~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...
چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

آلبر کامو _ سقوط
------
قلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
مطالب پیشین

۴ مطلب در دی ۱۳۸۹ ثبت شده است

446- دیگه شعر هم پیدا نمیشه...

چهارشنبه, ۱۵ دی ۱۳۸۹، ۰۸:۳۱ ب.ظ
پ.ن.۱. بلاخره استارت کاری خورد. بر خلاف تمام این شبا کامپیوتر ساعت ۱ خاموش شد -گوشی هم که به نت وصل نمیشه- و تا ساعت ۴ بیدار موندن با ضرب و زور .... و بعد خواب خیلی شیرین که باعث میشه حس خوبی داشته باشی و به قول ماری وقتی از خواب بیدارت میکنن پتو رو میکشی رو سرت و میگی :"خب! کجا بودم؟"...  پ.ن.۲. باید واسه خیلی چیزا توضیح بدم اما نمیدونم لازمه یا نه! اینکه برای یکی بگم که فک میکردم اونقدر صمیمی هستیم که لازم نباشه برات خیلی چیزا رو روشن کنم اما مثل اینکه نبود... یا برای یکی بگم که اونقدر خود دوستی مهم بود که هیچ کدوم از حرفایی رو که تو دعوا گفتی رو یادم نمیومد چون همون لحظه برام تموم شده بود... یا برای یکی دیگه بگم که چقدر خوشحالم براش و اصلا حسی که در وجودمه حسادت نیست!... یه چطور به یکی حالی کنم که واقعا اونی نیستم که به نظر میرسه... چه همه توضیح... فن بیانم به قول دوستی اونقدر محکمه که به جای تاثیر مثبت، تکبر رو یاد آدم میندازه... میشه توضیح نداد و مردم رو تو باوراشون جا گذاشت؟! پ.ن.۳. آهنگ "بمون" محسن یگانه بهترین تلفیق رو با بیوفیزیک داشت... و "دعوت" بهترین آرامشو! وقتم میگذره به خوندن "جین ایر" که پروژه ی زبانم رو تشکیل میده و گاهی تلاش برای پیشرفت درسی... پ.ن.۴. آدم هزینه کنه... وقت بذاره... امیدوار بشه... کلی هم پول بده... آخرش چیزی دستش برسه که اصلا به دلش نشینه... خب حیفه دیگه! حالا عالم و ادم ازش تعریف کنن! وقتی نخوام نمیشه! پ.ن.۵. یه بنده خدایی تو فیس بوک گفته بود:" وقتی ساکتی فک میکنن جوابی نداری بدی...اما نمیدونن داری جون میکنی که احترامشونو نگه داری!"  راست میگه! پ.ن.۶. این یعنی دیوونه بازه که فقط به خاطر اینکه شهر رو از بالای پل هوایی ببینی کلی راه بری... بری بالا و تا آخر پل بری و دور درجا بزنی و برگردی و به دوستت که همون پایین واستاده و به دیوونه بازیت میخنده بپیوندی؟ نیست دیگه!! پ.ن.۷. مطالب چند وقت پیشو خوندم! نمیگم چند سال پیش... همین مدت کم... خودم فهمیدم چقدر متفاوت شده نوشته هام! قبلا اینطوری نبودم.. چشم خوردم... چشم خوردیم! همه مون!... اما هنوز هم خوبم... هنوز هم میشه شاد بود! و هستم تا چشمشون درآد! پ.ن.۸. برمیگردم ... با انتظار کلی چیزا که نمیخوام بهشون فک کنم! هرچی باشه همون لحظه! حتی نرفتم مینا رو ببینم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۸۹ ، ۲۰:۳۱
خانوم سین

445- شعری برای شادی، مریم و عطی عزیزم...

شنبه, ۱۱ دی ۱۳۸۹، ۰۷:۱۶ ب.ظ
کم کم تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دستو زنجیر کردن یک روح را یاد خواهی گرفت. اینکه عشق تکیه کردن نیستو رفاقت، اطمینان خاطرو یاد میگیری که بوسه ها قرارداد نیستندو هدیه ها، عهد و پیمان معنی نمیدهند.و شکستهایت را خواهی پذیرفتسرت را بالا خواهی گرفت با چشمهای بازبا ظرافتی زنانه و نه اندوهی کودکانهو یاد میگیری که همه ی راههایت را هم امروز بسازیکه خاک فردا برای خیال ها مطمئن نیستو آینده امکانی برای سقوط به میانه ی نزاع در خود داردکم کم یاد میگیریکه حتی نور خورشید میسوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری.بعد باغ خود را میکاری و روحت را زینت میدهیبه جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.و یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی…که محکم هستی…که خیلی می ارزی.و می آموزی و می آموزیبا هر خداحافظییاد میگیری   پ.ن.۱. میدونستم فرجه فرصت درس خوندن نیست اما هرچی هست میارزید که بیام! و این ۵ رووز عالی بود بدون اینکه درسی خونده شه! - و مهم ترین پیشرفت انتقال کتاب میکروب شناسی به کنار تلویزیون بود - ... خدایا شکرت... به خاطر تمام آرمشی که داشتم و نداشتم! واقعا ممنونتم! پ.ن.۲. حال عجیبی دارم... همه چی امشب عالی بود! یه مهمونی دخترونه و شام دسته جمعی اما الان یه حس عجیبی دارم. مثل شب قبل حرکتم به اینجا!یه نگرانی مبهم! دقیقا مثل وقتایی که مامان و بابا دعوا میکنن و تو همش میترسی که نکنه طوری بشه و در عین حال مجبوری برادرای کوچیکتو هم آروم کنی! یا مثل اینکه تو صف ترن هوایی پارک ارم واستادی و یه کورس دیگه نوبت توئه! این جور وقتا نفس آدم میگیره... سنگین سنگین! و بعد شکمت منقبض میشه و سرت... الا بذکر الله تطمئن القلوب... به شرطی که یادش بیاد تو ذهنم! پ.ن.۳. "دیوداس" رو بازم دیدم! کم پیش میاد هندی ببینم مخصوصا امروز که دیگه تفاوتی بین هالیوود و بالیوود نیست اما دیوداس یه هندی اصیل بود! همون آیین؛ همون مردم... همون افکار! یه شرق آشنا! و شایسته ی هدایایی که گرفت! پ.ن.۴. از محیط ساکت خوابگاه برگشتن به یه محیط شلوغ و پرسر و صدا زمان میخواد برای سازش... فهیمه هم همینو میگفت! پس مشکل من نیست! پ.ن.۵. تلاش برای مقاومت در مقابل وسوسه ی پیاده روی بی هدف تو خیابون... بلیت اتوبوس و شیشه پنجره رو باز کردن... گوشای یخ زده و مردم در حرکت... آموزش پرورشی که نبود و ترافیک و ترافیک... و چقدر دلم برای این شهر تنگ شده بود هرچند هنوز شهر رویاها نیست! پ.ن.آخر. شعر از خورخه لوئیس بورخس... منبع : اینجا
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۸۹ ، ۱۹:۱۶
خانوم سین
حضور در لحظه   در لحظه بودن   همان طعم حقیقی زندگیست   یعنی به جای بودن در دیروز وفردا   همین جا و همین لحظه را با همه وجود زندگی کنی   و آغاز بیداریست این حضور در لحظه  !     پ.ن.۱. گوشیمو خاموش کردم... سخته نداشتن س م س و میس کال و دوری از تمام چیزایی که واسشون پرپر میزدی... و جالبه که زنده ام هنوز... ۷ روز بدون خبری از دانشگاه و خاطراتش و حواشی... امری که ممکن نبود تا همین چند وقت اخیر... میتونم اعتراف کنم که من جام اینجاست! با اینکه هنوز شهر رویاها نیست... پ.ن.۲. امروز بعد ورق زدن یه آلبوم که از زیر تخت بیرون کشیده شد تصمیم گرفتم عکس دسته جمعی دوران مهدکودکو تو فیس بوک بذارم تا بچه ها رو پیدا کنم... فعلا ۴ نفر پیدا شدن! کاش بقیه هم بیان و باشن... پ.ن.۳.  دیشب سینما عالی بود و فیلم "ملک سلیمان"... قبول دارم جدیدا "اشکم دم مشکه" و واسه هر چیزی... ولی خدایی وقتی که اون ژیرمرد سردار و پسرش به هم نگاه کردن و گفتن "برای خدا و پیامبر" و رفتن تو دهن اون آدما واقعا نمیشد گریه نکرد... کاری ندارم که فیلمه و این چیزا اما چیزاییو یادآوری کرد که ... یه لحظه حس ژیرزنای ۶۰ ساله رو داشتم و تلاش کردم سعید اشکامو نبینه... چه روزگاریه که باید اشکاییو که میریزن برای "اذا جاء نصر الله والفتح" رو قایم کنی تا متهم نشی به ... حتی نوشتن اینجا هم ریا حساب میشه!!!!  و بعد هم زغالی برگر و یک شب عالی با سعید و سامان و ازیتا و امید!! پ.ن.۴.  حوصله ی درس نیست... رو که بدم به درسا کم کم مجبورم میکنن واسه ارشد هم بخونم... متنفرم از این امتحانات رقابتی... کنکور واسم مفهومی نداشت... ارشد هم همینطور... اشتباهه اما حسه دیگه! پ.ن.۵. اتفاق یه سال پیش داره تو همون موقع تکرار میشه! دقیقا وقت امتحانات ترم فرد سال!و من یکی آدمی نیستم کوتاه بیام!! پ.ن.۶. گاهی یکی یه حرفیو میزنه که حتی حوصله نمیکنی بپرسی منظورش چی بوده چون میدونی شروع میکنه به آوردن یه سری توجیحات و اخرش میگه "هرجور خودت  راحتی"... تو هم با خودت میگی :"حرفتو زدی دیگه!!" و بعد شروع میکنی به خودخوری که چرا فک میکردی بعضی مسائل برای دوستای نزدیکت حل شده ست در حالی که نیست!! پ.ن.۷. و ان یکاد الذین کفروا لیزلقونک بابصارهم ... پ.ن.۸. از ۹ تا ۱۳ دی بر اساس صور فلکی قمر در عقرب داریم! هر ماه ۴ روز قمر در عقربه!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۸۹ ، ۲۱:۰۳
خانوم سین
ق.ن. این خیلی بده که دو هفته تمام حرفایی که میخوای بزنی تو وبلاگ رو جمله بندی کنی واسه خودت اما الان که بعد مدت ها داری از صفحه ی یک "مانیتور" با نت کار میکنی مخت طوری هنگ کنه که ندونی چی میخواستی بگی... اینطوری میفهمی که دوهفته از زندگی مبارک رو طوری گذروندی که حتی حرفشو هم نمیشه زد!!!   چه گریزیت ز من ؟چه شتابیت به راه ؟به چه خواهی بردندر شبی این همه تاریک پناه ؟مرمرین پله آن غرفه عاجای دریغا که زما بس دور استلحظه ها را دریابچشم فردا کور استنه چراغیست در آن پایانهر چه از دور نمایانستشاید آن نقطه نورانیچشم گرگان بیابانستمی فرومانده به جامسر به سجاده نهادن تا کی ؟او در اینجاست نهانمی درخشد در میگر بهم آویزیمما دو سرگشته تنها چون موجبه پناهی که تو می جویی خواهیم رسیداندر آن لحظه جادویی اوج !   پ.ن. متنی: عموما فروغ نمیخونم! فقط یه بار با " مرگ من روزی فرا خواهد رسید..." گریه کردم... یه بار بدون اختیار تو یه غروب دلگیر، بلند خوندم :"چگونه سایه ی سیاه سرکشم اسیر دست آفتاب میشود..." و یه بار هم یکی مثل این چشمم رو گرفت! :"او در اینجاست! نهان..." ولی هنوز هم فروغ نمیخونم! پ.ن.۱. عاشورای متفاوتی داشتیم... و یلدایی کوتاه... روزهای قبل امتحان هم خوب بودن و میشد گفت که سندرم "خنده" من و عطیه همونقدر ناگهانی که اوج گرفت فروکش کرد و این روزها اونقدر شعر حسین پناهی رو با خودم تکرار کردم که : "مادر بزرگگم کرده ام در هیاهوی شهرآن نظر بند سبز راکه در کودکی بسته بودی به بازوی مندر اولین حمله ناگهانی تاتار عشقخمره دلم بر ایوان سنگ و سنگ شکستدستم به دست دوست ماندپایم به پای راه رفتمن چشم خورده اممن چشم خورده اممن تکه تکه از دست رفته ام در روز روز زندگانی ام"  امروز بعد ۱۴ ساعت ماشین سواری و خستگی صندلی های سخت اتوبوس، شاید از شدت سرما یا تاثیر "مسافر" شادمهر بود که به سرم زد شاید اثر یک نفرینه!... اثر چیزی که باورش نداشتم و احتمال هم نمیدادم وجود داشته باشه!و راهی هم برای خنثی کردنش نیست مگر اینکه نذارم تعدادشون زیاد شه! خودمم نمیفهمم چی میگم... سخت نگیرین! پ.ن.۲. تو اتوبوس، وقت نماز صبح بود که در حالی که میلرزیدم وارد اتوبوس شدم که راننده گفت :"مارو هم دعا کردی؟!" برنامه ریزی شده بود که گفتم :" بد نیست خودتون زحمت بکشین!" گفت:"سه ماهی هست که باهاش قهرم" گفتم :" با کی؟" یه جایی شبیه به سقف اتوبوس رو با چشماش نشون داد یعنی:"با اینی که بالاست!" گفتم:" کار به کجا رسیده که شما آدما طاقچه بالا میذارین..." صادقانه بگم پشیمون شدم از حرفم! طلب دعایی بود که داشت و اگه من آدم حساب میکردم خودمو اونقدر جنم داشتم که درخواستشو بی جواب نذارم! و اصلا به من چه اینا نماز نمیخونن یا هر غلط دیگه ای که میکنن! متنفرم از خودم وقتی بحثایی رو راه میندازم که "رو منبری" حساب میشه! پ.ن.۳. اینروزا فکرم حساس تره... سرکوفت هایی رو شنیدم از چند نفر در مورد ۳ نفر از اطرافیانم که همه شون با تناقض ۱۰۰٪ روبرو شدن! شاید به قول عاطفه درست کار من بود که از اول همین بودم و هنوز هستم (هرچند خیلیا میگن نیستی!) اما حس بدیه که با کسایی مقایسه میشدی که الان...  خوشحالم که یک ذره به نصیحتات گوش نکردم و مثل اون نشدم! شجاعانه میگم خوشحالم از سرپیچی م که اگه تغییر کرده بودم سرخورده میشدی (و تمام تلاشمو میکنم که نشی)! و خوشحالم که با وجود بدبینی ای که کاشتی تو دلم نسبت به اون فرد، اما الان رابطه ت باهاش از من هم بهتره... و حالا تو میگی اون خوبه و من میگم یه بیمار روحی ه! همه چی برعکس شد! میبینی؟! شاید گرون تموم شد اما شاید می ارزید! پ.ن.۴. گاهی فک میکنی داری کمک میکنی اما این کارت فقط "عذاب" محسوب میشه! صمیمانه از کسانی که از دست من معذبن میخوام زودتر از اینا بهم بگن تا من تکلیف خودمو بدونم که کارم کمک براشون حساب میشه یا دردسر! و لطفا ناراحت نشین اگه در مقابل حس مسئولیتتون میگم :" به تو هیچ ربطی نداره" این جمله رو هرجور بگی "بی ادبانه" ست اما گاهی واقعا موضوع بهتون هیچ ربطی نداره!!!!!!!! مخصوصا تو "پریناز" عزیز! راز شخصی من حتی اگه کمک دوستت هم بکنه نباید برملا شه چون من نمیخوام! پ.ن.۵. برای ساناز عزیز: وقتی یکی برات یه مجله میاره و میگه شخصیت تو هستیاست... و من هرمس م! و بعد میبینی تو توصیفشون مرد مناسب هستیاها "هرمسی" هان صحیحش اینه که مجله رو بزنی تو صورت طرف نه اینکه سرتو بندازی پایین انگار متوجه حرفش نشدی! باید اینارو حتما بهت گفت؟! پ.ن.۶. اومدن به نیشابور عالی تر از اونیه که انتظار داشتم! خیلی لازم داشتم که باز بیام تا دوباره تحکیم شم! دوباره پر شم از عقایدی که برام ارزش بود و تو دنیای رنگارنگ شمال داشت از دستم میرفت! خوشحالم که هست این سنت و رسوم و افکار کهنه و مرتجعانه و متحجرانه و هر اسم نفرت انگیزی که روش میذارین و میذارم اما گاهی آب حیات میشه برای کسی مثل من که باید با دوگانگی ای سر کنه بین چیزی که واقعیته و چیزی که حقیقته بدون اینکه فلسفه سرش شه! پ.ن.۷. و فال یلدا با تعبیرای زیبای مریم و حضور دلنشین عطیه : "نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد بختم ار یار شود رختم ازینجا ببرد کو حریفی کش سرمست که پیش کرمش عاشق سوخته دل نام تمنا ببرد باغبانا ز خزان بی​خبرت می​بینم آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد رهزن دهر نخفته​ست مشو ایمن از او اگر امروز نبرده​ست که فردا ببرد..."     پ.ن.منبعی: اینجا و اینجا
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۸۹ ، ۲۰:۲۴
خانوم سین