براش درست کردم که دومی اومد و ... ۵/۱ ساعت علاف بودم! پ.ن.۲. امتحان زبان خوب بود... پ.ن.۳. دلم امشب بدجور گرفته بود... از پست قبلی پشیمون شدم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۸۸ ، ۱۶:۵۵
خانوم سین

[عنوان ندارد]

يكشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۸۸، ۰۱:۲۹ ب.ظ
خیلی بده آدم حرفی واسه گفتن نداشته باشه.... خاطرات مثل هر روزه! امروز عالی بود... امروز رفتم دانشگاه... امروز خیلی خوش گذشت... خسته شدم دیگه...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۸۸ ، ۱۳:۲۹
خانوم سین

[عنوان ندارد]

پنجشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۸۸، ۰۶:۲۷ ق.ظ
چند روزه که به شدت از کارا و رفتارم انتقاد میشه! همونیم که بودم ولی نمیدونم چرا جدیدا هیچ چیز براشون قابل تحمل نیست... شوخی هام...مدل لباس پوشیدنم (مخصوصا اونی که خودشون تایید کرده بودن)... حرفام... دوستی هام... اعتماد به نفسم (یا شاید غرورم)... نمیتونم اونی باشم که همه میخوان! تا یه حدی باهاشون پیش میرم ولی تحمل ندارم که همیشه همه ی انتقادارو از همه ی کارام بشنوم! یه راه حل اساسی میخواد...   پ.ن.۱. "اخراجی های۲" محشر بود...تمام ۲ ساعت فیلمو یکسره گریه کردم...مخصوصا سکانس آخر... شعر "ای ایران" تو اردوگاه... پ.ن.۲. هدیه ی "فرهنگ و زندگی"، "رساله ی حقوق" بود... محشره! پ.ن.۳. نگرانم براشون... از اینکه به زندگی مشترک آینده شون به دید تقابل همیشگی زن و مرد، مونث و مذکر نگاه میکنن! بحثایی که مال قرن ۱۷ بود!!شاید من زیادی دلسوز آینده مم! شاید هر کدوم داریم از یه طرف بوم میفتیم! پ.ن.۴. جلو سازمان مرکزی...یک مرد زنشو کتک زد! جلو چشم دوتا پسر کوچیکش... سمانه گریه کرد... و من نگام دنبال اون دو تا بود...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۸۸ ، ۰۶:۲۷
خانوم سین

~:* بگو سیب... *:~ -

چهارشنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۸۸، ۰۷:۳۰ ب.ظ
چند روزه که به شدت از کارا و رفتارم انتقاد میشه!
همونیم که بودم ولی نمیدونم چرا جدیدا هیچ چیز براشون قابل تحمل نیست...

شوخی هام...مدل لباس پوشیدنم (مخصوصا اونی که خودشون تایید کرده بودن)... حرفام... دوستی هام... اعتماد به نفسم (یا شاید غرورم)...

نمیتونم اونی باشم که همه میخوان! تا یه حدی باهاشون پیش میرم ولی تحمل ندارم که همیشه همه ی انتقادارو از همه ی کارام بشنوم!

یه راه حل اساسی میخواد...

 

پ.ن.۱. "اخراجی های۲" محشر بود...تمام ۲ ساعت فیلمو یکسره گریه کردم...مخصوصا سکانس آخر... شعر "ای ایران" تو اردوگاه...

پ.ن.۲. هدیه ی "فرهنگ و زندگی"، "رساله ی حقوق" بود... محشره!

پ.ن.۳. نگرانم براشون... از اینکه به زندگی مشترک آینده شون به دید تقابل همیشگی زن و مرد، مونث و مذکر نگاه میکنن! بحثایی که مال قرن ۱۷ بود!!شاید من زیادی دلسوز آینده مم! شاید هر کدوم داریم از یه طرف بوم میفتیم!

پ.ن.۴. جلو سازمان مرکزی...یک مرد زنشو کتک زد! جلو چشم دوتا پسر کوچیکش... سمانه گریه کرد... و من نگام دنبال اون دو تا بود... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۸۸ ، ۱۹:۳۰
خانوم سین