~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...
چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

آلبر کامو _ سقوط
------
قلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
مطالب پیشین

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۰ ثبت شده است

گفتی نمی خواهی که دریا را بلد باشی اما تو باید خانه ی ما را بلد باشی یک روز شاید در تب توفان بپیچندت آن روز باید ! راه صحرا را بلد باشی بندر همیشه لهجه اش گرم و صمیمی نیست باید سکوت سرد سرما را بلد باشی یعنی که بعد از آنهمه دلدادگی باید نامهربانی های دنیا را بلد باشی شاید خودت را خواستی یک روز برگردی باید مسیر کودکی ها را بلد باشی یعنی بدانی " مرد در باران " کجا می رفت یا لااقل تا  " آب - بابا "  را بلد باشی حتی اگر آیینه باشی، پیش این مردم باید زبان تند حاشا را بلد باشی وقتی که حتی از دل و جان دوستش داری باید هزار آیا و اما را بلد باشی من ساده ام نه؟ ساده یعنی چه؟... نمی دانم اما تو باید سادگی ها را بلد باشی یعنی ببینی و نبینی!...بشنوی اما... یعنی... زبان اهل دنیا را بلد باشی چشمان تو جایی است بین خواب و بیداری باید تو مرز خواب و روًیا را بلد باشی بانوی شرجی! خوب من! خاتون بی خلخال! باید زبان حال دریا را بلد باشی شیراز رنگ خیس چشمت را نمی فهمد ای کاش رسم این طرف ها را بلد باشی دیروز- یادت هست- از امروز می گفتم امروز می گویم که فردا را بلد باشی گفتی :" وجود ما معمایی است...." می دانم اما تو باید این معما را بلد باشی پ.ن.1. منبع: سایت سارا شعر پ.ن.2.اسم "توجیه" روش نمیذارم. اما توضیح رو میشه داد برای پ.ن.2. پست قبلی وبلاگ. روتین شدن به این معنا نیست که هر دفعه خبرشو میشنوی قلبت نریزه، یا اینکه منتظر باشی که دیگه نباشه یا هر برداشت دیگه ای... اما همینکه هرروز صبح که بیدار میشی... با هر پیام و استاتوس و زنگی از طرف هرکی به تو -مریم- مربوطه میگی این دفعه دیگه تموم شد همه چی... اینکه هر لحظه با خودت بگی داره میره... اینکه میگی به معجزه ایمان داری و واقعا هم داری چون خدا هرکاری از دستش بر میاد... وقتی این میشه کار هرروزت بهش میگن "روتین"... هیچ چیزی ارزش بهم خوردن روزای با هم بودنمون رو نداره!  پ.ن.3. یلدای امسال متفاوت با همیشه خواهد بود. با 29 آذرهایی که همیشه زینب کیکشو میخرید برای چه بهانه ی کودکانه ای... و حالا زینبی که بزرگ شد... و شاید هم خیلی بزرگتر از حد توانش... 29 آذر امسال... که مثل هیچ سالی نخواهد بود. پ.ن.4. دروغ دروغه! مصلحتی و غیر مصلحتی نداره. رنگش هم مهم نیست که سفیده یا سیاه. مزه ش مهمه که اذیتت میکنه یا سرخوش. که اگه دروغ شیرینی باشه حتی اگه بعد بفهمی که همه ش دروغ بوده اما کلی باهاش حال میکنی. و اگه تلخ باشه، حتی اگه تصور کنی که دروغه، باز هم مثل خوره روحت رو داغون میکنه. اما ما با بخش اولش هنوز کار داریم. فک کنم یه هفته ای میشه که دارم روش کار میکنم. دقیقا از یکشنبه ی پیش. و همون یکشنبه ی پیش هم تموم شد اما تا الان ادامه داشت! دروغ که نه اما امیدوارم تا زمانش رسوا نشه. پ.ن.5. هرچیزی قیمتی داره و هرکاری جوابی... جوابشم باید خودت بدی. و مثل اینه که استاد یک مطئله رو برات طرح کنه و روز ها و ماه ها و حتی سال ها روش فک کنی که وقتی ازت جواب خوایت چی بهش میگی. اونقدر مطمئنی جوابت درسته که دنبال چیز دیگه ای نمیری و حالت دیگه ای جز تایید استاد رو هم تصور نمیکنی. اما بعد با افتخار گفتن نتیجه ای که بهش رسیدی تنها چیزی که بشنوی همون حرفایی باشه که قبلا بهت گفتن... حتی اگه حرفای اونا درست باشه (که هست ) من به نتیجه گیزی خودم ایمان دارم. نمیخوام بهش خدشه وارد کنم حتی اگه تو بخوای!! پ.ن.6. باربارا دی آنجلیس میگفت: قرار نیست همراهت تمام کارهایی رو که میتونی بکنی و نمیتونی رو برات انجام بده. راست میگه. سوپر هیرو که نیستیم هیچکدوممون. و با هم بودن به معنی "عدم انحصارطلبی" هست اما به معنی خودخواهی نیست. فقط یادت بشه هیچوقت تمام یک آدم مال یک نفر نمیشه. بار یه جاهایی هم واسه خودش باشه. که این بودن ها و تنها-خود-دیدن ها خسته کننده میکنه تموم بودن ها رو! پ.ن.7. و آخرین دوشنبه ای که میریم دانشگاه برای این ترم... خیلی سریع تر از حدی گذشت که بشه فکرشو کرد. اصلا چطور اومد و چطور رفت... و اونقدر کوتاه بود و از برخی لحاظ تهی و از برخی لحاظ سرشار، که انگار هیچی نبوده و همه چی بوده. بستگی به دیدت داره که چند جانبه ببینی یا تک بعدی! پ.ن.8. جلوی دلتنگی رو نمیشه گرفت. دله دیگه. گاهی میگیره... گاهی تنگ میشه... گاهی اونقدر بزرگ میشه که دیگه جا نمیشه تو قفسه سینه ت و گاهی اونقدر میزنه که خطر شکستگی استخوان جناق (یا شاید هم جناغ) رو به همراه داره. مهم اینه که درک کنی خیلی چیزا هستن که هستن!! اتفاق میفتن بدون اینکه بخوای... حسه دیگه! گاهی حسش هست و گاهی نیست. پ.ن.9. "اسماء" بلاخره اومد. و بلاخره "خاله" شدم... حس خاصی ندارم. وقتی ببینمش 2 ماهش شده و دیگه گردنش بوی شیر نمیده. و با این نبودن های مداوم هیچوقت منو یادش نخواهد بود. نبودن هایی که شاید دائمی شن.  پ.ن.10. ... (همه چیو بهت میگم. اما درگوشی... خیلی بیشتر کیف میده!هرچند قبل اینکه بگم میدونی خودت)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۰ ، ۰۶:۳۲
خانوم سین
عمری مرا به حسرت دیدن گذاشتی بین رسیدن و نرسیدن گذاشتی یک آسمان پرندگی ام دادی و مرا  در تنگنای از تو پریدن گذاشتی وقتی که آب و دانه برایم نریختی  وقتی کلید در قفس من گذاشتی   امروز از همیشه پشیمان تر آمدی  دنبال من بنای دویدن گذاشتی   من نیستم... نگاه کن این باغ سوخته  تاوان آتشی ست که روشن گذاشتی   گیرم هنوز تشنه حرف توام ولی  گوشی مگر برای شنیدن گذاشتی؟ آلوچه های چشم تو مثل گذشته اند اما برای من دل چیدن گذاشتی؟ حالا برو برو که تو این نان تلخ را در سفره ای به سادگی من گذاشتی پ.ن.1. باز هم از مهدی فرجی    «منبع» پ.ن.2. خوابگاه شده مثل قبرستون. همه رفتن خونه. گاهی فک میکنم کاش همین 10 روز رو هم میموندم عملا 40 روز میموندم دیگه. ولی خب... خوش گذشت این 12 روز که 7 روزش تو تعطیلی بود. اتفاقات زیادی افتاد و اتفاقات مهمی که تمام زندگی منو تحت تاثیر خودش قرار داد. چه ماهی بود این آبان و چه پاییزی شد امسال... پ.ن.2. برای مگی: دیگه ترس از دست دادنت یه جورایی برام روتین شده. نمیگم دیگه برام مهم نیست. هست! برای دومین بار تو این مدت دارم از دست میدمت. و همیشه انگار باید یک نفر نزدیکای رفتن باشه یا نباشه که ما به یادش باشیم. وقتی هستی اونقدر حضورت هست که نبودت اصلا تصور نمیشه. بازم somarsi رو خوندم. آپدیتش کردم. قالبش هم عوض کردم که بگم هنوز هست. هنوز "ما هستیم" و هنوز " ما برتریم"... دفعه ی پیش که برگشتی تموم تلاشمونو کردیم که بمونی اما نمیدونم چرا زندگیت با اینکه از دور پر از آرامش و ایده آله اما... وگرنه لکسوس چرا باید ترمز ببره؟! و چرا کمای مطلق؟! و چرا قلبت هدیه به مادرت بشه!! که همیشه میگفتی تقصیر تو بود که اینطوری شد... که قلبش ضعیفه. و حالا تو نجات دهنده ش شدی. دعا میکنم هرچی بشه که به صلاحته... برگشتنت... رفتنت... بودنت مهمه. حتی ندیدمت یک بار. قراره دسته گل عروسیم باشی مریم! قول دادی...   پ.ن.3. شدم مثل بچه ها... نمیدونم چی میخوام... هرلحظه و با هر حرفی نظرم از تصمیماتی که میگیرم عوض میشه... با دیدن کارتون "شاون د شیپ" میخندم و انیمیشن "آپ" افسرده م میکنه... یه روز حس همه چی هست و یه موقع حس هیچی نیست... اگه دو سه سال پیش بود میگفتم به خاطر شرایط بلوغ نوجوونیه!! { :-) خب حالا!!!! } اما الان فعلا میذارمش به حساب هیچی... پ.ن.4. طرف دانشگاه غیر انتفاعی سنا (ثنا؟!) ساری زیست گیاهی  خونده... معدلش شده 19. لیست نمراتشو میبینی همه 19 - 20 - 19... و به عنوان "استعداد درخشان" اومده دانشگاه سراسری روزانه بدون آزمون برای ارشد میخونه. و اصرار زیادی هم داره که حتما سلولی بخونه!! استاد میگفت معدل 19 این خانم با معدل 13 دانشگاه مازندران برابری نمیکنه چه برسه به دانشگاه هایی مثل تهران یا فردوسی... یا طرف با رنک 1 دانشگاه آزاد نیشابور، الان روزانه فردوسی مشهد دارن ارشد میخونن... خوش به حالشون ما که خسیس نیستیم اما یه خدایی هم هست... پ.ن.5. امروز فهمیدم به اندازه ی یک "لیسانس" واقعی چیزی بلد نیستم. یعنی اونقدر نیستم که وقتی بهم میگن "لیسانس" داری  به همون اندازه بگم آره سوادشم دارم. هیچکدوممون نیستیم. به قول یک دوست ما هنوز دانش اموزیم... چون بازم داریم مشق مینویسیم... تصمیم گرفتم ارشد رو وقتی بخونم که به اندازه ی یک "لیسانسه" مسلط باشم به تمام واحدایی که تا الان با نمرات عالی گذروندم و هیچی ازشون یادم نیست!! دیگه مدرک "ارشد" برام بی ارزش بی ارزشه! چون همون راهیو میریم که واسه سیکل و دیپلم و کارشناسی رفتیم و خدا نکنه دکترا هم آبکی بشه! (نه که نشده!؟ کافیه تشریف ببری مالزی) پ.ن.6. پابلو نرودا میگفت اگه تو زندگیت خطر نکنی، اگه قوانین رو نشکنی به مرگ تدریجی نزدیک میشی... یادم نیست کدوم انسان بزرگی میگفت که اگه دوباره به جوونیم برمیگشتم بیشتر خطر میکردم، کم تر سبزیجات میخوردم و به سلامتیم اهمیت میدادم... کلا میخوام بگم که زندگی رو نمیشه "ریورس" زد... نمیشه برگردوندش. همینه که الان هست... همین دقیقه ها و ثانیه هاس که تکرار نمیشن. تصمیمی که میگیری رو پاش واستا. زندگی توئه! تو شروعش کردی و تو تمومش میکنی و تو لذتشو میبری و خودتم پاسخ میدی! پس حالا که همه ش پای توئه چرا درگیر حرف بقیه ش میکنی؟! پ.ن.7. روز دانشجومون مبارک باشه. پ.ن.8. دوستت دارم خدایا... به خاطر این روزها که حضور و حمایت و بودنت رو بیشتر از همیشه احساس میکنم... حس قشنگ اینکه کاریو که میکنم دوست داری... (و امیدوارم اشتباه فک نکنم اون دنیا بزنی تو پرمون!)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۰ ، ۲۱:۰۸
خانوم سین
دوستت دارم پریشان‌، شانه می‌خواهی چه کار؟ دام بگذاری اسیرم‌، دانه می‌خواهی چه کار؟ تا ابد دور تو می‌گردم‌، بسوزان عشق کن‌ ای که شاعر سوختی‌، پروانه می‌خواهی چه کار؟ مُردم از بس شهر را گشتم یکی عاقل نبود راستی تو این همه دیوانه می‌خواهی چه کار؟ مثل من آواره شو از چاردیواری درآ! در دل من قصر داری‌، خانه می‌خواهی چه کار؟ خُرد کن آیینه را در شعر من خود را ببین شرح این زیبایی از بیگانه می‌خواهی چه کار؟ شرم را بگذار و یک آغوش در من گریه کن‌ گریه کن پس شانه ی مردانه می خواهی چه کار؟  پ.ن.1. مهدی فرجی   با تشکر از وبلاگ اقای حسین طاهری پ.ن.2.  دو هفته نبودم و بیست روز پیچوندن دانشگاه و دلمشغولیاش... و پر از ماجرا. شادی رو دیدم و کادو تولدو ازش گرفتم :پی  کارسوق با بچه های راهنمایی فوق العاده بود برای من. به فکر آزمون آموزش و پرورش افتادم برای تدریس. و بعد دکتر و دکتر و دکتر... و در آخر هم یک عروسی شاد و مفرح! که واقعا خوش گذشت. که از ساعت 1 ظهر تا 2 شب عملا و رسما درگیرش بودیم و بماند تعقیبات بعدش... و خنه های بعد و عکس های بعد. و اصرار بچه ها که حالا تا تاسوعا و عاشورا بمون :|:|:| پ.ن.3. با تشکر از اساتیدی که حافظه ی بلند مدتشون مشکل داره و منو تا ترس حذف ترم پیش بردن! پ.ن.4.  برنامه ریزی هایی که برای تولد داشتم و داشتین و داشتن یکی یکی کنسل شد به بهونه های مختلف از طرف من و دیگران. هرکدوم با یک دلیل خاص خودش... برای یکیشون خیلی دلم سوخت. نمیذارم کنسل شه. یکی دیگه رو هم که ایشالا هفته ی دیگه بعد امتحان. اما آخری هیچوقت اتفاق نمیفته! بدون حس پشیمونی! پ.ن.5. حضور بعضی دوستا در عین حال که بهترین کمکه برات بیشترین وسوسه هم هست. و حضور بعضیای دیگه اون وسوسه رو خنثی میکنه. مهم توئی که با هردو نوعشون باشی ولی تشخیص بدی به حرف کدومشون گوش بدی. پ.ن.6. حس ارشد همچنان نیست. بازم انگار مثل دبیرستان و مثل کارشناسی، خوندن این مقطع اجباری و الزامیه! انگار نه انگار تحصیلات تکمیلی حساب میشه و من اگه بخونم در واقع دارم لطف میکنم نه انجام وظیفه! به مامان میگم :" چه خوب بود قدیم تو سر دخترا میزدن نمیذاشتن برن درس بخونن! دیگه شروع میکنی تمومی نداره! یه ذره تنفس!!" پ.ن.7. مثل پارسال با شوق تعداد افرادیو که بهم تبریک گفتن میشمردم. کسایی که اس دادن یا تو فیس بوک گفتن یا حضوری ...  خیلی خیلی خیلی خوووب بود. مخصوصا کسایی که اصلا انتظارشونو نداشتم و حرفای امیدوار کننده ی آقای کرام الدینی پ.ن.8.  محرم... همین! فقط واسه اینکه بگم یادم هست محرمه! پ.ن.9. ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۰ ، ۱۹:۵۶
خانوم سین