~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...
چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

آلبر کامو _ سقوط
------
قلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
مطالب پیشین

۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۰ ثبت شده است

496- این روزها طرح روی جلد آدم هاست که پرفروششان میکند

چهارشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۰، ۰۸:۵۶ ق.ظ
آوخ! هنوز زخمیم و رنج می برمدنیا هر آنچه داشت بلا ریخت بر سرممردم چه می کنند که لبخند می زنندغم را نمی شود که به رویم نیاورمقانون روزگار چگونه ست کین چنیندرگیر جنگ تن به تنی نا برابرمتو آنقدر شبیه به سنگی که مدتی ستاز فکر دیدن تو ترک می خورد سرموامانده ام که تا به کجا می توان گریختاز این همیشه ها که ندارند باورمحال مرا نپرس که هنجار ها مرامجبور می کنند بگویم که "بهترم" پ.ن.1. فک نمیکردم اینطوری بشه! جریان اینطوریه که یه بنده خدایی یه قولی به ما داد. گفت برو غصه نخور من خوابگاهو برات جور میکنم. خلاصه ما به حساب حرف ایشون کاری نکردیم و بست نشستیم با خیال راحت (که الان که 3 روز دیگه باید برم هیچ مکانی برای استقرار ندارم!!! اعتماد الکی کردیم دیگه!)... خلاصه که بعد یه ماه تماس گرفت و گفت:"یک ماهه افتادم بیمارستان"(از وقتی من کاملا از گرفتن خوابگاه ناامید شدم!چقدر گریه کردم!) مثل اینکه عمل هم داشته. خلاصه مرخص که میشه یادش میاد که یه عهدی بوده و وفا نکرده! به خدا من نفرین نکردم! پ.ن.2. همه چی یهو قاطی شد. کارای من. خریدا. بیماری خاله (که هنوز امیدوارم پیشرفته نباشه و امیدوارم متاستاز نداشته باشه به عروق لنفی ش) ، درگیری مامان که نمیدونه به کارای من برسه یا به خونه یا به خاله یا به هستی و امین. و همه چی همین روزای آخر. گاهی واقعا تحمل همه چی سخت میشه!پ.ن.3. فک کن. مریض باشی. اسم هر دکتری رو که میدونی تو اون کار تبحر داره میبری اما اول هر جمله ش با این شروع میشه :" دکتر اصلی خداست. شفا دست اونه. اینا وسیله ن ولی به نظر من دکتر ..." آقا چقدر اعتقاد قوی؟ به خاطر همین اعتقاد قوی ای که داری خواب میبینی که یک آقای نورانی بهت یه سبد میوه میده و وقتی میخوای بدیشون به بقیه میگه :"این فقط مال خودته"... من کم آوردم! رسما میگم :)پ.ن.4. روزای آخر هم داره سپری میشه. هوای پاییزی شهریور و درختای برگریزی که خبری ازشون تو شمال نیست (یادته شادی اومدم شاهرود چقدر از دیدن چنار و اون همه برگ خشک ذوق کردم؟!؟! :)) ).  دیشب همه مون جمع بودیم. دوباره و بری آخرین شبی که هستم. برگردم نی نی دو ماهش شده. به فاطمه میگم بعد 5 ماه میام کلی بزرگ شدم و قد کشیدم. به عروسی محبوب نمیرسم احتمالا و خیلی اتفاقای مهم رو اینجا از دست میدم اما ازونجایی که همیشه وقتی نباشم بیشتر خواستنی ترم، ترجیح میدم جای خالیم بیشتر از حضورم تو نیشابور جریان داشته باشه. :) پ.ن.5. شعر از نجمه زارع (فردا سالروز نبودنشه!) پ.ن.6. یه زمانایی هست که اونقدر با خودت رو یه موضوع فک میکنی و فک میکنی و فک میکنی و احیانا قصه میسازی، که فرداش وقتی به دیروزت فک میکنی تصور میکنی همه ش واقعیت بوده. انار فکرت میشه دو قسمت. یه قسمت که میدونه تو دیروز فقط یه قصه نوشتی و یه قسمت که اونقدر اون قصه رو باور کرده که مطمئنه اتفاق افتاده. واسه همین الکی نگران میشی، یا الکی مضطرب میشی... آخه کی تصوراتشو اینهمه جدی گرفته؟!   :-جی پ.ن.7. و ان یکاد الذین... بیشتر از حفظ شدن از چشم زخم احتیاج به ارامش بیشتر هست... الا بذکرالله تطمئن القلوب. پ.ن.8. آهنگ "ساده بگم " از کسری احمدی. (لینک دانلود هم میدم برو حالشو ببر! :) )
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۰ ، ۰۸:۵۶
خانوم سین
دست و پا بسته و رنجور به چاه افتادنبه از آن است که در دام نگاه افتادنسیب شیرین لبت باشد و آدم نخورد؟تو بهشتی و چه بیم از به گناه افتادنلاک پشتانه به دنبال تو می آیم و آهچه امیدی که پی باد به راه افتادن؟آخر قصه ی هر بچه پلنگی این است:پنجه بر خالی و در حسرت ماه... افتادنبا دلی پاک، دلی مثل پر قو سخت استسر و کارت به خط و چشم سیاه افتادنمن همان مهره ی سرباز سفیدم که ازلقسمتم کرده به سر در پی شاه افتادنعشق ابریست که یک سایه ی آبی داردسایه اش کاش به دل گاه به گاه افتادن پ.ن.1. شاعر حمید عسکری. با تشکر از ما از خدا دور شده ایم ، او به جستجوست پ.ن.2. نشسته بودم همینجا. کنار همین پنجره و پشت همین کامپیوتر. صدای "کمک" اومد. گذاشتم به حساب بچه هایی که بازی میکنن تو میلان، صدا شدیدتر شد. از پنجره دیدم بچه ها دارن میدون. بازیه دیگه... اما مثل اینکه صدا نمیخواد قطع شه. کارگرای ساختمون هم میدون. بابا میدوه. و عمو هم. زن های همسایه چادر به سر ریختن بیرون. 4 تا زن و دوتا مرد. دعوای خانوادگی بود انگار. یک زن و شوهر با دخالت پدر و مادر دختر و خواهرای آقا. و طوری همو میزدن که انگار... همه ی اینا به کنار که با دخالت پلیس همه رفتن کلانتری. نکته ی وحشاتناک ماجرا بعد همه ی این درگیری ها بود. نوید (یکی از همسایه ها) رفت داخل خونه و با یه پسر بچه ی 9 ساله تو بغلش برگشت. چه نفس نفسی میزد بچه... و چرا پاش ضرب خورده بود؟! لعنت! به کی؟  پ.ن.3.  امشب تو مراسم عروسی یاد خورشید خانم های نقاشی های قاجار افتادم. ابروهای کمون و پیوست... و اینکه هنوز برای خیلیا پیوست بین ابرو نشونه ی دختر بودنته... و اگه نباشه... دلم میخواست بهتر و سنگین تر جوابشو بدم. اما ترجیح دادم بیخیال شم. دلم برای خودم سوخت که معیار سنجشم قد و قاعده ی ابروهام باشه. و برای اون بیشتر ... پ.ن.4. شادی هم فرستادیم رفت به سلامتی. همه دارن میرن. جمعه ی آخر بود. ما هم میریم... به زودی. ترم خوبی میشه ایشالا. سعی میکنیم بشه! پ.ن.5. حرف نزدن کار سختیه. باید بهش عادت کرد ولی. خیلی چیزا رو نباید گفت و نباید حتی نوشت. کوچیک میشن انگار... یا تکرارشون، حل نشدنی شون میکنه. کلا نباید درموردشون حرف زد. حتی با خودت. همینکه میان تو ذهنت بزنیشون کنار. بذاری زمان حلشون کنه.حتی فکر اینکه اگه زمان گذشت و حل نشد رو هم نکنی.  باید بهش عادت کنم... پ.ن.6. و ان یکاد الذین کفروا لیزلقونک بابصارهم... باش. مثل همیشه. و ببخش. مثل همیشه! چه پر توقع! پ.ن.7. رسما و قانونا 21 سالم تموم شد. یک سال از سومین دهه ی زندگیم. و من به طور میانگین فقط دو برابر این زمانی که گذشت رو مهلت دارم. چقدر کم... و طولانی...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۰ ، ۱۸:۰۶
خانوم سین
شاخه را محکم گرفتن این زمان بی فایده است برگ می ریزد، ستیزش با خزان بی فایده است باز می پرسی چه شد که عاشق جبرت شدم در دل طوفان که باشی بادبان بی فایده است بال وقتی بشکند از کوچ هم باید گذشت دست و پا وقتی نباشد نردبان بی فایده است تا تو بوی زلفها را می فرستی با نسیم سعی من در سر به زیری بی گمان بی فایده است تیر از جایی که فکرش را نمی کردم رسید دوری از آن دلبر ابروکمان بی فایده است در من  عاشق توان  ذره ای پرهیز نیست پرت کن ما را به دوزخ، امتحان بی فایده است از نصیحت کردنم پیغمبرانت خسته اند حرف موسی را نمی فهمد شبان، بی فایده است من به دنبال خدایی که بسوزاند مرا همچنان می گردم اما همچنان بی فایده است پ.ن.1. کاظم بهمنی با تشکر از وبلاگ ما از خدا دور شده ایم ، او به جستجوست پ.ن.2. خب به سلامتی فک کنم آخرین پستای این تابستون رو میذاریم و بعد از اون انتخاب واحد شکیلی که داشتیم هجوم میاریم به ترم 7. هنوز هم حتی تصورشو نمیکنم که مدرک تحصیلیم با مامانم یکی میشه! مامان خیلی بیشتر میدونه! یا شاید من نمیدونم چقدر میدونم!! پ.ن.3. به تمامی دوستانی که لطف کردن و قبول شدن دانشگاه تبریک میگم. به الناز که هنوز نمیدونم چی قبول شده، به فریده که نمیدونم چی قبول شده، به شکیبا که باید مثل مادام مارپل میفهمیدیم چی کار کرده و به ریحانه (با اینکه انتخاب واحدش زیاد جالب نبود! یه دختر تجربی با رتبه 4000 مدیریت بازرگانی رو جلوتر از رشته های تخصصی خودش نمیزنه!) و به فاطمه هرچند غیرانتفایی قبول شد! پ.ن.4. باز نزدیک پاییز شد و آمار عظیم مرگ و میر ها. نمیخوام به این فک کنم که ادا مه ش چی میشه و تا کی میخواد ادامه پیدا کنه... اما تسلیت برای  فوت مادرتون میلاد و محمد عزیز... علی شیخ که نمیشناختمش ولی تقریبا همکار بودیم از نظر عضویت در کانون سمپاد، و به اکرم عزیز برای فوت پدرش.  واسه یه خاله ی عزیز دعا کنین. نمیخوام ادامه ش برسه به اینجا! پ.ن.5. میشه چندتا کافی شاپ به من معرفی کنین؟! کلی رفتیم و اومدیم تا بلاخره مجبور شدیم جایی بستنی بخوریم که نفهمیدیم بستنی میوه ایه یا آجیل شب عید یا معجون!!!!! شادی یادت باشه یه کافی شاپ حتما بزنیم خودمون... همونجایی که اسکار بود. نه؟! پ.ن.6. دیروز دفترچه ای رو که زمستون پیش نوستم رو میخوندم. چقدر عجیب بود که من واقعا اینارو نوشتم؟!؟!؟ حرفایی که برام آشنا بود و نبود. اونقدر ساده نوشته شدن که اگه دست خط خودمنبود ردشون میکردم. گاهی اوقات اونقدر از خودم دورم که خودمو هم نمیتونم قبول داشته باشم. حس خوبی بود. اینکه از اسفند تا الان چیزی نگذشته و امکان داره بتونم همونطوری بنویسم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۰ ، ۱۱:۴۹
خانوم سین

493- وقتی گفت:"من عاشقتم" بپرس: تا ساعت چند !!!

شنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۰، ۰۷:۵۲ ب.ظ
تا تو نگاه می کنی کارمن آه کردن است ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است شب همه بی تو کار من، شکوه به ماه کردن است روز ستاره تا سحر، تیره به آه کردن است متن خبر که یک قلم ،بی تو سیاه شد جهان حاشیه رفتنم دگر ، نامه سیاه کردن است چون تو نه در مقابلی، عکس تو پیش رو نهم این هم از آب و آینه خواهش ماه کردن است ای گل نازنین من، تا تو نگاه می کنی لطف بهار عارفان، در تو نگاه کردن است بوسه تو به کام من، کوهنورد تشنه را کوزۀ آب زندگی توشه راه کردن است خود برسان به شهریار، ای که در این محیط غم بی تو نفس کشیدنم، عمر تباه کردن است.....!   پ.ن.1.  خب بعد یه تغییر بزرگ، حالا تو هستی که مینویسی و میدونی جز یه نفر وبلاگتو نمیخونه. هرچند احتمالا تا دو-سه روز دیگه آدرسشو به همه ی قدیمیا بدم. اصلا عوض کردنش معنی نداشت. یه امکان جدید بلاگفا بود که دوست داشتم تجربه ش کنم. البته شاید یک توفیق اجباری شد تا دیگه استرس های قبل رو تجربه نکنم که کسانی هستن که اینجارو میخونن و من رو میشناسن و دستاویزی بشه براشون که ادعا و احساس کنن با من نزدیک تر از اونی هستن که واقعیت میگه!!! پ.ن.2. اونطوری که برنامه باید پیش میرفت پیش نرفت. شالگردن منتفی شد تا قبلش یک طوسی شو ببافم ( که واقعا چشممو خسته کرد!) و 504 هم تا درس 12 بیشتر پیش نرفتم. دیگه هوای پاییز و رفتن که میاد... فعلا فقط دوست دارم هرکاری میکنم رفتنمو بیشتر یادم بندازه! پ.ن.3. دنبال یه فضا میگشتم که نشه بهش گفت خونه. یهو دلم خواست تو خونه و کنار خانواده نباشم! اونم دقیقا ساعت 11 شب. از یه نردبون کهنه رفتم بالا ( هیجان ترس از ارتفاع رو هم بیخیال شدم. نیاز به دوپامین داشتم!) و رفتم رو پشت بوم. بعد هم هندزفری و آهنگ و کلی ستاره و ... و بعد دقیقا ساعتو که نگاه میکنی 00:00 ه! صفر شروع! (نپرسین چطوری پایین اومدم که وحشتناک بود!!) پ.ن.4. گاهی اوقات بزرگتر ها از تو بچه تر میشن. خودخواه تر و مغرور تر و سرسخت تر و لجوج تر. چرا نمیشه گاهی هرچی به دهن آدم میاد رو بگی؟!؟؟!؟!؟ حکایت اون جریان شد که "رفتم بقالی... پول خرد نداشتم. از جیبم آدامس درآوردم. روز انتقام از مغازه دار بود" چرا نشه که حرفایی که یه عمر تو سر ما خورده شده در مقابل عملشون بهشون یادآور شد؟ و چقد یک آدم میتونه نادیده بگیره؟ یک هفته؟ دوهفته؟! من چرخیدن رو خوب بلدم! اما تسلیم شدن رو نه! پ.ن.5. بعضی از دخترا هستن، که برای جلب توجه پسر مورد علاقه شون، میان میگن که آره فلان کس منو میخواد و ممکنه به همین زودیا به تفاهم برسیم و من دارم میرم و این چیزا. اما تا حالا ندیده بودم یک پسر این کارو بکنه! عکس عروسی و سفره عقد و این چیزا :| واقعا نوین بود حرکتش! من تشکر میکنم! پ.ن.6. فعلا هیچی... شاید بعد ویرایش شد.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۰ ، ۱۹:۵۲
خانوم سین
زندگی، سبزترین آیه، در اندیشه برگ زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق زندگی، فهم نفهمیدن هاست زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست فرصت بازی این پنجره را دریابیم در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم پرده از ساحت دل برگیریم رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند چای مادر، که مرا گرم نمود نان خواهر، که به ماهی ها داد زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست من دلم می خواهد قدر این خاطره را دریابیم. پ.ن.1. اگه کسی قولی داده باشه و بزنه زیرش، بدون هیچ دلیل منطقی و محکمی؛ باید ازش رنجید و حتی تنبیهش کرد که این اتفاق دوباره نیفته. حالا ممکنه کسی بهت الکی قول داده باشه و یا ممکنه خودت به خودت قول اشتباه داده باشی... آدم هرچیزی رو وعده نمیده! پس تو تنبیه خودت هم به اندازه ی دیگران بی رحم باش! پ.ن.2. عمده ی فعالیت جمع تو تابستون بود. اگه نمودار جمع-زمان رو در نظر بگیریم یهو به نقطه ی پیک خودش رسید (که کاملا سوزنی و کوتاه بود با ماکزیمم حضور دوستات و بقیه) و یهو... تموم شد. رفت تا تابستون بعدی. 17 روز دیگه تا آخر تابستون و اصلا باورم نمیشه که چقدر الکی گذشت.خوشحالم که تموم شد البته با کلی کتاب دست نخورده که باید برگردونده شن. و کاش زودتر برگردیم...  پ.ن.3. کاموای زرشکی گرفتم. رنگ شال مانیا. یکی ببافم مثل شال اون. کی تا حالا به یه عکس حسودی کرده؟!!!!!! به هر حال من ارشد که ندارم! کاری هم که ندارم انجام بدم. کلا نمونه ی یک آدمی هستم که میخواد این 17 روز طی بشه. حالا دوتا شالگردن هم این وسطا ببافیم دیگه. به کجای این کهکشهان بزرگ بر میخوره؟! پ.ن.4. خوش به حال جرز دیوار... همیشه کمک های مردمی به طرف اونه که :" فقط به درد جرز دیوار میخوری"  پ.ن.5. برای دوستی که عکس خوشگلشو میذاره فیس بوک:  بعضی اوقات یه سری حرفا رو انتظار داری بشنوی! اصلا دوست داری بشنوی. همیشه منتظر هستی که یکی یا حتی چند نفر اون حرفو بهت بزنن! ولی وای به روزی که وقتش بشه...  وقتی ببینی با شنیدن این حرفا علاوه بر احساس غرور و یا خوشحالی و شادی و شعف باید یه ذره خجالت هم بکشی!!! (حوصله ندارم بشنوم که حقیقت رو باید گفت و این اشکالی نداره و این چیزا) همینی که من میگم! کلا جدیدا فهمیدم هرچیزی که دل میخواد باید برعکسشو انجام داد! اینجوری موفق تری!  شاید دل همون شیطون باشه؟! کی میدونه؟! پ.ن.6. واقعا تو مملکت به این پهناوری فقط باید آدم از یه کوله پشتی خوشش بیاد که یه روز پشت یک نفر تو خیابون دیده و تا اومده بپرسه از کجا گرفتیش طرف غیبش بزنه؟! این انصافه آخه؟ و بعد هرچی بگردی پیدا نکنی!!!! :) وقتمون با شادی به دیدن جامدادی ها و ست لوازم التحریر و آویز گوشی و برچسبای رنگی میگذره! نزدیک مهره دیگه... پ.ن.7. :)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۰ ، ۰۸:۳۸
خانوم سین
چه گویم ؟ چه گویم ز غم ها که دوش من و آسمان هر دو ، شب داشتیم به امید مردن به پای سحر من و تیره شب ، جان به لب داشتیم مرا دل ، سیاه و ورا چهره تار  مرا اختر دیدگان ،‌ اشکبار  شب تیره را دشت ، تاریک بود  من از دوری ماه بی مهر خود  شب از دوری مهر تابان خویش  مرا تیرگی بود ، در جان خویش  شب تیره را روز روشن رسید  مرا تیرگی همچنان باز ماند  کتاب شب تیره پایان گرفت  مرا داستان در سر آغاز ماند   پ.ن.0. نمیدونم شاعرش کیه. اگه کسی دونست بگه. پ.ن.1. پرسید:" تو اصلا از بزرگ شدن نازنین چی فهمیدی؟" مرد هم یه نگاه به دختر 6 ساله ش انداخت و گفت هیچی! پرسید:"اصلا فهمیدی چطوری بزرگ شد؟" جوابی نداشت که بده. چون از صبح بیرون بود تا شب... واسه کار. نمیگم کارش اشتباه بوده اما دلم سوخت. برا مردایی که الان فقط ماشین درآمد شدن. نیستن و وقتی میان اونقد خسته هستن که بچه ها باید یه گوشه باشن. دلم میسوزه براشون که دیگه هیچ حرفی برای گفتن ندارن و همونقدری هم که میتونن صحبت به اشتراک بذارن نصیحت و نصیحت و نصیحته که دور و دورتر میکنه بچه رو ازش. و روزی میرسه که تعریف "پدر" کاملا عوض شده... و باز سرزنش همیشگی که :"بچه هم بچه های قدیم"، که "بزرگتر ها حرمت داشتن"، که همیشه گیجیم که تقصیر ماست یا اونا..؟!؟! پ.ن.2. یکی از صفاتی که واقعا نمیتونم تحملش کنم قاطی کردن تمام مباحث با همه. میگم بیا درد و دل کنیم. یه کاری کردم، فلان شده، بهمان شده... یهو میگردن از آرشیو ذهنشون یه اتفاقیو که 3 سال پیش افتاده بود و براش گفته بودم رو درمیارن و میگن "یادته فلان اتفاقو؟!" "یادته فلان روز رو؟"... اصلا هم فرقی نمیکنه که تو از ابراز پشیمونی حرف بزنی یا به خاطر درد و دل یا برای پیدا کردن راه حل. امروز دیگه رسما گفتم:" آقاجان من دیگه نمیخوام باهات صحبت کنم!" دوست دارم وقتی حرف میزنیم فوکوس کنیم رو همون موضوع. اینو گفتم درس عبرت شه برای بقیه! :) پ.ن.3.  فک میکردم نیاز هست به یک دعوای طولانی و کلی بدگویی و این چیزا...کافی بود حرفایی که به دور و وریا میگم به خودش بگم... تعارف که نداریم. حلوا هم که خیرات نمیکنن! فامیل هم نیستیم چشم تو چشم شیم. پس دلیلی واسه خجالت و مراعات نمیمونه. با توپ پر و مجهز آماده شدم که هرچی تو دلمه بگم که قبل از شروع من گفت :"فقط یه چیزی بگم؟بابت همه ی حرفام معذرت میخوام!" ... میشه گفت ضدحال خیلی باحالی بود.چون کار به جاهای باریک نکشید. چقدر خوبه شهامت معذرت خواهی داشته باشه آدم که اینطوری جبهه برگرده طرفش! پ.ن.4. زنها هرگز؛ نمیگویند ترا دوست دارم , ولی وقتی از تو پرسیدند مرا دوست داری بدان که درون آنها جای گرفته ای! لارو شفکو پ. ن.5. بعضی حرفا ساخته شده که فقط یه نفر خاص بهت بزنه! هرکس دیگه ای بگه قبول نیست! شده سوءتفاهم میشه، دلخوری میشه، یا زیادی خوشبینانه برداشت میشه. برای همین اون یه نفر خاص باید همیشه حواسش باشه که بعضی حرفا رو سر موقع بزنه. گاهی این فرد خاص منم و گاهی هرکسی میتونه باشه.فقط باید بدونی دهنت تا چه اندازه میتونه کلمات رو ردیف کنه.چون زیادی که پیش بری میشی "مامان بزرگ"... در حالیکه خودت از نصیحت متنفری! پ.ن.6. بعضی حرفا رو فقط باید گوش داد... نه تایید کرد و نه رد. فقط باید بهشون فکر کرد و نتیجه ش رو هم اعمال کرد اما هیچوقت نباید گفت که" این حرفت منو تکون داد!!" فقط بشنو... گوش اندام خیلی خوبیه! زیاد ازش کار بکش! ولی ترجیحا بذار زبونت بیکار باشه. خیر دنیا و آخرت رو میبینی به خدا! :) ;) پ.ن.7. کلهم البوم شناسنامه از کامران و هومن! به ویژه آهنگ "بهترینی" و "حسودیم میشه"... آقا جریان این حسودی خیلی باحاله ها! منم حسودیم میشه... به اونی که این شعر براش خونده میشه!  پ.ن.8 . قاز اینروزا نمیدونم چطوریه. فقط حس میکنم قد کشیدم! :-؟؟ پ.ن.9. یه عالم "..."... پر حرف که نه حس گفتنش هست و نه نوشتن و نه حتی تصور کردنش. خودت بهتر از من میدونی. فقط چون "خواستن" و "روی آوردن" رو دوست داری میگم :)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۰ ، ۲۰:۱۰
خانوم سین
مرا جدی نمی گیری منم حوای فردایتتو آدم هستی و من تک درخت سیب رویایت تو را جدی نمی گیرم که می ترسم شبی تنهابمانم گم شوم در قصر رویاهای زیبایت مرا حتی نمی بینی منم یک ابر بازیگوشکه پنهان می شوم می بارم از چشمان در یایت تو را حتی نمی بینم که نزدیکی ولی دوریشبیه غصه هایم می نشینم تا تماشایت دوباره آتشی افتاده بر خاکستری پنهانمسیحی تازه می خواهم بسوزانم چلیپایت پ.ن.0. مریم افضلی بازهم پ.ن.1.  بیدار موندن تا 10 صبح، خواب تا دم غروب آفتاب و نماز ظهر و عصر با افتاب لب بوم... دو سه ساعت مونده به افطار اعصابا همه میریزه به هم. از شدت تشنگی... از شدت گرسنگی. حتی کتاب خوندن هم به کارت نمیاد.دیگه این آخر اعصاب برای کسی نمیمونه! همه بی حوصله میشن و به زمین و زمان گیر میدن و بهونه میگیرن. تا وقت اذان میشه. معلوم نیست چطوری میخوریم اما فقط میخوریم. سلامت معده و جسمون همه بهم میریزه و بعد کلی قرص برای آروم کردن درد معده. قرآن هم که هیچی... حس همون دعای بعد نماز هم رفت... شب قدر هم که اومد و انگار نه انگار! به شادی میگم "حس خدا نیست" ... همه همینطور شدیم! لعنت... اما لازم بود این شبا... واسه خیلی چیزا و خیلی کسا لازم بود. گذشته از تمام انتقاداتی که هر سال سرش میکنم اما... پ.ن.2. یه روز با افتخار برگشتم و تو روت واستادم و گفتم:" هیچ ترسی از کنار گذاشتن تو و دوستات و هرچی بهت مربوطه نیست! چون حتی به تعداد انگشت های دست هم نمیرسن..." و حالا خودم...به قول پی نوشت های پست های قبلی م برای تنها نبودن آدم های زیادی دارم... همه هستیم! مهمونی میریم، دور هم جمع میشیم و میگیم و میخندیم و کلی هم خوش میگذره به حساب... پس این حس مزخرف چیه؟! که بازم انگار هیچکس این نیست! پ.ن.3. مشکل انسان های مثل من (که فرق گذاشتن بین دختر و پسر براشون بی معناست و ادعا میکنن همه انسانن پس باید یه طور با همشون رفتار شه) اینه که وقتی ازت خواسته میشه و تصمیم میگیری و باید و مجبوری که روابطت رو متمرکز تر کنی و یه ذره حساس تر رفتار کنی، همین بسط رو به تمام دخترای اطرافت هم میدی! به طالع بینی اعتقاد داشته باشی یا نه بچه های آبان همینن! یا گرم گرم! یا سرد سرد! شاید واسه همینه که دیگه نمیگم دلم "برات" تنگ شده! چون یه حسی بهم میگه دروغه! در تلاش فراوانم که همه چی درست شه! ایشالا که بشه!  حالا نه اینکه دیگه همه ی قربون صدقه هام الکی باشه! خانوما فکر بد نکنین! یه جدال درونیه! و تمام سعیمو میکنم که بلاخره روزی بشه که بتونم با تفکیک جنسیتی کنار بیام! پ.ن.4. آهنگ "وقتی دلت شکست..." نمیدونم خواننده ش کیه! تو تاکسی شنیدم... پ.ن.5. رفتارای بعضی آدم بزرگا خیلی عجیبه! کلی سوال میاره تو ذهنت! که فک کردن به اون سوالا باعث عذاب وجدانت میشه! که به چه حقی به خودت اجازه میدی راجع به آدم به این بزرگی شک کنی؟! اونم تو که باید یکی از مدافعینش باشی! وظیفته که باشی... اما وقتی خودش نمیخواد، وقتی رفتارش آزاردهنده میشه، وقتی باعث میشه دل خیلیا بشکنه، ... نمیتونی کاری بکنی هنوز هم! حتی صدات هم به گوشش نمیرسه با اینکه خیلی نزدیکه! خیلی! پ.ن.6. کامنتدونی پست قبلی به لطف بچه ها شد چت روم! با اینکه نبودم این آخریا که جوابتونو بدم اما مرسی از لطفتون هرچند پیشنهادی توش نبود :) بازم همینکه هستین و میاین عالیه. پ.ن.7. به قول یکی آدما تو یه کار گروهی تقسیم میشن به دو دسته. دسته ی اول کسایی که کارشونو عشقی انجام میدن و دوست دارن اونکار رو انجام بدن چون بودن و مفید بودن واسشون مهمه، و دسته ی دوم افرادی هستن که اون کار رو فقط یک پله میدونن برای رسیدن به مقاصد خودشون (اصلا منظورم کارگاه نیستا!!)... آدمای دسته ی دوم دو بخش میشن: کسایی که قدرشناسن و کسایی که فک میکنن وظیفه ی تمام اون افراد بوده که اونجا باشن. بعضی حرفا (شاید توهین آمیز نباشه) اما خیلی سنگینه. قبول کردنش، سکوت کردن در مقابلش، و حتی حاضر شدن به حضور دوباره. به هر حال هرچی که هست میشکنه! حتی اگه صداش در نیاد جاش میمونه و یه روز... (میتونی تهدید آمیز بخونی، میتونی هشداری، میتونی خبری ساده) پ.ن.8. فیس بوک جدیدا داره خیلی حال میده... بعد پروین، پیدا کردن شیلا خودش یه قدم بزرگ بود. ولی بازم دم فیس بوک گرم! که اگه نبود نمیدونستم دوستام چقد واقعا خوشتیپ و خوش لباسن... چقد مدل موهای فر یا شینیون بهشون میاد... یا واقعا این آدم همینه که بیرون هست؟!؟! فیس بوک خود واقعی ماست یا اینی که میبینیم خود واقعی اونا؟! گیج شدم اما به هر حال بازم دمش گرم... پ.ن.9. دعای خوبی نیست اما کاش ماه رمضون تموم شه! پ.ن.10. بهش میگم نمیتونم کاری براش بکنم! میگه خب ولش کن! وقتی خره نمیفهمه بذار نتیجه شو ببینه! زودتر از چیزی که فکرشو میکنه! ادم اینقد خشن!؟؟!؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۰ ، ۱۶:۴۹
خانوم سین