~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...
چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

آلبر کامو _ سقوط
------
قلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
مطالب پیشین

۲۵ مطلب در شهریور ۱۳۸۸ ثبت شده است

[عنوان ندارد]

سه شنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۸۸، ۰۸:۵۰ ب.ظ
حرفی نیست واسه زدن... ۵شنبه میرم بابلسر... سامان ۳ روزه اصرار میکنه واسه جلد کردن کتاباش ولی من پای نتم... خریدام گوشه ی اتاقم ریخته... این دفعه عروسکمو میبرم! مامان چند وقته میگه جمعشون کن ولی پای نتم...   پ.ن.۱. ویولون رو هم میبرم... میخوام شروع کنم دوباره... پ.ن.۲. پیشنهادای فائزه هم میخوام روش کار کنم! باید با دکتر حسین زاده هماهنگ شم! برای شناخت ایشون برین وبلاگ "دنیا در دستان تکنولوژی برتر" تو لینکا! پ.ن.۳. صدای دریا میاد!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۸۸ ، ۲۰:۵۰
خانوم سین

اکتاویو پاز

سه شنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۸۸، ۰۳:۱۷ ب.ظ
من نیمه ی دوم زندگیم را                                     در شکستن سنگ ها                                     نفوذ در دیوارها                                      فروشکستن در ها و کنار زدن موانعی گذرانده ام که در نیمه ی اول زندگی به دست خود میان                                                  خویشتن                                                                  و                                                                           نور نهاده ام!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۸۸ ، ۱۵:۱۷
خانوم سین

[عنوان ندارد]

دوشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۸۸، ۱۲:۲۷ ق.ظ
بلاخره باز شد... خریدها دوباره شروع شد... خیابونا شلوغ و هوا عالی... یه صبح قشنگ تو حصاربوژان... بعد هم زغالی برگر و یه شب بدون خواب و وبلاگ نویسی!   پ.ن.۱. آخه تو که پول نداری چرا دختر مردمو دعوت میکنی برای شام؟؟؟؟ پ.ن.۲. ...هیچی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۸۸ ، ۰۰:۲۷
خانوم سین

[عنوان ندارد]

جمعه, ۲۷ شهریور ۱۳۸۸، ۰۷:۰۱ ب.ظ
افطاری دیشب خونه ی ما کلی خوش گذشت... آخر شب اتاق من شده بود میدون جنگ... پازل ۱۰۰۰ قطعه مو از زیر فرش تیکه کرده بودن! شاهین بیچاره گردنش شکافته! ولی خب... می ارزید! امشب هم خونه ی ستایش اینا بودیم... حس توضیح ندارم فقط بگم که هیچ وقت اونا خودشونو به عنوان شخص سوم نگاه نمیکنن! دلیل تمام بحثای این چند شب همین بود!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۸۸ ، ۱۹:۰۱
خانوم سین

[عنوان ندارد]

چهارشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۸۸، ۰۸:۳۴ ب.ظ
دیشب سینما بودیم. "پسر تهرانی" با جمع بودن به دیدن فیلمش می ارزید... حداقل خندیدیم و تا یه ساعت بعدش مسخره کردیم! ساعت ۱۱:۳۰ شب بود و خیابونا شلوغ...   پ.ن.۱. فردا افطاری داریم... کل طبقه ی بالا پای من ه! خب خسته میشم دیگه! کار که مال دخترا نیست! پ.ن.۲. کوله پشتی صورتی با عکس سوسانو... نازه مگه نه؟ پ.ن.۳. عسل مسل (بیتا) امشب اینجا بود... با تلاش فراوان بیدارش کردم... خیلی میخوابه! البته تا آخرش  که رفتن کلی گریه کرد!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۸۸ ، ۲۰:۳۴
خانوم سین

[عنوان ندارد]

يكشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۸۸، ۰۶:۰۳ ب.ظ
چیزایی رو که میخواستم بنویسم امروز نمیگم... چون دور و بر من پره از آدمایی مثل "ح"... مثل "ع" ... و مثل "م"...   پ.ن.۱. افطاری خونه ی عمو حسین عالی بود... یهو دیدم تو آشپزخونه تنهام و کلی ظرف واسه آبکشیدن... طی یک عمل غافلگیرانه مجبور شدم خودم آبشون بکشم... البته ساجده میگه مزه ی کف میدن هنوز... پ.ن.۲. بنا به توصیه ی ره بر...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۸۸ ، ۱۸:۰۳
خانوم سین

[عنوان ندارد]

شنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۸۸، ۱۰:۱۹ ب.ظ
لپ تاپو با این قصد روشن کردم که بیام تو وبلاگ و هر چی از دهنم در اومد به تو و امثال تو بگم... قیافتو راحت میشه تصور کرد: شکم گنده... یه جنگل ریش و سبیل (که فکر میکنی به اندازه ی ایمانته در حالکه هیچی نیست جز فعالیت هورمون تستوسترون) ... تسبیح یاقوتی که همه ش میچرخونی دستت (معلوم نیست چند بار باهاش تو سر و کله ی بچه ت زدی)... انگشتر عقیق گنده تو انگشت کوچیک دستت...   آخه ...بوق... تو مسجد داری واسه عوام صحبت میکنی... سیر و سلوک معنوی باشه واسه امثال تو که به دنیا پشت کردی... بهشون زندگی رو یاد بده نه اینکه بندازشون به جون هم... بذار منی که اینجام تنها دلیلم واسه گریه خودم باشم و عقب موندنم از همه ی خوبی هایی که باید... نه اینکه تو مجلس عزاداری امام علی(ع) روضه ی امام حسین و بخونی و ماجرای تل زینبیه... بذار منی که اینجام بدونم همه چیزم مال خداست نه اینکه بگی جنگ ۳۳ روزه ی لبنان رو امام حسین پیروز کرد... حتی اگه دین و زندگی پیش دانشگاهی رو خونده بودی میفهمیدی این شرک ه!   دیگه نمیگم... هیچی... نه تحمل تو رو دارم... نه تحمل اون مجمع... که وقت جوشن کبیرش یه عده سر ساندویچ کل دارن...  یه عده تو حیاط بلوتوث بازی میکنن... بهتریناشونو تو گیم نت های شهرک پیدا میکنی... بعضی ها با  دوستان رفتن یه دور بزنن... و همه میگن چه آقایون خوبی... اهل دعا... اهل مجمع... شب زنده داری میمونن... حالم از همه تون بهم میخوره!   پ.ن.۱. فقط گریه کردم... پ.ن.۲. در جوانی پاک بودن شیوه ی پیغمبریست...                                                         ورنه هر گبری به وقت پیری عابد میشود...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۸۸ ، ۲۲:۱۹
خانوم سین

~:* بگو سیب... *:~ -

شنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۸۸، ۰۷:۳۰ ب.ظ
 

لپ تاپو با این قصد روشن کردم که بیام تو وبلاگ و هر چی از دهنم در اومد به تو و امثال تو بگم...

قیافتو راحت میشه تصور کرد:

شکم گنده... یه جنگل ریش و سبیل (که فکر میکنی به اندازه ی ایمانته در حالکه هیچی نیست جز فعالیت هورمون تستوسترون) ... تسبیح یاقوتی که همه ش میچرخونی دستت (معلوم نیست چند بار باهاش تو سر و کله ی بچه ت زدی)... انگشتر عقیق گنده تو انگشت کوچیک دستت...

 

آخه ...بوق... تو مسجد داری واسه عوام صحبت میکنی... سیر و سلوک معنوی باشه واسه امثال تو که به دنیا پشت کردی... بهشون زندگی رو یاد بده نه اینکه بندازشون به جون هم... بذار منی که اینجام تنها دلیلم واسه گریه خودم باشم و عقب موندنم از همه ی خوبی هایی که باید...

نه اینکه تو مجلس عزاداری امام علی(ع) روضه ی امام حسین و بخونی و ماجرای تل زینبیه...

بذار منی که اینجام بدونم همه چیزم مال خداست نه اینکه بگی جنگ ۳۳ روزه ی لبنان رو امام حسین پیروز کرد... حتی اگه دین و زندگی پیش دانشگاهی رو خونده بودی میفهمیدی این شرک ه!

 

دیگه نمیگم... هیچی... نه تحمل تو رو دارم... نه تحمل اون مجمع...

که وقت جوشن کبیرش یه عده سر ساندویچ کل دارن...

 یه عده تو حیاط بلوتوث بازی میکنن...

بهتریناشونو تو گیم نت های شهرک پیدا میکنی...

بعضی ها با  دوستان رفتن یه دور بزنن...

و همه میگن چه آقایون خوبی... اهل دعا... اهل مجمع... شب زنده داری میمونن... حالم از همه تون بهم میخوره!

 

پ.ن.۱. فقط گریه کردم...

پ.ن.۲. در جوانی پاک بودن شیوه ی پیغمبریست...

                                                        ورنه هر گبری به وقت پیری عابد میشود...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۸۸ ، ۱۹:۳۰
خانوم سین

~:* بگو سیب... *:~ -

شنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۸۸، ۰۷:۳۰ ب.ظ
 

لپ تاپو با این قصد روشن کردم که بیام تو وبلاگ و هر چی از دهنم در اومد به تو و امثال تو بگم...

قیافتو راحت میشه تصور کرد:

شکم گنده... یه جنگل ریش و سبیل (که فکر میکنی به اندازه ی ایمانته در حالکه هیچی نیست جز فعالیت هورمون تستوسترون) ... تسبیح یاقوتی که همه ش میچرخونی دستت (معلوم نیست چند بار باهاش تو سر و کله ی بچه ت زدی)... انگشتر عقیق گنده تو انگشت کوچیک دستت...

 

آخه ...بوق... تو مسجد داری واسه عوام صحبت میکنی... سیر و سلوک معنوی باشه واسه امثال تو که به دنیا پشت کردی... بهشون زندگی رو یاد بده نه اینکه بندازشون به جون هم... بذار منی که اینجام تنها دلیلم واسه گریه خودم باشم و عقب موندنم از همه ی خوبی هایی که باید...

نه اینکه تو مجلس عزاداری امام علی(ع) روضه ی امام حسین و بخونی و ماجرای تل زینبیه...

بذار منی که اینجام بدونم همه چیزم مال خداست نه اینکه بگی جنگ ۳۳ روزه ی لبنان رو امام حسین پیروز کرد... حتی اگه دین و زندگی پیش دانشگاهی رو خونده بودی میفهمیدی این شرک ه!

 

دیگه نمیگم... هیچی... نه تحمل تو رو دارم... نه تحمل اون مجمع...

که وقت جوشن کبیرش یه عده سر ساندویچ کل دارن...

 یه عده تو حیاط بلوتوث بازی میکنن...

بهتریناشونو تو گیم نت های شهرک پیدا میکنی...

بعضی ها با  دوستان رفتن یه دور بزنن...

و همه میگن چه آقایون خوبی... اهل دعا... اهل مجمع... شب زنده داری میمونن... حالم از همه تون بهم میخوره!

 

پ.ن.۱. فقط گریه کردم...

پ.ن.۲. در جوانی پاک بودن شیوه ی پیغمبریست...

                                                        ورنه هر گبری به وقت پیری عابد میشود...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۸۸ ، ۱۹:۳۰
خانوم سین

[عنوان ندارد]

شنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۸۸، ۰۷:۲۷ ب.ظ
در گذرگاه زمان         خیمه شب بازی دهر، با همه تلخی و شیرینی خود میگذرد                                            عشق ها میمیرد                                           رنگها رنگ دگر میگیرد و فقط                              خاطره هاست که چه زیبا و چه تلخ دست ناخورده به جا میماند...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۸۸ ، ۱۹:۲۷
خانوم سین