~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...
چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

آلبر کامو _ سقوط
------
قلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
مطالب پیشین

۸ مطلب در خرداد ۱۳۹۰ ثبت شده است

سه ساااال بعد...

شنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۰، ۰۵:۳۰ ب.ظ
سه ساله دارم مینویسم اینجا! دقیقا از همین امروز شروع شد... نشستم آرشیو رو خوندم! میگم آرشیو منظورم یک سال و دو سال پیش نیست! همین آذر قبل! یا مثلا  مهر و آبان... افراد زیادی اینجارو میخونن و گاهی برای اینکه مستقیم اسمشونو نیارم مجبور میشم به اسم مستعار گذاشتن, اونقدر گاهی بسته و غیر مستقیم نوشتم که خودم نمیتونستم بفهمم راجع به چی بوده یا چه اتفاقی، و فقط باید تو همون روز و همون حس نوشته و خونده میشد! زیاد خوشم نیومد... قراره اینا بعد چند  سال خونده بشه نه اینکه الان هنوز چند ماه نگذشته هیچی ازشون یادم نیست! قبول دارم حافظه م ضعیفه اما احساس جالبی نبود! اینکه شاید این همه نوشتن واقعا اهمیتی نداره؟! شاید باید واضحتر بنویسم و دیگه اسامی رو مستعار نکنم، رک تز و مستقیم تر بگم تا هر متنی چند تا موضوع رو در بر نگیره...  پ.ن.1. احساس میکنم حافظه م ضعیف شده! یا برعکس! هرکی اطرافمه حافظه ش فتوگرافیک و عالیه! تا جزئی ترین مسائل و حرفا یادش مونده... کار واسه من که یکیو ببینم فقط یادمه که چند بار دیدمش و حرف زدیم(اونم کلیات صحبت ها و  نه جزئیات) یه ذره سخت میشه! هرچی میام بگم میگن :"آره قبلا گفتی" پ.ن.2. پری از پیله ش در اومد! دو روزه چسبیده بهش و پرواز نمیکنه! بدنش نسبت به بالاش خیلی بزرگه!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۰ ، ۱۷:۳۰
خانوم سین

سه ساااال بعد...

جمعه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۰، ۰۷:۳۰ ب.ظ

سه ساله دارم مینویسم اینجا! دقیقا از همین امروز شروع شد...

نشستم آرشیو رو خوندم! میگم آرشیو منظورم یک سال و دو سال پیش نیست! همین آذر قبل! یا مثلا

 مهر و آبان... افراد زیادی اینجارو میخونن و گاهی برای اینکه مستقیم اسمشونو نیارم مجبور میشم به اسم مستعار گذاشتن, اونقدر گاهی بسته و غیر مستقیم نوشتم که خودم نمیتونستم بفهمم راجع به چی بوده یا چه اتفاقی، و فقط باید تو همون روز و همون حس نوشته و خونده میشد!

زیاد خوشم نیومد... قراره اینا بعد چند  سال خونده بشه نه اینکه الان هنوز چند ماه نگذشته هیچی ازشون یادم نیست!

قبول دارم حافظه م ضعیفه اما احساس جالبی نبود! اینکه شاید این همه نوشتن واقعا اهمیتی نداره؟! شاید باید واضحتر بنویسم و دیگه اسامی رو مستعار نکنم، رک تز و مستقیم تر بگم تا هر متنی چند تا موضوع رو در بر نگیره... 





پ.ن.1. احساس میکنم حافظه م ضعیف شده! یا برعکس! هرکی اطرافمه حافظه ش فتوگرافیک و عالیه! تا جزئی ترین مسائل و حرفا یادش مونده... کار واسه من که یکیو ببینم فقط یادمه که چند بار دیدمش و حرف زدیم(اونم کلیات صحبت ها و  نه جزئیات) یه ذره سخت میشه! هرچی میام بگم میگن :"آره قبلا گفتی"

پ.ن.2. پری از پیله ش در اومد! دو روزه چسبیده بهش و پرواز نمیکنه! بدنش نسبت به بالاش خیلی بزرگه!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۰ ، ۱۹:۳۰
خانوم سین

سه ساااال بعد...

جمعه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۰، ۰۷:۳۰ ب.ظ

سه ساله دارم مینویسم اینجا! دقیقا از همین امروز شروع شد...

نشستم آرشیو رو خوندم! میگم آرشیو منظورم یک سال و دو سال پیش نیست! همین آذر قبل! یا مثلا

 مهر و آبان... افراد زیادی اینجارو میخونن و گاهی برای اینکه مستقیم اسمشونو نیارم مجبور میشم به اسم مستعار گذاشتن, اونقدر گاهی بسته و غیر مستقیم نوشتم که خودم نمیتونستم بفهمم راجع به چی بوده یا چه اتفاقی، و فقط باید تو همون روز و همون حس نوشته و خونده میشد!

زیاد خوشم نیومد... قراره اینا بعد چند  سال خونده بشه نه اینکه الان هنوز چند ماه نگذشته هیچی ازشون یادم نیست!

قبول دارم حافظه م ضعیفه اما احساس جالبی نبود! اینکه شاید این همه نوشتن واقعا اهمیتی نداره؟! شاید باید واضحتر بنویسم و دیگه اسامی رو مستعار نکنم، رک تز و مستقیم تر بگم تا هر متنی چند تا موضوع رو در بر نگیره... 





پ.ن.1. احساس میکنم حافظه م ضعیف شده! یا برعکس! هرکی اطرافمه حافظه ش فتوگرافیک و عالیه! تا جزئی ترین مسائل و حرفا یادش مونده... کار واسه من که یکیو ببینم فقط یادمه که چند بار دیدمش و حرف زدیم(اونم کلیات صحبت ها و  نه جزئیات) یه ذره سخت میشه! هرچی میام بگم میگن :"آره قبلا گفتی"

پ.ن.2. پری از پیله ش در اومد! دو روزه چسبیده بهش و پرواز نمیکنه! بدنش نسبت به بالاش خیلی بزرگه!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۰ ، ۱۹:۳۰
خانوم سین

479- روز یه بابایی مبارک!! :)

پنجشنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۰، ۰۷:۰۷ ب.ظ
باید بروم...جای من اینجا نیست...بروم آنجایی که باران از اوست...جایی فراسوی ابرها...آنجا که سنگها هم نفس می کشند...راهها به دو راهی ختم نمی شوند...و دستها تنها برای دستگیری دراز می شوند...و آغوشها تنها برای نوازش باز می شوند...آنجا که بوی یاس را به ارزش محبت می فروشند...و آنجا که مردمش می دانند... خط گندم یعنی ...نیمی بردار و نیمی ببخش     پ.ن.۱. اعلام زنده بودن میکنم تو امتحانا! داره میگذره با شب زنده داری...  و ازونجایی که قراره فاز مثبت داشته باشیم این چند روز باید بگم که خیلی خوش میگذره! حالمان هم خوب است! حالا میخوای باور کن و  میخوای نکن! توضیح و توجیه خونم فعلا برای این هفته پره! پ.ن.۲. از اول امتحان شروع کرد به پچ پچ و سوال پرسیدن! گفتم امتحانمو بنویسم بعد ببینم چی میگه... حالا این وسط یکی هم مدام با گوشیش صحبت میکنه! مسئول آموزش از کنارم رد شد با موبایلش که کنار گوشش بود! حداقل صداشو کم کنه یه ذره! صدای دختری که پشت گوشی تند تند حرف میزد رو اعصابم بود! بعد ۲۰ دقیقه برگشتم تا بهش بگم میشه وسط امتحان ما با گوشیتون حرف نزنین؟ که دیدم هیشکی پشتم نیس! استاد پرسید چی شده؟ گفتم: هیچی! انگار یه صدایی میاد... با تایید بقیه دوتا مراقب و مسئول اموزش و استاد و مسئول دایره ی امتحانات تو یه عمل ضربتی اومدن سمت دوستم که پشت سرم بود!... یعنی آدم شاهکار هندزفری میذاره که دوستش از خونه جواب بهش دیکته کنهُ صدای اون ماسماسکو کم که میتونه بکنه!... با اینکه تقصیر من نبود اما... پ.ن.۳. دوباره تو همون دوراهی افتادم که بارها توش قرار گرفتم... میشینی فکر میکنی میگی اگه فلان اتفاق افتاد اینطوری میکنم و اینجوری میگم و میزنم تو دهن طرف و این چیزا... اما همیشه واقعیت چیزی نیس که تصور میکنی... کلی شرایط تغییر میکنه و باعث میشه همون دختر مودب همیشگی باشی... مثل اینکه داد زدن و دعوا کردن و حال یکیو گرفتن کلا واسه من جور نمیشه! ولی احساس میکنم گاهی نیاز هست به اینکار! پ.ن.۴. وضعیتم شده مثل این جریانی که قناری تو قفس به ماهی تو تنگ آب گفت:" تو که در قفست بازه! چرا پرواز نمیکنی؟!"... نمیدونم چرا اما امشب یهو حس کردم برام صدق میکنه ;) پ.ن.۵. به این نتیجه رسیدم که هر چی دیرتر بخونم به نتیجه ی بهتر میرسم! انگار باید زور سر آدم باشه! البته بازم باید "دیر" رو تعریف کرد... ولی خب همیشه تو لحظه های سخت تر مجبور میشی هرچی میخونی رو یاد بگیری! پ.ن.۶. واسه دوستم: همیشه میگم طوری زندگی نکن که زندگیت به ای کاش برسه! ولی کاش همه چیو مهر پیش تموم کرده بودم! کاش میفهمیدم چی میگی و چی میخوای! کاش یه بار، فقط یه بار حداقل تجربه کرد ه بودم که بتونم درکت کنم! کاش میدونستم هرچی بوده و مثل امروز مثل خنگ نگاه نمیکردم به کسایی که نصف من تو این جریان قرار نبود باشن و حالا همه شون از من بیشتر احساس مسئولیت میکنن!  متنفرم از این حس ندونستن! نفهمیدن راحتتر از ندونستن چیزایی که میگن بهت مربوطه! اصلا این چه وضعیه؟! چیزایی که نمیدونی رو بهت ربط میدن و ازت احساس درک و فهمیدن و مسئولیت و کارایی رو میخوان که باید فقط بگی باشه! چرا؟! چون شاید این اشتباه رو تموم کنه!  فقط کافیه بیای و بگی! همه چیو! نه با واسطه! نه با پیک، نه با دوستای مشترک و نه غیر مستقیم و بی حاشیه و وبا ترس و با رعایت! اگه قراره ازم متنفر باشی بذار حداقل بدونم چرا! ... تا نیای نمیتونم کمکت کنم! هرچند تا به حال حتی یه بارم اینقدر مثل تو عاشق یک مرد نشده م...ولی اگه به تو کمکی نمیکنه بدون که واقعا منو ازین عذاب وجدان مسخره نجات میدی! میدونم میخونی یه روز! کاش دیر نشده باشه اون موقع!  پ.ن.۷. فک کنم دوباره راه گم شد... "اهدنا الصراه..."
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۰ ، ۱۹:۰۷
خانوم سین
من از این انسان بودن بیزارم از دروغ،از ادعا های سر به فلک کشیده که پوچی ایی بیش نیستند من ...من...من... من از این من گفتن ها هم بیزارم از ...از...از... از این محبت های بی پایان،که هیچ معشوقی ندارد از این همه ادب اجباری از این همه بی ادبی و گستاخی من حتی از این من بودن و تنهایی بیزارم اما تنهایی ... پ.ن.0. منبع شعر پ.ن.1. برای سون: یعنی خداوکیلی رو تا چه حد آخه؟! نگرانش بودم درست... خوب کرد خیالمو راحت کردم! اما برای بالا بردن اعتماد به نفست دیگه چرا منو خراب میکنی!؟ :)) یعنی دیگه این مدلیش نوبره! گفتی حالت بهتره! گفتم خدارو شکر! گفتی عمه ت سرطان گرفته! کلی غصه خوردم! گفتی میری مشاوره گفتم حواست باشه دوز داروت بالا نباشه معتاد شی! فک کنم واسه عزت نفست کافی نبود! کلی خندیدم بهت! شانس آوردم که نمیتونستی ببینی! پ.ن.2. شانس آوردی که خودش نخواست! من چی کار کنم حالا با این دختر آخه؟! کاش میتونستم اون همه التماس و اشکو بیارم به روت! حداقل دل این دختر خنک شه! حیف که جای حرف زدن من نبود! بعد اون همه "دوستت دارم" ها و "نمیتونم" ها و "سیگاری" شدن ها, هنوز 4 ماه نگذشت راست میای جلوی من بهش میگیه میگی:"احساس خنگی میکنم! مگه تو چی داشتی که ازش خوشم میومد؟!" ... فقط گذاشتم به حساب اینکه داری تلافی "نه" شنیدن ها رو سرش میاری! اینکه خواستی و گفت نه! و شانس آوردی که خوشحال بودم ازینکه خودت فهمیدی که تمام اون محبت ها به خاطر چیز دیگه ای بود! درسته! دوست من چیزی نداره که تو دلت باهاش خوش باشه! نه مثل بهنوش باهات میاد بیرون و نه مثل نجمه و مونا و ... پایه ی هرگونه تفریحی هست... دوست من هیچی نداره که لایق تو باشه! کاش میشد اینارو بهت بگم!  پ.ن.3. اینروزا رو پل هوایی که میرم و میام و باز میرم و میام احساس میکنم هرلحظه ورق های فلزیش کنده میشه و زیر پام خالی میشه! آخه از بس سر به زیرم دیدم که با چند تا خالجوش بهم وصلن! روشون هم که میدوی صدا میدن! پ.ن.4. ژنتیک قابل تحمل شد! بلاخره یه دور با موفقیت انجام شد و الان دیگه واژه ها آشنان! میریم سر یادگیری! بقیه درسا هم خدا کریمه! پ.ن.5. خاله م مانتوی بلند میپوشه! حدود 40 سالشه! با مقنعه های بلند... اما چادر نمیذاره! میره پاساژ "..." واسه خریدن این برگه های کوچیک که خلاصه ی قرآن و دعا رو روش نوشتن! آقاهه میگه:"مگه شما هم ازینا میخونین"؟ خاله تعجب میکنه و میگه :"چه ربطی داره؟" آآقای عزیز هم میگن:"از نظر ما آقایون چادر یعنی به ما نزدیک نشین! شما که چادر رو گذاشتی کنار و از حجابت یه قدم اومدی عقب یعنی به ما مردا اجازه دادی یه قدم بیایم نزدیکت"... متنفرم از این آدما و این طرز فکرا! که اگه نبودن و کاش که ...... یاد دوستای عزیزم افتادم تو بابلسر! وقتی کارت دانشجوییمو میگیرن به خاطر اینکه "بعد سه سال یاد نگرفتی چطوری لباس بپوشی" درحالیکه هستن کسایی که تو کوله پشتیشون سلاحی دارن به اسم چادر ملی... که کارت عبورشونه برای رد شدن از سردر و کاش یکی باشه که تو دانشکده هم...به من چه اصلا!؟ موسی به دین خودش!عیسی هم به کیش خودش! پ.ن.6. ماه رجب هم اومد... خوش اومد... دیگه روزها و ماه ها چه فرقی دارن وقتی همه چیز از دست میره به سرعت و حتی نمیدونم مسیر کجاست که حرکت کنم؟جبران کنم؟ ذخیره کنم؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۰ ، ۲۰:۱۴
خانوم سین
هرگاه کودکانه دست کسی را گرفتم گم شدم ... آنقدر که در من ؛ هراس گرفتن دستی هست ترس از گم شدن نیست !! پ.ن.0. منبع شعر و تایتل پ.ن.1. خدایا... هیچوقت! هیچوقت! هیچوقت فکری رو که امروز به سرم زد رو به ذهن هیچکس نیار! که گفتم کاش فلانی بیشتر ازین نباشه! که چرا حضورش وقتی اینقدر باعث اذیتم میشه باید همچنان باشه؟!... و همون کافی بود که حس های مختلف "نامردی"، "نمک نشناسی"، "بی انصافی"، "بی احساسی" و "قدر نشناسی" طوری بیاد تو سرم که... پ.ن.2. تقصیر من نیس که! اینکه  تنهایی حوصله م تو خونه سر میره ، اینکه پنیر مزه ی سیر میده، اینکه حتی 360 تا شبکه فارسی هم یه برنامه ی خوب نداره، اینکه هوا افتضاح گرم و خشکه،  اینکه چرا یه معلم فرهنگی نباید بدونه هاله چه بلایی سرش اومده، اینکه از درسا هیچی حالیم نمیشه و حتی حوصله خوندنشونو ندارم، اینکه دیگه حتی فکر کردنم هم نمیاد!اینکه همه ی مسائلی که داشتم بهش میرسیدم رها شدن و دور شدن و دورتر...  تقصیر من نیست! تابستون اینطوریه! کاش پاییز شه و همیشه پاییز باشه! پ.ن.3. :( این همه غر واسه این که حوصله م سر رفته! نه حس موندنه و نه حوصله ی رفتن! متنفرم ازینکه روزام الکی بگذرن! اصلا امروز رو فاز منفی ام! لطفا حتی دلداری هم ممنوع!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۹۰ ، ۲۰:۰۹
خانوم سین

476- یک زندگی مطالعه نشده ارزش زیستن ندارد... سقراط

سه شنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۰، ۰۸:۲۹ ق.ظ
دو پرنده‌ی بی‌طاقت در سینه‌ات آواز می‌خوانند.تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسیدتا عطشآب‌ها را گواراتر کند؟تا در آیینه پدیدار آییعمری دراز در آن نگریستممن برکه‌ها و دریاها را گریستمای پری‌وارِ در قالبِ آدمیکه پیکرت جز در خُلواره‌ی ناراستی نمی‌سوزد! ــحضورت بهشتی‌ستکه گریزِ از جهنم را توجیه می‌کند،دریایی که مرا در خود غرق می‌کندتا از همه گناهان و دروغشسته شوم.و سپیده‌دم با دست‌هایت بیدار می‌شود پ.ن.1. روزگار جالبی شده! بعضیا کلی مشتاقن که باهات صحبت کنن و تو هیچ تمایلی نداری بهشون زنگ بزنی که حتی بگی رسیدی خونه، بعضیا هم تو واقعا دوست داری باهاشون بیشتر در ارتباط باشی اما اونقدر سرد و یخ برخورد میکنن که هیچ انگیزه ای نمیمونه! و جالبه که تو حالت اول اونا میشن سریش و در حالت دوم بازم طرف مقابلت میشه "از دماغ فیل افتاده"... در هر صورت انگشت اتهام هیچوقت سمت خودم نمیره!!! ... :| پ.ن.2.  تولد وبلاگ نزدیکه! 3 سالش شد با همه ی بالا و پایین رفتنا و چندین بار قصد تعطیل کردنشو داشتن! به هر حال یه سربالایی با شیب 76 درجه ست و یک کامیون حرف که کلا حال میکنه با دنده سبک بره بالا! نفس نمونده ولی جهنم و لج بازی! تا اینجاش که اومدیم... پ.ن.3. برای "...." : سربسته نوشتن هدف داره! اینکه هرکی یه ذره فک کنه ببینه این موضوع در موردش صدق میکنه یا نه! گاهی میبینی کسایی که این مطلب در موردشون نبوده هم درکش میکنن و اینطوری یکی میشه به نفع من! با یه تیر دو نشون زدن!  پ.ن.4. مثلا اومدیم خونه برای درس... خوشبختانه هیچ خبری از مشغله های دفعه ی پیش نیست! دیگه یاد گرفتم رفتار با هرکسیو وابسته به شرایط! شاید قبلا این بود که "مستی و راستی" ... که هرچی هستی همون باش! هستم! فقط یه ذره نشونش نمیدم!مردم اینجا خسته تر از اونی هستن که بتونن تحمل کنن این همه انرژی ای رو که میتونه زندگیشونو عوض کنه! هوا خیلی خشکه! خیلی... پ.ن.5. "یه حسی از تو در من هست که میدونم تورو دارم! واسه برگشتنت هر شب درا رو باز میذارم..." :) میگن گوش کردن موزیک با صدای بلند گوشهارو به طور برگشت ناپذیر ضعیف میکنه! شاید دلیل حرفگوش نکن بودنم همینه! پ.ن.6. یهو یکی از یه جایی ناگهان پیداش میشه و یک جمله میگه! بعد میپرسی منظورت چیه؟ میگه همینطوری پرسیدم! و مسلما تو که میدونی همینطوری پرسیدنها همیشه پر از منظورن! پس مجبور میشی بری و هرچی هرجا ثبت کردی یه دور چک کنی نکنه جایی باعث سوءتفاهم شده باشه!  پ.ن.7. اینروزا همه ش 19 آبان 89 رو میزنم تو سرت! اگه کسی این کارو در حق من انجام بده خیلی ناراحت میشم ولی در مورد تو باید انجام شه! که بدونی ما تمام تلاشمون رو کردیم و خودت نخواستی! و حالا که توش موندی و من هنوز نمیدونم واقعا تصمیمت چیه، رسما هیچ کمکی بهت نمیتونم بکنم! فقط قول میدم حرفاتو گوش کنم... پ.ن.8. هیچ چیز به این اندازه زجرآور نیست که ببینی یکی بیشتر از تو میدونه! :) اونم نه در مورد یک مسئله ی تخصصی! در مورد یک مبحث عمومی... که حرف بزنه و تو نفهمی... و مشکل عمیقترش اینه که از حرفاش لذت ببری و به زور بخوای بفهمیشون! ولی الان وقتی برای شروع فلسفه خوندن نداری... و اینطوریه که یه نفر میتونه کاملا نظرتو نسبت به خودش عوض کنه! و از یه پسر سیگاری علاف فسیل گوشه ی دانشگه تبدیل شه به یه مغزمتفکر با فهم که واقعا خیلی چیزا سرش میشه! مثل اینکه هنوز نباید در مقام قضاوت نشست! پ.ن.9. من تشکر میکنم به خاطر همه روزای خوب! به خاطر یخچال پر خونه، به خاطر هرچی که هستیم... دوستت دارم جناب! میدونستی؟ :) و ان یکاد الذین کفروا...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۰ ، ۰۸:۲۹
خانوم سین

475- یک نفر دیشب مرد... و هنوز نان گندم خوب است

پنجشنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۰، ۰۴:۰۵ ب.ظ
پ.ن.1. به همین زودی یه ترم دیگه هم گذشت! شد 6 تا... با یه عالم اطلاعاتی که گرفتیم و معدل الف و رتبه ای که حتی باهاش بهت خوابگاه هم نمیدن! و کارشناسی ای که براش هیچ کاری نیست و فقط یه پله بود برای اینکه بتونی ارشد بدی و مطمئنم دو سال ارشد هم به زودی همین چند سال میگذره... عجله ای واسه به آخر رسیدن ندارم! هدف دیگه اصلا برام مهم نیست! تصمیم گرفتم به مسیر فک کنم و از همین حرکت لذت ببرم!! خلاف قانون اول ترمودینامیک که میگه یک واکنش به مسیر بستگی نداره! پ.ن.2. باورم نمیشد بخوام رابطه ی مسالمت آمیز با یه حیوون برقرار کنم اما "صنم یار"  بحثش جدا بود! هرچند یه ساعتی طول کشید تا تونستم تو دستام بگیرمش! خیلی خرگوش نازیه! پ.ن.3. گفت"کجایی؟" گفتم" میام الان" گفت" نه من میخوام بیام پیشت"... اومد و تو سالن؛ رو صندلیای کنار چیلر نشستیم. گفتم"بچه هاتون کجان؟" گفت"هستن با هم" دیدم قرمز شده تمام صورتش! دستاشم بدجور میلرزید... گفتم "چیزی شده؟" گفت "میتونم گریه کنم؟" جا خوردم... تنها کاری که کردم این بود که یه دستمال بهش دادم که اشکاشو پاک کنه! درست نبود مردم اشکای یک مرد گنده رو ببینن!... اصرار نکردم زیاد و اونم نگفت چی شده! یه ذره گریه کرد و بعد هم رفت. همین!!!! اصلا نفهمیدم چرا؟! پ.ن.4. دیگه جلو مخالفت یا شوخیای بی مورد کوتاه نمیام.اگه کاری بکنن که دوست ندارم رک و راست میگم و مقابله میکنم به هر طریقی. اهمیتی هم نمیدم که کی هست! واقعا الان دختر خوبی شدم یا اون موقعا که اجازه ی برخوردا رو آزاد به هرکسی میدادم؟ پ.ن.5. بعضی شرایط واقعا کنترلش از دست آدم خارج میشه! شاید هم الکی خودتو توش دخیل حساب میکنی و احساس مسئولیتت الکیه! تفاوتشون خیلی کمه! یهو میبینی از یه مسئله ای دور مونده که فقط به دست تو حل میشد و میتونستی دوستت رو بکشی بیرون و گاهی هم متضادش! اونقد تو یه جریانی دخالت میکنی که اصلا بهت هیچ ربطی نداشته از اول! امیدوارم یه روزی تشخیصش راحت شه... و امیدوارم اون موقع هنوز وقتی باشه!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۰ ، ۱۶:۰۵
خانوم سین