~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...
چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

آلبر کامو _ سقوط
------
قلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
مطالب پیشین

۹ مطلب در ارديبهشت ۱۳۸۹ ثبت شده است

تقدیمی...

پنجشنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۸۹، ۰۷:۳۰ ب.ظ
اگر می شد صدا را دید                             چه گل هایی!!!! چه گل هایی....             که از باغ صدای تو                                  به هر آواز می شد چید.....              اگر می شد صدا را دید.............   پ.ن.۱. وقتی حمید طالب زاده میگه "همه چی آرومه..." میخوام با عرض دست بیام تو دهنش!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۸۹ ، ۱۹:۳۰
خانوم سین

[عنوان ندارد]

سه شنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۸۹، ۰۳:۴۲ ب.ظ
وقتی راه رفتن آموختی ،                                         دویدن بیاموز.                                            وقتی دویدن آموختی،پرواز را   راه رفتن بیاموز...زیرا راههایی که میروی جزئی از تو میشودو سرزمینهایی که می پیمایی بر مساحت تو اضافه می کند. دویدن بیاموز...چون هر چیز را که بخواهی دور است و هر قدر که زود باشی دیر. و پرواز را یاد بگیر...نه برای اینکه از زمین جدا باشی،برای آن که به اندازه فاصله زمین تا آسمان گسترده شوی...   پ.ن.۱. "باغ وحش شیشه ای" تئاتر جالبی بود... امروز با دوستان رفتیم و واقعا خوش گذشت... البته به قول اقای اسدی بهتره اول انواع سبک هنری رو یاد بگیرم بعد برم تئاتر...   پ.ن.۲. امتحان ویتامین ها وحشتناک پیش میره... البته بازم خدا رو شکر تو این مدت ع.ک. یاد گرفت که ۲۷ نوع باکتری تو دهان وجود داره و زرده ی تخم مرغ خام باعث ریزش مو و توهمات میشه! میگن زکات علم انتقالشه!   پ.ن.۳. یک پسری تو آکواریوم (سالن مطالعه ی علوم پایه) داشت واسه دوستش تعریف میکرد که:" واسه کلاس آیین دنبال جزوه بودم... بهم گفتن فلان دختر خوب جزوه مینویسه... رفتم از تو جمع دوستاش کشوندمش بیرون... خواستم ازش جزوه بگیرم یهو دختره برگشت گفت "ببخشین!من هنوز با مادرم مشورت نکردم!"... میتونین چهره ی پسرو تصور کنین؟! من که انفجاریدم!" تهش هم این شد که ??? دخترا اینجا کف شوهرن... من اینجوری نگاش کردم ==>  اونم گفت البته استثنا وجود داره!   پ.ن.۴. این روزا دوباره رو آوردم به رمان های فارسی معاصر... یادآور خاطرات خوبین! کتابایی که نگار واسم میورد و چقدر واسه خوندن تمام مجموعه ی "مودب پور" تلاش کردم... یاد "بامداد خمار" و "شب سراب" و "دالان بهشت"...   پ.ن.۵. دیشب دلمان بسی گرفته بود... رفتم پشت بلوک و رو چمنا دراز کشیدم... البته آسمون بابلسر ستاره نداره... و تنوع حشراتی که خیلی دوستت دارن زیاده اما بازم بوی "گرامینه" -گندم سانان- با نسیم دریا که بزنه به سرت، میتونی خانومی کنی و ازین عیب و ایرادا بگذری... شب خیلی خوبی بود! راست میگن که تاریکی شب واسه تفکر عالیه! و واسه عبادت...   پ.ن.۶. ساعت ۵:۳۰ زنگ زدم به موسسه و با گریه گفتم :"بلد نیستم!نمیتونم بزنم!اصلا ویولونمو نمیخوام... میشکونمش! "  آقای زارع پور:" ساعت چند کلاس داری؟"  من: ۷:۳۰  زارعپور: پاشو الان بیا اینجا تا رفع اشکال کنم برات...  من: خا! -یعنی بسیار خب-  ساعت ۷ رسیدم... آقای زارع پور: الان یعنی ساعت ۵:۳۰؟  من:  ببغجین! (یعنی ببخشید!)                     ز.پ: حالا کجا مشکل داری؟؟  یه خانمه: "ویولنه؟"  من:" ویولن چیه؟ بگین بلای جون! بگین سوهان روح... نمیخوام اصلا... کی میگه من باید ویولون بزنم؟ سخته! یاد نمیگیرم... نمیخوااااااااااااام..."  خلاصه آقای زارع پور و منشی شو و آقای عمران پور -استاد ویولونم- و استاد پیانو همه دست به کار شدن که کمک کنن من امید از دست رفته مو دوباره باز یابم !الان احساس میکنم بهترم!  پ.ن.۷. چقدر زیاد شد؟!  متن از عرفان نظر آهاری
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۸۹ ، ۱۵:۴۲
خانوم سین

[عنوان ندارد]

جمعه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۸۹، ۱۲:۲۳ ب.ظ
دل من میسوزد...               که قناری ها را پر بستند                که پر پاک پرستوها را بشکستند                                                         و کبوترها را...                                                           آه...کبوتر ها را...             دل من در دل شب               خواب پروانه شدن میبیند...          مهر در صبحدمان داس بدست             خرمن خواب مرا میچیند...   وای باران، باران شیشه ی پنجره را باران شست...                                         ار دل من اما،                                                     چه کسی نقش تو را خواهد شست؟ آسمان سربی رنگ... من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ                                         میپرد مرغ نگاهم تا دور وای، باران،                باران...                        پر مرغان نگاهم راشست!     پ.ن.?. قرار بود تا شنبه "Godfather" رو کامل بلد باشم... قرار بود تمام جزوه هام تا شنبه تکمیل شده باشه... قرار بود امتحان بیوشیمی مو عالی بدم... قرار بود خودم باشم... قرار بود زندگیم دست خودم باشه و اختیاراتم با خودم... مثل اینکه کلا باید این قرارداد رو لغو کنم××× پ.ن.2. جشنواره ی غذا تموم شد (با زور حراست جوووونم(!) )...امتحان بیوشیمی رو گند زدم و  ترجیحا نمینویسم درصد روبراهی چقدره... پ.ن.3. "خواب شیرین" از سالار ،"Umbrella" از ریحانا ، "Takin' back my love" از انریکه ،"مبارک باشه" از آرمین و "اون تو نیستی " از فرزاد... مگه playlist آدم چقدر جا داره؟؟؟ پ.ن.4. در صمیمیت سیال فضا...خش خشی میشنوی..کودکی میبینی رفته از کاج بلندی بالا...جوجه بردارد از لانه ی نور... پس از او میپرسی :"خانه ی دوست کجاست؟!" پ.ن.5. این روزا فقط فکرم به سمت کسایی میره که به خاطر داشتن این احساس - که چند روزه افتاده به جونم- توبیخ میکردم و میگفتم امکان نداره همچین افکاری تو ذهن کسی بره که کاملا توجیهه! ولی خب... مثل اینکه اشتباه کردم... با وجود اینکه آدم ترسویی ام اما رک میگم اشتباه کردم! حالا میشه کمکم کنین حلش کنم؟ اصلا باید حلش کنم یا فراموشش کنم؟میترسم اونقدر تو عمقش برم که دیگه نتونم بیام بیرون... درصد ابهامات 89% پ.ن.6. شاید زیادی خیام خوندم... از بس تو گوشم وزوز کرد که دنیا همینه و همه مون تهش خاک میشیم اینجوری شده دیگه! میکشمت عمر..! کم مشکل داشتم مسائل بنیادین خلقت و اهداف و فلسفه هم اضافه کردی روش... درصد دیوونگی :12 %
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۸۹ ، ۱۲:۲۳
خانوم سین

جشنواره ی غذا... بابلسر... پردیس دانشگاه مازندران

شنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۸۹، ۰۵:۰۵ ب.ظ
ق.ن. تو این گزارش کار اسم همه ی پسرا و همه ی دخترا مجازی ه!   مقدمه:  جمعه: نرفتیم نمایشگاه کتاب....۴ نفری جمع شدیم و شله زرد و ماقوت و ماکارونی و سالاد الویه با به کار گیری جدیدترین متد های بهداشتی! گفتیم کار خیره... ایشالا صوابش -ثوابش؟؟؟- بهمون میرسه... دل چند نفر هم شاد میشه که جشنواره شون غذا داره...   پلان اول: علوم پایه... ۷ صبح... غذا ها رو با کمک سعید و مجید بردیم تو علوم پایه -اسما مستعارن! برای بار دوم!- تقسیم شدیم و از مکان های مختلف شروع به کار کردیم... ساندویچ ها آماده شد...میزا روچیدیم و اتیکت قیمت زدیم... - همه ی اینا اختیاری بود... ولی مثل اینکه به چشم مدیر کانون وظیفه تلقی میشد... لطف کردن و با فریادهاشون بهمون فهموندن که ...  من به این رفتارش میگم جوگیری...-   پلان دوم: علوم پایه... ۱۰ صبح... اکرم و اعظم و رزا و شایسته بهشون خیلی خوش میگذره... جو صمیمی... دوستان خوب... خنده و شادی و کار ثواب در کنارش ...فکر کردم کلاس "میکروب" برام بهتر باشه!   پلان ۳: ساعت ۱۱:۳۰ راه همیشگی و دوست داشتنی کلاس زبان! و راه رفتن رو جدولای کنار خیابون با شرط عدم لگدمال مورچه ها!   پلان ۴: علوم پایه...ساعت ۱۳... من دنبال یکی که تو یه کارم کمکم کنه... وسائل رو گذاشتم آکواریوم... اومدم سمت استقرار جشنواره...   من: مینا؟؟ مینا و سیما و شیما سرشون تو گوش همه و یه پسر رو که اون گوشه نشسته به هم معرفی میکنن! من: . . پوزیشن رو تغییر میدم و یکی دیگه رو صدا میکنم... من: سلام... دریا: بیا ببین پسرمو...  اونجاستا... لباس مشکی و شلوار کرم... یه ساعته اونجا نشسته! الهی قربونش برم! من: . . . نگام میچرخه دنبال یک نفر دیگه... یه اکیپ دانشجویی با بشقابای ماکارونی...  یک اکیپ مهمون مسعود واسه شیرموز... کوروش و داریوش دعواشون شده... حراست به یه دختر و پسر که کنار هم منتظر سرویسن گیر داده... من: . . . ولی بلاخره کارم راه افتاد...     پلان ۵... علوم پایه... ساعت ۱۴ من: کلاس تشکیل نمیشه!!!!!!!!!! هورا!!! ولی مثل اینکه کسی به من گوش نمیده... مهدی به مونا یه چیزی گفته و محمود داره مونا رو توجیه میکنه ولی مونا قهر کرد  و رفت... صوفی هم رفت وقتی دید کاری نداره... ماندانا و رکسانا هم که باز بحثشون گرفته بود با حمید و احمد و محمود و محمد... خلاصه که ما موندیم و یه اکیپ قابلمه و ظرف و دستگاه... دیدم مثل اینکه هیچ کس حاضر نیست کار ثواب رو بیخیال شه به ناصواب بچسبه... همه رو جمع کردم و اومدم خوابگاه...   پلان ۶... خوابگاه... ساعت ۱۴:۳۰... وسائل رو ریختم تو اتاق و هر چی از دهنم دراومد - حوصله ی تظاهر و فیلتراسیون ندارم اصلا- به همه شون گفتم... به اینکه تا جای غذا و شرکت تو جشنواره هست همه هستن...- خب حق هم دارن البته... ولی همون طور که رضا میگفت :"کار را که کرد... آنکه تمام کرد" بهتر بود تا تهش همه با هم میبودیم-   پلان ۷... خوابگاه... ساعت ۱۵... در اتاقو قفل کردم... کلاس ویولن رو کنسل کردم...پنجره هارو بستم و شوفاژو تا ته روشن کردم... رفتم زیر پتو و از شدت سر درد خوابم برد! من یکی دیگه ثواب نمیخواااااااااااااااااااام!       پ.ن.۱. چرا امروز همه چی اینقدر زشت و زننده شد؟؟ من که همیشه این چیزا رو میبینم و گاهی خودمم جزوشونم! چرا اینطوری شد؟ پ.ن.۲. خودم و وجدانم: پ.ن.۳. واسه ساینا : واسه کسی بمیر که واست تب کنه! پ.ن.۴. شب با کارنامه ی سیاهش چه داشت که لایق این همه ستاره شد؟؟؟؟ پ.ن.۵. فکر کنم کار از و ان یکاد گذشته... از دست رفتیم و چی دیگه باید چشم بخوره؟ ای یکی جدیدا بهتره " اهدنا الصراه المستقیم..." پ.ن.۵. حالم بده... :( سخت نبود جزو اونا بودن... با اونا بودم ولی چرا احساس میکنم باهاشون نیستم؟ این توجیهه؟  پ.ن.۶. کسی نمیخواد بره نمایشگاه کتاب؟؟؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۸۹ ، ۱۷:۰۵
خانوم سین

[عنوان ندارد]

چهارشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۸۹، ۰۳:۴۳ ب.ظ
ق.ن. اینو کجا شنیدم؟؟؟؟بابا خوندن برام یا خانم امینی؟؟ هر چی هست حس خوبی بهم میده!   گفته بودی که چرا محو تماشای منی؟ آنچنان مات که یکدم مژه بر هم نزنی؟ مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود ناز چشمان تو قدر مژه بر هم زدنی       پ.ن.۱. امتحان سلولی رو دادم... به شدت اسف بار بود! بماند جاهای خالی ای که پر نشد...اما تنها سوالی که باهاش حال کردم متن تخصصی انگلیسیش بود که واقعا جذاب بود! همه ی بدبیاری ها با هم تموم شد... امتحان سلولی... سرماخوردگی... و منم بعد مدتی تونستم با اشتها غذا بخورم! بعد از ظهر هم با کاغذ کشی کلی پا و انگشت در آوردیم برای نمایشگاه غذا!  شنبه که کارمون تموم شد عکساشو میذارم! میشه یکی کمک کنه من یه روز ساعت ۷ صبح از خواب پا شم؟ فقط یه روز!!!! پ.ن.۲. خبرهای تازه ای می رسد که بسیار خوشحال و مسرور خواهی شد.کسی تو را کمک می کند که اصلا انتظارش را نداشتی. اینها همه نوید بخش یک دوران تازه در زندگی توست که باید قدر آن را شناخت.  ===> باشه... ما که خسیس نیستیم! - ولی آبانیا همه حسوودن!- پ.ن.۳. امروز "چادر" یکی از دوستامو گرفتم و واسه ۲۰ دقیقه باهاش بودم... حس خوبی داشت...- بگذریم که جمع و جور کردنش راحت نیست! و بازم بگذریم که چقدر از بچه ها گفتن مسخره شدم!! - اما واقعا اگه به خاطر یه سری حرفا نبود حتما از ترم دیگه چادر سرم میکردم! (((تو کامنتا هیچ کس حق نداره بگه "به خاطر حرف مردم زندگی نکن"))) پ.ن.۴. روز ملی "سمپاد" بود! غیر الی هیشکی بهم تبریک نگفت خب...  ولی کی "سندی و سو"... کتابای رنگارنگ فیزیک و شیمی راهنمایی... و ستاره ی خوشگل سمپادی رو یادش میره؟ پ.ن.۵. تموم آینه ها تو اتاقمون میشکنن! کسی میدونه نشونه ی چیه؟ پ.ن.۶. عاشق این عکسام که توش یه آدم تو دل طبیعته! باد میزنه تو موها و جالبه تو همه شون همه دارن پرواز میکنن! حس خوبی القا میکنن! منم یه بار همین کارو کردم.... تو محوطه ی پشت بلوک... فکر نکنم دیگه همچین تجربه ای رو بشه تکرار کنم!شب خیلی خوبی بود! کاش پسر بودم... فقط برای این تجربه!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۸۹ ، ۱۵:۴۳
خانوم سین

http://alisystem20.mihanblog.com

دوشنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۸۹، ۰۴:۰۴ ب.ظ
زندگی با همه‌ی وسعت خویش محفل ساکت غم خوردن نیست حاصلش تن به جزا دادن و افسوردن نیست زندگی خوردن و خوابیدن نیست زندگی جنبش  جاری شدن است از تماشاگاهه آغاز حیات تا به آنجا که خدا میداند     پ.ن.1. پائولو کوئیلو تو "کیمیاگر" میگه تمام اتفاقاتی که در اطرافت میفتن تو رو به سمت هدف و "افسانه ی شخصی" ت پیش میبرن... فقط کافیه زیان واحد جهانی رو بلد باشی تا بتونی نشونه ها رو ببینی!... و من فکر میکنم که همه ی اتفاقای این روزا نشونه ست... برای افسانه ی شخصی من که خیلی وقته حتی یادشم نبودم! شاید اگه تک تک نگاه کنیم اتفاقای ساده و پیش پا افتاده ای بودن - از بلاک شدن سیم کارت و خراب شدن گوشی تا سرماخوردگی وحشتناک این روزام - اما واسه من اونقدر بزرگ حساب میشن که میتونم خیلی راحت رابطه هاشونو پیدا کنم! پ.ن.2. امتحانات بسی ناگوار در پیش روست! خدا خودش به جوونیمون رحم کنه! پ.ن.3. امروز از اون روزاست که میدونم باید بنویسم اما هیچی تو ذهنم نمیاد! پ.ن.4. آدم تو جایی که دلش نمیخواد باشه ولی نزدیک بهترین کسانشه باشه بهتره یا جایی باشه که بهترین کساش دور باشه و عاشق جایی باشه که هست؟ یا جایی باشه که نه دوسش داره نه کسی رو داره که دوستش داشته باشه؟ ارزش مکان بیشتره یا اشخاص؟ من راحت باشم یا اطرافیانم؟ من خودخواه نیستم... فعلا که به ساز دل همه دارم میرقصم! پ.ن.5. لطفا مطالب رو با شادی بخونین! کوچکترین اندوهی تو هیچکدوم نیست!باور کنین! پ.ن.6. با شعر بالا خیلی خاطره دارم! چه روزی بوووووود!!!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۸۹ ، ۱۶:۰۴
خانوم سین

[عنوان ندارد]

يكشنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۸۹، ۱۱:۲۳ ق.ظ
زیباترین آواز در سمفونی تنهایی                                                                    در اوج فرو رفتن در خویش                                                                   در اعماق قله ی رهایی                                                                                  به هنگامی که نمیبینی آشنایی که ببیند تورا                                                                         که برهاند تورا از قفس بغض                         که بپرسد:                                       ( ( به کدامین جرم به دیار تنهایان تبعید گشته ای؟))                کاش گوشی سکوتم را میشنید!!!!     پ.ن.۱. ... پ.ن.۲. امتحان سلولی رو در بدترین وضعیت ممکن دارم میخونم... امتحانات بیوشیمی هم نزدیکه و جشنواره ی غذا... پ.ن.۳. دلم واسه مامانم تنگ شده!   پ.ن.۴.  ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۸۹ ، ۱۱:۲۳
خانوم سین

[عنوان ندارد]

پنجشنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۸۹، ۰۴:۲۶ ب.ظ
تو را به جای همه ی زمانی که نشناختم .دوست دارم تو را به جای همه ی روزگارانی که نمی زیستم .دوست دارم برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب می شود و برای نخستین گل ها تو را به خاطر دوست داشتن دوست دارم تو را به جای همه ی کسانی که دوست نمیدارم دوست دارم   بی تو جز گستره ای بی کرانه نمی بینم میان گذشته و امروز از جدار آینه ی خویش گذشتم نتوانستم می بایست تا زندگی را لغت به لغت فرا گیرم راست از آن گونه که لغت به لغت از یادش می برند تو را دوست دارم برای خاطر فرزانگی ات که از آن من نیست به رغم همه ی آن چیزها که جز وهمی نیست دوست دارم برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمی دارم می اندیشی که تردیدی اما تو تنها دلیلی تو خورشید رخشانی که بر من می تابی هنگامی که به خویش مغرورم سپیده که سر بزند در این بیشه زار خزان زده شاید گاهی بروید شبیه آنچه در بهار بوییدیم پس به نام زندگی  هرگز نگو ،هرگز پ.ن.۱. خیلی وقت بود دنبال این شعر بودم... با تشکر از "سارا" عزیز به خاطر حضورش! پ ن۲.عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه نداشتن کسی است که الفبای دوست داشتن را برایت تکرار کند و تو از او رسم محبت بیاموزی... پ.ن.۳. اینترنت خیلی وقته که اینجا قطعه و امروز بلاخره طی یک عمل شهادت طلبانه وصل شد! این جور وقتا که بعد مدت ها میام انگار تو دورانی که نبودم هیچ اتفاق خاصی نیفتاده که ارزش اینو داشته باشه ثبت بشه... درسامو میخونم... تا دلت بخواد قانون شکنی میکنم... از میدون وسط علوم پایه با مگی نارنج میچینیم و کلاس دو در میکنیم... آزمایشگاه ها رو با سر و صدا میگذرونیم و وقتی استاد میاد داد میزنم :"برپااااااااااااااااااا"... سر به سر دکتر حسین زاده میذاریم و درصد روبه راه بون همه چی ۷۳٪ ه! پ.ن.۴. دوست دارم وقتی لباس میشورم حتما ناخنام لاک داشته باشه! حس خوبی بهم میده! زینب کلی بهم خندید! گفت که هنوز نتونسته با علایق من کنار بیاد! این حس خوبی بهم میده... درست مثل موقعی که بهم میگن "مغرور"! پ.ن.۵. وقتی مردم پشت سرم حرف میزنن این نشون میده که من یه قدم ازشون جلوترم!!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۸۹ ، ۱۶:۲۶
خانوم سین

[عنوان ندارد]

جمعه, ۳ ارديبهشت ۱۳۸۹، ۰۷:۳۴ ق.ظ
یک روز همه روستاییان تصمیم می گیرند که برای آمدن باران دعا کنند...  در روز موعود همه گرد آمدند اما تنها یک پسر بچه با خود چتری به همراه آورده بود.  این یعنی اطمینان...   پ.ن.۱. بهترین دوست کسی است که بتوانی با صدای بلند در برابرش فکر کنی  "شوپنهاور" پ.ن.۲. "شماعی زاده" فوت کرد...  تمام دیشب آهنگ "یه دختر دارم شاه نداره" رو گوش میکردیم!!  یاد بابایی افتادم! "دختر من یار باباست... عزیز و غمخوار باباست..." پ.ن.۳. امروز یه روز تاریخی برای من به حساب میاد... برای اولین بار بادمجون پوست کندم و یه غذا رو کامل درست کردم تنهایی!...  خیلی هم خوشمزه شد فقط هر چی نمک میریختیم بازم... پ.ن.۴."سمفونی مردگان" تموم شد... یا کتاب طلسم شده بود یا... هر چی که بود تا حالا یه رمان خوندن اینقدر طول نکشیده بود!تموم نمیشد هرچی میخوندم! ولی کتاب جالب و گیج کننده ای بود! پ.ن.۵. تمام روز منتظر بود "ا" بهش زنگ بزنه! اونم نامردی نکرد و اصلا زنگ نزد... حالا چه جوری واسش توضیح بدیم که بیخیال این "ا" بشه؟؟؟ پ.ن.۶. و ان یکاد الذین کفروا...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۸۹ ، ۰۷:۳۴
خانوم سین