~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...
چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

آلبر کامو _ سقوط
------
قلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
مطالب پیشین

۱۷ مطلب در تیر ۱۳۸۸ ثبت شده است

لیلی نام تمام دختران زمین است...*

دوشنبه, ۲۹ تیر ۱۳۸۸، ۰۷:۳۰ ب.ظ
خدا گفت: زمین سردش است. چه کسی میتواند زمین را گرم کند؟ لیلی گفت: من. خدا شعله ای به او داد.لیلی شعله اش را توی سینه اش گذاشت... سینه اش آتش گرفت... خدالبخند زد... لیلی هم!خدا گفت: شعله را خرج کن! زمینم را به آتش بکش. لیلی خودش ر به آتش کشید. خدا سوختنش را تماشا می کرد. لیلی گر میگرفت... خدا حظ میکرد. لیلی میترسید... میترسید آتشش تمام شود. لیلی چیزی از خدا خواست. خدا اجابت کرد. مجنون سر رسید. مجنون هیزم آتش لیلی شد. آتش زبانه کشید. آتش ماند. زمین خدا گرم شد. خدا گفت: اگر لیلی نبود، زمین من همیشه سردش بود!                                                                                 *عرفان نظر آهاری
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۸۸ ، ۱۹:۳۰
خانوم سین

روز پنجم...

چهارشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۸۸، ۰۷:۰۲ ب.ظ
اصلا طبق برنامه ریزی نرفتیم! قرار بود ساعت ۱۱ برسیم چالوس اما چون از ما ۱۰ نفر فقط مامانا زود پا میشن ساعت ۲ ظهر رسیدیم به مدرسه ای که باید اسکان میکردیم! ۵ کیلومتری نمک آبرود... با یه حیاط ماسه ای که مستقیم میخورد به دریا! خیلی جالب بود... حیاط یه مدرسه ی ابتدایی پسرونه دقیقا چسبیده به دریا! خلاصه اینکه وسایل رو بردیم و گذاشتیم تو کلاسمون و پسرا دوباره پریدن تو آب. کار خاصی نکردیم امروز چون راننده ها خسته بودن!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۸۸ ، ۱۹:۰۲
خانوم سین

روز چهارم...

سه شنبه, ۲۳ تیر ۱۳۸۸، ۰۶:۴۹ ب.ظ
کارامون تو کردستان تموم شد! پس اتاقو تحویل دادیم و تو هوای گرم و صبح زود (!!!!) حرکت کردیم! یه ذره دور خودمون چرخیدیم و یه سرکایی به آذربایجان ها زدیم و بلاخره رسیدیم رضوان شهر... چون یک روز از تور شمال جلو تر بودیم ترجیح دادیم شب رو رضوان شهر بمونیم! اردوگاه خیلی قشنگی بود! خلاصه اینکه ۱۰ نفری تو یه اتاق بودیم ولی خوش گذشت! شام رو با یه املت از طرف بابا سپری کردیم تا فردا صبح چالوس باشیم برای ملحق شدن به تور!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۸۸ ، ۱۸:۴۹
خانوم سین

روز سوم...

دوشنبه, ۲۲ تیر ۱۳۸۸، ۰۴:۵۰ ب.ظ
امروز نوبت خریده! میخواستیم بریم "بانه"... یک شهر مرزی تو کردستان که قیمت اجناس میگفتن خیلی ارزونه! البته به سود مامان... سرویس قابلمه های چدن (البته بابا بدفرم پیگیرش بود)... غذاساز کنوود (پدرمون دراومد بابا به اصل بودنش راضی شد)... ماهیتابه ی دوطرفه ی رژیمی کم روغن (خدا بخیر کنه)... یه سری شلوار و لباس مباس برای بابا و سعید و سامان... قرار بود منم یه نوت بوک بخرم (دیگه معدل خوب جایزه میخواد)... که بنا به فتوای داده شده خریدش به شهروطن(نیشاپور خودمون)  افتاد! نهار رو مهمون "آقای حسنی" -یکی از همون مهمان نوازا- بودیم که حسابی به زحمت افتاد.پا به پامون تو بازار راه اومد... ۳ نوع غذا با مخلفات بهمون داد... دوباره باهامون اومد بازار... پسر کوچیکش -سهند- اصلا فارسی بلد نبود! خیلی بامزه بود! با زبون اشاره باهاش حرف میزدیم یا با کمک خواهرش ترجمه میکردیم! دوباره برگشتیم به اون اتاق داغون! و شام مهمون "آقای قطبیان"...   پ.ن.۱. آقای قطبیان میگفت ما ۱۶ ساله ماهواره داریم! اقا ما فکمون افتاد! پ.ن.۲. سوتی دادیم خفن! بنده خداها سنی هستن! مامان گفت: اومدین مشهد زیارت، یه سر به ما بزنین!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۸۸ ، ۱۶:۵۰
خانوم سین

روز دوم...

يكشنبه, ۲۱ تیر ۱۳۸۸، ۰۴:۳۸ ب.ظ
خوابیدن تو چادر و هوای آزاد خیلی دوست داشتنی بود! مخصوصا اینکه بیدار شی و نون بربری داغ و پنیر برات خربده باشن! و چای آماده باشه!دوباره راه افتادیم!مستقیم و بدون توقف طولانی تا زنجان... نهار رو تو یه مهمانسرای جهانگردی خوردیم...(طفلک جهانگردا! اصلا قابل مقایسه با هتلای لوکس خارج کشور نبود) بعد هم رسیدیم سقز... با مردم خوب و بسیار بسیار بسیار مهمان نوازشون که دیگه این اخریا حالم داشت به هم میخورد!   ‍"آقای قطبیان" دوستی بود که تو سقز کمکون کرد برای اسکان! جامون که معین شد -خانه ی  معلم- شب با خانواده ی محترم اومدن مهمونی... ساعت ۱۱ بود که رفتیم خیابون و با تاریکی مواجه شدیم! بعد ها فهمیدیم که مردم اونجا ساعت ۹ میبندن میرن! اتاق خیلی داغونی بود با در و دیواری از یادگاری های پیشینیان... از شبهای امتحان یا دوران انتخابات... با شیر اب سردی که باز نمیشد...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۸۸ ، ۱۶:۳۸
خانوم سین

روز اول

شنبه, ۲۰ تیر ۱۳۸۸، ۰۴:۲۴ ب.ظ
خیلی دیر راه افتادیم! فکر نکنم کسی این کار رو بکنه که ساعت ۲ از مسیر سبزوار، بیابون برهوت... مسافرتشو شروع کنه! ولی ما شروع کردیم! گرم و داغ... یه توقف کوتاه تو شاهرود و خوردن هندوونه ی سبزواری! بعدش هم یکسره تا تهران... شب رو حرم امام موندیم! جای قشنگی بود... چه سوسکایی داشت! ولی سرویس بهداشتیش عالی بود!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۸۸ ، ۱۶:۲۴
خانوم سین

[عنوان ندارد]

پنجشنبه, ۱۸ تیر ۱۳۸۸، ۰۹:۴۹ ب.ظ
روزای خوبی دارن میان و میرن... یه کتابخونه با رمان های کرایه ای پیدا کردم... بازم خوبه برای پر کردن اوقات فراغت (فراقت؟)... خوندن داستانایی در حدود ۵۰۰ صفحه در مورد دخترایی که خیلی خوب و خانومن و حسابی خاطر خواه دارن... عاشق یه پسر نجیب و همه چیز کاملن اما یا تو عشق شکست میخورن یا مجبور به ازدواج فامیلی میشن... برای وقت گذروندن خوبه... شنبه داریم میریم مسافرت... بازم شمال! نمیدونم چرا براشون جذابه؟ هوای گرم و شرجی و افتاب داغ! یه سر به سنندج هم میزنیم! با همون اکیپ سال پیش! بعد یه مدت دوری جالبه که حوصله ی فامیلا رو نداشتم اما روز به روز که میگذره بهتر میشه... امشب تو بهشت فضل دوست نداشتم بذاریم بریم! خیلی خوب بود...   پ.ن.۱. کاست "ساعت ۹" سیروان رو خریدیم تو ماشین گذاشتیم و صداشو بلند کردیم... خیلی فاز داد!پ.ن.۲. زود گواهینامه مو بگیرم! پ.ن.۳. یه سایت عضو شدم که نامه های روزانه میفرسته!به عنوان روز هفتم برام زندگی رو معنی کرد...یه سایت برای تبلیغ مسیحیت... newsletter هایی که میفرسته جالبن! بعد یه عالم توضیح به عنوان "key thought" اینو زد: The real meaning of my life is to know God and to be His friend forever.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۸۸ ، ۲۱:۴۹
خانوم سین

[عنوان ندارد]

سه شنبه, ۱۶ تیر ۱۳۸۸، ۰۸:۵۷ ب.ظ
امروز رفتم واسه دیدن یکی از دوستان تو مسجد... راهم ندادن! گفتن با این حجاب نمیتونی وارد شی... یه نگاه به خودم کردم... مانتو و شلوار و مقنعه... موهامم که اصلا اهل بیرون دادنش نیستم... پس اشکال از من نبود... یه نگاه کردم به پسره... از سعید ما کوچیکتر... قدش از منم کوتاه تر بود... میتونستم کلی دعوا راه بندازم! زنگ زدم به سعید و ساجده و حسین که تو مسجد بودن. به پسره میگم: برو بگو اقای خیاری بیاد (مسئول تدارکات اعتکاف)... گفت نمیشه! گفتم پس آقای عراقی رو بگو ... گفت نمیشه... گفتم یکی رو بگو بیاد که از تو بزرگتر باشه! که ساجده دستمو کشید و برد منو تو! سعید رو پیدا کردم و رفتیم شبستان آقای خیاری... کلی گله و شکایت... وقتی از دم در مسجد میومدم بیرون دیگه اون ۲ تا نگهبان جوجه رو ندیدم! سحر سخنرانی داشتن که... عطر حرام است! پرسیدن مسواک چی؟ گفتن: خمیردندان که معطر است حرام است... پرسیدن حتی مایع دستشویی؟  گفتن: حرام است!  حالم بهم میخوره از همه تون! با این ظواهر... این مسخره بازیا... این دو تا تار مویی که رو صورتتون میذارین و میشین آدم حسابی!و وقت دادن غذا همه کار میکنین (شده برین قسمت خانوما)! ازتون بدم میاد! مسجد جای شما نیست... آدمی نیستین که اجازه ی ورود افراد به مسجد رو صادر کنین! حیف که تو همون مسجد افرادی رو دیدم که خلوص و معصومیت داشتن... همونان که باعث میشن افرادی مثل شما اصلا حساب نشن! دلم شکست... دم در مسجد بمونی و راهت ندن!     پ.ن.۱. روز گند و مزخرف و اجباری ای بود! همه ش! پ.ن.۲. خدایا منو ببخش... ولی کاش اسلامت همونی بود که باید! گند زدن توش رفت...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۸۸ ، ۲۰:۵۷
خانوم سین

[عنوان ندارد]

دوشنبه, ۱۵ تیر ۱۳۸۸، ۰۹:۰۴ ب.ظ
Today was not too bad... better than yesterday... Riding bicycle in street - even alleys- had a lot of fun! And being with family --Saba and Setayesh.   P.s.1. A big problem... What must I do? p.s.2. I write down everything in this weblog... All words are mine... So i'm responsible for it!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۸۸ ، ۲۱:۰۴
خانوم سین

Someone's watching over me...

يكشنبه, ۱۴ تیر ۱۳۸۸، ۰۶:۳۷ ب.ظ
"M" is for million kiss I want to send for you...   "O" is for our lives which depend on your breath...  "J" is for ur jenerous character...  "T" is for your tears dropped down from your eyes...  "A" is for  all of my love which is presented to you...  "B" is for my best wishes for you...  and "A" is for a wonderful dad like you...    Happy Father's day, Daddy ! From: your little lovely daughter!   p.s.1. Another boring day... It seems that our aim is just spending this summer... nothing else... p.s.2. In the previous post, someone wrote sth interesting in comments... I don't know why I feel like this in my Hometown... in dear Neyshabour... I try to change it! p.s.3. I want u , God, to save and protect all parents...and bless their souls! Amen! p.s.4. "If I let you go..." by Westlife band is a great clip! Don't miss it!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۸۸ ، ۱۸:۳۷
خانوم سین