~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...
چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

آلبر کامو _ سقوط
------
قلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
مطالب پیشین

۸ مطلب در خرداد ۱۳۸۸ ثبت شده است

[عنوان ندارد]

شنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۸۸، ۰۵:۰۷ ق.ظ
سکانس اول: جلسه ی امتحان زبان... حدود ۱۰۰ نفر آدم یهو ریختن علوم پایه... آموزش نرده ی فلزی سالن رو بست ولی اونقدر ترسید که امتحانو کنسل کرد! وحشتناک جیغ میزدن!!!   سکانس ۲: جلوی دانشکده ی حقوق و علوم سیاسی همه نشسته بودن به بهونه ی اعتراش و شمارش معکوس رو بلند میگفتن! وقت داده بودن به مسئولین برای گرفتن برگه ی امتحانا! سکانس ۳: سالن همایش دانشگاه... محل امتحانات علوم انسانی... اینجا شیشه هم شکستن! عکس احمدی نژاد (بنر سر در دانشگاه) هم پاره شد! سکانس ۴ : پلیس، بسیج، انصار، گروه های امنیتی با سر روی بسته و باتون های خاردار!   سکانس ۵: "مازیار" رو از لای نرده های دانشگاه کشیدن بیرون!‌دوستاش پاشو گرفته بودن و نیروهای بیرون کمرشو! تا میخورد زدنش! "کامران" اینا اومدن از پشت دانشکده هنر فرار کنن افتادن وسط گروه انصار که دانشگاه هو محاصره کرده بودند!‌ فرداش که اومده بود میلنگید... دور مچ دستش هم کبود بود. " اشکان" -لیدر- میگفت من امشب کتکو خورده م!‌فقط خدا کنه آروم بزنن!!   سکانس ۶: ساعت ۸ پشت در خوابگاه... درهارو بسته بودن! دخترا جمع شده بودیم و ۱۰۰ نفر از دوستامون تو دانشگاه گیر افتاده بودن! خبر رسید دارن میان دم در! دو نفر از بلوک ۲ قرآن آوردن! همه ی دخترا نشستن و شروع کردن به دعای توسل -که با همکاری سرپرستی نیمه تموم موند (اصلا شروع نشد)- دخترا رو آزاد کردن که همه شون اومدن تو خوابگاه و پسرا رو با دو تا اتوبوس بردن کلانتری... شب خیلی بدی بود... خیلی وحشتناک... گروه انصار وحشی های به تمام معنا بودن!‌با چفیه های دور کمرشون خودشونو سربازای امام زمان میدونستن و دانشجوها رو قاتلین امام حسین!! جیغ دخترا دیوونه شون میکرد!‌میگفتن حضور ما دخترا باعث شده که پسرا رو نزنن!‌حداقل همون لحظه نزنن! بماند که تو کلانتری چی شد...     پ.ن.۱. دنیای خوبیه!‌ امتحانا هم بدک نیست! پ.ن.۲. امتحان ۹ تیر افتاد ۱۳ تیر! از ۲م تا ۱۳ م بیکار!!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۸۸ ، ۰۵:۰۷
خانوم سین

[عنوان ندارد]

يكشنبه, ۲۴ خرداد ۱۳۸۸، ۰۹:۴۷ ق.ظ
اوضاع  خوب پیش میره! هوای بابلسر شرجیه و گرم... طوری که فقط باید زیر کولر گازی باشی تا بتونی طاقت بیاری... البته ما با پنکه سقفی هم کنار اومدیم... امروز امتحانا شروع شد... مردم گل و شیرینی به هم تعارف میکنن و تهران حکم تیر دادن... تهران کودتا شده و مراجع قم سکوتو حرام دونستن و ما اینجا شیمی آلی میخونیم... تمام سایت ها فیلتر شده؛ شبکه اس ام اس قطعه و بابا میگن طبق قوانین دموکراسی باید به کسی که رای آورده احترام گذاشت... امتحانا شروع شد...   پ.ن.۱. خیلی چیزا اونی نیست که میخوام... دور گردون جهتش عوض شد! پ.ن.۲. آزیتا و ساجده خوبم! تولدتون مبارک...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۸۸ ، ۰۹:۴۷
خانوم سین

[عنوان ندارد]

چهارشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۸۸، ۰۷:۲۴ ب.ظ
روز خیلی شلوغی بود... از ازدحام طرفداران احمدی نجات (اسمیه که خودشون میگن) تو مسجد جامع تا راهپیمایی ها و حلقه هاس سبز موسوی... و حتی مردی که در لابلای جمعیت غریبانه عکس رضایی رو پخش میکرد... اینم یه بازی شد... بازی ای که بچه ها بیشتر داخلشن! کسایی که حتی حق رای ندارن... مثل داداشای خودم... و من که راهمو خودم انتخاب کردم باید فقط نظاره گر باشم چون حق فعالیت ندارم... چون جای چند تا ستاره تو پرونده م خالیه... چون گزینش دارم و معلوم نیست فردا چه خبره...   پ.ن.۱. فردا برمیگردم بابلسر... حرفایی که دیشب زدم با ابن که تو عصبانیت بود ولی واقعیت بود... به این ایمان دارم که خانواده مون خوبه... بهتر هم خواهد شد! میبینی... پ.ن.۲. امتحانا داره میرسه... کمکم کن! پ.ن.۳. تو چند راهی موندم! مطمئنم همه ش شوخیه... نه! مطمئن نیستم! نمیدونم چی کار کنم؟! به جای نصیحت وجدانم رو هدف قرار میدن... من نخواستم... نمیذارم بیشتر پیش بره! با اینکه میتونم ولی نمیخوام چون حرفتون برام مهمتره! کاش اینو بفهمین! پ.ن.۴. مسجد جامع مکان پاکی بود که نباید درگیر این مراسمات میشد. با برگزاری تجمع و سخنرانی های حامی م.ا قداستش زیر سیاست پنهان شد...حیف... جای باصفایی بود!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۸۸ ، ۱۹:۲۴
خانوم سین

زهرا رهنورد

يكشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۸۸، ۰۹:۳۷ ق.ظ
گرگ ها خوب بدانند، در این ایل غریب گر پدر مرد، تفنگ پدری هست هنوز   گرچه مردان قبیله همگی کشته شدند توی گهواره چوبی پسری هست هنوز   آب اگر نیست نترسید، که در قافله مان دل دریایی و چشمان تری هست هنوز...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۸۸ ، ۰۹:۳۷
خانوم سین

[عنوان ندارد]

يكشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۸۸، ۰۸:۵۸ ق.ظ
دیروز روز هیجان انگیزی بود... تشکیل حلقه ی سبز کنار فرهنگسرا... و بعدش همایش موسوی لاری... ولی بازم... خانواده فعالیت توی شهر رو بست... فقط در حد ستاد...  یعنی در حدی که سامان بیشتر از من اجازه ی فعالیت داره! یعنی در حد یک خونه که بشینم توش و با چند نفر که هم نظر منن بحث کنم!   پ.ن.۱. خیلی چیزا میخواستم بنویسم! نشد... پ.ن.۲. میخوام برگردم بابلسر... تحمل اینجا رو ندارم! از وقتی برگشتم خانواده، دوست، فامیل، غریبه از همه دارم میخورم... سردردا بیشتر شده! پ.ن.۳. فکر میکردم درکم کنه! بهش گفتم میخوام برگردم گفت مگه کسی تو بابلسر هست که شادت کنه؟ اگه به کسی وابستگی عاطفی داری بگو کمکت کنم! اینم از اعتمادشون! پ.ن.۴. این خاطره رو ندید میگیرم! فقط نوشتم دلم باز شه!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۸۸ ، ۰۸:۵۸
خانوم سین

عکس

جمعه, ۱۵ خرداد ۱۳۸۸، ۰۷:۳۰ ق.ظ
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۸۸ ، ۰۷:۳۰
خانوم سین

[عنوان ندارد]

پنجشنبه, ۱۴ خرداد ۱۳۸۸، ۰۸:۳۲ ب.ظ
بلاخره به اینترنت دسترسی پیدا کردم! روزای خوبی میگذرن مخصوصا با جوی که انتخابات به وجود آورده! همه حرفاشونو میزنن و کاری ندارن که چی میگن... خیلیا متعصبانه و کورکورانه ما رو "دزد" هایی قلمداد کردن که این دولت جلومونو گرفته! فقط به خاطر ماشین کمری که بابا با هفته ای ۷۰ ساعت کار بعد ۲۳ سال بهش رسیده... دستت درد نکنه ... شناختمتون! امشب اصلا منتظرتون نبودم چون بعد اون حرفایی که زدین از چشمام افتادین! اینا رو شاید هیچ وقت نگم بهتون و میدونم هیچ کدومتون اصلا نمیدونین وبلاگ چی هست... ولی کاش احترام به بزرگتری نبود تا ...   پ.ن.۱. مناظره عالی بود... هرچند اینجا طرفداران م.ا شیرینی پخش کرده ن... ولی خب... پ.ن.۲. یه نفر احتیاج داره به کمک! من نمیتونم... نباید برم جلو! کاش تمومش کنه!پ.ن.۳. دیروز داشت در مورد جزوه گرفتن از یه دختر حرف میزد! میگفت فقط از دخترا جزوه نگرفته بودیم که گرفتیم! گفتم بهش"آخه این چه حرفاییه تعریف میکنی؟" گفت چون پاک و صادقم میام میگم!گفتم: اونقدر پیش پا اقتاده ست که گفتن نداره! شاید مامان راست میگه! ذهن من خیلی زیادی جلو رفته... مدرنیته هنوز واسه ایران بزرگه...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۸۸ ، ۲۰:۳۲
خانوم سین

[عنوان ندارد]

شنبه, ۹ خرداد ۱۳۸۸، ۰۹:۴۸ ق.ظ
امتحانای ترم شروع شد! امروز اولیشو دادیم! آز شیمی ۲... خوب بود! اولین نمره ی کامل...   پ.ن.۱. آخر هفته ی وحشتناکیو گذروندم! نحس... فقط گریه میکردم و جالبه با وجود اینکه دور و برم همیشه پره هیشکی رو اونقدر کافی نمیدونستم واسه دردودل... خیلی سخت بود... خیلی!پ.ن.۲. و ان یکاد الذین... پ.ن.۳. دوشنبه برمیگردم خونه!خیلی چیزا واسه نوشتن داشتم... دسترسی به نت... و عدم حوصله! همه ش پرید!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۸۸ ، ۰۹:۴۸
خانوم سین