~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...
چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

آلبر کامو _ سقوط
------
قلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
مطالب پیشین

۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۰ ثبت شده است

یک استکان چای برای توقف چشم‌ها می‌نشینند روبروی هم قشنگ‌ترین حرف‌هایشان را می‌زنند بعد بلندمی‌شویم انگار که اتفاق، نیفتاده باشد استکان از لب‌هایمان می‌افتد تلخ بر می‌گردیم به زندگی.. هر کسی توی خودش غرق می‌شود. پ.ن.0. از فاطمه صداقت نیا... منبع پ.ن.1. روزی میرسه که باید از کتابات بگذری. خیلی سخته ها! حتی اگه کتابی باشه که ممکنه تا آخر دیگه نگاهش هم نکنی یا مطمئنی که دیگه نمیخونیش بازم وقتی فکر خالی شدن کتابخونه ی کتاباتو میکنی یه ذره دلت میگیره. انگار همینکه هستن خوبه!  پ.ن.2. کنکور بد نبود. برنامه ریزی خاصی براش نداشتم اما از اینکه همون مباحثی رو که توی چارت درسی بود رو تونستم خوب بزنم خوشحالم... و بدون توجه به اینکه شاید نزدیک به نصفی از سوال ها رو نزده زدم. حرص و طمع خوب نیست. نخونده انتظار معجزه ای هم نیست! اما به نظرم خیلی فراتر از حدی بود که فکرشو میکردم. پ.ن.3. نمیدونم چرا این شعرو نزدیکترین حسی دیدم که باید انتظار برخورد باهاشو داشته باشم. گفت خیلی گلایه ها هست که رودررو باید بگه... کاش زودتر... پ.ن.4. ترم آخر و نهایت استفاده. همه چی عوض شد. انگار عذاب کنکور سایه ش خیلی سنگین تر بود و خبر نداشتیم. دو روز اول همه ش بحث و صحبت و گریه و ضعف بود! انگار هیچی تو این 4 سال عوض نشده. ولی اوضاع بهتره انگار. هوا به سردی وطن نیست اما باز هم... به هر حال همه چی بهتر از ترم پیشه. حداقل اونقدر خنده هست تا پوستمون خراب نشه. پ.ن.5. برگشت یک دوست قدیمی بعد از دوسال و کلی حرفای نگفته... دوروز پر حرف و پرکار رو پیش رو داریم... باز هم بابلرود و ساحل سنگی و آیس پک و شاید قایق سواری و تمام تفریحات روتین ترم 3. منتظر این آخر هفته م که زود برسه. پ.ن.6. آخ آخ آخ! دیدی بعضیا چطوری تو یه چشم بهم زدن از چشم آدم میفتن! من دیدم! :) خوشحالم!! خیلی خوب بود. تا حالا تجربه نشده بود. همیشه از چشم افتادن ها تدریجی بود. پ.ن.7. صراط همچنان تموم نمیشه... خیلی خیلی سخت شد. با تشکر از نویسنده ش که اصرار داره کتاب رو به کسی اجبار نکنیم وگرنه میدادم یکی که ازمن بیشتر سرش میشه بخونه و بهم بگه که چه خبره :( شاید یکی از دلایلی که درکش نمیکنم اینه که میدونم عواقب فهمیدن ها و دونستن هاش چیه... یه نوع خود-ریجکشن ساختم برای خودم. عادت کردم به اینکه یک فرمول بهم بدن و بگن از همین راه برو میرسی به جواب. دیگه به استدلال ها و برداشتی های شخصیم اعتمادی ندارم. دوست دارم همین فردا که کتاب رو باز میکنم توش نوشته باشه :" همینی که من میگم! برو همه چی حله!"
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۰ ، ۱۶:۳۹
خانوم سین
خیال خـام پلنگ من ، به سوی مــاه جهیدن بودو مـاه را زِ بلندایش ، به روی خاک کشیـــدن بودپلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجه به خالی زدکه عشق ـ ماه بلند من ـ ورای دسـت رسیدن بودگل شکفته ! خداحافظ ، اگرچه لحظــه دیـــدارتشروع وسوسه‌ای در من ، به نام دیدن و چیدن بودمن و تو آن دو خطیـم آری ، موازیــان به ناچاریکه هردو باورمان ز آغـاز ، به یکدگــر نرسیدن بوداگــرچـــه هیچ گل مرده ، دوبــاره زنده نشد امّابهـــار در گــل شیپـوری ، مدام گرم دمیدن بودشراب خواستم و عمرم ، شرنگ ریخت به کام منفریبکــار دغل‌پیشه ، بهانــه ‌اش نشنیـــدن بودچه سرنوشـت غم‌انگیزی ، که کرم کوچک ابریشمتمام عمر قفــس می‌بافـت ولی به فکر پریدن بود پ.ن.0. شعر از حسین منزوی. توضیح: پلنگ وقتی میخواد بمیره میره رو بلندترین نقطه ی کوه و پنجه میکشه تا ماه رو بگیره.پ.ن.1. به فجیع ترین وضع ممکن برگشتم بابلسر. خوش گذشت خونه این یه ماه. جدا از دلتنگی و بیکاری، گشتن با شادی و تمرین خلاقیت در آشپزی و برف و سرما و عکس و رقص و بستنی سنتی خیلی برای شارژ روحیه مناسب بود. در کل این 25 روز لازم بود... کلی کتاب آوردم اینجا. که بدون عذاب وجدان بخونمشون و کلی برنامه برای این یک سال و نیم بیکاری که در پیشه (و میدونم که هیجوقت انجامشون نمیدم!)پ.ن.2. فردا ساعت 8 صبح "مثلا ارشد" دارم. نخوندم براش و انتظاری هم نیست اما حالا که کمتر از 12 ساعت به شروعش مونده با خودم میگم آخه خب مگه کاری داشت؟ با 12 واحد میشستی میخوندی دیگه... بعضی تصمیما اینطورین. میگیری و مصممی و با همه به خاطرش میجنگی و دقیقا زمانش که میشه پشیمون میشی. اونم از اون پشیمونیا که واست خواب راحت نمیذاره. اما ایشالا که توش خیر هست! دلم روشنه... به همون اندازه که بهش شک دارم.پ.ن.3. خوندن "صراط" خیلی سنگین شد. نمیفهممش. گاهی یهو وسط اتاق که بچه ها دارن فیلم میبینن یک جمله رو بلند میخونم تا ببینم کسی میفهمه یا نه. اما انگار کلا واسه الان ما نوشته نشده. هرچی هست باید یه بار خونده بشه. شاید دور دوم درکش راحت تر بود.پ.ن.4.  ولنتاین مبارک...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۰ ، ۰۷:۵۱
خانوم سین

512- دلت میاد غریبه دستامو بگیره؟!

سه شنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۰، ۱۱:۵۶ ق.ظ
بعضی چیزا رو که آدم میشنوه اولش راحت برخورد میکنه. اما کم کم که میگذره تازه میفهمه چه خبره. تازه میفهمه چی شده... چی گذشته. سوگند که گفت ماری دیگه نیست بعد 20 و خرده ای ساعت تازه دارم میفهمم که یعنی چی... یهو همه چی تکرار شد. اونقدر سریع که... خاطراتی که خیلیاشون تقریبا از ذهنم رفته بود. دوباره وبلاگمون رو از اول خوندم. کامنت هارو حتی. جواب هامون رو. باورم نمیشد که ما نوشتیمشون. روز تولدش... تبریکا و شعرا و مسخره بازیایی که از ساعت 12 شب شروع میکردیم و 9 صبح تموم میشد.  خبرای کنسرتایی که میدادی و من همیشه میگفتم که من که نمیتونم بیام. بعد زنگ میزدی از تو سالن که صداشو بشنوم. قبل تر بود شروعش نه؟ وبلاگ رضایا... من، تو، سوگند، آشا، پانی، ... و بعدها بیتا و نازنین و فریده و الناز و خیلیای دیگه.  بعدش کجا بود؟ آهان. وبلاگ من و وبلاگ تو. همیشه بکگراند سیاه با طرح کیتی. خاطرات مینوشتی. یه بار تا مرز نابودی رفت دوستیمون. یادته؟ سوگند یادته؟ برنامه ریخت بیام تهران. که همه چی معلوم شه و تموم شه. چقدر طول کشید تا همه چی درست شد.  نوشتم و نوشتی و سوگند هم کنارمون. پانیذ از جمعمون رفت. برای یه مدت خیلی طولانی. آدمای زیادی اومدن و رفتن. و چه دردسر ها که با همه شون داشتی و ما هم کنارت... دامادی احسان و سوژه های بعدش... عید شد. آشا هم رفت. چقدر گریه کردیم اون شب.  صحبتای طولانیمون. آلبالو پلو. زهرا خانوم، برنامه ی مسافرت شمال، ململ، لج و لجبازی که هیچوقت فیلمشو کامل ندیدم باز هم.  قرار شد من بیام پیشتون. یه برنامه ی یک روزه ریختیم که همه چی تو لحظه ی آخر بهم ریخت. هر بار تو میومدی شمال من نبودم و هربار من تهران بودم بازهم طوری میشد که ندیدیم هیچوقت همو. طلسم بود انگار... رسیدی به اوج شادی... انرژی... گفتی همه چیو رها کن... از رهایی گفتی همه ش... اونروزا همه ش داد میزدی. افکارتو نه من فهمیدم و نه سوگند. کلاسای رهاسازی که میرفتی... یه عالم "سه نقطه" هایی که برات ارزش داشت... بارون و حریر سفید... دیوونگی هایی که گاهی واقعا عصبانیم میکرد... و یهو شوک نداشتنت... چه شبی بود وقتی سوگند از بیمارستان خبر داد که چی شده. وقتی برگشتی واقعا خوشحال شدم. غمگین بودی، افسرده بودی اما هنوز بودی. دوباره کم کم راه افتادیم. باز هم صحبت های شبانه. باز هم چراغ روشنت تو مسنجر.  و با اینکه حوصله نداشتی سی اف با سوگند که سوگند نمیومد و باید با رمز عبور ازش میخواستیم که بیاد!!! نمایشگاه کتاب که قرار بود باز هم پیش هم باشیم و فیلم برداری تو کرج که تو رو یک شب دیر رسوند. چقدر دوست داشتم ببینمت. که باهم باشیم. اما نشد. دوباره نبودی... تصادف... تو پست تولد پارسالت نوشته بودم که ماری علاقه ی شدیدی به کوبوندن ماشین به در و دیوار داره... الان که میخونمش یه جوری میشم. رفتی تو کما. گفتم برمیگردی. همه گفتیم. از همه خواستیم که دعا کنن... دو ماه شد.  سوگند میگه تبت بالاست... میگه بدنت عفونت کرده... میگه اندام های بدنت دارن از کار میفتن... میگه دکترا پدرتو راضی کردن به اهدا... کاش فقط یک بار میدیدمت... دلم میخواد تمام آرشیو هایی که از چتهامون دارم رو بخونم. دلم میخواد همه شونو بذارم اینجا و همه بخونیم.  کاش فقط یک بار میدیدمت... فقط شنیدمت مریم...فقط خوندمت... دوستت دارم دوست خوب من.  هنوز فرصت هست...درسته که کم ولی هست هنوز. حتی اگه سوگند میگه همه چی تموم شد... حتی اگه پدرت اجازه داده باشه که تقسیم شی تو بدن یه عالم آدم دیگه... میتونی تغییرش بدی نه!؟؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۰ ، ۱۱:۵۶
خانوم سین

511- Dial UP

شنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۰، ۰۷:۲۹ ب.ظ
مراقب حرفهـایـتــ .. احسـاسـاتـتــ .. واکنشهـایـتــ باش .! آخر آدمـ ـهـا خوبــ بلدند کـه یک روزی .. یک جایی .. یه جوری به رختــ بکشـنـد تـمامتــ را... پ.ن.0. منبع پ.ن.1. استرس کم نبود این یک هفته ی آخر... تو یه هفته تجربه کردن حس نزدیک بودن نبودنت و گذشتن خطر از بیخ گوشت اونم برای 5 بار... سرمای وحشتناکی که امونمو گرفت و زینب با حوله ی خیس فقط بالا سرم بود، آتیش گرفتن اتو مو دقیقا توی دستم و اتصالی سیم برقش ، ضعف و سقوط آزاد و پیشونی زخم خورده، اومدن با اتوبوس تو جاده ی یخبندون اونم دقیقا وقتی که هفته ی پیش یه اتوبوس رفت تو عمق 200 متری و استرس تو تمام راه با هر ترمز راننده که دیگه آخرشه، و بعد هم زلزله ای که اومد. همه ش تو یه هفته! از ترس میلرزیدم یا از تب... ترسیدم.  اعتراف به ترس که ضعف محسوب نمیشه؟ ترسیدم از نبودنم! خودشیفته نیستم. حتی یه لحظه گفتم خدایا کاش بعد این دنیا هیچ دنیای دیگه ای نبود که اینقد از مردن نمیترسیدیم. از مردن نمیترسم . مبهم بودن اینکه چی پیش میاد اونور و دستت از تمام امور کوتاه باشه و نتونی هیچ کاری کنی واقعا مستاصلت (!) میکنه. هفته ی وحشتناکی بود... کاش دیگه پیش نیاد!   پ.ن.2. ساعت 12:00 شب: دلم آروم نمیگرفت برای خواب، که همه ش فک میکردم الان باید پاشم و برم پناه بگیرم، که دنبال یه دلگرمی میگشتم که ارومم کنه، حتی مامان اومد پیشم خوابید اما بازم هیچی آرومم نکرد... ساعت 2 بامداد:از نظر منطقی هیچ اتفاقا نمیفتاد با این اسکلت و ساختمون. از نظر زمین شناسی هم که تمام این 45 تا پس لرزه برای خالی کردن انرژی زمین خیلی هم خوب بود و نشونه ی پیش نیومدن یک زلزله ی بزرگه... ولی بازم هیچی درست نبود. بازم یه جا انگار یه چیزی کم بود. قرآن خوندیم. دعا خوندیم...بازم یه چیزی کم بود. خنده م گرفت. از یه طرف میگفتم همه چی دست خداست اما منتظر بودم که الان بمیریم. از اعتمادم خنده م گرفت.  ساعت 3 بود. چشمامو بستم.به این فک کردم که خدا هست تو دلم.خانواده م هستن.این همه عشق تو دلم هست. پیامبرامو دارم. امامامو دارم. پس دست خالی نیستم لااقل. به خاطر تمام اینها امکان نداره خدا هوا ی آدمو نداشته باشه. درسته خیلی هم شاخ نبودیم اما...   خنده داره اما از نظر منطقی همه چی درست بود اما از نظر فکری احتیاج داشتم به یه ذره خونه تکونی. واسه همین وقتی یکی از دبیرا پرسید این زلزله غضب الهی بود یا امتحان؟ گفتم: رحمتش! که یادمون انداخت "آدم هرچقدر از مرگ فرار کنه نزدیکش میشه"  فکر میکردم تهش دیوونه بشم اما نشدم. خوابم برد.خیلی آروم!   پ.ن.3. بیشترین مزیتش این بود که فهمیدم باید چی کار کنم. برنامه ای که امروز و فردا میکردم دستم اومد. تازه فهمیدم باید به چه چیزایی توجه کنم و چه چیزایی ارزششو نداشتن. کتابای عین.صاد رو دوباره کشیدم بیرون. دارم میشم همون آدم چند سال قبل. چند سال خیلی دور. فقط دلم میخواد همیشه اونقدر یادم بمونه اینارو که خدا برای یادآوریش یه استرس طولانی مدت بهم وارد نکنه. که هرکاری میکنه عین رحمته و اگه من فراموشش نمیکردم اونم اینطوری یادآوری نمیکرد (در راستای خوشبینی به مسائل اخیر)... به هر حال هنوز زنده ایم و هنوز هم مرگ همینجاست و هنوز دلم مطمئن نیست. ولی حداقل از دیشب یه پله جلوترم.   پ.ن.4. تمامش از مرگ شد. وقتی از مرگ مینویسی باید انتظار قضاوت یک "مطلب غم انگیز" رو داشته باشی. اعتراف میکنم غیر از پی نوشت "1" که توضیح احوال وخیم این روزا بود، در پی نوشت "2" هدفم فقط نوشتن روند فکریم بود و پی نوشت "3" امیدوارکننده ی امیدوار کننده بود!!!!     پ.ن.5. برای عوض شدن محیط: برگشتیم نیشابور کهن شهر. بعد از دفاع خاله ی عزیز برای تز کارشناسی ارشد تو همون رشته ای که من میخوام ادامه ش بدم. و با پاقدم خودمو شهر رو لرزوندیم و یک مهمونی بزرگ همراه با ترس مادرا و بچه های کوچیک. و مرد هایی که با وخیم نشون دادن اوضاع میخواستن قدرت شجاعت خودشونو تو تحمل برسونن شاید. و آدمایی که تازه ارومشون کردیم که بابا هیچی نمیشه و این جرفا و بعد با شنیدن حرف مردا دوباره چشماشون پر استرس میشد. و مردمی که چادر زدن تو هوای سرد زمستونی و تو پارک خوابیدن و به قول همون دبیر گرامی ترکیب بین 13 به در و چهارشنبه سوری با ترس و وحشت و دلهره. اما اوضاع فعلا امن و امانه. خدارو شکر... پ.ن.6. وضعیت امتحانا با چشم پوشی از نامردی خیلی بزرگ یکی از اساتید شکر خدا خوب پیش رفت. این ترم عالی بود. خوبه که خوب داره تموم میشه. و امیدوارم که همه چی خوب تموم شه تو همه چی! ممنون از چارلی (چاپلین) عزیز که گفت: آخر هرچیزی خوب تموم میشه. اگه اوضاع بد بود بدون هنوز آخرش نرسیده. واقعا راست میگه. پ.ن.7. برای دوستانی که خبر مریم رو از من میگیرن آخرین خبر رو 5 روز پیش دارم. تب داشت ولی همچنان مثل قبله گویا. کاش سوگند جواب بده. دلیلشو نمیدونم که چرا این همه سکوت در مقابل این همه آدم؟! ممنون از ری را به خاطر اینکه مارو بی خبر نذاشت... و مرسی از تمام بچه هایی که حالشو ازم میپرسن و براش دعا میکنن. مرسی.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۰ ، ۱۹:۲۹
خانوم سین