~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...
چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

آلبر کامو _ سقوط
------
قلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
مطالب پیشین

۵ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۰ ثبت شده است

تنگ غروب از سنگ بابا نان در آوردآن را برای بچه های لاغر آوردمادر برای بار پنجم درد کرد ورفت و دوباره باز هم یک دختر آوردگفتند دختر نان خور است و با خودش گفتای کاش می شد یک شکم نان آور آوردتنگ غروب از سنگ بابا نان درآوردآن را برای بچه های لاغر آوردتنگ غروب آمد پدر؛ با سنگ در زدیک چند تا مهمان برای مادر آوردمردی غریبه با زنانی چادری کهمهمان ما بودند را پشت در آوردمرد غریبه چای خورد و مهربان شدهی رفت و آمد؛ هدیه ای آخر سر آوردمن بچه بودم؛ وقت بازی کردنم بودجای عروسک پس چرا انگشتر آورد؟!دست مرا محکم گرفت و با خودش برددیدم که بابا کم نه از کم کمتر آوردتنگ غروب از سنگ بابا نان درآوردآن را برای بچه های دیگر آوردمادر برای بار آخر درد کرد ورفت و نیامد؛ باز اما دختر آوردپ.ن.1. تایتل از جبران خلیل جبران. و شعر از مریم آریان عزیزپ.ن.2. روزا میگذرن و نمیگذرن... همه چی آرومه و پر جنب و جوش. همیشه اتفاقای تازه میفته و درگیر روزمرگی میشیم. کلی  اتفاق میفته ها! تو هر دقیقه و ثانیه ش اما یا من دیگه نمیتونم بنویسم یا چیزی برای نوشتن نیست! بعضی چیزا باید فقط اتفاق بیفتن و بعد هم... به قول "هدی" هر صبح یک اتفاق تکراریه که رخ میده! گنجشکا الکی شلوغش میکنن!پ.ن.3. تهران خوب بود و افتضاح تر از چیزیکه فکرشو میکردم! همیشه تو این تصور بودم که میتونم و اصلا ساخته شدم برای زندگی تو جمعیت و مکان های شلوغ و پر رفت آمد و کشف چیزی که تو نگاه هر نفر هست! ولی خب مثل اینکه اشتباه بامزه ای بود. زندگی تو شهر بزرگ و پیشرفته با مردمی که از لحاظ روحی مطمئنا کمبود هایی داشتن و هرچی که بود  قدرت و دروغ بود و شهوت (!!!)  و ... شاید من اشتباه فک میکنم. شاید مردم فقط اونروز بود که طلسم شده بودن و شاید اونجا هم بهشت باشه... ولی من دیگه تهران نمیرم!پ.ن.4. مسئول این جمله ی 9 حرفی ای هستی که بهم زدی! حتی اگه منظورت یک سیمین دیگه تو لیست کانتکت هات باشه یا حتی اگه اعتراف کنی که از استرس امتحان روز بعدت اینو گفتی... به هر حال حس عجیبی بود! مرسی! مرسی! مرسی!پ.ن.5. این مسخره ترین کار ممکنه که یکی دوربین دستش بگیره و تو یه جمع بزرگ فقط از تو و یه بنده خدا عکس بگیره و بخواد علیه ت استفاده کنه! هنوز دلیل این کارا رو نفهمیدم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۷:۵۷
خانوم سین
حقیقت است نگو باز خواب می بینی حقیقت است که داری عذاب می بینی عذاب بدتر از اینکه سر بلندت را به جرم سبز شدن زیر آب می بینی اگر نفس نکشی مرده ای، اگر بکشی تمام زندگیت را حباب می بینی میان این همه رنگ و فریب، حق داری که آب را هم دیگر سراب می بینی همه شبیه یک سکه ی دو رو شده اند به روی اینه حتی نقاب می بینی تمام مردم این شهر غرق در خوابند بخواب، خواب نباشی عذاب می بینی   پ.ن.0. فرهاد زارع کوهی... منبع : lo0n.ir پ.ن.1. با یاد مارال: دیگه اونقدرا هم خوش باور نیستم! میبینم رفتارش سر د شده؛ دیگه از گفتگوهای قبل خبری نیست و به یه سلام بسنده میکنه؛ میبینم که دیگه نیست و موجی که میفرسته کاملا منفیه ...اما با وجود اینکه 100% مطمئن بودم اما صبر کردم تا خودش بگه! 4 روز گذشت و چقدر شنیدن یک حقیقت سخته!( حتی با اینکه میدونستم جریان چیه) ... میگن دوستا باید آینه ی هم باشن! این بی انصافیه که بیای بگی "یه اشکالی هست" اما نگی چی! نگی چطوری به این نتیجه رسیدی! حتی دفاع هم نخوای یا توضیح یا توجیه... حداقل به نوشته هام واکنش نشون نده که راحت بتونم هرچی میخوام بنویسم! بدون ترس ازینکه شاید ناراحت شی. چون تقصیر تو نیست! مرسی که یادآوری کردی بهم ... چون تا گفتی فهمیدم از چه روزایی حرف میزنی و چه اشخاصی و چه برخوردایی! فقط مدل گفتنشو بلد نبودی که اونم اصلا مهم نیس... پ.ن.2. اینکه احساس کنی حضورت تو یه جا باعث کمرنگ شدن یک نفر دیگه میشه همونقدر که حس خوبی میده باعث خجالت و عذاب وجدان هم میشه! که شاید تو که هستی یکی دیگه، یه جایی به خاطر تو از چیزی که میخواسته محروم شده... پ.ن.3. برای اینکه تو جمع انسان های امروز باشی، کسایی که دوستشون داری و میخوای دوستت داشته باشن، باید کسی باشی که اونا میخوان! اگه خودت باشی باختی!!!! این چیزیه که این روزا کاملا بهش رسیدم... میدونم اشتباهه و میدونم که میشه دروغ یا ریا یا کم-خود-باوری ولی خب چیزیه که هست. پ.ن.4. نوشته هام تکراری شده؟! هیچوقت نباید بیشتر از یه روز تعطیل بود! تمام اعصاب وافکارم سمت و سوی منفی میگیره و اونقدر نداشته ها و غصه ها و اشتباهات رو مرور میکنم که ... مخصوصا الان که با انسانی آرمانی ذهنم که داشتم بهش میرسیدم، فاصله گرفتم! حمایت میخوام! یا شاید تایید!؟ پ.ن.5. گذشته از تمام این مسائل هنوز همه چی خوبه! یا شاید آرومه! به قول یک دبیر گرامی همه از آهنگ "همه چی آرومه" متنفرن اما جالبه که همشون زیر لب میخوننش! پ.ن.6. "جدایی نادر از سیمین" فیلم جالبی بود. و سیمینی که ترسو بار اومده بود و با فریادی که به سرش کشیده میشد یا فرار میکرد یا تسلیم میشد... مثلِ... :-
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۵:۴۸
خانوم سین

468- همینجوری نوشت...

يكشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۰، ۱۰:۲۸ ق.ظ
سریع نوشت:  این  روزا زیر درختای نارنج گوشه ی خوابگاه پیدام میکنی... زمین پر شکوفه ست و جمعشون میکنی تا نخشون کنی و دور دستت بندازی و یه روز بوش همه جارو پر کنه! نمیدونم چرا اما امسال بهارنارنج برام پر معنی شده... پایان نوشت: مرسی خدا برای تمام روزای قشنگت! تکمیل نوشت: سنبل رود یکی از قشنگ ترین مکان هایی بود که رفته بودم! رودخونه کنار جنگل و تابی که شاید بهترین بخشش بود. انگار رو سطح رودخونه بودی! و حضور کنار افرادی که شاید هیچوقت دیده نمیشدن اگه این جمع نبود!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۰:۲۸
خانوم سین

467-

سه شنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۰، ۱۰:۲۵ ق.ظ
چیز مسخره ای                       در دوستی ماست از من میخواهی که              جامه ی کریستین دیور بر تن کنم             و خود را به عطر شاهزاده ی موناکو     عطر آگین سازم                                و دایره المعارف بریتانیکا را                                                                  حفظ کنم                                و به موسیقی یوهان برامز                                                               گوش فرادهم                                                              به شرط اینکه  همانند مادربزرگم بیندیشم!!... از من میخواهی که پژوهشگری چون                                               مادام کوری باشم                                                چون مادونا                                               و رقاصه ای دیوانه در شب سال نو                                               چونان لوکریس بورگیا هم بدین شرط که حجابم را همچون عمه ام حفظ کنم                  و زنی عارف باشم چون رابعه عدویه...؟!                   اما فراموش کردی که به من بگویی                                                                  چگونه...     پ.ن.1.  از کتاب "زنی عاشق در میان دوات" از غاده السمان هدیه ی سمانه ی عزیزم. نه تایید میکنم نه تکذیب. پ.ن.2. دیگه تعریف از آب و هوا میشه تکرار مکررات! پس بخش هواشناسی فعلا تعطیل! پ.ن.3. خیلی مینویسم! اما اینجا نه! تو لپتاپ هست تا شاید یه وقتی کانکت شم و ثبتش کنم! اما نمیدونم برای چی باید ثبت شه؟! حوصله ی فک کردن روشو ندارم! واسه همین فعلا هستیم تا ببینیم چی پیش میاد! پ.ن.4. نمیدونم تعریف دلتنگی چیه اما خب گاهی دلم خیلی هوای بعضیا رو میکنه! شاید بشه گفت دلتنگی یا شاید هم بشه یه هوس! مثل فرانسه که یهو به ذهنم زد که یاد بگیرم و میدونم که تا آخرش نمیرم اما خب الان که فازش هست باید انجامش بدم!... یا مثل ویولن که یه رویای دروغ چند ساله بود و باز هم خداروشکر گهگاهی از زیر تخت میارمش بیرون به هوای مرغ سحر پ.ن.5. همیشه میگفتم طوری باش که چیزی واسه پنهون کردن نداشته باشی! اما خبر ناگه انی اومدن دو نفر از دوستام باعث شد به یلیا چیزا دوباره فک کنم! به اینکه آیا لازمه همیشه زلال بود!؟ به قول یک مهندس اگه زلال باشی سنگای کفت رو برمیدارن و میزنن تو چشم خودت... گل آلود هم که نمیشه باشی چون آسمون رو گم میکنی... پس وقتی اومدنشون کنسل میشه کلی خدا رو شکر میکنی که ازین برزخ مزخرف رها شدی! پ.ن.6. بعد دو سال و دوباره همه چی شروع شد. یه راه که تو میخوای بری و نمیتونی و یه راه که موظفی بری و نمیخوای! گاهی میدونی چی درسته اما با تمام قوا مخالفت میکنی باهاش! شاید تاثیر "پابلو نرودا" بود که نمیخوام به مرگ تدریجی نزدیک بشم! و شاید هم یه توجیهه! 3 سال اینطوری گذشت زندگی و یه سال دیگه هم روش اما تسلیم نمیشم!  شاید به درست بودن راهی که دارن میبرنم ایمان بیارم و با این خیال یه ذره آروم شم... خیلی سخته که زندگی یهو به جایی برسه که ببینی برخلاف تصور خیلیا واسه هیچی نجنگیدی و برای هیچی مبارزه نکردی و همیشه همه چی تسلیم بوده و تقلید... (خیلی عجیب شد!)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۰:۲۵
خانوم سین

466- یه متن فسیل شده تو اعماق لپتاپ ...

پنجشنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۰، ۰۷:۳۰ ب.ظ
میترسم از نبودنت         و از بودنت بیشتر نداشتن تو ویرانم میکند و داشتنت متوقفم!!! بی تو هیچکس را نمیخواهم و با تو "تو را" میخواهم... رنگهایم بی تو سیاه است و در کنارت خاکستری ام خداحافظیت به جنونم میکشاند و      سلامت به پریشانیم!؟! بی تو دلتنگم و با تو بی قرار بی تو خسته ام و با تو در فرار           در خیال من بمان          از کنار من برو           من خو کرده ام به نبودنت...   پ.ن.1. چقدر حقیرند مردمی که نه جرئت دوست داشتن دارند و نه اراده ی دوست نداشتن؛ نه لیاقت دوست داشته شدن دارند و نه متانت دوست داشته نشدن... با این حال مدام شعر عاشقانه میخوانند ... پ.ن.2. به یک نفر یه چاقو میدی! اون میتونه با این چاقو کیک تولدشو ببره یا میتونه با همون خودشو ناکار کنه! من بهت نیمبازو یاد دادم که بتونی راحت با نامزدت صحبت کنی با هزینه ی کمتری.اما الان که دور از چشم اون تو رومهای مختلف پیدات میشه  و با افرادی جدیدتر چت میکنی... نمیدونم والا! عقل و منطق هم خوب چیزیه! کاش بعدا واسه راحت کردن وجدانت نگی همه ش تقصیر من بود! تو طرز استفاده ی درست رو یاد بگیر! پ.ن.3. گاهی با یکی خیلی خیلی تفاوت سلیقه داری بعد کم کم که میگذره – و مخصوصا وقتی ازش دور و دورتر میشی- میفهمی چقدر  تشابهات و سلایقتون شبیه هم بوده و نمیدونم چرا این شباهتا وقتی با هم کلوز هستین دیده نمیشه!!! این جریانیه که این روزا با خیلی از دوستام دارم و مثل اینکه برای یه دوست خوب بودن و قدر یه دوست رو دونستن باید دور بود و نزدیک! یه فاصله فقط لازمه! پ.ن.4. چقدر خوبه حس قشنگ خاله شدن! اینکه یه نینی داره میاد که کلی به مامانش نزدیکی... ولی در هر صورت همچنان خوشحالم که خواهر ندارم! ایشالا که نینی پسر باشه... پ.ن.5. هوا خیلی خیلی عالی میشه گاهی... بدون خورشید ولی روشن... مثل الان! پر از ابر اما بدون بارون... باد خنک هم میاد و طرفای دریا مه هم هست! پ.ن.6. وقتی به مریم گفتم داریم فارغ التحصیل میشیم و دوتا عکس هم نداریم با هم نمیدونم چرا ریسه رفت از خنده! آخه به قول خودش دیگه عکسامونو باید رو دی وی دی بزنیم! همه جا حتی سر کلاس با حضور استاد هم فیلم داریم یواشکی! پ.ن.7. یه نفری مدت هاست که حالش خوب نیست... میدونم بهم مربوط نیست و میدونم که اصلا به من چه اما خب سلام و احوالپرسی که داریم با هم! وظیفه ی انسانیت ایجاب میکنه! مخصوصا وقتی میاد تو آکواریوم و موج منفی مودی که داره طوری همه جا رو میگیره که نمیشه فکرتو متمرکز کنی رو چیز دیگه ای! و همه ش میترسی بپرسی چته و طرف برگرده بگه :"به تو مربوط نیس" درسته احتمالش کمه که زبونی بگه اما خب چشمای آدما همیشه حرف میزنن! ولی وقتی میگه :"این چند روز خیلی خوشحالین! چرا؟"  فقط جواب میدی :"همسان شدن با انرژی مثبت دنیا" و واقعا هم همینه ها! مرسی رهامیکر که یادم دادی انرژی رو چطوری بگیرم و چطوری و با چه زاویه ای منتشر کنم! پ.ن.8. بعضی قوانین و قضایا هست که اصلا اصلا اصلا نمیتونی بگی که اشتباهن! ولی با تمام وجودت بااشون مخالفی! و فک کنم این حقو داری که مخالف چیزی باشی که درسته... فقط یه ذره غیرعقلانی به نظر میاد ولی به هر حال هر کس یه نظر و دیدی داره دیگه!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۹:۳۰
خانوم سین