~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...
چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

آلبر کامو _ سقوط
------
قلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
مطالب پیشین

۱۱ مطلب در آبان ۱۳۸۹ ثبت شده است

437- فاز اسلیپس اونم از نوع تویلایت...

يكشنبه, ۳۰ آبان ۱۳۸۹، ۱۰:۴۸ ب.ظ
روزنوشت۱: شروع کار پروژه بود یکشنبه. و انبوهی از پرسشنامه ها بروشورها و متقاعد کردن دانشجوه برای رضایت به دادن ۵ سی سی خون بی زبون (که تا ۲۰۰۰ تومن هم خرید و فروش شد )... و چون "ایمنی واکسن" به مصرف دخانیات مربوطه مجبور شدم برم تو جمع افرادی (مسلما پسرایی) که به سوال "مصرف سیگار و الکل" تیک مثبت بدن و حتی بپرسن منظورتون "دائمِ یا تفریحی؟"  و بهت حتی سیگار هم تعارف کنن و بگی:" مرسی! ترک کردم! " - بیکلاسیه بگی اهلش نیستم!  - پس محوطه ی پشت ساختمون زیست و "فشن نشین" بهترین نقطه برای داوطلب گیری بود! تجربه ی جالبیه...  به قول یکی که خیلی لطف داشت:" تا باشه ازین تحقیقات علمی!" ر.ن.۲. ساعت ۲:۳۰ صبحه ولی یه خروس داره بیرون میخونه! چرا؟! ر.ن.۳. تا همین امروز فکر میکردم امکان نداره فرضیه ی "جوشکاری" واسه کسی مثل من اتفاق بیفته! اما با کمال تعجب از ترم پایینی ها رو دست خوردیم! مگه ما ورودی بودیم جرئت داشتیم به سال بالاییا نگاه کنیم؟! حالا کار به جایی رسیده که ۸۹ یی ها...  من عااشق این ورودی بازیام... با اینکه الان عذاب وجدان  دارم اما خب... بچه ن دیگه! ما باید نصیحتشون کنیم! ر.ن.۴. متنفرم از موقعیتایی که باید دل یک نفر شکسته شه تا همه چی درست شه! و اینکه خودت خواسته یا ناخواسته جریانو بکشی به سمتی که ختم شه به این موقعیت تاسف آور... و اینکه هیچوقت هم تجربه نگیری و ... و خوبه که کسانی هستن که هرچند تلخ و محکم اما به هر حال بهت میفهمونن کارت کجا ایراد داره... و بازم خوبه که هستن کسایی که بهت این شحاعتو بدن که بگی :"نه!"... و کسایی که تا آخر ساپورتت کنن تا بدونی بهترینی! ممنون از همه ی این افراد .و مرسی خدای خوبم که راه راست رو به سمت ما کج میکنی تا اگه چشمامون ندید، پاهامون تو راه درست قدم بردارن! ر.ن.۵. آهنگ "موسیقی و من" بیژن که پخش میشه همه چی رو هواست... و وقتی تک نوازی دف و ویولن تموم میشه طوری نفس نفس میزنی انگار تمام آهنگو رقصیدی در حالیکه نشستی رو تخت و داری میکروب میخونی مثلا! بعد متن اس ام است به ماری این باشه که:" خلوت آغوش و غزل... دنج می و رنگین کمون... بوسه و موسیقی و من... ضرر نمیکنی بمون!" ر.ن.۶. خوشحالم! حرفیه؟!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۸۹ ، ۲۲:۴۸
خانوم سین
با آوازی یک‌دست یک‌دست دنباله‌یِ چوبینِ بار در قفای‌اش خطی سنگین و مرتعش بر خاک می‌کشید. «ــ تاجِ خاری بر سرش بگذارید!» و آوازِ درازِ دنباله‌یِ بار   در هذیانِ دردش یک‌دست رشته‌یی آتشین می‌رِشت. «ــ شتاب کن ناصری، شتاب کن!» از رحمی که در جانِ خویش یافت سبک شد   و چونان قویی مغرور در زلالی‌یِ خویشتن نگریست، «ــ تازیانه‌اش بزنید!» رشته‌یِ چرم‌باف فرود آمد،   و ریسمانِ بی‌انتهایِ سرخ در طولِ خویش از گرهی بزرگ برگذشت. «ــ شتاب کن ناصری، شتاب کن!»   از صفِ غوغایِ تماشاییان العازر گام‌زنان راهِ خود گرفت   دست‌ها     در پسِ پشت به‌هم‌درافکنده،     و جان‌اش را از آزارِ گرانِ دِینی گزندهآزاد یافت: «ــ مگر خود نمی‌خواست، ورنه می‌توانست!»   آسمانِ کوتاه    به‌سنگینی بر آوازِ رو در خاموشی‌یِ رحم فروافتاد. سوگ‌واران به خاک‌پشته برشدند و خورشید و ماه   به‌هم برآمد.     پ.ن.۱. بشر چقدر به درمان عشق درمانده ست؟... شاید تنها جنبه ی خوب ماجرا این بود که من با "فریدون مشیری" آشنا شم. پ.ن.۲. تعطیلات خوبی بود... شاید باید احساس تنهایی میکردم! شاید باید آرزو میکردم خونه باشم... اما نبود! فقط یه بار اونم وقتی احساس کردم که باید باشم پیش شادی... اما تمام عید قربان رو کارتون دیدیم و من عاااااااشق "عمو مهربون" و برنامه ش شدم! و تمام مدت با عمو ژورنگ و فیتیله خندیدم و چه حس خوبی بود اینکه یه لحظه یه ظهر تعطیل رو داشته باشی با کارتون سندباد و مدرسه موشها... انگار همه چیز همون سال ۷۵ شد... پ.ن.۳. میگن درست نیست آدم واسه یه منطقه ی خاصی صفت بذاره! بگه بابلیا ... بد و خوب همه جا هستن! اما خب وقتی یه صفت غالب بارز تمام کسایی ه که میشناسی و اهل یه مکانن مجبورت میکنه گواهی بدی به صداقت موضوع! ... اگه امروز گم و گور میشدم چی؟! پ.ن.۴. سخت ترین کار دقیقا همون چیزیه که واسه انجام دادنش میگی:" باشه از فردا"...  پ.ن.۵. برای بار چندم (دیگه امارشو ندارم) "بر باد رفته" رو دیدم! شخصیت اسکارلتی که به خودم نزدیک میبینمش و به قول باتلر که میگه" هردومون خودخواهیم، مغروریم و متکبر و در عین جال تو چشم افراد نگاه میکنیم و اونارو به اسم کوچیکشون صدا میزنیم" و اینکه میدونیم باید راجع به چیزی تصمیم بگیریم اما... باشه فردا روش فکر میکنم! پ.ن.۶.  همه چیزو نوشتم! اتفاقایی که افتاد... باعث شد راحتتر قضاوت کنم و ببینم اوضاع چی بوده و رو به چه جریانی داشته! وقتی مینویسی و وضعیت ها و شرایط رو جلوی خودت همزمان میذاری میفهمی کجا اشتباه کردی... واسه همین دفعه ی بعد آدم تر میشی! و حداقل مزیتش اینه که هیچوقت یادت نمیره که چی گفتی و چی شنیدی! اونم واسه آدم مثل من که هیچ چیز یادش نمیمونه! شاید بعدها قصه ی شب عید شد! پ.ن.۷. "مرگ ناصری" از شاملو عزیز... و چقدر به خاطرش سر کلاس فارسی عمومی   دکتر محسنی گریه کردم! و اینکه بعد از تموم شدنش ازمون خواست حافظ بخونیم تا حالم بهتر شه! و من خوندم:" منم که شهره ی شهرم به عشق ورزیدن... منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن!... وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم... که در طریقت ما کافری ست رنجیدن!" چقدر کلاساش خوووب بود! ۵۰۳ ساختمون مهندسی!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۸۹ ، ۲۳:۱۹
خانوم سین

435- عید قربان مبارک!

سه شنبه, ۲۵ آبان ۱۳۸۹، ۰۸:۵۵ ب.ظ
پ.ن.۱. گاهی یه سری آنتی بادی هستن که انتظار داری به رسپتورهای خاصی متصل شن... اما خیلی وقتا آنتی ژن مورد نظر رو یه چیز دیگه سوار شده و نتیجه ای که به دست میاری کاملا متفاوته با چیزی که انتظارشو داشتی! :) پ.ن.۲. بچه ها امروز رفتن خونه... صادقانه میگم که اصلا تمایلی به رفتن ندارم... تا خوشبینی م برگرده به اون دیار و اون مردم مدتی طول میکشه! ولی خب نرفتن بهونه ی خوبی بود که بگی اشکات واسه دلتنگیه و کسی سوال پیچت نکنه که "باز چی شده؟!"... حس نفرت انگیز "چتر شدن" ... و شاید حرفای مریم درست باشه در این یک مورد! کلی برنامه میریزی که تو همچین موقعیتی چی بگی و چی کار کنی اما وقتش که میرسه... بازیچه نباش! نذار که یک غریبه راهنماییت کنه! اونقدر بزرگ شدی که بشه روت حساب کرد! نه؟! پ.ن.۳. غزاله گفت:" هیچوقت خودت خودتو زیر سوال نبر" راس میگفت... و جالبه که چقدر صورت مسئله عوض شد بعد حرفش! پ.ن.۴. دلم گرفته بود... آهنگای پیشرو و هومن سودمند و ارمین هم کمکی نکرد... رفتم آموزشگاه چکاوک و سر تمرین تار و سه تار و دوتار... و "سرو چمان من چرا میل چمن نمیکند؟!" و موسیقی واقعا غذای روح حساب میشه... و شب باز هم ویولن... پ.ن.۵. کاش خیلی کارا وقار آدمو نمیورد پایین تا حداقل آدم دلش خنک شه که جرفشو زده! پ.ن.۶. ما آدمای این نسل -اسماعیل که سهله - خدا "یادشو" هم بخواد دریع میکنیم... کو اون انسانی که میگفتن خلیفه ی خدا روی زمینه؟! پ.ن.۷. امروز که گفتی تقدیر مارو از هم جدا کرد فقط خندیدم! "تقدیر" واسه من تعریف نشده ست! ما ادما هر چیزی که برامون پیش میاد نتیجه ی تصمیماتمون در قدیمه... پس جدایی و فاصله مونو گردن غیب ننداز... خودمون خواستیم! کی باورش میشه که یه زمانی بدون هم جایی نمیرفتیم؟! ۶تایی با هم... پ.ن.۸. اون قدیما فک میکردم چه کار مزخرفیه دخترای متاهل و مجرد رو تو دبیرستان و مدرسه جدا میکنن! الان فک میکنم باید این طرح تو دانشگاه و خوابگاه هم اجرا شه... چون نه تنها فکر خودشون مشغوله بلکه انسان های اطرافف نیز درگیر حرفایی میشن که مجبورن با احساساتی همدردی کنن که قادر به درکش نیستن... مثل "دلتنگی" مثل "میمیرم برات" مثل "الان تو راهه و من نیستم"... و گاهی مجبور میشی تذکر بدی که یه ذره بزرگترونه تر رفتار کنن...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۸۹ ، ۲۰:۵۵
خانوم سین
پ.ن..1. قدیمیا میگفتن که هر کس یه ستاره تو آسمون داره... بعد ها یاد گرفتیم ستاره پرنور و پررنگه رو دوست نداشته باشیم چون چشم همه دنبالشونه... ستاره ای برای ماست که هیشکی جز خودمون نمیبیندش...یه ذلستان دیگه هم بود راجع به ستاره ها... اونم این بود که "به چشمک زدن ستاره ها نگاه کن اما دل نبند... چون چشمک زدنشون از روی عادته..." ستاره های پررنگ زدگی ما نمیتونن اونی باشد که باید روش حساب کرد... پ.ن.2. تولد عااالی بود و میتونست بهتر باشه... خیلیا غایب بودن و همه چی اونقدر سریع جفت و جور شد و شمع و کیک و شعر و خنده ... و چقدر کیک از دستامون افتاد ... و اینکه مدتها سر پا واستادیم چون چمنا خیس بود و نشد بشینیم... و گارفیلد که روش کلی امضا شد و هنوز مراسم ادامه داره... "ناردونه" و "باربد"... و همه چی آرومه؟! پ.ن.3. بعد اینکه تب "همه چی آرومه" خوابید... حالا نوبت "تو که چشمات خیلی قشنگه... میدونستی یا نه؟" ست که بیاد رو اعصاب من!... پ.ن.4. ممکنه آدم به خاطر یه نفر از تمام علائقش صرف نظر کنه؟! یا اینکه کاملا عوض شه؟! این عوض شدن یعنی پایداره یا خسته میشه؟ واقعا یه آدم جدید میشه یا تظاهر میکنه شده؟ (من فضول نیستم! اصلا شاید طعم ایستک و تکدانه یه جوور باشه وقتی شخص خاصی برات میخره! K J) اصلا به من چه؟!) پ.ن.5. خیلی بده که آدم فقط کمتر از یه روز سر حرفش بمونه...آخه دقیقا وقتی تصمیم میگیری آدم شی تمام موقعیتا فراهم میشه برای شروع دوباره... واسه شک، چپ چپ نگاه کردن و اینکه :"میدونی امروز چی دیدم؟! " پ.ن.6. اول آکواریوم و تلاش واسه درس خوندن بین دانشجوهای پرحرف ورودی... بعد مریم و مداد شمعی و نقاشی و سیب و "چیزی شده"... انگشت نگاری و شمارش TCR   و شمردن تعداد Ridge ها و مشخص کردن جهت انحنای برجستگی های خطوط سر انگشتا... پروندن مگس های سرکه ی والدین و شمردن لارواشون و تست کراس...  روز کوتاه و بی مشغله ای بود... پ.ن.7. گاهی اس ام اس ها خیلی خیلی شاخ درآرن: از عشق تو مستم، زدم لامپو شکستم! آهای آلبالو خشکه کلاست منو کشته! K K پ.ن.8. مرسی از همه ی دوستانی که تبریک گفتن... :* :*
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۸۹ ، ۱۹:۵۱
خانوم سین
هرسال این موقعا که میشه به خودم میگم این دفعه آدم تر از قبل میشم... دیگه اشتباهات تکراری رو انجام نمیدم... قول میدم به خودم که خانوم باشم و کسی که بشه بهش گفت :"مایه ی افتخار"... با خودم میگم این سال دیگه میترکونم...  کاری میکنم که همه حسرت موقعیتمو داشته باشن و بخوان جای من باشن... چند ساله که هر سال این خواسته رو میخوام... و انگار این بشر درست بشو نیست که هر سال امید خوب شدن (یا شاید خوبتر شدن) رو موکول میکنه به روز و دقیقه ی بعد تولدش... همیشه "از فردا"... ولی ناامید نمیشم... بازم میخوام و بازم تلاش میکنم که امسال کمکی باشه به بهتر فکر کردم و تصمیم گرفتن... اینجا مینویسم که هر بار خوندم و دیدم اونی نیستم که قرار بود، خودتلنگری بشود در محضر همایونی... K   اول بهمن 88 نوشتم:" هو معکم این ما کنتم...کاش یه ذره بیشتر تو مغزم فرو میرفت و فقط در حد پست گذاشتن نبود... کاش دیروز تو آکواریوم یادم بود اینو... کاش یادم بودی... کاش دیروز تو خیابون... یا امروز تو اتاق یادت بودم... کاش این آیه بیشتر ازینا روم کار میکرد... کاش انسان نبودم..."  هنوز هم همون آدمم... میخوام که باشی و مثل همیشه وقتی اشتباه میکنم اونقدر بزنی تو سرم که بازم برگردم تو بغلت... که هیچ چیز شیرین تر از آروم شدن با تو نیست!   الهه،زینب، شادی، ندا و ندا، باران، محدثه و محدثه، مطهره، لاله، عطیه، ستاره و ستاره، شهرزاد،سمانه، سحر، شیوا،مونا،سونیا، شادی، سارا، فریده، معصومه، عاطفه، میترا و میترا و میترا، الناز ، ساجده، آزیتا، سمیرا، نگار، فرزانه، بهناز، آیسان، زهرا و زهرا، یگانه، مریم و مریم و مریم و مریم، سوگند، اشا، بیتا و بیتا، ستایش،مینا، سرور، رویا،فائزه و فائزه، مارال،فاطمه و فاطمه، غزل، شکوفه، مروارید،روشنک، مهسا، هلیا، درسا، نازنینٰ،شیما و شیما، غزاله، معصومه، سپیده و سپیده،هستی ، پریچهر ، مهسا، نادیا، کیمیا، نارین، آزاده، شهلا، حدیث، نوشین، سروین , عاطفه , مهدیس و همه ی دوستام!... آخرین باری که اسم خیلیاتونو نوشتم واسه تبریک ولنتاین بود... الان میخوام ازتون معذرت بخوام به خاطر تمام حرفا و شوخیا و غیبت ها و توهین ها و دعواها ... هر چیزی که بود و ناراحت شدین... نمیدونم چند نفرتون میخونین این پست رو اما میخوام بدونین که چقدر برام مهمین... فقط قرار گرفتن من تو جمع بهم موجودیت میده و شما همون جمعین! دوستتون دارم...   پ.ن.۱. ساعت ۱۲ که شد یهو جیغ و دادا شروع شد و ممنون از همه تون که تو اولین دقایق ۲۱م بهم تبریک گفتین! کاش شارژ داشتم جواب میدادم... پ.ن.۲. یهو شروع  کردیم به پریدن و جیغ و داد کردن و بعد آهنگای آروم و آخر سکوت... و هرکی رفت دنبال کار خودش! الان باید افسرده بشم که وارد دهه ی سوم شدم؟! هر وقت اینو میگم احساس میکنم ۳۰ سالم شده... پ.ن.۳. خیلی خودشیفته بازی درآوردم... "ای گل ناز کوچک... تولدت مبارک" تو دهنم افتاده بود...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۸۹ ، ۲۱:۳۴
خانوم سین
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی چه خیال ها گذر کرد و گذر نکرد جوابی سرم از خدای خواهد که به پایش اندر افتد که در آب مرده بهتر که در آرزوی آبی... دل من نه مرد آن است که با غمش سرآید مگسی کجا تواند که برافکند عقابی؟ نه چنان گناهکارم که به دشمنم سپاری تو به دست خویش فرمای اگرم کنی عذابی برو ای گدای مسکین و دری دگر طلب کن که هزار بار گفتی و نیامدت جوابی...     پ.ن.0. ارد بزرگ و سعدی پ.ن.1. "۱۹ تا شمع رنگارنگ و کوچولو که همه شون با هم خاموش شدن و این یعنی به آرزویی که کردم میرسم...و این یعنی ۱۹ سال تموم شد و فقط یک سال از دهه ی دوم زندگیم مونده..."  یک سال گذشت؟! بعد اون شب به یاد موندنی و  حالا دیگه هیچ سالی از دهه ی دوم زندگیم نمونده! و من نه دپرسم نه افسرده و نه سرخورده و نه ناراحتو نه در آرزوی برگشت به گذشته...  آرزوم هم همون که پارسال بود: "برات آرزوی موفقیت دارم... هر جا که هستی... هیچ وقت تسلیم نشو و همیشه پاک بمون..." ... فقط یک روز دیگه... پ.ن.2. وقتی میبینی یکی از بهترین دوستات داره بزرگترین اشتباهو میکنه اول با خودت میگی :"باید کمکش کنم!" و تمام تلاشتو میکنی! بعد میبینی انگار مسائلی که واسه تو معنی "غیر اخلاق" رو تداعی میکنن واسه اون و محیطش یک اتفاق معمولیه که حتی ساپورت خانواده شو هم همراه داره... بعد سعی میکنی بهش بفهمونی! قهر میکنی... سر سنگین میشی... میدونی چقدر حساسه ولی با کنایه باهاش حرف میزنی... ولی فقط اینو میگه :" احتیاج دارم"... واسش توضیح میدی که چیز غیرعادی ای نیست! همه نیاز دارن به اینجور روابط، اما فرق آدما تو نوع پاسخ دادنشونه ! ما با همیم! نیازی به وجود یک فرد خارجی نیست!... ولی کار خودشو میکنه و استدلالش اینه که دوستاش دارن تنهاش میذارن!... آخر دیگه از دست خودت و استدلالات خسته میشی... با خودت میگی اون که خوشحاله و آرامش داره پس تو خودتو بکش کنار که روت تاثیر نذاره! و با اینکه میدونی چقدر بهت احتیاج داره ،عقب میکشی... که یه وقت، یاد نگیری که اینطوری به نیازات جواب بدی! چون هرچی باشه و هرچقدر دور اما خونه ت جای دیگه ست! پ.ن.3. معمولا وقتی اینجور خبرا رو میدن بهت باید "حسودی" کنی! یا "حرص" بخوری... یا حداقل عصبانی شی و 4 تا دری وری ببندی به طرف... اما وقتی فهمیدم فقط خندیدم! واسه خودم عجیب بود اما واقعا همین بود... خوشحال شدم نه به خاطر اینکه دیگه مرکز نیستم! به خاطر اینکه لازم نیست عذاب وجدان بکشم که به خاطر چیزی که نمیتونستم باشم کنار گذاشته شدم!... با اینکه هیچ مسئولیتی نسبت بهت ندارم! پ.ن.4. و گاهی چقدر سرمست میخندیم ... انگار هیچوقت غمی وجود نداره... کاش هرروز مثل امروز باشه... مثل کلاس ژنتیک و قهوه ی تلخ... مثل ساعت 2:24 دقیقه، اسکوئر علوم پایه، نیمکت کنار آمفی تئاتر... مسیر همیشگی تا  سر در و راهی که هیچوقت انقدر کوتاه نبود! و کاملا درک کردم که مرکز خنده "طحال" ه... چون تا وقتی رسیدم خوابگاه طوری دلم منقبض میشد که فقط وقتی میخندیدم آروم میشد... یه نیرو با فیدبک مثبت برای افزایش شادی... خدایا ممنون! این یه دستوره! پ.ن.5. گفتی میخوای تولد بگیری... پارسال اونقدر مهمونات زیاد بودن که بیخیال شدی... امسال که ساناز گفت مهمونات کیان فکر کردی و فکر کردی و فقط گفتی سیمین و ولی دم!... تقصیر خودته! چه جوری همه رو از دست دادی؟! من میدونم چرا... اگه فقط یه ذره بهم گوش بدی میفهمی... پ.ن.6. به طور ناگهانی از همه چیز جدا شدم... شاید راست میگفت اون بنده خدا که منو "رها" صدا کرد... ناگهانی و به طور غیرقابل پیش بینی دیگه هیچی برام مهم نشد... هیچ چیز مثل پارسال نیست... من بزرگتر شدم! پس ازم دلخور نشین اگه بهتون وابسته نمیشم... اگه یه جا نمیمونم... اگه آروم و قرار ندارم... اگه یه ساعت نشستن مستمر تو سالن مطالعه رکورد حساب میشه برام... پ.ن.7. تولد اونم جمعه؟  نامردیه! میخواستم دقیقا وقت اذان مغرب، همون موقع که 20 سال پیش دنیا اومدم دور هم باشیم! مثل پارسال! نشد... شنبه هم روز خداست! کاش شنبه حراست گیر نده به کیک بریدن تو محوطه دانشگاه! پ.ن.8. و ان یکادالذین کفروا لیزلقونک بابصارهم لما سمعوا الذکر و یقولون انه لمجنون و ما هو الا ذکر للعالمین...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۸۹ ، ۱۹:۵۲
خانوم سین
من سایه ای از نیمه ی پنهانی خویشم تصویر هزار آینه حیرانی خویشم صد بار پشیمانی و صد مرتبه توبه هر بار پشیمان ز پشیمانی خویشم عالم همه هر چند که زندان من و توست از این همه آزادم و زندانی خویشم فردایی اگر باشد باز از پی امروز شرمنده چو حافظ ز مسلمانی خویشم حافظ مگر از عهده ی وصف تو برآید با حسن تو حیران غزلخوانی خویشم!     پ.ن.۰. قیصر امین پور پ.ن.۱. روزا رو شلوغ و پرکار میگذرونم تا وقتی برای فکر کردن به حاشیه نباشه... از فیس بوک هم ضربه خوردن جالبه... و اینکه کمکت تبدیل شه به یه سوژه ی بزرگ برای یک سوء تفاهم بین المللی... و انسانهای بیکاری که دیگه کارشون از حرف زدن پشت سر مردم گذشته و تمام تلاششونو میکنن که آدم بفهمه... و تمام روزایی رو که میشد به برنامه ریزی واسه هفته ی آینده ش بگذرونه رو اختصاص بده به داغ کردن پشت دستش که  دیگه به کسی کمک نکنه! حتی پیدا کردن یک شماره تلفن! و حس نفرت انگیز اشتباه! پ.ن.۲. غر زدن ممنوع! حالم خوبه و اجازه نمیدم هیشکی خرابش کنه... پس لطفا مواظب باشین! پ.ن.۳. هر شب که اشکام میریزه و با یه دست صورتمو باد میزنم و با یه دست  آروم میزنم رو صورتم که سوزشش بخوابه، با خودم میگم آخه مجبوری مگه؟! ولی چقد سخته مقاومت در مقابل اینکه میدونی چی دردتو آروم میکنه ولی نباید ازش استفاده کنی!... پ.ن.۴. وبلاگ نویسی عالیه وقتی سمت چپ دوستت با شوهرش حرف میزنه و پشت سرت زمزمه ی حرفای یواشکی یکی دیگه با دوست پسرش میاد :دی و چقدر امروز خوووب بود و خوش گذشت! با وجود تمام دردسرایی که داشت!  روزای پرکاری که تمام انرژی آدمو بکشن و اینکه احساس کنی باید استراحت کنی اما وسوسه ی خوندن آرشیو وبلاگت اجازه ی این کارو نمیده... و فکر اون محلول وحشتناک... من عاااااشق این روزای سختم! احساس میکنم موجودم! پ.ن.۵. فول آرشیو "رضا پیشرو"... "چیزی شده" از آرمین... "فریاد" امید...حس آهنگ گوش کردن هم نیست! پ.ن.۶. آدم اعصابش از یکی بهم میریزه و به ۴ نفر دیگه که از بدشانسی همون موقع سر میرسن گیر میده... و جالبه که عذاب وجدانی هم موجود نیست!... و امکان عذر خواهی هم! پ.ن.۷. ۵ روز... پ.ن.۸. چه ویرووووسیه این HBV ... گاهی واقعا درک میکنم که هرچی آدم بیشتر بدونه بیشتر قدرت خدا رو درک میکنه... وقتی ویروس چند میکرونی این همه مکانیزم داره... کاش یه چند واحدی انسان شناسی داشتیم (به هر منظوری میخواین بخونین!)...  پ.ن.9. دلمان تنگ شده بود...و ان یکاد الذین کفروا لیزلقونک بابصارهم لما سمعو الذکر ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۸۹ ، ۲۱:۳۳
خانوم سین
مرا به خاک سپردند و آمدند و گذشت تکان نخورد درین بیکرانه، آب از آب                                                          ستاره می تابید                                                        بنفشه میخندید                                                      زمین به گرد سر آفتاب می گردید. همان طلوع و غروب و همان خزان و بهار همان هیاهو جاری به کوچه و بازار همان تکاپو همان گیر و دار، آن تکرار همان زمانه               که هرگز نخواست شاد مرا! نه مهر گفت و نه ماه نه شب ؛ نه روز                              که این رهگذر چه بود و چه شد؟ نه هیچ دوست،                             که این همسفر چه گفت و چه خواست ندید، یک تن از این همرهان و همسفران که این گسسته،                          غباری به چنگ باد هواست!   تو ای سپرده دلم را به دست ویرانی! همین تویی تو، که –شاید-                               دو قطره ،پنهانی - شبی که با تو درافتد غم پشیمانی- سرشک تلخی در مرگ من می افشانی! تویی!           همین تو،                      که می آوری به یاد مرا!     پ.ن.1. فریدون مشیری پ.ن.2. دو آخر هفته ی متفاوت! هفته ی پیش همین موقعا بود که... توضیح خاصی براش ندارم که بگم چی بود... میدونم چرا شروع شد اما مدت دار بودنش هیچ توجیهی نداشت... 4 روز داغون و اتفاقایی که افتاد و از اون بدترش کرد و اینکه آدم اینهمه کسی دور و برش باشه و بازم احساس تنهایی کنه و با وجود اینکه تنهاست اما جایی نداره که بخواد خودش باشه و خودش... اصلا همه چیز قاطیه!... ولی از یکشنبه همه چیز دوباره راه افتاد چون واقعا داشتم روزای قشنگیو رو خراب میکردم! کافی بود یه ذره با حواس جمعی خوشحال و سرخوش باشی... پ.ن.3. کم پیش میاد که بخوام تعطیلات اخر هفته طولانی شه... کارها خیلی زیاد شده... پروژه، زبان، گونوکوک ها، ویروس ها و بیوفیزیک... و این آخری ها احساس میکنم واقعا ژنتیک رو دوست دارم! و آقای علیپور رو! :"> پ.ن.4. گفتن:" شکست یعنی تو یه آدم احمق بودی!" گفتم:" نه! شکست یعنی من به اندازه ی کافی جرات و جسارت داشتم" پ.ن.5. اس ام اس های دسته جمعی رو اینروزا زیاد میفرستم... قبلا خوشم نمیومد اما جوابایی که از دوستام میاد واقعا تشویقم میکنه که بعدیشو هم بفرستم...جالبترینش این بود که "یک دروغ در موردم بگو"... و چقدر خندیدم! شاید مسخره باشه اما واقعا به آدم امیدواری میده که هنوز ارزش هایی داری که مهم باشه که مثلا بخوان ازت بدزدنش... پ.ن.6. دلم یه دل سیر استراحت میخواد... از بیرون صدای "کروات" آرمین میاد... یاد پارسال بخیر که فقط میپریدیم و بازیگوشی میکردیم! یه "نوترون" شدم به تمام معنا!  پ.ن.7. کیک رو سفارش دادم! با گل های قرمز آلبالویی! هوووووورا دهه ی سوم زندگی! پ.ن.8. انتخابات انجمن انجام شد... و تمامشو تقدیم کردیم  به 88 یها! به قول یکیشون:" این میز و صندلی به هیشکی وفا نکرده!" اما تقدیم کلید خیلی سخت بود! :پی پ.ن.9. کاش اینقدر سر به سر بچه های ورودی نذاریم! :)))))))))))) :))))) زوده واسشون!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۸۹ ، ۱۰:۳۰
خانوم سین
جنگل ثمر نداشت ، تبر اختراع شدشیطان‌خبر نداشت، بشر اختراع شد« هابیل » ها مزاحم « قابیل » می‌شدندافسانه ی « حقوق بشر »  اختراع شدمـردم خیال فخر فروشی نداشتندشیـئی شبـیه سکه ی  زر اختراع شد فکر جنایت از سر آدم  نمی‌گذشتتا اینکه تیغ و تیر و سپر اختراع شدبا خواهش جماعـت  علاف اهل دلچیزی به نام شعر و هنر اختراع شداینگونه‌ شد که ‌مخترع ‌از خیر ما گذشتاینگونه ‌شد که‌ حضرت « شر » اختراع شددنیا به‌ کام بود و … حقیقت؟! مورخان !ما را خبر کنید؛ اگر اختراع شد     پ.ن.۱. کلی نوشتم از اوضاع این روزهام... اما به طور عجیبی پاک شد. شاید لازم نیست همه چیز ثبت شه! یا شاید اصلا لازم نیست چیزی ثبت شه... همه چی داغون بود! در همین حد میگم! فقط ۴ آبان! یک روز وحشتناک... با بیماری عجیبی که لایه لایه عوارضش اضافه میشه؛ لطف دوستان و حرص خوردن بی مورد و مسخره ی من؛ بابلرود و "کی اشکاتو پاک میکنه شبا که غصه داری؟" و نداشتن حتی یک مکان برای خودت؛ برگشت به تمام خاطرات و تلاش برای یادآوری تک تک مکانهایی که تبدیل شدن به یک داستان که حتی خودم هم فراموشش میکنم... و دقیقا همون موثعی که داری از وضعیتت شکایت میکنی، خدا چیزیو میذاره جلو پات که میخوای... شاد  میشی! لذت میبری اما یهو سرزنش و وجدانی که هیچوقت نذاشت چیزی همونطوری پیش بره که بقیه انجام میدن! و بعد ترس ازینکه نکنه چون ناراحتی داری همون اشتباهاتو تکرار میکنی؟! نکنه به خاطر پر کردن تنهاییت به هرکسی اجازه بدی وارد حریمت شه و باز درگیری های تابستون پیش بیاد؟! پ.ن.۲. امکانش هست آدم چیزی بخواد که براش بده و خدا بهش بده؟! یا هر کاری که خدا برای بنده انجام میده از روی خیر و صلاحشه؟! حاضرم چیزیو که میخوام نداشته باشم اگه خدا نمیخواد... خداجووونم! نگاه به التماسام نکن... اصلا نادیده بگیر... آن ده که آن به! دو رووز دیگه نگی "خودت خواستی!" پ.ن.۳. خیلی بده که وقتی یه خانوم میره بابلرود تنهایی همه فک کنن داره واسه قرار میره... چرا تو بابلرود قدم زدن باید حتما دو نفری به بالا باشه؟ و چرا "کشیدن قلیون توسط بانوان الزامی ست"؟ و چرا من هیچوقت با خودم کنار نمیام؟! پ.ن.۴. "دموکراسی تو روز روشن" خیلی خیلی عالی و روشنگر بود! و اگه قرار باشه اینطوری مو رو از ماست بکشن بیرون که نمیشه! خیر سرمون دوتا کار خوب هم نکردیم... تمام وقتمون تو دانشگاه به صحبت و غیبت و درگیری میگذره و تو خوابگاه هم که... پس کی وقت "در جوانی پاک بودن" ه؟... وقتی به تمام کارایی که مونده و انجام ندادم فکر میکنم... وقتی میبینم چه گندایی زدم که جبران میخواد... دلم میخواد تولدم حالا حالا ها نیاد! زوده وارد دهه ی سوم بشم! پ.ن.۵. نوشتن تو بلاگ سخت شده! قبلا حرفای زیادی بود برای زدن اما الان که فکر میکنم میبینم ارزش نداره خیلی چیزا! فروغ نمیخونم اما ۴ ابان، وقت غروب که میومدم خوابگاه یهو بلند خوندم :"نگاه کن چگونه سایه ی سیاه سرکشم اسیر دست آفتاب میشود..." پ.ن.۶. گاهی یکیو خیلی دوست داری... بعد گفتن "دوستت دارم" راضیت نمیکنه! میخوای یه کار بیشتر انجام بدی... جریان من عکس اینه! از یکی خوشم نمیاد... اما "اخم و تخم" جواب نمیده! میخوام یه ضربه ی کاری تر وارد کنم که نمیشه! :دی  پ.ن.۷. منبع شعر وبلاگ زیبای الف با الفبا
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۸۹ ، ۲۱:۳۵
خانوم سین
 

 جنگل ثمر نداشت ، تبر اختراع شد
شیطان‌خبر نداشت، بشر اختراع شد

« هابیل » ها مزاحم « قابیل » می‌شدند
افسانه ی « حقوق بشر »  اختراع شد

مـردم خیال فخر فروشی نداشتند
شیـئی شبـیه سکه ی  زر اختراع شد
 
فکر جنایت از سر آدم  نمی‌گذشت
تا اینکه تیغ و تیر و سپر اختراع شد

با خواهش جماعـت  علاف اهل دل
چیزی به نام شعر و هنر اختراع شد

اینگونه‌ شد که ‌مخترع ‌از خیر ما گذشت
اینگونه ‌شد که‌ حضرت « شر » اختراع شد

دنیا به‌ کام بود و … حقیقت؟! مورخان !
ما را خبر کنید؛ اگر اختراع شد

 

 

پ.ن.۱. کلی نوشتم از اوضاع این روزهام... اما به طور عجیبی پاک شد. شاید لازم نیست همه چیز ثبت شه! یا شاید اصلا لازم نیست چیزی ثبت شه...

همه چی داغون بود! در همین حد میگم! فقط ۴ آبان! یک روز وحشتناک... با بیماری عجیبی که لایه لایه عوارضش اضافه میشه؛ لطف دوستان و حرص خوردن بی مورد و مسخره ی من؛ بابلرود و "کی اشکاتو پاک میکنه شبا که غصه داری؟" و نداشتن حتی یک مکان برای خودت؛ برگشت به تمام خاطرات و تلاش برای یادآوری تک تک مکانهایی که تبدیل شدن به یک داستان که حتی خودم هم فراموشش میکنم... و دقیقا همون موثعی که داری از وضعیتت شکایت میکنی، خدا چیزیو میذاره جلو پات که میخوای... شاد  میشی! لذت میبری اما یهو سرزنش و وجدانی که هیچوقت نذاشت چیزی همونطوری پیش بره که بقیه انجام میدن! و بعد ترس ازینکه نکنه چون ناراحتی داری همون اشتباهاتو تکرار میکنی؟! نکنه به خاطر پر کردن تنهاییت به هرکسی اجازه بدی وارد حریمت شه و باز درگیری های تابستون پیش بیاد؟!

پ.ن.۲. امکانش هست آدم چیزی بخواد که براش بده و خدا بهش بده؟! یا هر کاری که خدا برای بنده انجام میده از روی خیر و صلاحشه؟! حاضرم چیزیو که میخوام نداشته باشم اگه خدا نمیخواد... خداجووونم! نگاه به التماسام نکن... اصلا نادیده بگیر... آن ده که آن به! دو رووز دیگه نگی "خودت خواستی!"

پ.ن.۳. خیلی بده که وقتی یه خانوم میره بابلرود تنهایی همه فک کنن داره واسه قرار میره... چرا تو بابلرود قدم زدن باید حتما دو نفری به بالا باشه؟ و چرا "کشیدن قلیون توسط بانوان الزامی ست"؟ و چرا من هیچوقت با خودم کنار نمیام؟!

پ.ن.۴. "دموکراسی تو روز روشن" خیلی خیلی عالی و روشنگر بود! و اگه قرار باشه اینطوری مو رو از ماست بکشن بیرون که نمیشه! خیر سرمون دوتا کار خوب هم نکردیم... تمام وقتمون تو دانشگاه به صحبت و غیبت و درگیری میگذره و تو خوابگاه هم که... پس کی وقت "در جوانی پاک بودن" ه؟... وقتی به تمام کارایی که مونده و انجام ندادم فکر میکنم... وقتی میبینم چه گندایی زدم که جبران میخواد... دلم میخواد تولدم حالا حالا ها نیاد! زوده وارد دهه ی سوم بشم!

پ.ن.۵. نوشتن تو بلاگ سخت شده! قبلا حرفای زیادی بود برای زدن اما الان که فکر میکنم میبینم ارزش نداره خیلی چیزا! فروغ نمیخونم اما ۴ ابان، وقت غروب که میومدم خوابگاه یهو بلند خوندم :"نگاه کن چگونه سایه ی سیاه سرکشم اسیر دست آفتاب میشود..."

پ.ن.۶. گاهی یکیو خیلی دوست داری... بعد گفتن "دوستت دارم" راضیت نمیکنه! میخوای یه کار بیشتر انجام بدی... جریان من عکس اینه! از یکی خوشم نمیاد... اما "اخم و تخم" جواب نمیده! میخوام یه ضربه ی کاری تر وارد کنم که نمیشه! :دی

 پ.ن.۷. منبع شعر وبلاگ زیبایالف با الفبا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۸۹ ، ۲۰:۳۰
خانوم سین