~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...
چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

آلبر کامو _ سقوط
------
قلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
مطالب پیشین

۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۰ ثبت شده است

شیدا تر از این شدن چگونه؟رسوا تر از این شدن چگونه؟بیهوده به سرمه چشم داریزیبا تر از این شدن چگونه؟من پلک به دیدن تو بستمبینا تر از این شدن چگونه؟پنهان شده در تمام ذراتپیدا تر از این شدن چگونه؟ای با همه، مثل سایه همراه ؛تنها تر از این شدن چگونه؟عاشق شدم و کسی نفهمیدعاشق تر از این شدن چگونه؟ پ.ن.0. فاضل نظری پ.ن.1. حس وحشتناکی بود! انگار پیامو همینطور که میخوندم همه چی کم کم یادم اومد! سلام "سیمین! من پروینم! دوم دبستان! خواهران غریب!" همین کافی بود که یهو تموم خاطرات یادم بیاد! مینی بوس آبی رنگ اقای دهنوی، دوم دبستان... زیرزمین خونه پروین... انگار همه چی زنده شد! تو جواب پیامش دلم میخواست فقط بهش فحش بدم!! که دنبالش گشتم؛که چقد برام عزیز بود و چقد دلم براش تنگ شده و چقد خوشحالم که الان پیداش شده! هیچی نمیتونم بگم دیگه... عااشقتم فیس بوک! پ.ن.2. برنامه ی کارگاه انگار که خوب پیش میره که به نظر من بیشتر لنگ لنگان میره جلو اما خب مسئولین راضین دیگه! شاید زیادی نباید توقع داشت یا تابع یه سری از تصوراتت باشی. باید به همینی که هست راضی باشی و گاهی از بس بی تفاوتی، حرص و جوش بقیه برات خنده دار میشه! که حالا باشه یا نباشه! که چی مثلا؟! ولی کلا روند اینه:" عیب جامعه این است که همه می خواهند آدم مهمی باشند و هیچ کس نمی خواهد فرد مفیدی باشد" پ.ن.3. پرنیان: دوباره تکرار تاریخ! بعد خرداد که بهم ثابت شد که بعضی اتفاقا دقیقا همون شکلش سال بعد هم اتفاق میفته، دوباره این مرداد هم مثل همون شد. باز هم تولدت هرز رفت... البته شاید بهت خوش گذشته باشه اما خب تمام تلاشم این بود که حداقل مثل پارسال اینقدر دور نباشیم! میگن ماه رمضون ماه رحمته! بابا ما که کاره ای نیستیم! منت نیستا! میخوام بگم با اینکه نمیخوام دوباره باشیم، اما هنوز تولدت رو یادمه! پ.ن.4. دروغ داریم تا دروغ! به اندازه ی کافی زجر آور هست ها! اما کیفر عمومیش یه طرف، اینکه کی دروغ رو میگه یه طرف دیگه... یه نکته ی دیگه رو هم اصافه کنم که به نظر من عموم حرفایی که مردم دقیقا تو اوج عصبانیتشون میزنن حرف دلشونه!و آخرین دستاورد اینه که  بعضی حرفا واقعا واسه آروم کردنت تو همون لحظه ست! یعنی بعدش دیگه نه بهشون فک کن نه روشون حساب کن! چون اگه اساس فکریتو بذاری رو اون حرفا، بعد که نقضشو میبینی میشه همون دروغ! و وای به روزی که ون کسی که این حرفو زده کسی باشه که بین دوراهی "بخشش" و "تنفر" بمونی!!!    (عجب حرفای عجیبی میزنم!) پ.ن.5. ماه رمضان امسال چرا رنگ نداره؟! اعصاب نمیذاره ها! همه ش شده خواب و بعد گرسنگی و درد معده! یادمه قدیم یه دعایی بود... یه کتابی بود... دست گلم درد نکنه با این آدم بزرگ کردنم! ادعام هم میشه ها! همچنان روم زیاده! پ.ن.6. خیلی بده بخوای به کسی کمک کنی اما ندونی چطوری! :| حالا چرا همه ش این جریان واسه من اتفاق میفته نمیدونم! احتمالا خیلیا به کمک من احتیاج دارن و من حتی بلد نیستم چطوری کمکشون کنم! یه اشتباه کوچیک و یه حرف بی پایه شاید حتی سرنوشتشون رو عوض کنه!!! سکوت هم که جایز نیست! بد وضعیتیه! پ.ن.7. فائزه، فریده، شکیبا، سارا، الناز، ریحانه، نرگس و کلیه ی دوستانی که امسال نتایجشون اومد! ایشالا که رشته ای رو برین که میخواین چون تو این اوضاع که برای هیچ رشته ای هیچ چیزی تامین نیست (جز برخی مشاغل خاص و اندک) ، هیچی جز علاقه نمیتونه سرپا نگهتون داره تا ارشد! پ.ن.8. :))) وقتی میبینم با رتبه ی 6000 قبول میشن به رشته ی خودم اونم تو مشهد، جایی که من با 3000 و خرده ای قبول نشدم خنده م میگیره! چه سالی بود سال 87!! و چه آرزوهایی بر فنا رفت! هرچند عاااشق بابلسرم و رشته مو دوست دارم اما واقعا که چی؟...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۰ ، ۱۹:۳۷
خانوم سین
جهانی به گستره ی                   دو دست                     دو کف دست                      با شادی و اندوهی                                     به شماره و                                      به ضرب ده انگشت                                         جهان کوچکی نیست                                                                 برایِ                                                                گم شدن                                                                        و برایِ                                                                             پیدا شدن پ.ن.1. شاعر: اهورا ی کرمانشاهی پ.ن.2. :) با خوشحالی فراوان پی نوشت 3 پست پیش رو تکذیب میکنم! خوشحالم که پرسیدم! و اشتباه بود هرچی که فکر میکردم! و خوشحالم که اشتباه کردم! آخیش! چه حس خوبیه گاهی اشتباه کردن... چقدر در نظر خودم صعود کردم... تموم زیر سوال رفتنا و سوء تفاهمایی که خودم با خودم برای خودم در مورد خودم ساختم حل شد! پ.ن.3. کارگاه انتخاب رشته داره شروع میشه! با قدرت هرچه تمام تر و ایشالا با صلح! :)  پ.ن.4. یک سری حرفا گاهی خیلی بد آدمو میشکنه... مخصوصا اگه چیزیو که برات با ارزشه زیر سوال ببرن... اونم به خاطر "خنده" یا بدتر از اون به خاطر "پول"...  میتونی سرش داد بزنی... میتونی فحش بدی... زمین و زمان رو بهم بدوزی... اما سخت ترین کار اینه که ترکش کنی و بری یه گوشه. هندزفریتو میذاری تا صدای تنهاییت اذیتت نکنه، اشکاتم گوله گوله میریزن (نمیدونم چرا صورتی میدیدمشون! :|) ... حتی صدات هم در نمیاد و هیشکی نمیفهمه... و وقتی میاد و ازت میپرسه چی شده (انار خودشم نفهمیده چی کار کرده) میگی بعدا توضیح میدم و هیچ وقت هم هیچی نمیگی بهش! و بعد دوباره دوست میشین! با این تفاوت که هیچکس غیر خودت نفهمید که چقدر سخت گذشت این چند ساعت... پ.ن.5. کی گفته زندگی مثل نمودار سینوسیه؟ تونمودار مسیر تدریجی نزول و صعود داریم... اما زندگی نمودار نقطه ایه! تو نقطه ی اوج بدبختی و درموندگی هستی، سر یه ساعت تو اوج شادی و یه لحظه بعد قعر ناامیدی! امیدوارم معدل نقطه های بالای محور عرضی بیشتر باشه تا تراکمشون تو قسمت زیر نمودار... الهی آمین پ.ن.6. چقد زود یه نفر میتونه تو نظرت تبدیل شه به یه آدم دیگه! با یه سفر... با یه دروغ... با یک پنهان کاری... پ.ن.7. برای خیلی ها هم رمضان سی روز تمرین بازیگری در پیشگاه خداست. پ.ن.8. مثل دوچرخه سواری شدا! یه کار سختیو که ازش میترسی با کمک شروع کردی... بعد که کمکی ها رو حذف کردی ادامه دادن و رکاب زدن سخت بود برات... هر لحظه میخوای بذاریش کنار... از بهم خوردن تعادل میترسی... اما یه ذره کنترل دوباره میندازتت تو راه درست! اینو یه کمک بزرگ از طرفت میدونم خدا! ممنونتم! به خاطر فهمیدن خیلی چیزا! پ.ن.9. صبحا آخر نماز... سجده ی آخر رو که میرم و میخوام ازش بخوام دیگه خودم خسته میشم! آدمی بودم که میگفتم چیزی نمیخوام جز خودش... اما همینطور اومدن... دیگه هیچی نمیگم... فقط اروم صورتمو میذارم رو مهر و اجازه میدم که قلبم خودش باهات حرف بزنه... حتی نمیتونم مجزا از خودم ببینمت که برای حرف زدن کلمه بخوای!... کاش این حس سحر همیشه باشه! هر لحظه... با همه!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۰ ، ۲۰:۲۳
خانوم سین

487- دل کندن اگه آسون بود، فرهاد دل میکند نه کوه!

يكشنبه, ۹ مرداد ۱۳۹۰، ۰۴:۳۱ ب.ظ
آسمان هم دستش از خاک زمین کوتاه خواهد ماندآنچنانکه سهم ما از زندگی یک آه خواهد ماندچشممان را بر سپیدی بسته ایم و عاقبت یک شباز تمام روشنی ها سایه ای از ماه خواهد مانداز میان آشنایی های ما در این زمین سردبی گمان تنها سلامی خسته و گه گاه خواهد ماندقلبمان لبریز درد است و درون سینه ها فریادمن نمی دانم که آیا همدمی چون چاه خواهد ماند؟از غم سنگین ما این یک نشانه در جهان کافی سترخش رستم بی سوارش تا ابد در راه خواهد ماند پ.ن.1. شعر از مریم افضلی پ.ن.2. لامصب این زبون آدم هرچی دلش میخواد میگه! هر حرفیو میزنه! یکیو میشکنه یا شاید با خاک یکسان میکنه! قضاوت میکنه و محکوم میکنه و حتی گاهی حکم رو هم خودش اجرا میکنه! میتونه دروغ بگه و تهمت بزنه! اینجور جاها ماشالا هزار هزار کلمه داره! اما دو جاست که واقعا دوخته میشه! یکی وقتی میخواد بگه "دوستت دارم" و یکی وقتی میخواد بگه "معذرت میخوام" . شاید به خاطر اینه که از قدیم گفتنِ "دوستت دارم" گناه بود و  زشت و  اقرار به اشتباه اونم زبانی ، تحقیر بود و شکست! پ.ن.3. قبل اینکه بپرسم مطمئن بودم جوابش چیه! اما گاهی با اینکه میدونی قراره چه اتفاقی بیفته باز هم الکی به خودت امید میدی که "حالا تو بپرس شاید قضیه یه چیز دیگه باشه" ... و تو تمام مدتی که میپرسی و منتظری جواب بشنوی بازم به خودت میگی :"الان همه چی تکذیب میشه! الان میفهمی اشتباه میکردی! دیدی اینطوری نبود؟!"... اما امکان نداره حس آدم اشتباه کنه! بهم ثابت شده ست! اول یه ذره مات میمونی، بعد به خودت میای! بعد نمیدونی چی کار میکنی فقط سعی میکنی جلوی اون لعنتی هارو بگیری که نریزن! لباسارو تا میکنی، خرت و پرتا رو جمع میکنی، جدول زمان بندی کارگاه رو تنظیم میکنی... تو این مدت هم دهنت چند بار باز میشه که جوابو بدی اما واقعا حرفی نداری! حتی حق پرسیدن "چرا؟!" چون بازم حست بهت میگه جریان از کجا آب میخوره! پ.ن.4. قبلا گفتم حضور آدما تو زندگیمون اتفاقی نیست! تو وجودشون جادویی هست! یه تبصره همینجا میارم! این جادو میتونه سازنده باشه و یا میتونه مخرب! و متاسفانه یک جادوی مخرب میتونه تمام افسون های افراد خوب زندگیتو و حتی خودشون رو از زندگیت بندازه بیرون! کاش بفهممیم جادوی وجود همدیگه رو! پ.ن.5. حرفایی که این چند روز شادی برام گفت، شاید کمکی به شادی نکرد اما باعث شد که دوباره به پرنیان برگردم! چون حالا کاملا فهمیدم کسی که قرار بود حذف بشه پرنیان نبود! اصلا دلیلی نداره یکی حذف شه دوستای منم باهاشون حذف شن! دوباره ریکوئست دادم بهش! قول نمیدم همونقدر خوب باشیم اما از block بودن و محو بودن خیلی بهتره! امیدوارم دوباره برنگردم نقطه ی اول! پ.ن.6. برای زخم معده رفتم پیش دکتر! میگه:" اعصابت آرومه؟!" هدفم از اون لبخند و اون دروغ بزرگ چی بود که گفتم:"همه چی خوبه؟!" در حالیکه نیست؟! یهو خالی شد! از همه طرف! به قول یک نفر آدما از همون طرف میخورن زمین که بهش تکیه دادن... واسه همین ترسیدم! از تنهایی! از این روزی که تمام تلاشم نرسیدن بهش بود! واسه همین پرنیان رو خواستم که باشه! ولیِّ دم رو! بازم تو "معذرت" موندم! اما روش های دیگه ای هم هست که جواب داد خدارو شکر! حداقل برای ولیِّ دم که اگه نباشه نمیشه! پ.ن.7. اوضاع به این شدت هم داغون نیستا! خیلی نکات خوشحال کننده توشه! غیر از پی نوشت 3 بقیه ش همه شادن!  نمیخوام هنوز تسلیم جادوی مرداد شم! هنوز زوده! پ.ن.8.  نمیدونم چی شنیدی و چی شد که اینطوری شد! آدمی هم نیستم که بدون توضیح اجازه بدم کسی در موردم قضاوت کنه! دلیل اینکه اینا رو هم  رک بهت نمیگم،  "خداحافظ" ی بود که قبل تموم شدن حرفا گفتی و این رسما یعنی نمیخوای چیزی بشنوی! ... منم دیگه توضیح نمیخوام! فقط اینو مطمئنم که من هیچ وقت دلم نمیخواد دروغ بگم! هیچی هیچوقت معلوم نیست! نبود از اول هم! پس  بهتره همیشه همه چی عادلانه باشه! که تا اونجایی شناختمت میدونم که هست! پ.ن.8. ماه رمضون! :| :) سلام!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۰ ، ۱۶:۳۱
خانوم سین
به سکوت آرام خانه کاغذی ات قسممی دانم رویاهای تو به زیبایی خیالات من باورکردنی استتو از سکوت من به باور عرفانی عشق رسیده ایمن از سکوت تو به نقطه نهایی ایمان رسیده امشاید نتوان درک کرد که گفته های ما از آن دنیای کاغذی که ساخته ایمشنیدنی است ...ولی می شود دست به کار شد و رنگ سبز به شاخه های خاکستری درختهای کاغذی کشی... پ.ن.1. هرچی بزرگتر میشی فک میکنی دیگه امکان نداره اشتباه کنی! اونم اشتباهی که بارها و بارها برات اتفاق افتاده... اما درس گرفتنی نیست! یعنی پیش میاد دیگه... مثلا یک سال- دوسال یا حتی بیشتر رو چیزی که مطمئنی درسته پافشاری میکنی، شده بجنگی، اما یهو فقط یک جمله (نمیگم بحث! نمیگم سخنرانی، نمیگم کتاب) فقط یک جمله همه شو میبره رو هوا! و با اینکه هنوز دلت میگه کار درسته اما همون یه درصد شک دیگه رضایت قبلی رو برات نمیذاره! با اینکه بازم طبق عقیده ت همون کار رو انجامش میدی اما راضی که نباشی فقط زجر میکشی... پ.ن.2. علاقه ی خاصی به delete پیدا کردم! کلا این "فلش رو به چپ" موبایلم خیلی جدیدا کمکم میکنه. به خوبی block نمیرسه! چون این مورد کلا محوت میکنه!انگار نیستی!  انگار وجود نداری... پ.ن.3. برای پرنیان : اینکه هرکاری میخوام بکنم همه ش یاد این جمله ش میفتم " بازم پیش فرضای مسخره ت که همه چیو به گند میکشه" ... همیشه هم گفتم:" همینه که هست" اما  نمیخوام پیشفرضایی که تبدیل میشه به قضاوت  (مخصوصا راجع به تو پرنیان) ناعادلانه بشه! نه تقصیر توئه و نه خیلیا ی دیگه که یه لینک حساب میشین... مثل مکانیزم ترمیمی DNA که علاوه بر جفت بازهای اشتباه، چند تا مولکول سالم هم دو طرفش جدا میکنه که مطمئن شه دیگه هیچی نیست... راضی باش ازم! راهیه که باید طی بشه... و این خیلی ترسناکه که بریدن ازتون اینقدر آسون شد! نباید میشد! دوستی واسه من حرمتش بیشتر تعریف شده. اما خب شاید از اول هم... پ.ن.4. دوروزه تو شبکه آندوپلاسمی موندم.  پ.ن.5. روش "نه سیخ بسوزه نه کباب" رو اجرا میکنیم... خیلی سخته ها! پیچوندن سخته... خودتو به کوچه علی چپ بزنی خیلی سخته... میبینی که منتظره تا ازت حرفی بشنوه که آرومش کنه و تو نتونی اینکارو بکنی چون نباید! چون از سنگ صبور شدن استعفا دادی! چون تجربه های مشابه دوستات واست کافی بود!  ... امکان نداره بفهمی که این پی نوشت خطاب به توئه! :) خوشحالم که میتونم حرفیو بزنم با مخاطب و بدونش!  پ.ن.6. مامان دیروز گفت:" خیلی دور شدی..." راست میگفت! لعنت به تابستون با تمام خماریاش!  پ.ن.7. همه ش به فکر بعد و بعد و بعد! تابستون تموم شه همه چی خوب میشه! مهر که شد، ارشدمو خوب بدم همه چی درسته! ارشد که تموم شد ایشالا ترم آخر رو به سلامتی تموم کنم همه چی عالی میشه!... بعد که نتایج میاد، بعد باز هم تابستون، و همینطور :" از بعدش همه چی درست میشه"... مگه الان، اینجایی که هستم همون "بعد" ترم پیش نیست؟!؟  بچه که بودم فک میکردم ترم 6 شدن یعنی خیلی خیلی بزرگ شدن! :)  پ.ن.8. هنوز تو بغلت جا هست؟! :">
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۰ ، ۱۵:۱۴
خانوم سین