~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...
چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

آلبر کامو _ سقوط
------
قلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
مطالب پیشین

۹ مطلب در مهر ۱۳۸۹ ثبت شده است

هوا مسموم و بی باران خدا را مسلخی هر شب به دست بنده اش، انسان ****** و گه گاهی که باران نیست کمی آبی کمی نیلوفری بد نیست ****** و بی باران و بی لبخند... جهان تازه ای دارم...   پ.ن.۱. منبع شعر: زندگی در دنیای متن پ.ن.۲. خوش میگذره اگه بشه استراحت کرد... خدا قسمت همه بکنه اما واقعا واقعا ۳ شب پشت سر هم یه منوال رو طی کردن واقعا جوون آدمو میگیره! اما شیرینه! پریشب عاالی بود! و محبوب زیباتر از همیشه! دیشب هم محشر بود با وجود تمام لرزی که داشتم و سری که درد میکرد و اسمم که از هر طرف صدا میشد! و غیر از وقت شاام شد ما یه دقیقه بشینیم!؟  دسته گل عروس خانوم هم دست منه!  عاااااشقتم خدا جون که اینقدر همه چیز قشنگه! پ.ن.۳. وجود وبکم آزاردهنده ست! مخصوصا در صورت وجود دز بالای خودشیفتگی که باعث میشه موقعیتشو تغییر بدی و یه دستت رو Capture باشه و تو ژست های مختلف متفکرانه، عالمانه، شادانه، خشمگینانه ، متعجبناکانه از خودت عکس بگیری :پی پ.ن.۴. فرمول جدید مخصوص آهنگ "مثلا..." :: ۱...۲...۱...۲...۲...۳ :پی رقص هم رقصای قدیم! :دی پ.ن.۵. دلم جاست بابلسر میخواد! خب دلم تنگ شد! :(( پیشرو کجا رفت؟! کیه؟ کیه؟! :دی (گزافه گویی کردیم!)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۸۹ ، ۰۸:۵۸
خانوم سین
خسته ام از آرزوها، آرزوهای شعاریشوق پرواز مجازی، بالهای استعاریلحظه های کاغذی را، روز و شب تکرار کردنخاطرات بایگانی، زندگی های اداریآفتاب زرد و غمگین، پله های رو به پایینسقفهای سرد و سنگین، آسمانهای اجاریبا نگاهی سرشکسته، چشمهای پینه بستهخسته از درهای بسته، خسته از چشم انتظاریصندلی های خمیده، میزهای صف کشیدهخنده های لب پریده، گریه های اختیاریعصر جدول های خالی، پارکهای این حوالیپرسه های بی خیالی، نیمکت های خماری:رونوشت روزها را، روی هم سنجاق کردمشنبه های بی پناهی، جمعه های بی قراریعاقبت پرونده ام را، با غبار آرزوهاخاک خواهد بست روزی، باد خواهد برد باریروی میز خالی من، صفحۀ باز خوادثدر ستون تسلیت ها، نامی از ما یادگاریاز قیصر امین پور         پ.ن.1.  کامنتهای ماه ها و سالها پیش رو میخوندم... روند دوستیامون و تقویتشون و اینکه چطور صمیمی شدیم و دوست شدیم!... بعضیا هم که اوایل سال 88 کامنت میذاشتن و الان وبلاگشون بسته س!... کسایی که بودن و میومدن و الان هیچ اثری ازشون نیست و شاید باشن!کامنتایی که هرکدوم شاید یک یا دو خط باشن اما یک روز کامل رو تداعی میکنن!  نفرین خرداد 88 و من واقعا نمیخواستم اینطوری شه... یا  "love is afraid of losing you" ... یا  " من فکر میکنم تو هم قد متوسطه ... لاغر نیستی ولی چاقم نیستی متوسط و خوب!...موهاتم کمی فر داره شاید!خیلی خیلی هم مهربون و علاقه مند به دوستات و خانوادتی!خیلی هم بااحساسی!در برابر مشکلاتم کم نمیاری! باهوشی و میخوای مستقل باشی و خودت برا خودت تصمیم بگیری ..." ... اینکه آخرش بود:  " تو هم پات به اینجا میرسه /شکایتت شروع میشه ایشالله یه شوهر همونوری گیرت بیاد" هنوزم نفهمیدم کدوم وری؟! این یکی فقط :اُ شاملش بود :" سلام آلبالوی ترشو قرمز جیگری من. چه وبلاگ نازی داری. من لینکت کردم !به وبم بیا "
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۸۹ ، ۲۰:۳۷
خانوم سین

426- گاهی برای رسیدن باید نرفت!

پنجشنبه, ۲۲ مهر ۱۳۸۹، ۰۸:۴۴ ب.ظ
دل من خاموش است. پس صدایی کو؟ تا برقصد در من تا مرا وا رهد از بند خیال. و شود همراهم تا ته جاده ی با هم بودن.***دلم ابریست. کاش می شد از خورشید گفت یا که از لبخندی که نگاه سرد و بی روح مرا برساند به طلوع. این غروبی ابدیست! و حصاریست که من تا همیشه پس آن خواهم ماند. و کسی نیست که حتی قطره ای نور بر سیاهی دلم بنشاند. *** دل من بارانیست. کاش می شد ساعتی با او بود در میان این هیاهو ای کاش اثری از او بود. من به دنبال همان لبخندم و صدایی رقصان. که من اینبار پژواکش را به غنیمت ببرم تا شود فانوس همه تنهایی من. *** من پر از روشنی ام. و صدایی می کند پایکوبان بیدار هر چه شادی و صفا در من بود. *** من پر از پژواکم. *** من پر از او شده ام!     پ.ن.۱. میری تو این سایت! بعد مشخصاتی که میخواد رو وارد میکنی و میزنه که چند روز و چند ساعت و چند دقیقه و چند ثانیه از عمرت میگذره!... داشتم میدیدمش که  محدثه اومد کنارم... ثانیه هارو که همینجوری رد میشدن نشونش دادم و گفتم :" ببین! این عمر منه!" ۱۹ سال؛ ۷۲۷۶ روز ؛ 174630 ساعت ؛ 10477834 دقیقه یا 628670106 ثانیه ... ولی یهو تموم دلت میلرزه و سریع صفحه رو میبندی تا نفهمی چه جوری داره میگذره این ثانیه ها! پ.ن.۲. "هفته ی حج" دیگه چیه؟!!؟! راسته که میگن "روز گفتگوی تمدن ها" از تقویم حذف شد؟!؟ پ.ن.۳. تو کامنتای قبلی گفتم اما خب شاید باید واضح سازی شه! "دوستی" واسه من داشت تبدیل میشد به بردگی... شاید من اینطوری فکر میکنم اما وقتی هرکاری میکردم براشون و همیشه میبخشیدم  و نادیده میگرفتم و نشنیده؛ اسم دیگه ای براش نمیتونم بذارم! منظورم از دوستام همه ی کسانیه که باهاشون ارتباط دارم نه فقط ولی دم یا دوستان نزدیک و صمیمی م! "درج خط قرمز" تو دوستیام فکر کنم تصمیم درستی باشه نه؟! اینو گفتم که دوستان فکر نکنن من تو این مدت فقط دارم با همه دعوا میکنم! :) اتفاقا همه چی خوبه! پ.ن.۴. امروز تمام کامنتای سال ۸۹ رو کپی کردم تو یه فایل! که بخونمشون! و فردا هم کامنتای سال ۸۸! میخوام برم پیش وبلاگ کسایی که قبلا بودن و الان نیستن... ببینم چه خبره! کار جالبیه! یه چیزی تو این مایه ها :"قصه از کجا شروع شد؟!... از چت و لاگ شبونه :-" "  پ.ن.۵. ماری مرسی واسه قالب قشنگی که ساختی اما میخوام عوضش کنم یکی با زمینه ی شادتر بزنم! پ.ن.۶. عااااااشق اون شخصیت پیرمرده هستم تو "قهوه تلخ" ... تو خوابگاه دور خودم میچرخم و داد میزنم :" کیه؟ کیه؟!" پ.ن.۷. شادی... شادی... شادی... اتفاقی که برات افتاد واسه من هم افتاد! و با وجود اینکه من درگیری خاصی نداشتم تمام فکرم و ذهنم مشغول بود و حتی... پستت نگرانم کرد دختر! کاش زووود ببینمت! باید برم نیشابور!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۸۹ ، ۲۰:۴۴
خانوم سین
آرام باش،         توکل کن،         تفکر کن،              سپس،             آستین ها را بالا بزن.                 آنگاه دستان خدا را می بینی                      که زودتر از تو دست به کار شده اند...                                                        "نهج البلاغه"       پ.ن.مهم: قدر دست هایم را بیشتر دانستم و قدر چشم هایم را و تازه فهمیدم چه شکوهی دارد ایستادن بر روی دو پا آن لحظه که به زمین خوردم!!! پ.ن. تشکر: مرسی مرسی مرسی فریده برای مطلب اول پست! پ.ن.1. یه ذره آرسنیک میریزی کف کفشش... اونو پاش میکنه ، کم کم جذب بدنش میشه و اونقدر مردنش طول میکشه که بتونی در بری! آرسنیک تنها سمی ه که قاتلش برای پزشکی قانونی یک دردسر حساب میشه! همونطوری که ناپلئون مرد! – اندر فواید بیوفیزیک :دی – پ.ن.2.  میری دکتر و نشونه های بیماریتو میگی و بعد هم اظهار نظر میکنی که احتمالا الوده شدی به استافیلوکوکوس اورئوس! اونم یه نگاه از بالای چشم بهت میندازه – و تو دلش میگه باز این زیستیا درس خوندن!- و میگه استا این علائمو نداره! و وقتی بیشتر اصرار میکنی که با پلیت خالص کشت باکتری سرو کار داشتی ؛محترمانه نسخه رو میده و بیرونت میکنه!  این اواخر که دیگه خودم اسم داروهارو هم بهشون میگم و با مشورت هم یه دارو پیدا میکنیم! پ.ن.3. فقط یه ماه دیگه مونده! از اول آبان آماده باش میزنم و یادمه پارسال هرگونه امتحانی رو در این ماه ها تحریم کرده بودم و چقدر با دکتر رودباری برنامه داشتیم! خوبه استادت هم متولد آبان باشه! به قول عاطی، 19 ،21 و 23 آبان مراسم داریم! حسینیه ی سوئیت 11. پ.ن.4. برنامه خیلی فشرده ست و اصلا نمیفهمی چه طوری داره میشه آخر هفته... دانشگاه اوضاعش داغونه! عدم وجود چهره های آشنا  و آکواریومی که دیگه اکیپای همیشگی توش نیستن! همه نیستن! یا شاید کمرنگن... یا هر چیز دیگه ای. کلاسای زبان که داغوونه و پرحجم!... استاد ژنتیک رفتن هلند و بی استاد موندیم یه درس 3+1 واحدی رو... و بیشتر از همه شیطنت هایی که سر یکی از بچه های کلاس میاریم – یا شاید میارم! اعتراف میکنم نقشم پررنگه!- و فکر اینکه چه جوری آخر سال کارشناسی ازش حلالیت بخوایم؟! – یا شاید بخوام!!!- پ.ن.5. تمام عالم یه چیزیو میگن و تو مخالفت میکنی... و گاهی مخالفتت درسته اما چقدر بده اگه یه روز سرکوب شی! و شد... بارها گفتن و دیدم که فقط به اطرافیانش وقتی که نیازشون داره توجه میکنه و فقط کافیه یه بار کاریو که میخواد انجام ندی... اونوقته که جمله ی معروف:" پس تو به چه دردی میخوری؟ یه کاری ازت خواستیما" رو به کار میبره... وقتی که دیگه نمیشه کاری کرد  تو هم یه جوابی میدی که دهنش بسته شه و دیگه کمکش نمیکنی تا بفهمه نقشت چقدر موثر بوده! – یا شاید برعکس؟!- پ.ن.6. وقتی به آدم اهانت بشه دیگه نمیشه کاریش کرد! کتاب 6 کیلویی رو 2 هفته کشوندم با خودم که بدم بهش اما نبود... حالا  امروز که من کلید کمدو جا گذاشتم ،سر کلاس میگه :"کتاب کو سیمین خانوم؟ این رسم امانتداری نیست!" منم داغون از گیر دادن نگهبانا و اسپاسمی که این روزا درگیرشم رفتم بیرون از کلاس و اولین نفری رو که دیدم ازش خواستم بیاد قفل کمد رو بشکنه! با یه قیچی و یه لحیم رفتیم سر وقت کمد و لولاهاشو باز کردیم و کتاب رو برداشتم و بردم و گذاشتم جلوش! اعتراف میکنم خجالت کشید... البته بچه ها گفتن... ولی مهم نیست! حاضر نیستم به خاطر همچین مسائلی زیر سوال برم! چه نگهبانی باشه... چه دوستای صمیمی م و چه حتی استاد! پ.ن.7. امروز به طور ناگهانی دلم یه بستنی کاپوچینو میخواد اونم از نمایندگی بستنی میهن کنار میدون امام... بعدشم برم بالای پل هوایی و تو 10 دقیقه ای که منتظر شادی ام بستنی مو بخورم و ماشینا رو ببینم! :"> پ.ن.8 شکیبا؟ فقط تو موندی! 3 مورد قبلی یافتیده شدن! پ.ن.۹. چقدر این جمله ها غرور آمیزه :" از اول هم گفته بودم بهت٬ دیدی همون شد؟!" یا مثلا " تابلو بود نمیشه روت حساب کرد" یا " تو آدمش نبودی! گفتم بیخیال شو" یا این مدل جمله ها که برتری تو برسونه نسبت به مسائلی که ساده گرفته میشد!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۸۹ ، ۲۱:۱۶
خانوم سین

424- یه پست پر غر غر واسه چشم زخم!

دوشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۸۹، ۱۰:۳۲ ق.ظ
نه چندان بزرگم                       که کوچک بیابم خودم را نه آنقدر کوچک                      که خود را بزرگ... گریز از میانمایگی                       آرزویی بزرگ است؟   پ.ن.۱. و سخته حسیو داشته باشی که میدونی احمقانه ست و به خاطر همین نتونی بیانش کنی... انگار داری کنار جدولا رااه میری و دوست داری بری روشون و برای تعادلت تلاش کنی اما اونقدر چشم زیر نظرت دارن (یا حداقل فکر میکنی اینجوریه؟!) که فقط ترجیح میدی کنارشون راه بری و لذتشو تصور کنی! پ.ن.۲. فهمیدم اگه چشمامو بیشتر باز کنم هستن هنوز کسایی که میتونم روشون حساب کنم! به جای تمام دوستان از دست رفته! اما به شرط عدم صمیمیت برای جبران شکست ها! پ.ن.۳. دلم یه داد و قال حسابی میخواد... شانس آوردی اینجا نیستی! فقط بگو بهشون چی گفتی که فکر میکنن اشکال از منه؟! همیشه وقتی ناراحت بودی ازم اتاق اونا جایی بود واسه دردودل! فقط بگو چی گفتی که بدونم چه فکری میکنن! پ.ن.۴. حس وحشتناک رو دست خوردن! متنفرم!  میدونم قانون جذب فعاله اما این دفعه اجازه دارم غر بزنم بگم چقد مزخرف بود امروز تا الان؟! از اینکه چقدر از اعتراف بدم میاد! و امروز به خودم اعتراف کردم که من یک انسان حسود هستم! البته فقط امروز اینجووری شد! نیمدونم چرا! پ.ن.۵. بازم خوش به حال من! من جیغ میزنم و دادوقال میکنم و فوقش در میرم! تو که دیگه نشستی گریه کردی! :دی ولی خیلی باحال بود! خب آمپول ترسناکه! :"> پ.ن.۶. وای خدا نکنه یه تعارف بی جا بزنی٬ ۴ ساعت نشسته یه بند حرف میزنه! آخر هم غزل برق رو خاموش کرد یعنی ما میخوایم بخوابیم! بازم نمیخواست بره! اما رفت!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۸۹ ، ۱۰:۳۲
خانوم سین
در طول زندگی  به پای آن حضور آگاه درونی ات   آن وجود معنوی بازیگوش که خود واقعی توست    رهنمون میشوی      از آینده های احتمالی       روی مگردان        مگر مطمئن شوی         چیزی برای آموختن وجود ندارد.          تو همیشه آزادی           تا ذهنت را تغییر دهی            و آینده و یا گذشته های متفاوت را                  برگزینی!   پ.ن.1. مطلب بالا میان وعده ای بود از کتاب بیوفیزیک انتشارات خانه ی زیست شناسی... و تیتر مطلب جمله ای از کتاب "کیمیاگر" پائولو کوئیلو پ.ن.2. به قول قیصر :" این روزها که میگذرد شادم که میگذرد!" و خوش میگذرد :دی پ.ن.3. اگه یه قابلمه داشته باشیم که توشو پر آب کنیم و بعد سیب زمینی و پیاز و کدو و گوجه و رب و ادویه بریزیم توش و بزاریم 2 ساعت قل (غل؟) بزنه نمیشه خورشت؟؟؟؟ L( به صورت منطقی و بنا به تجربه باید بشه! پس بخور و غر نزن! پ.ن.4. برای MT : اعتقادات منو به مسخره نگیر! دفعه ی اول عیب نداره! دفعه ی دوم هم مهم نیست... دعا میکنم اونقدر عاقل باشی که دفعه ی سوم اینکارو انجام ندی... چون بعد متنفر میشم از خودت و هیچ کدوم از افکارت دیگه برام مهم نیس! بذار دوست بمونیم! بذار همه چی شخصی بمونه! پ.ن.5.  برای Nirvana : یک سورپرایز بزرگ و کاری که فکرشو نمیکردی یک نفر برات انجام بده... اونم اختصاصی برای تو! اونم از طرف کسی به قول خودش نه میشناسه منو نه دیده منو! و حسی که اونقدر شااد بود که آدمو از خودش راضی میکرد! و باز هم فکر اینکه نکنه استحقاقشو نداشته باشم؟! پ.ن.6.  اوضاعات جالبی داریم... دنبال سه واحد پروژه ای که گرفتی و استاد زد زیرش!... انتخابات انجمن و عملیات تدافعی در مقابل ترم پایینی ها... بسته های پستی ... شروع سیکل آناهیتا و تکدانه آلبالو... زبان، ترجمه، آلل های هم توان، استافیلوکوک اورئوس و خانواده ی میکروکوکاسه، ویروس Pox، HIV و HBV و HSV ... آکواریوم و سایت و hbio.ir, U99و freeGate... ایرانسل و nimbuzz و فریده و نازی و باران ... بارون نم نم و کارتون "خونه ی مادر بزرگه" و مخمل... شام و نهار و اختراع و ابداع..."راز" و " دل آویزترین" و "Who moved my cheese? " و "میکرب شناسی عمومی" ... من عاااشق روزای دانشگاهم! پ.ن.7. عمو قنبر! خوابگاه دختران براش تعریف نشده ست! سرشو میندازه و میاد و میره... البته دیروز یه لطفی کرد و وقتی رسید پشت سر من ابراز وجود کرد و گفت که برم تو اتاق! (همون یالا و اهم و تولوپ سابق) یاد قدیم بخیر که حتی دق الباب ها هم دو نوع بود که معلوم شه پشت در زن هست یا مرد! :دی ( جای MT خالی که باز لباش اویزون شه به مناسبت افکار قرون وسطایی من!حرکتی که ازش متنفرم!) پ.ن.8.  هوووورا عروسی! داماد ارشد خانواده ی مامان اینا داره میاد! خیلی عجیبه که هم بازی بچه گیت حالا داره عروس میشه! در مورد دخترعمه کنار اومدم و عادی شد اما این یکی یه ذره زمان میخواد! برای اولین بار اعتراف میکنم کاش برم نیشابور! پ.ن.9. ماری ! هر جا هستی زود زود یه خبری از خودت بده بهم!! فهمیدی؟! و سوگی و سارا و شکیبا هم همچنین!  بقیه رو میبینم دیگه! شما 4 تا مفقودین! پ.ن.10. نانا میگفت کامنتایی که واسم گذاشته و منم جواب میدادم رو از اول خونده تا الان! خیلی کار باحالیه! فردا در راس امور قرار میگیره ... خیلیا هستن که باید از همون اول بررسی شن! :دی  پ.ن.11. و ان یکاد الذین کفروا لیزلقونک بابصارهم لما سمعوا الذکر و یقولون انه لمجنون و ما هو الا ذکر اللعالمین :بوس
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۸۹ ، ۱۴:۲۰
خانوم سین

422- من فکر میکنم، پس هستم... (دکارت)

يكشنبه, ۱۱ مهر ۱۳۸۹، ۰۷:۰۸ ق.ظ
خوش آمدید بستنی؟ گلاسه؟ یا … چایی؟و من تمام حواسم به میز بالایی … کمی سکوت و هرهر کسی به من خندیداشاره کرد به یک صندلی که- می آیی؟ زنی که پا به دلم زد درست شکل تو بود …سکوت کرد و پرسید- قهوه یا چایی؟ عجب شباهت تلخی … نه؟ … قهوه ترجیحآـ زنی که پا به دلت زد؟! عجب معمایی!… کمی گذشت و فنجان قهوه خالی شدکه گفت:- فال بگیریم مرد رویایی…. - من اعتقاد به فا …- هی پسر تو معرکه‌ای …ببین چه فال تمیزی! تو روح دریایی زنی که پا به دلت زد به فکر ساحل بودبه فکر لنگر یک کشتی مقوایی که نا خدای هوس روی عرشه‌ی شهوتسکان به دست بتازد به سوی رسوایی برای کودکیش هیچ کس ترانه نخواندبرای کودک فردا نخواند لالایی و روح یائسه‌اش …- نه!!جوان‌تر از من بود- و روح یا ئسه‌اش را کشاند هر جایی همین که محو نگاهش شدم کمی ترسید …نگاه کرد به فنجان:- پسر کجاهایی؟ بلند شد برود ـ با اجازه! دیرم شد …- نمی‌شود نروی؟- نه!- دوباره می‌آیی؟ نگاه کرد به چشمم… دوباره یک لبخندببین! کجا؟ نروحالا…سکوت… تنهایی…                                                        کاوه بهبهانی         پ.ن.0. منبع : bidel.ir پ.ن.1. ازت ممنونم خداجون! که اینقدر زود حرفمو گوش دادی... هرچند اتفاقی که افتاد زیاد باب میلم نبود و قانون جذب رو نقض کرد؛ اما وقتی فکرشو میکنم که قرار بود چی بشه و به بن بست رسید واقعا خوشحال میشم! اشکای دیشب رو هم نادیده بگیر... احمقانه ترین دلیل بود برای گریه کردن! ... دوستت دارم چون بازم به موقع همه چیو سر جاش گذاشتی... و طبق معمول فردای دیشب هم یه روز معمولی بود و هیچ چیز عوض نشده بود و دنیا هم به آخر نرسیده بود... پ.ن.2. فشار درسی داره میره بالا... دویدنام تو دانشکده شروع شد و اینبار هدفدار و نه به خاطر انجمن و جشنواره و هر چرند دیگه ای... حس سال بالایی بودن و مالکیت دانشگاه رو داشتن... اینکه بزرگتر از بچه های دور و برتی (ورتی؟؟) و میتونی با مریم و عطی بستنی بخوری و سرخوش بخندی بدون اینکه کسی بگه :" بچه ن هنوز!"...  و دانشگاهی که رفرش شده بدون چهره های آشنا ...  و ذوق کردن از دیدن بچه های فارغ التحصیل که میان دنبال کاراشون و یاااد ایام! پ.ن.3. ماری پیداش شد... بعد مدت ها و چقدر وقت خوبی اومد... وقتی که دوتامون احتیاج داشتیم به صحبت J و چطور یهو احساس کردم که واقعا باید بهش بگم که دوستش دارم! یهویی شد... :"> کاش سوگی هم بود... و فریده هم و ناازی... و مخصوصا سارا که خیلی دلم میخواد باهاش حرف بزنم اما... پ.ن.4. بچه های 88 تقاضای یک جلسه کردن که تو اون ، همه با هم 7 نفر رو انتخاب کنیم و انتخابات انجمن امسال فرمالیته برگزار شه! :-"  چه شود! پ.ن.5. هوا افتضاح گرمه و دم داره! بهترین تفریح آخر هفته ها اینه که ساعت 5 بعد از ظهر راه بیفتی و از سر پل اول پیاده کنار رودخونه قدم بزنی... البته ترجیحا باید هندرفری تو گوشت باشه و یه آهنگ مثل "خاطره ها" 25 باند یا "نباشی" یگانه  یا "تماس کاریش نکن" هیچکس  رو تا آخرین درجه ی ولوم بذاری که سرت دنگ دنگ کنه و فقط با چشم بسته رااه بری... بعد جلو خروس پارک شورا، رو اون نیمکت آبیه که کنار آبفشانه ؛ رو به دریا بشینی و غروب رو ببینی و  و خاتمه با آیس پک شکلات متوسط... بیشتر ازین نمیشه بعدازظهرا رو به فان گذروند! اونم وقتی تمام دوستای نزدیکت از هم پاشیدن و هر کدوم... تمام فیلم ها رو هم دیدیم به همراه تمام مراسم های این دو سال رو... از گلدن گلاب گرفته تا استپ آپ 1... از پنجشنبه و جمعه ها خوشم نمیاد! پ.ن. 6. این چند روز اشتباهات بزرگ زندگیم زیاد اومدن جلو چشمم! و افرادی که به خاطر من ... و عذاب وجدانی که رو دووشم بود... و پریدن به بابا به خاطر تماس های مداومش (دو روزی یه بار!)... و رفتن تا مرز تنفر... تنفر از موجودی که هستم یا بهش تبدیل شدم!  کسی که شاید مقبول باشه ... شاید کسی تاییدش کنه...اما خودم دوستش ندارم و باعث میشه فکر کنم تمام حرفایی که در موردم میزنن دروغ محض باشه! و صداقت و محبت کسیو قبول نکنم... و چقدر اینروزا ساعت جفت میبینم... " یه چیزی فرق کرده!" این جمله ایه که این روزها بارها و بارها گفتم! و باز هم یه هرزنوشت دیگه! پ.ن. 7. کسی واسه تقویت حافظه دارو و درمان سراغ نداره؟! اینروزا همه چیو سریع فراموش میکنم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۸۹ ، ۰۷:۰۸
خانوم سین
چرا عاقلان را نصیحت کنیم؟ بیایید از عشق صحبت کنیم                                             تمام عبادات ما عادت است                                            به بی عادتی کاش عادت کنیم چه اشکالی دارد پس از هر نماز دو رکعت گلی را عبادت کنیم؟                                            به هنگام نیت برای نماز                                           به آلاله ها قصد قربت کنیم مگر موج دریا ز دریا جداست؟ چرا بر "یکی" حکم کثرت کنیم؟                                            بیایید تا عین عین القضات                                           میان دل و دین قضاوت کنیم اگر سنت اوست نو آوری نگاهی هم از نو به سنت کنیم                                           بگو قافیه سست یا نادرست                                          همین بس که ما ساده صحبت کنیم خدایا دلی آفتابی بده که از باغ گلها حمایت کنیم                                       رعایت کن آن عاشقی را که گفت                                      " بیا عاشقی را رعایت کنیم!"       پ.ن.۰.  "کی پنیر منو جابجا کرد؟" از دکتر اسپنسر جانسون... کتاب قشنگیه! شعر هم از قیصر امین پور! پ.ن.۱. بزرگترین مشکلی که تو یه شهر دور از زادگاهت پیش میاد، زبون نفهمیه! اینکه زبونشونو نمیدونی و گاهی کلمه ای که واسه ت عادیه تو زبان محلی شون معنای دیگه ای میده و اون موقع است که مفهوم نگاه های چپ چپ برات روشن میشه و میفهمی چه گندی بالا آوردی!!!! پ.ن.۲. 3 واحد پروژه هم گرفتم و دروس عمومی رو حذف کردم... شد 20 تا تخصصی سرراست! پ.ن.۳. دخترای زیست به شدت کار و بارشون راه افتاده... نمیدونم چرا اما یه احساسی بهم میگه که "چادر" کلا چیز خوبیه!!! :پی حزب خودمختار و شورش های گروهی دامن مارو هم گرفت! کاش بچه های سال پایینی اینهمه امیدوار به تغییر کل نظام آموزشی نباشن! انجمن تقدیم اونا البته به شرطی که بتونن آرمان هایی که دارن و دور از توانه رو اجرا کنن! پ.ن.۴. خوشبختی مثل یه توپه! تموم زندگیتو میدوی که بهش برسی... وقتی رسیدی یه لگد میزنی و شوتش میکنی اونور...! جریان منم همینطوره! ادعا  نمیکنم که با خوشبختی برابرم اما حداقل یه دوست خوب که برات بودم... نخواستی؟! حالا بدو تا دوباره بهم برسی... البته اگه بتونی... ( در راستای اعتلای سطح دوستانی) پ.ن.۵. نوشتن آپ تو خوابگاه... ریختن تو فلش... آوردن دانشگاه... انتقال از سرور مرکزی به کامپیوتر خودت...نمیشه! باز کردن پورت یو اس بی کامپیوتر... آفیس 2007 نداره... کانورت فایلت به 2003... بلاگفا... کپی- پیست... پ.ن.۶.علاقه ی زیادی به خط کشی وسط خیابون  بین خوابگاه تا دانشگاه پیدا کردم... اولا با فکرش... بعد کم کم و با ترس و لرز میرم وسط خیابون اصلی و روی خط کشی سفید بین دو لاین راه میرم... ماشینا هم یه ذره چراغ میدن و یا من از رو میرم یا اونا فرمونشونو میچرخونن! هندزفریو میذارم تو گوووشم و صدای آهنگو بلند میکنم طوری که دلم میخواد بلند قهقهه بزنم و جالبه که همزمان دوست دارم گریه کنم!!! اونوقته که راه رفتم روی خط سفید واقعا لذت بخشه! به این میگن دیوونگی؟! مطمئنم تصادفی در کار نیست! قانون جذب همیشه درست عمل  میکنه! پ.ن.۷. یه باغ بهار نارنج انتهای خوابگاه هست که دیروز برای تمرین ویولن رفتم اونجا... ته باغ اردک و مرغ و خروس و بوقلمون بودن با جوجه هاشون ... بی اختیار زدم زیر خنده! نمیدونم چرا ... با اینکه از پرنده ها و هر موجودی که پرواز کنه بدم میاد اما خیلی حس خوبی بود! تمرین زیر درختای بهار نارنج... نشستن رو علفای بلند و وحشی... مخصوصا اگه صبحش بارون هم زده باشه! پ.ن.۸. اتفاقایی داره برام میفته که واقعا اذیتم میکنه! احساس میکنم زیادی دیگه بزرگ شدم... گاهی دلم برای شبای سوم دبیرستان تنگ میشه! خالص و صادق و ساده! کاش سیمین سابق میموندم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۸۹ ، ۰۸:۳۸
خانوم سین
ما چیستیم؟              جُز مولکولهای فعال ذهن ِ زمین ،              که خاطرات کهکشان ها را              مغشوش می کنیم !     پ.ن.1. بعد 3 روز بیکاری و تنهایی مفرط تو خوابگاه و پناه آوردن به مسنجر و دعا کردن به جون ایرانسل، از جمعه همه چی رسمی شد! غزل و سروین و محدثه هم خونه ای های جدیدن ( با محدثه فقط یه بار سلام کردیم!! با سروین تو اتاق گذران میکنن)... عصر جمعه ی وحشتناکی بود! ادم2 روز زودتر بیاد که همه چیز اماده باشه اما تمام استرس هایی که میشد قبلش سرمون بیاد، دقیقا لحظه ی آخر... پ.ن.2. دانشگاه خاالی بود از آشناها! به زور چند نفر... من و مریم که تا ترم پیش هر قدم وایمیستادیم واسه سلام و احوالپرسی با دوست و اشنا، مثل غریبه ها تو جمع ورودیا میگشتیم... مریم که یه جا حالشونو گرفت! :پی پ.ن.3. دقیقا همه چی بر خلاف انتظارم پیش رفت! اوضاع خیلی خیلی عادیه و هیشکی به اتفاقات تابستون اشاره نمیکنه! به طور شگفت انگیزی بدون هماهنگی 3 نفری همه چیو بیخیال شدیم! گاهی آدم واقعا ازینکه پیش بینی ش درست در نمیاد خوشحال میشه... پ.ن.4. و گاهی چیزیو که حتی فکرشو نمیکردی درست در میاد!امروز صبح تمام ترم 2 اومد جلو چشمم و ترم 3 و عید و تمام اون حرفا و مسائل تولدم... و فکر دیدن اون جمع 2 سال پیش دوباره... البته با یه فرق بزرگ! اینکه من دیگه اون دختر بچه ی سال اولی نیستم!... پ.ن.5.  خطر خوشبختی در این است که آدمی در هنگام خوشبختی هر سرنوشتی را می پذیرد و هرکسی را نیز !
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۸۹ ، ۱۱:۲۶
خانوم سین