~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...
چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

آلبر کامو _ سقوط
------
قلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
مطالب پیشین

۶ مطلب در فروردين ۱۳۹۰ ثبت شده است

هم دعا کن گره از کار تو بگشاید عشق هم دعا کن گره تازه نیفزاید عشق! قایقی در طلب موج به دریا پیوست باید از مرگ نترسید؛ اگر باید عشق عاقبت راز دلم را به لبانش گفتم شاید این بوسه به نفرت برسد، شاید عشق شمع روشن شد و پروانه در آتش گل کرد میتوان سوخت اگر امر بفرماید عشق پیله ی رنج من ابریشم پیراهن شد شمع حق داشت! به پروانه نمی آید عشق!   پ.ن.1. اقلیت از فاضل نظری پ.ن.2. هوای بهاری شمال اینروزا فقط به درد این میخوره که بخوابی و بخوابی و بخوابی... حتی اگه بتونی تموم انرژیتو جمع کنی و به کلاسای ساعت 8 صبحت برسی ترجیح میدی تمام وقت بشینی رو چمن و احتمالا یه تکدانه آلبالو هم دستت باشه... آفتاب هم زیاد داغ نیست و باد سرد هم میاد و دوستت آهنگ "همدم" رو هم میذاره و یه ساعت کنار هم بودن با هر جمعی! مهم اینه که خوش میگذره! حتی دعوا و بحث و جدل هم یه ذره روحیه مو خراب نمیکنه! نمیدونم چه جادوییه!؟  فقط خنده و شادی و بعد... حس وحشتناکی که بعد از جدا شدن بهت دست میده! اینکه نکنه دیگه هیچوقت تکرار نشه؟! پ.ن.3.پیچک فیلتر شد!‌واسه همین قالب وبلاگ شده همون قالب مزخرف بلاگفا! تا یکی پیدا کنم تحملش کنین! واسه خودم که زجرآوره... پ.ن.4. یه سری اتفاقای پشت سر هم باعث جریانات جدیدی شد. اما خدارو شکر بعد از جریان "ولی دم" دیگه هیچی بهم مربوط نیست!‌وظیفه ی من فقط بودنه که هستم! درسته گاهی همه چیو بهم میریزم که اونم به خاطر یه تفاوت بنیادینه با عملکرد اونا که ریشه ی تربیتی و فرهنگی و ناحیه ای داره ولی دوست دارم باشم باهاشون! مهم هم نیس بدونن یا نه! در مورد هم زیاد اشتباه میکنیم و زیاد نمیدونیم!‌این یکی از بهترین معایبیه که جمعمون داره! من بهش نمیگم تحمل کردن! میگم اصل دوستی! اینکه دوستاتو واسه حسی که این بودن میده بخوای... نه اینکه شبیه اونا شی از هر نظر. پ.ن.5. بین دوتا دیدگاه کدوم بهتره؟! اینکه چه لزومی داره با یه جمع باشی وقتی افکار و رفتارشونو قبول نداری؟ یا اینکه دلیل نداره تو هر جمعی باشی همه رفتارا و افکارو قبول کنی چون آدما مثل هم نیستن! حالا کدوم درست تره؟! پ.ن.6. آشای خوب من! نبودنت خیلی وقته که احساس میشه و الان که فک میکنم تو این 5 روز انگار همچنان هستی و هیچ اتفاقی نیفتاده! واسه همینه که نوشتن یه ذره سخته!‌ روزای خوب و شادی رو باهم د اشتیم .روح پاکت همیشه در آرامش باشه دوست خوب من! پ.ن.7. شقایق و سینای عزیز... زیاد نمیشناختمتون اما اونقدر اینروزا باهاتون احساس نزدیکی کردم –مخصوصا تو سینا- که همه ی پیغامایی که براتون میدیدم و میشنیدم واقعا آزارم میداد! میدونم که جایی بهتر از ما هستین  و این مائیم که محتاج دعای شماییم! ولی اون بالا ها نزدیک خدا که هستین مارو فراموش نکنین! پ.ن.8. اگه 4 سال پیش سیمینی که الان هستم رو میذاشتن جلوم و میگفتن این توئی به صراحت ردش میکردم! هیچوقت اینی که هستم رو تصور نمیکردم! حالا بهتر یا بدتر رو بیخیال... خیلیاش مطابقت داره با چیزی که میخواستم و اون هم اثر اعجاب انگیز قانون جذب بود! ولی خوشحالم به خاطر همه چیز! مرسی خداجون! پ.ن.9. شنبه باز هم جشنواره غذا و مرور تمام خاطرات و اتفاقاتی که تو چندین دوره ی گذشته افتاد... و یک شب شعر که امیدوارم بشه یه شعر اعتراضی رو اونجا خوند و مشکلی برات پیش نیاد! برای دیدن متن شعر سرچ کنین "هیلا صدیقی... سبز است دوباره" پ.ن.10. همیشه آدما تا یه حدی میتونن تو ارتباطاتشون جلو برن و بعد اون همه چی میشه زشت و نادرست! این حد رو تو مشخص میکنی که تا کجا میتونه کسی پیش بره ولی مشکل ایجاست که تصمیمتو ثابت کن!‌نذار تحت تاثیر مکان و فضا و افراد قرار بگیره! –که متاسفانه هیچ گریزی ازش نیست- پ.ن.11. دلم خیلی تنگ شده بود برای اینجا... حرف کم میارم اینروزا!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۰ ، ۱۲:۴۴
خانوم سین

 

هم دعا کن گره از کار تو بگشاید عشق

هم دعا کن گره تازه نیفزاید عشق!

قایقی در طلب موج به دریا پیوست

باید از مرگ نترسید؛ اگر باید عشق

عاقبت راز دلم را به لبانش گفتم

شاید این بوسه به نفرت برسد، شاید عشق

شمع روشن شد و پروانه در آتش گل کرد

میتوان سوخت اگر امر بفرماید عشق

پیله ی رنج من ابریشم پیراهن شد

شمع حق داشت! به پروانه نمی آید عشق!

 

پ.ن.1. اقلیت از فاضل نظری

پ.ن.2. هوای بهاری شمال اینروزا فقط به درد این میخوره که بخوابی و بخوابی و بخوابی... حتی اگه بتونی تموم انرژیتو جمع کنی و به کلاسای ساعت 8 صبحت برسی ترجیح میدی تمام وقت بشینی رو چمن و احتمالا یه تکدانه آلبالو هم دستت باشه... آفتاب هم زیاد داغ نیست و باد سرد هم میاد و دوستت آهنگ "همدم" رو هم میذاره و یه ساعت کنار هم بودن با هر جمعی! مهم اینه که خوش میگذره! حتی دعوا و بحث و جدل هم یه ذره روحیه مو خراب نمیکنه! نمیدونم چه جادوییه!؟  فقط خنده و شادی و بعد... حس وحشتناکی که بعد از جدا شدن بهت دست میده! اینکه نکنه دیگه هیچوقت تکرار نشه؟!

پ.ن.3.پیچک فیلتر شد!‌واسه همین قالب وبلاگ شده همون قالب مزخرف بلاگفا! تا یکی پیدا کنم تحملش کنین! واسه خودم که زجرآوره...

پ.ن.4. یه سری اتفاقای پشت سر هم باعث جریانات جدیدی شد. اما خدارو شکر بعد از جریان "ولی دم" دیگه هیچی بهم مربوط نیست!‌وظیفه ی من فقط بودنه که هستم! درسته گاهی همه چیو بهم میریزم که اونم به خاطر یه تفاوت بنیادینه با عملکرد اونا که ریشه ی تربیتی و فرهنگی و ناحیه ای داره ولی دوست دارم باشم باهاشون! مهم هم نیس بدونن یا نه! در مورد هم زیاد اشتباه میکنیم و زیاد نمیدونیم!‌این یکی از بهترین معایبیه که جمعمون داره! من بهش نمیگم تحمل کردن! میگم اصل دوستی! اینکه دوستاتو واسه حسی که این بودن میده بخوای... نه اینکه شبیه اونا شی از هر نظر.

پ.ن.5. بین دوتا دیدگاه کدوم بهتره؟! اینکه چه لزومی داره با یه جمع باشی وقتی افکار و رفتارشونو قبول نداری؟ یا اینکه دلیل نداره تو هر جمعی باشی همه رفتارا و افکارو قبول کنی چون آدما مثل هم نیستن! حالا کدوم درست تره؟!

پ.ن.6. آشای خوب من! نبودنت خیلی وقته که احساس میشه و الان که فک میکنم تو این 5 روز انگار همچنان هستی و هیچ اتفاقی نیفتاده! واسه همینه که نوشتن یه ذره سخته!‌ روزای خوب و شادی رو باهم د اشتیم .روح پاکت همیشه در آرامش باشه دوست خوب من!

پ.ن.7. شقایق و سینای عزیز... زیاد نمیشناختمتون اما اونقدر اینروزا باهاتون احساس نزدیکی کردم –مخصوصا تو سینا- که همه ی پیغامایی که براتون میدیدم و میشنیدم واقعا آزارم میداد! میدونم که جایی بهتر از ما هستین  و این مائیم که محتاج دعای شماییم! ولی اون بالا ها نزدیک خدا که هستین مارو فراموش نکنین!

پ.ن.8. اگه 4 سال پیش سیمینی که الان هستم رو میذاشتن جلوم و میگفتن این توئی به صراحت ردش میکردم! هیچوقت اینی که هستم رو تصور نمیکردم! حالا بهتر یا بدتر رو بیخیال... خیلیاش مطابقت داره با چیزی که میخواستم و اون هم اثر اعجاب انگیز قانون جذب بود! ولی خوشحالم به خاطر همه چیز! مرسی خداجون!

پ.ن.9. شنبه باز هم جشنواره غذا و مرور تمام خاطرات و اتفاقاتی که تو چندین دوره ی گذشته افتاد... و یک شب شعر که امیدوارم بشه یه شعر اعتراضی رو اونجا خوند و مشکلی برات پیش نیاد! برای دیدن متن شعر سرچ کنین "هیلا صدیقی... سبز است دوباره"

پ.ن.10. همیشه آدما تا یه حدی میتونن تو ارتباطاتشون جلو برن و بعد اون همه چی میشه زشت و نادرست! این حد رو تو مشخص میکنی که تا کجا میتونه کسی پیش بره ولی مشکل ایجاست که تصمیمتو ثابت کن!‌نذار تحت تاثیر مکان و فضا و افراد قرار بگیره! –که متاسفانه هیچ گریزی ازش نیست-

پ.ن.11. دلم خیلی تنگ شده بود برای اینجا... حرف کم میارم اینروزا!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۰ ، ۱۹:۳۰
خانوم سین

 

هم دعا کن گره از کار تو بگشاید عشق

هم دعا کن گره تازه نیفزاید عشق!

قایقی در طلب موج به دریا پیوست

باید از مرگ نترسید؛ اگر باید عشق

عاقبت راز دلم را به لبانش گفتم

شاید این بوسه به نفرت برسد، شاید عشق

شمع روشن شد و پروانه در آتش گل کرد

میتوان سوخت اگر امر بفرماید عشق

پیله ی رنج من ابریشم پیراهن شد

شمع حق داشت! به پروانه نمی آید عشق!

 

پ.ن.1. اقلیت از فاضل نظری

پ.ن.2. هوای بهاری شمال اینروزا فقط به درد این میخوره که بخوابی و بخوابی و بخوابی... حتی اگه بتونی تموم انرژیتو جمع کنی و به کلاسای ساعت 8 صبحت برسی ترجیح میدی تمام وقت بشینی رو چمن و احتمالا یه تکدانه آلبالو هم دستت باشه... آفتاب هم زیاد داغ نیست و باد سرد هم میاد و دوستت آهنگ "همدم" رو هم میذاره و یه ساعت کنار هم بودن با هر جمعی! مهم اینه که خوش میگذره! حتی دعوا و بحث و جدل هم یه ذره روحیه مو خراب نمیکنه! نمیدونم چه جادوییه!؟  فقط خنده و شادی و بعد... حس وحشتناکی که بعد از جدا شدن بهت دست میده! اینکه نکنه دیگه هیچوقت تکرار نشه؟!

پ.ن.3.پیچک فیلتر شد!‌واسه همین قالب وبلاگ شده همون قالب مزخرف بلاگفا! تا یکی پیدا کنم تحملش کنین! واسه خودم که زجرآوره...

پ.ن.4. یه سری اتفاقای پشت سر هم باعث جریانات جدیدی شد. اما خدارو شکر بعد از جریان "ولی دم" دیگه هیچی بهم مربوط نیست!‌وظیفه ی من فقط بودنه که هستم! درسته گاهی همه چیو بهم میریزم که اونم به خاطر یه تفاوت بنیادینه با عملکرد اونا که ریشه ی تربیتی و فرهنگی و ناحیه ای داره ولی دوست دارم باشم باهاشون! مهم هم نیس بدونن یا نه! در مورد هم زیاد اشتباه میکنیم و زیاد نمیدونیم!‌این یکی از بهترین معایبیه که جمعمون داره! من بهش نمیگم تحمل کردن! میگم اصل دوستی! اینکه دوستاتو واسه حسی که این بودن میده بخوای... نه اینکه شبیه اونا شی از هر نظر.

پ.ن.5. بین دوتا دیدگاه کدوم بهتره؟! اینکه چه لزومی داره با یه جمع باشی وقتی افکار و رفتارشونو قبول نداری؟ یا اینکه دلیل نداره تو هر جمعی باشی همه رفتارا و افکارو قبول کنی چون آدما مثل هم نیستن! حالا کدوم درست تره؟!

پ.ن.6. آشای خوب من! نبودنت خیلی وقته که احساس میشه و الان که فک میکنم تو این 5 روز انگار همچنان هستی و هیچ اتفاقی نیفتاده! واسه همینه که نوشتن یه ذره سخته!‌ روزای خوب و شادی رو باهم د اشتیم .روح پاکت همیشه در آرامش باشه دوست خوب من!

پ.ن.7. شقایق و سینای عزیز... زیاد نمیشناختمتون اما اونقدر اینروزا باهاتون احساس نزدیکی کردم –مخصوصا تو سینا- که همه ی پیغامایی که براتون میدیدم و میشنیدم واقعا آزارم میداد! میدونم که جایی بهتر از ما هستین  و این مائیم که محتاج دعای شماییم! ولی اون بالا ها نزدیک خدا که هستین مارو فراموش نکنین!

پ.ن.8. اگه 4 سال پیش سیمینی که الان هستم رو میذاشتن جلوم و میگفتن این توئی به صراحت ردش میکردم! هیچوقت اینی که هستم رو تصور نمیکردم! حالا بهتر یا بدتر رو بیخیال... خیلیاش مطابقت داره با چیزی که میخواستم و اون هم اثر اعجاب انگیز قانون جذب بود! ولی خوشحالم به خاطر همه چیز! مرسی خداجون!

پ.ن.9. شنبه باز هم جشنواره غذا و مرور تمام خاطرات و اتفاقاتی که تو چندین دوره ی گذشته افتاد... و یک شب شعر که امیدوارم بشه یه شعر اعتراضی رو اونجا خوند و مشکلی برات پیش نیاد! برای دیدن متن شعر سرچ کنین "هیلا صدیقی... سبز است دوباره"

پ.ن.10. همیشه آدما تا یه حدی میتونن تو ارتباطاتشون جلو برن و بعد اون همه چی میشه زشت و نادرست! این حد رو تو مشخص میکنی که تا کجا میتونه کسی پیش بره ولی مشکل ایجاست که تصمیمتو ثابت کن!‌نذار تحت تاثیر مکان و فضا و افراد قرار بگیره! –که متاسفانه هیچ گریزی ازش نیست-

پ.ن.11. دلم خیلی تنگ شده بود برای اینجا... حرف کم میارم اینروزا!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۰ ، ۱۹:۳۰
خانوم سین
از باغ می‌برند چراغانی‌ات کنندتا کاج جشنهای زمستانی‌ات کنندپوشانده‌اند «صبح» تو را «ابرهای تار»تنها به این بهانه که بارانی‌ات کنندیوسف! به این رها شدن از چاه دل مبنداین بار می‌برند که زندانی‌ات کنندای گل گمان مکن به شب جشن می‌رویشاید به خاک مرده‌ای ارزانی‌ات کنندیک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیستاز نقطه‌ای بترس که شیطانی‌ات کنندآب طلب نکرده همیشه مراد نیستگاهی بهانه‌ای است که قربانی‌ات کنند   پ.ن.۱. شعر قشنگی از فاضل نظری... که جدیدا با اشعارش حال میکنم! منتخب شعراش هم اینجاست! پ.ن.۲. ۱۳ روز هم گذشت... خوب بود غیر از یه روزش که خب بیخیال... گفتم تلافی میکنم و فک کنم۴۸ ساعت کافی بود! بهشون هم گفتم که بودن و نبودن من مهم نیست! هم اینه که خواسته شونو به هر بهونه ای (شده حتی دروغ که تنفرانگیز ترین مسئله ایه که میتونه برام وجود داشته باشه) اعمال نکنن! هرچند آخرش هم فک نکنم کسی فهمیده باشه دلیلشو اما خب واسه خودم راضی کننده بود! گاهی یه ذره ناراحتی خوب و لازمه! پ.ن.۳. فکر برگشت خیلی حالمو بهتر کرد! من نه ضدخانواده ام نه ضدوطن نه غرب زده نه هر صفت دیگه ای که راجع به خودم به ذهنم میاد! فک نکنم غیرمنصفانه باشه که آدم وابسته به شخص و مکان نشه! حالا اون شخص خانواده باشه یا دوست و اون مکان خونه باشه یا هرجا! رها بهتره! اینطوری دل کندن هم آسون میشه! پ.ن.۴. ۱۲ فروردین و باغرود عالی بود! هرچند هنوز اول صبح بود و جمع نشده بودیم که خبر فوت یکی برامون اومد و جمع بهم ریخت اما بازم خیلی خیلی خوش گذشت! و بحثایی که کردیم و گاهی خوشم میاد که خانومای سن بالاتر اینهمه منطقی ظاهر میشن! (و حاضرم شرط ببندم قانع نشدن) اما به هر حال جبهه ی من خالی نبود! و ۱۳ هم و اونقدر بدو بدو که دقیقا نزدیک ماشین تازه یادم اومد سبزه گره نزدم و همونجا کنار خیابون یه سری علف رو بهم پیچوندم که فک کنم نفرین سبزشون واسم موند! پ.ن.۵. "ماری" یا "سوگی" هرکدومتون میخونین اینو... اس ام اس نمیرسه! لطفا اخبار جدیدو بگین که من اون نقاشیو به کی تقدیم کنم بلاخره؟! پ.ن.۶. خوندن دفتر خاطرات گذشته خیلی خیلی خیلی جالبه! و "فنگ شویی" نیز هم! و رمان هایی که مدت ها پیش خوندم! و متنی از "فدریکو گارسیا لورکا" که وسط دفتر خاطراتم بود و حدود ۵ سال پیش نوشتم و باعث تعجب خودم شد... و شعر "پشت دریاها" ی سهراب که فقط کلاس چهارم بودم که حفظش کردم و نوشتم... بازم میگم زندگی مثل فیلم بنجامین باتن به نظر میاد! پ.ن.۷. و ان یکاد الذین کفروا... پ.ن.۸. فردا میرم و تا آخر بهار دیگه نمیام اینجا! البته امیدوارم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۰ ، ۱۶:۵۰
خانوم سین

463- وقتی استاتوسم خطرناک میشه!

چهارشنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۰، ۰۸:۲۶ ب.ظ
ساعت مچی را گم میکنی لحظه ها را گم میکنیچند شنبه را گم میکنی لج میکنی میگویی آلزایمر گرفته ایخاطرات را گم میکنیو خودت راگم میشوی و منتظر روزی هستی که دوباره بازگردیکلی کار ریخته کلی چیز برای پیدا کردن                                      علیرضا میرزایی       پ.ن.۱. منبع پ.ن.۲.  یه هفته واسه یه روز -چی دارم میگم؟ یه روز نه! ۱۰ ساعت-  دور هم بودن برنامه ریزی میکنی و یه شب -چی دارم میگم؟ یه ساعت- همه چی طوری بهم میخوره که... حتی یادم رفت زیر گاز رو خاموش کنم!... حیف شد! حس جالبی نیس... انگار با ۱۵۰ تا سرعت برسی به سرعتگیر! نه! برسی به ایست بازرسی و نه تنها کیف سرعت از سرت بره جریمه هم بشی! اونم خدا تومن! ... خدا نیاره واسه کسی! پ.ن.۳. بعد عمری میخواستیم بریم یه جمع هم سن و سال خودمون! نشد دیگه... اینم رو بقیه ش! پ.ن.۴. امروز تو فیس بوک عکس دوست قدیمیمو دیدم! بگذریم که چقدر تعجب کردم از عکسایی که میذاره... و بماند که لباس شب و مدل موهاو آرایشش چقدر بهش میومد... اما نکته اصلی اینجا بود که از خودم خسته شدم از بس تو عکسایی دنبال گشتم که بذارم برای پروفایلم که موها دیده نشه، آرایش نداشته باشه... آستینام کوتاه نباشه... و نکته ی قشنگترش اینجا بود که چرا هرکسی همونطوری که تو شهر دانشگاهش هست اینجا نیس؟! خودم جوابشو میدونم! تکرار نکن واسم... پ.ن.۵. فقط میکشم و میکشم! عیدیام قرار بود بره واسه کتاب اما نمیدونم چطوری تبدیل شد به ماژیک و مداد رنگی و مداد شمعی... بچه شدم نه؟! دوست دارم کارتونی کشیدنو! دیگه غم هم نیس توش! همه شاد و عروسکی و صورتی و آبی! پ.ن.۶. آهنگ "زدم به بیخیالی" حمید رضائیان... پ.ن.۷. زود بریم دیگه! نیاز به یادآوری دارم رهامیکر!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۰ ، ۲۰:۲۶
خانوم سین
عادت کرده ام کوتاه بنویسم کوتاه بخونم کوتاه حرف بزنمکوتاه نفس بکشمتازگی ها دارم عادت می کنمکوتاه زندگی می کنمیا شاید کوتاه بمیرمنمی دانم فقط عادت ...   پ.ن.۱. منبع : تکه سنگ پ.ن.۲. سال نو خیلی خیلی عالی شروع شد! هرچند قصدم این بود که سال تحویل خواب باشم و نشد... یا یه سری برنامه ها که جالب بهم خورد ما خدارو شکر تا امروز که ۷ روزش گذشت محشر بود! هر روز بیرون و شبا تا ۴ صبح (شبا تا ۴ صبح یا صبحا تا ۴ شب؟!) ... دید و بازدیدا و رفتن گروهی از این خونه به اون خونه... رستاک و رعنا و بارون... تولد و امید و علی و ارمغان...ویونا و دیدن و کنار هم بودن خیلیا...همه چی عالی بود و هست همچنان! بازم خدارو شکر! پ.ن.۳. طی یک اتفاق خیلی مبارک و میمون، دفتر خاطراتی پیدا کردم که تاریخ خورده بود : ۱۸ تیر ۱۳۷۷! یعنی من ۸ سالم بود همه ش! کلی به نوشته ها و امضا و دست خطم خندیدم! و به دلمشغولی هام که چرا موهای مهناز اونقدر بلنده که بافته میشه و موهای من همیشه کوتاه؟ اینکه مدادتراشمو گم کردم و نکنه بابا دعوام کنه! اینکه چقدر ساده مینوشتم و چه چیزایی برام اهمیت داشت و الان... شاید راست میگفت یک نفر که داستانم مثل بنجامین باتن شده! روند فکری انسان برعکسه رشد جسمیشه! خیلی چیزا ساده تر بود اون موقع! حداقل از نوشته هام اینطور برمیاد! پ.ن.۴. همه چی درست میشه اگه نقطه ثقلشو پیدا کنم! یه تعادل چیزیه که لازم دارم! که نه از این ور بوم بیفتم نه از اون طرف! شاید بهتر باشه زودتر برگردم به وضعیت سابق که حداقل اثر فریبنده ی خانواده حذف بشه! فکرم آزادتر شه و به چیزی بیشتر از خواب و شکلات نارگیلی و بستنی شلاتی فک کنم! عیده دیگه... پ.ن.۵. و ان یکاد الذین کفروا لیزلقونک بابصارهم...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۰ ، ۱۱:۴۹
خانوم سین