~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...
چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

آلبر کامو _ سقوط
------
قلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
مطالب پیشین

۱۹ مطلب در فروردين ۱۳۸۹ ثبت شده است

[عنوان ندارد]

يكشنبه, ۲۹ فروردين ۱۳۸۹، ۰۷:۴۰ ق.ظ
راز اشک ها ٬ چکیدن است  راز جوی ٬ آب  راز بال ها ٬ پریدن است  راز صبح ٬ آفتاب  راز های واقعی ٬ راز های برملاست  مثل روز ٬ روشن است  راز این جهان خداست.   پ.ن.۱. شام مهمون الهه و اقا مصطفی بودم... شب خوبی بود...فقط به بهای ضبط شدن کارت خوابگاهم! شانس هم ندارم که... مسئول نگهبان خوابگاه و دانشگاه -یک پیرمرد عینکی و عصبانی و سخت گیر- چند بار مگه میاد سر بزنه؟ دقیقا همون روزایی میاد که من یک کار خلاف قوانین انجام میدم! ۲ بار اومده و اونم یه بار دیشب که به جای ۸:۳۰ ساعت ۹:۱۰ رسیدم خوابگاه و یه بارم همون موقعی که با مانتو رنگی رفتم دانشگاه.... شانسسسسسسسسسسسسسس... پ.ن.۲. خبر عجیبی بود و خودمونم توش موندیم... سمیه خودکشی کرد... فقط همین! پ.ن.۳. "سمفونی مردگان" از عباس معروفی کتاب جالبیه که دارم میخونم... دیروز" سه تار" جلال رو خوندم و موقعی میرفتم کلاس تو توهم این بودم که نکنه یکی بیاد ویولونمو ازم بگیره!! پ.ن.۴.کلاس ندارم ولی اومدم دانشگاه... حس خوبیه! انسان در اسلام رو حذف کردم به صورت اجباری... مثل اینکه خدا نمیخواد من با دکتر اسماعیل پور کلاس داشته باشم... اگه میدونستم حذف میکنم بیشتر باهاش بحث میکردم جلسه ی پیش!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۸۹ ، ۰۷:۴۰
خانوم سین

http://bluesky2882.blogfa.com/

چهارشنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۸۹، ۰۶:۲۳ ب.ظ
گاه یک سنجاقک به تو دل می بندد و تو هر روز سحر  می نشینی لب حوض تا بیاید از راه  از خم پیچک نیلوفرها روی موهای سرت بنشیند یا که از قطره آب کف دستت بخورد  گاه یک سنجاقک همه معنی یک زندگی است...     پ.ن.۱. ۲۱ آبان: درست برخلاف اسم شیر،عاشق صلح وآرامش هستید. ترجیح می دهیدازموقعیتهایی که نیازبه جنگ وجدال درآن حس می شود،پرهیزکنید.ازبودن درهوای آزاد لذت می برید و ازنشستن طولانی مدت دریک جابیزارید. (البته غیر از پای کامپیوتر)رهبربه دنیا آمده اید و این استعداد راداریدکه چگونه دیگران رابه کارکردن وادارکنید. دوست داریدکه دوستتان بدارند. (زحمت کشیدی! هرکسی منو بشناسه اینو میدونه!) هنگامی که می بینیدتوجه کسی به سوی شماجلب شده است،خودرابه تمامی وقف اومی کنید! بسیارصفت پسندیده ای است...اما به شمااخطارمی کنم:برخی میتوانندباسودجستن ازاین ویژگی اخلاقی،بیش ازحدتملق شمارا بگویند وکارشان راپیش ببرند.بنابراین مراقب باشید. پ.ن.۲. این هفته هم تموم شد... "فرحناز" ربات انسان نمای دانشگاه -مازند ۱ فعلی - تکمیل  شده و فقط لباسش مونده که بچه های معماری الان تو دانشگاهن و دارن روش کار میکنن! ۳تا امتحان چیدیم تو برنامه... تمام آخر هفته هم اختصاص پیدا کرد به خواب و خواب و خواب و گزارشکار... خدایی جون نمونده تو بدنم دیگه!... پ.ن.۳.الان که با خودم فکر میکنم میبینم هنوز هم کارهایی هست که جرئت ریسکشو ندارم! مثل سوار شدن ترن شهربازی... مثل روشن کردن ماشین چمن زنی ای که امروز گوشه ی دانشگاه بود... مثل اعتماد کردن به حرفایی که بهم میزنن... کاش میتونستم این بار تصمیم بگیرم و هیچوقت نگران ضررهای احتمالی نمیبودم! فقط این بار...      پ.ن.۴. http://asqarabdi.blogfa.com/post-174.aspx
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۸۹ ، ۱۸:۲۳
خانوم سین

http://bame-aseman.blogfa.com/

سه شنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۸۹، ۰۳:۱۸ ب.ظ
من چقدر ساده ام.                             وقتی گمان می کنم                                                            دیگر ،هرگز، احساساتی نخواهم بود.                            من چه قهر کودکانه ای می کنم با دنیا،                            وقتی تریلی های سنگین استدلال را                            برای استحکام  منطق از روی قلبم عبور می دهد و                              با آن صدای خشن و مهربانش ،                          می گوید:                                 تو دیگر بزرگ شدی...   ا حساسات همیشه روی گسلهای خطرناک ویرانی، خانه می سازند                          و من خانه ای محکم می سازم از                                                                         منطق!                       و من مثل بچه های حرف گوش کن،                       چقدر ساده ام وقتی گمان می کنم                                                       دیگر هرگز احساساتی نخواهم بود...       پ.ن.اولیه ( پرایمر پ.ن.) .توصیف خاصی برای این روزهام ندارم! همه چی همونیه که باید باشه و منم همونی هستم که بودم... صبحا کلاس و دویدن تو دانشگاه تا حداقل ۵ بعدازظهر... بعد هم اتاق... شام... درس... خواب... یه سیکل مرتب که مو لای درزش نمیره... حتی اگه مثل شنبه کلاس ۱۰-۸ داشته باشی و ۹:۱۰ دقیقه با اعتماد به نفس بری سر  کلاس و حضور هم بخوری! درسامو هم میخونم کم و بیش... دختر خوبی هم میمونم! قول میدم!...   پ.ن.۱. با اقای اسماعیل پور دوباره دعوام شد... اگه دست خودم بود هم "نظریه داروین" رو رد میکردم اما تو یه کلاس "انسان در اسلام" باید از رشته ی تخصصیت دفاع کنی! ترم پیش که بحث کردم درسو حذفیدم اما این دفعه راه نداره جون تو! پ.ن.۲. "کیمیاگر" پائولو کوئیلو خیلی جالب بوود... اما خب اونقدر هم مطلب جدیدی واسم نداشت! هرچند که یادآوری کرد خیلی چیزا رو برام! "آنا کارنینا" از تولستوی هم قشنگ بود... دلم واسه "کارنین" میسوزه! کی میگه یه دختر باید همیشه مدافع حقوق زن ها باشه؟؟؟ میخواستم "ویس و رامین" بخونم! منصرف شدم! یعنی مسخره شدم از طرف دوستان رقیب! میگفتن باید یه ذره بالاتر ازینا فکر کنم! به جای "ویس و رامین" بوف کور هدایت و کتابای داستایوفسکی معرفی شد  نمیخوام خب! دلم گرفت اینقدر این خارجیا رو تپوندم اینجا! پ.ن.۳. "فرفیون" اسم گیاه جدیدیه که دست بچه های زیستی پیدا میشه! بعد "ورونیکا" دومین گیاه شناخته شده ی عوام در دانشکده ست! پ.ن.۴. از واژه ها ی "پوچ".. "عشق"... "اوکی"... و "چکاره ای؟! - به معنی چی کار میکنی؟-" متنفرم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۸۹ ، ۱۵:۱۸
خانوم سین

http://pasargad22.wordpress.com

چهارشنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۸۹، ۱۱:۳۳ ق.ظ
چه باید گفت با این روح ناساز          دمار از جسم فرتوتم در آورد          نه لذت ها کند راضیش یکدم           نه زجر دم به دم او را فنا کرد          نه گنداب است جای او نه رضوان          نه آرام است و نه در فکر طغیان           دمادم می زند بر من                                            که برخیز                                               زخود بگریز                                                      کین آسودگی چیست؟؟     پ.ن.۱. زندگی آنقدر کوتاه است که بعضی ها فقط میرسند کارهای ضروری خود راانجام دهند!!! "فرد هند فاین" پ.ن.۲. انجمن نمیرم... روباتیک هم تعطیل... وقت آزاد زیاد دارم و میرسم که درسا رو بیشتر بخونم... بیشتر بخوابم... نهار میخورم و شام هم... همه چی درست پیش میره و طبق معمول مبارزه با تمام چیزایی که میخوام و انجام دادنشون درست نیست! پ.ن.۳. با کمال افتخار فاطی کماندو دوباره گیر داد! مانتو جدیدم تا روی زانو ه وگشاده! نمیدونم چرا رو من حساس شده!!!؟!؟؟ شاید چون همیشه حرفشو گوش میکنم و مثل "م" یا خیلیای دیگه سر به سرش نمیذارم! پ.ن.۴. رمان کوری تموم شد... کیمیاگر کوئیلو هم تقریبا تموم میشه... "آنا کارنینا" از تولستوی تو صف مطالعه ست و کتابای جلال که دوباره آوردم واسه بازخوانی! پ.ن.۵. نمیدونم چی کار کردم که باهام قهر کردی... حرف نمیزنیم با هم... چرا؟ چرا حرفاتو که نوشتی همه شون گوشه ی قفسه ست اما اصلا بازشون نمیکنم؟ چرا دیشب به جای اینکه وقتمو بذارم و حرفامو با تو بزنم، خوابیدم؟ مگه این تو نبودی که کمکم کردی به این جا برسم؟ نامردیه یه ذره سرم شلوغ شه از تو یادم بره!ولی بهت قول میدم... قول مردونه که همیشه همونی هستی که از اول بودی حتی هرچی بیشتر میشناسمت میفهمم اشتباه نکردم!... هیچوقت فراموشت نمیکنم -شاید گاهی حواسم پرت شه که خودت طبق معمول حدس میزنی افکارمو- و میدونم که همه ی اینا رو میدونی! ولی قبول کن دروغ نمیگم! بازم خودت میدونی چقدر دوستت دارم! میرم تا نماز امروزم قضا نشه! که بازم باهات حرف بزنم! که از الان بهت ثابت کنم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۸۹ ، ۱۱:۳۳
خانوم سین

[عنوان ندارد]

دوشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۸۹، ۰۱:۳۵ ب.ظ
من با عشق آشنا شدم و چه کسی این چنین آشنا شده است؟   هنگامی دستم را دراز کردم                                           که دستی نبود!هنگامی لب به زمزمه گشودم                                           که مخاطبی نداشتم!   و هنگامی تشنه ی آتش شدم                                         که در برابرم دریا بود و دریا بود و دریا...     پ.ن.۱. دکتر علی شریعتی پ.ن.۲. درگیرم به شدت... درسها یه طرف و تمام سوء تفاهم هایی که برام به وجود اومده یه طرف... و مبارزه با تمام چیزایی که یه روز آرزوم بود و الان در دسترسم هستن ولی نمیتونم ازشون بهره ببرم یه طرف دیگه... پ.ن.۳. ... چقدر منتظر میمونی یه آرزوت تحقق پیدا کنه و بعد... به خاطر همه چیزایی که میدونی درستن باید از آرزوت بگذری! و چقدر سخته نا خواسته وارد بازی مضحکی بشی که بقیه به اسمت دارن اجراش میکنن! پ.ن.۴. صمیمانه از انسانی که داره این مسخره بازیا رو تو وبلاگ دوستان من در میاره میخوام که تمومش کنه!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۸۹ ، ۱۳:۳۵
خانوم سین

آخرین پست نوروز 89

چهارشنبه, ۱۱ فروردين ۱۳۸۹، ۰۸:۰۷ ب.ظ
اگر من زنده نباشم                هیچ گاه نخواهم مرد...   حدود ۱۶ ساعت دیگه از نیشابور میرم... عید خیلی خوبی بود و وقتی سفره ی هفت سین و جشن عروسی یکی باشه تا آخر سال تضمینی که تو خوبی و خوشی میگذرونی دوران رو...   پ.ن.۱. عروسیت مبارک الهه! دستت رو سر دوستات!! پ.ن.۲. همه ی فامیل رو مجبور کردم ۱۲ هم بریم بیرون... وسط بازی استقلال این تصمیمات گرفته شد...چه شود فردا! پ.ن.۳. با وجود کلی کار که پیش روم هست (از پروژه ی عظیم دکتر حسین زاده و اصول و روشهای دستگاهی دکتر رودباری و کشت میکروب دکتر محسنی بگذریم... و کپه ی کتابایی که دارم میبرم واسه خوندن رو حساب نکنیم...) ساعت شماری میکنم که برسم بابلسر!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۸۹ ، ۲۰:۰۷
خانوم سین

[عنوان ندارد]

چهارشنبه, ۱۱ فروردين ۱۳۸۹، ۰۷:۲۹ ب.ظ
شیشه ی عطر بهار                      لب دیوار شکست و هوا پر شد از بوی خدا...                           همه جا آیت اوست...   پ.ن. سال 7032 میترایی، 3749 زرتشتی و 1389 خورشیدی مبارک... پ.ن. بهار باش تا از هر جا گذر کردی دلها جوانه بزند و گلها سر برآورند... پ.ن.3. حول حالنا الی احسن الحال...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۸۹ ، ۱۹:۲۹
خانوم سین

دهم فروردین...

سه شنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۸۹، ۰۶:۴۸ ب.ظ
این دفعه بعد مدت ها میزبان شدیم... و واسه مهمونای رژیمی به اندازه ی 10 نفر غذا درست کردیم... احتمالا باید تا 2 روز دیگه خودمون همه شو بخوریم... کاش به جای خورش و این حرفا انواع سالاد اونم بدون سس رو تدارک میدیدیم! (البته مامانم تدارک میدید... من خواب بودم!) بعد هم که طبق معمول مهمونی های دوره ای... خیلییییییی خوش گذشت... فقط 2 روز دیگه هستم اینجا... دلم واسه بیتا تنگ میشه... احتمالا وقتی برگردم دندوناش در اومده و دیگه با ولع سیب رو نمیمکه! یا محمد صدرا صدامو تشخیص میده و لازم نیست هر دفعه که میبینمش تلاش کنم که باهام آشنا شه!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۸۹ ، ۱۸:۴۸
خانوم سین

نهم فروردین

دوشنبه, ۹ فروردين ۱۳۸۹، ۰۷:۲۹ ب.ظ
جشن ساجده عالی بود! فقط میتونم همینقدر بگم ... که یه شب به یاد موندنی شد واسم... عروسی بهترین دوستم تو فامیل... پ.ن.1. پیوسته خود را به کارها مشغول دار .آنچنان خود را سرگرم کن که حسودان فرصت نکنند تو را وسوسه کرده یا در تو نفوذ کنند با توکل بر خدا می توان بر بزرگترین مشکلات چیره شد.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۸۹ ، ۱۹:۲۹
خانوم سین

هشتم فروردین

يكشنبه, ۸ فروردين ۱۳۸۹، ۰۶:۱۴ ب.ظ
روز خیلی خاصی رو نگذروندیم... مثل همیشه بود... تنها نکته ی جالبش دیدن فیلم "بربادرفته" بود... با اینکه 4 بار دیدم اما هر بار بازم برام تازگی داره! شب هم خونه بیتا جوووووووووووووووووووووووووون بودیم و درگیر بزنامه های عروسی فردا شب. هیچ خبر خاصی نیست...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۸۹ ، ۱۸:۱۴
خانوم سین