~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...
چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

آلبر کامو _ سقوط
------
قلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
مطالب پیشین

۲۲ مطلب در تیر ۱۳۸۹ ثبت شده است

382- من عروسک نیستم...!!

سه شنبه, ۲۹ تیر ۱۳۸۹، ۰۷:۳۸ ب.ظ
چاره ای نیست جز این: ما بمانیم در اینجای که شاید روزی مژده آرند: بهار آمده است لیک اما اما تا نبینیم گل و سبزه به باغ باورمان نشود اینکه؛ بهار آمده است... آی سرما زدگان! ترستان از سرما بیهوده ست گر بیایید همه تان بیرون از بخار نفس گرم شما برف و یخ آب شود سنگ ها نرم شود...     پ.ن.۱. راه میفتم برم کلاس... کوچه رو رد میکنم و میام خیابون اصلی... پسر کارگر همونطور که داره آجر میندازه بالا یه دور اسکن آدمو... عینک دودیمو میزنم تا بیشتر ازین... :|... میرسم خیابون دیگه! مردایی که کنار مغازه هاشونن از همون دور سرشون برمیگرده و بعضیاشون یه لبخند هم دارن!... میرم داخل آموزشگاه... وارد که میشم مربیای مرد سرشون میچرخه و همونطوری که حرف میزنن ادمو قورت میدن... کلاس تموم شد و میرم با شادی کافی شاپ... یه لحظه چشم برمیگردونم و پسرای میز کناری شروع میکنن به خندیدن و اشاره کردن... میریم پارک پسرا... میریم اینور و اونور پسرا... تو مغازه پسرا... و بازم مشکل ما دختراییم... من عروسک نیستم... نمیخوام این نگاه های کثیفو که باعث میشه نسبت به خودم خجالت بکشم... چادر میپوشم! نه به خاطر اینکه بهش اعتقاد دارم به خاطر اینکه اینطوری مطمئنم که چیزی که تو رو به سمتم جذب میکنه بدنم نیست! و اگه بازم ادامه داشته باشه... چقدر عکس بالا بهم ارامش میده! و چه لذتی داره که بدونی چهره ت جزء ویژگی های مثبتت حساب نمیشه!من امل نیستم! افراطی هم نیستم! فقط ترسو ام! میترسم از نگاههاتون! میترسم از خودم... پ.ن.۲. "این "سعید" احمخ نمیفهمه "بیتا" داره تلکه ش میکنه؟ چه نفهمیه ها! پ.ن.۳. بازم پل و بستنی کاپوچینو و شادی... و انتظار روی پل... یه دختر دیگه هم روی پل منتظر دوستش بود... میرفت و میومد و پر از استرس... فک کنم با خودش میگفت که "این دختره - یعنی من- کی میخواد از اینجا بره؟؟؟" من هم با خیال راحت به نرده ها تکیه دادم و بستنی خوردم تا اینکه آقای رفیق اومد و یه ذره همون بالا حرف زدن و بعد هم هرکدوم به یه طرف در رفتن! البته خنده ها و نگاه های زیر زیرکی و بدجنسی من بی اثر نبود! خب گاهی آدم دلش میخواد سربسر کسی بذاره دیگه! پ.ن.۴. ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۸۹ ، ۱۹:۳۸
خانوم سین

د مثل رفیق ... مثل نفیسه...

يكشنبه, ۲۷ تیر ۱۳۸۹، ۰۸:۳۹ ب.ظ
خدا شونه هامونو فقط واسه اینکه کوله بار غمهامونو روش بندازیم نیافریده آفریده تا بعضی وقتا بندازیمشون بالا بگیم:" بیخیال"   پ.ن. موضوعی.ازش یه صورت گرد و مهربون و ساده یادم میاد و موهای لخت و بلندش... اولین بار برگه ی آلو رو اون بهم داد... اولین بار باهم با چشمای باز صورتمونو با صابون شستیم... بازی های کودکانه مون رو یاد م میاد و کوچه ای پر از بچه ها و دوچرخه و لی لی... اینکه یه روز ازم ناراحت شد و من یه نامه براش نوشتم و از زیر در خونه شون انداختم تو...  نفیسه ی خوبم... احتمالا الان مثل بقیه ی خواهرات درستو ول کردی و رفتی کلاس خیاطی یا آرایشگری... مطمئنم ازدواج هم کردی! اما دلم واسه اون لحظه ها تنگ شده! خیلی وقته واسه کسی نامه ی عذرخواهی ننوشتم... و خیلی وقته خاله ی عروسک کسی نبودم! کاش پیدات کنم ... پ.ن.۲. دقیقا راس ۴ شروع شد و تا ساعت تو کلاس ۶ تا دنگ و دونگ زد کلاس تعطیل شد. ۲۵ نفر ادم تو یه کلاس بدون کولر... یک قانون عالی بود٬ اگه ماشینو عمود به مسیر حرکت ماشینها وسط خیابون بذاری؛ هر کی بهش بزنه مقصره! چون ماشینی که اونجاست حکم شی ثابت رو داره! به امتحانش می ارزه نه؟ پ.ن.۳. تا حالا شده یکیو یهو ببینی و بی دلیل ازش متنفر باشی و یادت نیاد اصلا چرا؟؟؟جالبه اما امروز اتفاق افتاد... پ.ن.۴. جمع همیشگی... مکان همیشگی... غذای همیشگی و بازم خوش گذشت... انگار هیچ وقت نمیخواد کسل کننده شه!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۸۹ ، ۲۰:۳۹
خانوم سین

عکس و شعر و مطلب همه بی ربط! :دی

شنبه, ۲۶ تیر ۱۳۸۹، ۰۸:۴۸ ب.ظ
اعتمادی به چه کس؟ چون همه تنهاییم...                                             خنجر باد شکافد تن تنهامان را...       پ.ن.۱. دنبالم دوید و التماس کرد فال بگیرم! پولو بهش دادم و گفت خرد نداره! گفتم:" مرغ عشق نداری؟؟" -نداشت... یکی رو برداشتم و گفتم:" این واسه من!" گفت:" دومیش هم واسه من!" قصدم همین بود! خوشحال دومیشو برداشتم و گرفتم سمتش اما... فقط خنده ش یادمه و چشماش! همین... پ.ن.۲. فالها همه یا دروغن یا یکیه که چند بار چاپ شده! پ.ن.۳. بیرون عالی بود با شادی... یه ربع بالای پل هوایی منتظر دوست دخترم بودم که بیاد! نگاهای چپ چپ مردم وقتی میدونی کار اشتباهی نمیکنی چقدر خنده آور و لذت بخشه! پ.ن.۴. آبی تامین شد... آسمون کامل میشه! پ.ن.۵. اون منم که کارت VIP داره و راش میدن توی هر کازینو....  بیخیال هرچی معناگراییه! پ.ن.6. حوصله مان سر میرود!!! برنامه ی هرشب سینما خونه!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۸۹ ، ۲۰:۴۸
خانوم سین

آلبالو برای بی خوابی مفید است...

جمعه, ۲۵ تیر ۱۳۸۹، ۱۱:۴۰ ق.ظ
ساعت ۲ صبح (نیمه شب...)... با غرغرا و اندرزهای والد گرامی لپتاپو خاموش میکنم ولی فکرم بد مشغوله... بالشتکا رو رو هم میذارم و تکیه میدم بهشون و سوزن رو نخ میکنم و بدون اینکه حواسم باشه کوبلن میدوزم... موبایل رو هم روشن میکنم تا رندوم برام اهنگ بذاره...   ساعت ۳... " رفتنی میره یه روزی... کاش از اول میدونستم...کاش نمیشدم خرابت... کاش میشد! کاش میتونستم..." سه رج از آسمون رو دوختم! آبی...آبی ... آبی... اما فکرم یه جای دیگه ست... همیشه میگم بذار به هر چیزی وقتی برات پیش اومد فکرکن! اما این دفعه نمیشه چون تمام تصمیمات امروزم مبنای رفتار فردامه! فکر میکردم چی میتونه غیر از قیافه نظر منو نسبت به کسی عوض کنه؟ کسی که نمیشناسمش؟؟؟؟ باید چیز دیگه ای بشه دید غیر از چشم چشم دو ابرو! اما چی و چه جوری؟؟؟؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۸۹ ، ۱۱:۴۰
خانوم سین

[عنوان ندارد]

چهارشنبه, ۲۳ تیر ۱۳۸۹، ۰۸:۳۲ ب.ظ
گاه سکوت یک دوست معجزه میکند و تو می آموزی که  "بودن" همیشه در فریاد نیست...   پ.ن.۱. مرسی محبوبه! قول میدم خودمو هیچوقت فریاد نکنم٬ حداقل تلاش میکنم! پ.ن.۲. طبق اعلام محققان - به لینکای روزانه مراجعه شود- من بیماری "خودافشایی" دارم... یعنی مطالبی رو که تو ذهنمه میذارم تو نت که همه بخونن! آخه این کجاش بیماریه؟ ( باز الان میگن "خود-انکاری" هم داری!!)... خب دوست دارم دیدگاهامو شیر ( تقسیم خودمون) کنم... :( پ.ن.۳. "سوزالان" بیژن، تک نوازی ویولن کردی همراه با دف... بعد هم "مارال" از امو... یه ذره دیگه پا به پاشون میرفتم دیگه چیزی ازم باقی نمیموند! ولی چه میکنه این حضور پرشور... پ.ن.۴. دنبال یه سرگرمی پرهیجان میگردم... ولی نمیدونم چی! چقدر کسالت باره این روزا! پ.ن.۵. مرسی از کسی که آهنگ "کشته ما رو..." رو از شاهین نجفی پیشنهاد کرد! لطفا دیگه لطف نکنه! پ.ن.۶. دلم میخواد علاوه بر وان یکاد تمام دعاهایی که بلدمو اینجا بنویسم! همه شو! ولی ... نمیدونم چرا این کارو نمیکنم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۸۹ ، ۲۰:۳۲
خانوم سین

[عنوان ندارد]

سه شنبه, ۲۲ تیر ۱۳۸۹، ۰۹:۰۲ ب.ظ
الهی... من چون بیگانگان نگویم که کجایی،                       و چون مزدوران نگویم که که رایی؟ آن آینه که تو در آن پیدایی از آن من است... بل خود منم، پس تو از من نه جدایی. آنچه منصور گفت من گفتم؛ او اشکار گفت و من نهفتم...     پ.ن.۱. مناجات نامه خواجه عبدالله انصاری (یاد کنکور میفتم٬ و آرایه ها) پ.ن.۲. "آرامستان" - قبرستون سابق- عالی بود... و کشک و بادمجون در معیت ۵۳ نفر زنده و هزاران نفر مرده!  کاش جمعمون هیچوقت کم نشه! - آرزوی محال نمیکنم! فقط اینجوری دلم میخواد- و بیتا که اروم رو پاهات میشینه و تاب میخوری و براش شعر میخونی و اونم با اصوات همراهی ت میکنه... یا فوتبال و داد و قال پسرا -که من همیشه داورشونم ولی کی به حرفم گوش میده!- و جمعیت تشویقگر دخترا و قول بستنی قیفی شکلاتی... پ.ن.۳. همیشه همه ی اتفاقای خوب وقتی میفته که انتظارشو نداری! - نمیترسم اگه گاهی دعامون بی اثر میشه...- پ.ن.۴. یه سری بیماری های عصر جدید رو نام برده بود تو یه مجله که نشانگر اعتیاد به نت بود! من چندتاییشو داشتم! هر درمانی رو قبول میکنم جز قطع کردن مودم و قایم کردن کابل و خاموش بودن کامپیوتر! تو لینکای روزانه گذاشتم شرحشو! یه چک بکنین!فک نکنم کسی جون سالم بدر ببره! پ.ن.۵. به تعدادی داوطلب نیازمندیم منو برای ساعت ۹ صبح فردا بیدار کنه! نبود؟؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۸۹ ، ۲۱:۰۲
خانوم سین

ناثینگ ایمپورتنت...

دوشنبه, ۲۱ تیر ۱۳۸۹، ۰۹:۰۷ ب.ظ
این شهر شهر قصه های مادر بزرگ نیست که زیبا و آرام باشد آسمانش را هرگز آبی ندیده ام من از اینجا خواهم رفت و فرقی هم نمی کند که فانوسی داشته باشم یا نه کسی که می گریزد از گم شدن نمی ترسد.         پ.ن.۱. ایمیل های قدیمیمو چک میکردم چشمم افتاد به چندتاییشون که خیلی جالب بودن! یکیش این بود: تو نمیتونی کسی رو مجبور کنی که تو رو دوست داشته باشه... تموم کاری که میتونی انجام بدی اینه که تبدیل به ادمی بشی که لایق دوست داشتن ه!  حرف حساب جواب نداره! پ.ن.۲. تمام آرشیو وبلاگمو خوندم. چقدر تغییر کردم... چقدر بزرگ شدم! سر چه مسائلی غصه میخوردم و چه مسائلی هنوز هم فکرمو درگیر میکنن! چقدر همه چیز ثابت مونده و چقدر همه چیز عوض شده!شاید دو سال دیگه آرشیو سال ۸۹ همونقدر بچه گونه به نظر بیاد که الان در مورد آرشیو سال ۸۷ به نظر میرسه! و چقدر دانشگاه میتونه تاثیر داشته باشه... فقط تونستم بفهمم بزرگ شدم! اما نتونستم بفهمم بهتر یا بدتر! پ.ن.۳. "هوای خونه برگشته... تموم خونه بارونه!... یه حسی تو دلم میگه... تو نزدیکی به این خونه" پ.ن.۴. فردا شب به یاد موندنی ای خواهد بود! تا حالا شامو تو قبرستون صرف کردین؟ پ.ن.۵. منبع شعر: Øй£ ĢÏRĹ
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۸۹ ، ۲۱:۰۷
خانوم سین

[عنوان ندارد]

يكشنبه, ۲۰ تیر ۱۳۸۹، ۰۸:۴۵ ب.ظ
هر ثانیه که می گذردچیزی از تو را با خود می بردزمان غارتگر عجیبی استهمه چیز را بی اجازه می بردوتنها یک چیز را همیشه فراموش می کندحس دوست داشتن تو را...     پ.ن.۱. منبع : ماه و پلنگ پ.ن.۲. بازی فینال در جریانه و من حوصله ندارم ببینم کاسیاس و پیکه و تورس و فابرگاس و ژاوی دارن چی کار میکنن! اولش یه ذره سوت و جیغ زدم اما ترجیح دادم بیام با همین اچ تی ام ال ور برم! کمرم و شونه هام و گردنم داغون شدن از بس دمر پشت لپ تاپ دراز کشیدم... احساس بیهودگی میکنم و حتی نمیدونم چرا دارم اینا رو این تو مینویسم! فعالیت مفیدم این بود که امروز تمام نت های اهنگایی رو که تا الان بلد شدم رو پاک نویس کردم که بکوبونم رو دیوار اتاقم تا چشمم بهشون بیفته! صبح خواب موندم و به کلاس نرسیدم... هیچ کتابی که ارزش گفتن داشته باشه نخوندم و کوبلن بیچاره یه گوشه افتاده... صبحونه نمیخورم و نهار به زور و شام چرب و چیلی... خیلی وقته آرایشگاه نرفتم و دیگه  حوصله ندارم با موهام ور برم و هر روز یه مدلشون کنم.و تموم زندگی م شده لپ تاپ و فیلم و فارسی ۱ -که امروز بهش پارازیت زدن!-... اینم شد زندگی؟؟ پ.ن.۳. شاید به جرئت بگم برای اولین بار تو زندگیم اونقدر احساس تهی بودن میکنم که دلم میخواد هرچه زودتر "ماه رمضان" بیاد! اونجوری حتی اگه من فراموش کنم بازم یه صدایی از یه گوشه کناری تورو یادم میاره! میترسم خدا! ازت خالی شدم! کمکم کن! پ.ن.۴. از وبلاگای عشقی متنفرم! قالبای مشکی و آهنگ و بعضی از شعرا و مطالبو رو حسابای دیگه نذارین! لطفا! پ.ن.۵. طالع کلوب: احساس می کنی پر از انرژی هستی و می خواهی جهان را منفجر کنی. از این انرژی باید در راهی شایسته استفاده کرد چون همیشگی نخواهد بود قدر جوانی را در جوانی باید دانست و گرنه دیر خواهد بود.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۸۹ ، ۲۰:۴۵
خانوم سین

میتونی این موزیکو بدی با صدای بلند گوش...

شنبه, ۱۹ تیر ۱۳۸۹، ۰۵:۵۶ ب.ظ
زندگیم نقطه سر خط ، بی وفایی ات شده عادتتو نوشته بودی دیدار ، سه تا نقطه به قیامتزندگی نقطه سر خط ، تلگرافی شده نامه اتقلبمو مچاله کردی لای نقطه چین نامه اتعزیزم نقطه ته خط ، برو با خیال راحتبه تو تقدیم این ترانه ، عوض جواب نامه ات با سی و دو حرف دلگیر ، مختصر ، مفید و سادهگفتی که سایه ی عشقت از سرم خیلی زیادهزیر درد رو خط کشیدی ، ضربدر زدی رو اسممتا بدونم که به عشقت تا که جون دارم طلسممعزیزم نقطه ته خط ، برو با خیال راحتبه تو تقدیم این ترانه ، عوض جواب نامه اتعزیزم نقطه ته خط ، برو با خیال راحتبه تو تقدیم این ترانهروی یک کاغذ بی خط ، حرف های خسته به نوبتروی سرزمین نامه ات ، حرف ت کرده قیامتت مثل تو مثل تردید ، ت مثل آخره طاقتمثل تنهایی مثل تب ، مثل آخره خیانت عزیزم نقطه ته خط ، برو با خیال راحتبه تو تقدیم این ترانه ، عوض جواب نامه ات   پ.ن.۱. ...  پ.ن.۲. دارم با کدهای وبلاگ حال میکنم.... چقدر عوض کردنشون حال میده! مخصوصا اگه زبان اچ تی ام ال (خب حالا! ) رو بخوای با اطلاعاتی که از پاسکال داری یاد بگیری و بفهمی! و جالب اینه که جواب هم بگیری! پ.ن.۳. خواب جالبی دیدم از آدمی که فراموش شده! اما نمیدونم چه جوری اومد تو خواب من؟ مگه نباید به یکی فکر کنی تا تو خوابت بیاد؟؟؟؟؟ پ.ن.۴. مامان گفت :" از دل برود هر آنکه از دیده برفت" چرا من اینو نمیفهمیدم؟؟؟؟ پ.ن.۵. مشهد گرم بود و شلوغ... زیارت هم نرفتم! لطفا نپرسین چرا چون خجالت میکشم بگم خوابم میومد و حوصله حرم نداشتم! خسته بودم دیگه! هنوز از بار عذاب وجدانش خالی نشدم! گند بزنن به هرچی مرکز خوابه! پ.ن.۶. ادم از یه سوراخ ۲ بار گزیده نمیشه!حالا یا ضرب المثل غلطه یا من از قوانین ادمیت پیروی نمیکنم! پ.ن.۷. "برای رها... بیشتر وقتا یک شروع خوب بدتر از یک پایان خوبه..."   بعد مدتها چشمم افتاد به این نوشته! یادآور خاطرات! پ.ن.۸. دلم میخواد تمام البوم "یکی بود...یکی نبود" واسه من باشه! پ.ن.۹.  دلم واسه دانشگاه تنگ شده خب...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۸۹ ، ۱۷:۵۶
خانوم سین

اقرا بسم ربک الذی خلق

جمعه, ۱۸ تیر ۱۳۸۹، ۱۰:۱۷ ق.ظ
روزی از همین روزها باران رحمت الهی بارید ، بعضی خود را از زیر این باران رهانیدند ، بعضی ایستادند و خیس خوردند و بعضی به همراه خود ظرفهایی آوردند متفاوت ،  یکی به اندازه تمام اقیانوسها ، می گفت حتی قطره ای نباید هدر رود ، او را علی می گفتند ، خوب می فهمید فرستاده خدا یعنی چه ؟  یکی به اندازه دریا ، تا می توانست ، تا وسعت داشت ، سلمان ،با بعثت، مبعوث شد ، پروازی کرد دیدنی .  دیگری به اندازه دریاچه ، ظرف بزرگی بود اگرچه به قدر دریا نبود ، اما به قدر تشنگی نوشید ، او را ابوذر نامید ، راستگو و امین .   یکی رودخانه ای ، دیگری نهری ، مردی جوی آبی ، احدی مردابی ، کسانی هم کوزه به دست آمدند ، و افرادی با کاسه ای کوچک .   آنروز باران می بارید اما ظرف ها متفاوت بود ، رسولی فرستاده بود به نام رحمت ، بعضی او را آزردند ، برخی بر چشم نهادند .   از آن روزگاران بسیار می گذرد اما این باران هنوز می بارد .                                      تا کوزه به دست باشیم یا دریا ، یا فراری از باران .   پ.ن.۰. من که میدونم اونقدر عالی عمل کردم که حتی زیر بارون خیس هم نخوردم! آخه بارون با چتر خوبه! :| پ.ن.۱. با تشکر از سرور خوبم! به خاطر وسعت دوستی ش! پ.ن.۲. مبعث خوبی در پیش خواهد بود... دیشب تو پارک نشسته بودیم که آب فشانا رو روشن کردن... مثل بچه ها زیرشون دویدم... خیس شدم اما خوش گذشت! دفعه ی بعد میریم پارکی که آبش آدمو خیس نکنه... پ.ن.۳. آهنگ سیاوش افتاد تو دهنم! تا دانلود نکنمش از فکرم بیرون نمیره :"شونه به شونه میرفتیم... من و تو تو جشن بارون... حالا تو نیستی و خیسه... چشای منو خیابون..." (اینو میگن درس گرفتن از یه متن عالی! همه چیو به مسخره میگیری دختر! خجالت بکش!)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۸۹ ، ۱۰:۱۷
خانوم سین