~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...
چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

آلبر کامو _ سقوط
------
قلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
مطالب پیشین

۳ مطلب در آبان ۱۳۹۰ ثبت شده است

جام دریا از شراب بوسه خورشید لبریز است ، جنگل شب تا سحر تن شسته در باران ، خیال انگیز ! ما ، به قدر جام چشمان خود ، از افسون این خمخانه  سرمستیم  در من این احساس: مهر می ورزیم ، پس هستیم ! پ.ن.1. امسال مثل همه سال هیچ برنامه ای دقیقا تو روز اصلی تولدم صورت نگرفت... جشن دو روز قبلش بود و شروع تبریکات از یک هفته ی پیش...  و حضور کسانی که اصلا فکرشو نمیکردم تولدم یادشون باشه و شیرین ترین تبریکاتی که دقیقا از 00:00 روز 21 آبان شروع شد و هنوز هم... بهترین آغاز رو داشتم برای تولد... و حس محشری که بهم داد... که بعد از مهمونی، از شدت خوشحالی نمیدونستم چطوری از خدا نشکر کنم! خدایا مرسی! خدایا مرسی! جواب نداد... بلند شدم وضو گرفتم و نماز شکر خوندم... بازم همینکه رفتم تو تخت بازم نمیتونستم آروم بگیرم... سجده ی شکر... به خاطر همه چی!! خیلی عالی بود! پ.ن.2. خونه همه چی میشه گفت مرتبه اگه دلتنگی رو به حساب نیاریم... که وقتی بیدار میشی و میبینی نیستی جایی که باید باشی، یا اینکه میبینی بچه ها میرن سر کلاس و برات عجیبه که چطوری دانشگاه هنوز پابرجاست و تو تعطیلاتتو سپری میکنی! و با تمام مشکلات و سختی ها نمیشه از زیبایی کنار هم بودن این روزهامون گذشت... پ.ن.3. رسما پشت کنکوری حساب میشم الان... هنوز تا ثبت نام نکرده بودم انگار هیچی جدی نبود. هیچ اصراری ندارم برای ارشد... دوست دارم مدرک تحصیلیم بره بالا اما امسال نه! نمیشه؟! هروقت اینو به بابا میگم چشماش چپ چپ میشه! من که میدونم اینو تموم کنم باز همه گیر میدن به دکترا... قصه سر دراز داره! پ.ن.4. فهمیدم منشا اضطراب های این روزهام چیه! کمبود سروتونین؟! یا شاید اپی نفرین... هر چی هست من چیزیم نیست! فقط نگرانم بابت چیزی که نمیدونم چیه و نمیدونم قراره اتفاق بیفته یا نه! پ.ن.5. 11:11:11 11.11.11 پ.ن.6. کوتاه بود...فقط خواستم اعلام حضور کنم و تشکر رسمی...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۰ ، ۲۰:۰۶
خانوم سین
ترافیک بهترین پدیده ی بشری است وقتی که کنارم در تاکسی نشسته ای و تاکسی ران گویی فرشته ای است وقتی که آرام می راند عابری پیر که با عصا آهسته از عرض خیابان می گذرد چه متین راه می رود امروز و رنگ قرمز چراغ راهنما در نظرم چه زیباست! "تمام راه ها، به مقصد، بسته است" این را رادیو می گوید و چه صدای خوشی دارد گوینده پ.ن.1. برای خودم یوسف تجویز کردم. اونقدر بخونم تا بره تو سرم... تا بشه که همه چی رو همون روالی پیش بره که قبولش داریم. پ.ن.2. شد 13 آبان. کم تر از 10 روز دیگه و بیست و یکمین سال هم... و چه سالی بود امسال. از 21 آبان سال پیش تا امسال... چه اتفاقاتی و وقتی تعریف میکنی که عاشورا، اسفند، عید 90، اردیبهشت و بعد تابستون مزخرف و مرداد عجیب و مهر زیبا و پاییز قشنگ... سه تا بازارچه خیریه با حال و هوای متفاوت که زمین تا آسمون با هم فرق داشتن...فقط تو یه سال؟! این همه تغییر و تحول تو رفتار (و نه در عقاید و افکار) امکان نداره! برمیگردم خونه. شاید واسه تنفس و شاید برای رفرش شدن خیلی چیزا ... بیست روزی در غیبت هستیم. پ.ن.3. مقاومت سخت هست اما غیر ممکن نیست... تا هروقت که میخوای شعر بگو و بنویس ولی هیچوقت امکان برگشت نیست. مطمئنم که اینو هم میدونی... پس تقلا نکن! دلم به جای محکمی قرصه... پ.ن.4. بعضی چیزا طوری برات جا میتفتن که انگار هیچ ضد و نقیضی ندارن. اصلا نمیتونی حالت دیگه ای براش تصور کنی که مثلا شرایط ممکنه عوض شه. اونقدر بهش ایمان داری که وقتی فک میکنی ممکنه که شرایط اینطوری نباشه، فقط خنده ت میگیره! چون حتی یک درصد هم احتمالشو نمیدی که چیزی غیر از اونی شه که پیش بینی میکنی... اما گاهی وقتا که یهو یه چیزی میاد و میخوره تو سرت که احتمال خراب شدن رویات رو میده تازه میفهمی این چیزی که فکرشو میکنی هنوز اتفاق نیفتاده و چقدر برات مهمه که انجام شه. که حالتی جز اون تو تصورت نیست... پ.ن.5. یک کاپشن خوشگل قرمز کوچولو...  اینکه یه دختر کوچولو با ساق جورابی سفید و کفشای مشکی براق اونو پوشیده باشه و موهای مشکیش با یه کلاه قرمز فرانسوی پوشیده شده باشه و تو شالگردنشو محکم میبندی و نوک بینیشو که از سرما قرمز شده میبوسی و دستشو میگیری و با هم میرین پارک... حس خیلی قشنگی بود!! :-)   پ.ن.6. دوباره امروز انداختمش گردنم. اینکه باشه خوبه... همینکه چشمم بهش میفته و زمزمه ش کنم. همینکه از یادم نری... وگرنه فقط یک سنگه که روش چندتا جمله نوشتن. نه چیزی بیشتر... تمام ارزشش به حسیه که به آدم میده. همین! پ.ن.7. مرسی از الهه و فریده برای تبریکات زود از موعدشون... کیک تولدم تسلیم بازارچه ی خیریه شد... اینطوری حداقل میدونی تو جشن تولدت کسایی سهیمن که روزی زندگیتو...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۰ ، ۱۱:۰۶
خانوم سین
عشق تا بر دل بیچاره فروریختنی است دل اگر کوه ، به یکباره فرو ریختنی است خشت بر خشت برای چه به هم بگذارم منکه میدانم دیواره فروریختنی است آسمانی شدن از خاک بریدن می خواست بی سبب نیست که فواره فروریختنی است از زلیخای درونت گریز ای یوسف شرم این پیرهن پاره فروریختنی است هنر آن است که عکس تو بیفتد در ماه ماه در آب که همواره فروریختنی است پ.ن.1.برای م.گ: شب خیلی وحشتناکی بود. شاید تو شرایطی نباشی که بخوای این حرفا رو بشنوی اما بلاخره که یه وقتی میای و میخونی دیگه... حتی به سوگند دسترسی نداشتم ببینم اونجا چه خبره.  تنها چیزی که به ذهنم میومد این بود که چرا تو جواب اس ام اسی که صبحش بهم دادی بیشتر باهات حرف نزدم؟ اینکه کاش حداقل یه بار همو میدیدم... آلبالو پلو هم اومد تو فکرم... و اون وبلاگ سه نفری فول فان که ساختیم... و مهدی یراحی و بهنام صفوی. و سوال قشنگی که یکی از دوستامون ازم پرسید :" یعنی نمیدونه خیلیا دوستش دارن؟" واقعا نمیدونستی خیلیا دوستت دارن؟ هروقت حس و حال فحش شنیدن داشتی بهم بگو! پ.ن.2. دین و زندگی سوم دبیرستان بود فک کنم. میگفت یکی از انواع شرک اینه که مطمئن باشی که کار رو خدا انجام نمیده. بنده ش انجام میده... یکی از راه های فرار از این شرک اینه که همیشه به خودت یادآوری کنی که هر اتفاقی میفته خواست خداست اونم با تکرار مداوم :"الحمدلله" یا "انشالله"... وقتی کاریو واقعا دوست دارم که انجام بشه و میخوام مالکیت مطلق بدمش به خودم یهو یادم میفته که سر رشته ش دست یکی دیگه ست واسه همین دنباله ش میگم :"اگه خدا بخواد" ... گفتم که حسمو بدونی. پ.ن.3. بارون میاد شدید... و نمیدونم چرا تنظیم شده رو آخر هفته ها... وقتایی که آدم تنهاست و دلش میگیره و میخواد بره بیرون و بارون طوریه که هنوز به سردر خوابگاه نرسیدی عملا 3 کیلو به وزنت اضافه شده. و تمام لباسات بوی نم گرفتن. چتر هم که خیلی سوسول بازیه. وقتی بارون میاد باید خیس شی... اصلا بارون میاد که خیس شی. اگه قرار بود خشک بمونی که بارون نمیومد!  پ.ن.4.  آبان اومد... و باز هم شمارش معکوس... و اینکه 16 روز دیگه مونده. و امسال متفاوت تر از پارسال...خیلی متفاوت تر. بدون حضور خیلیا و با وجود خیلیا... انگار یه دور زندگی آدمو تکونده باشن و هرچی اضافی بوده ریختن بیرون و دوباره دارن آدما رو میچینن سر جای درستشون. که دوباره سال جدید رو شروع کنی و ببینن که امسال با این تخته و مهره هاش چی کار میکنی (البته نه زندگی من شطرنج ه و نه مهره ها بازیچه) پ.ن.5. یه سری حرفا و یه سری فکرا و یه سری منظره ها درسته که شاید خیلی عادی باشن اما تکرارشون باعث میشه اونقدر تو ذهنت بشینن که کم کم برات روزمره شن. بعد جاهایی که خارج از جو روزانه ست استفاده شون کنی. همون حرفا و حرکات و مناظر رو. و بعد یهو میبینی که تو این مدت "..." زدی به شخصیتت و اخلاق و عقایدی که تا به حال داشتی... و شاید روزی برسه که بفهمی آدم الان نیستی... پس بهترین کار پیشگیریه دخترم! :-) پ.ن.6. عجیبه اما دلم تنگ شد... به همین زودی و هنوز یه ماه نشده (شده؟!) . کاش همه چی همه مربوط به یک مکان بود. خانواده و دانشگاه و دوستا و پایتخت! که دیگه دغدغه ی فاصله ی مکانی نبود. اینکه یا اینجا باشی و یا اونجا... یا دور باشی و یا خیلی نزدیک که از هردوش خسته شی! و دلت تنگ یک جا باشه و خودت یک جا و فکرت جای دیگه! پ.ن.7. آهنگ "یه حرفایی..." با تنظیم بابک سعیدی شده خوراک این روزا. پ.ن.8. شعر از فاضل نظری پ.ن.9. دلم کتاب میخواد... کتابای سنگین فلسفه...هرچیزی که مشغولم کنه بدون اینکه گیج بشم... بدون فکر فیزیو و بافت و جنین. بدون حس ژنتیک و سلولی و زبان... میخوام همینطوری یهو فرانسه بیاد تو ذهنم و این دفعه که رفتم خونه و ساز دستم گرفتم "رنگ ماهور" رو اتومات بزنم... مثل این آدمایی که بهشون تو خواب چیزی القا میشه صبح ار خواب بیدار بشم و ببینم که همه چیزو میدونم... اونقدر که مطمئن باشم هرکاری میکنم درسته و هرچی میگم درسته و هرچی میخوام درسته! خواسته ی زیادیه؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۰ ، ۱۸:۱۳
خانوم سین