~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...
چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

آلبر کامو _ سقوط
------
قلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
مطالب پیشین

۵ مطلب در خرداد ۱۳۹۱ ثبت شده است

اگر بمن بگوئی گراز وحشیبیست تا دندان دارد می گویم « حتما درست است»یا بگوئی سی و سه تا دارداز نظر من حق با توستیا داد بزنی نود و نه دندان داردهیچوقت نمی گویم داری دروغ می گیچون خوشحالم که تعداد دندان های گراز وحشیموضوعی نیست که من بخوامچیزی درباره اش بدونم.شل سیلوراستاین پ.ن.1. برای مریم: برگشتت فوق العاده بود. ترکیب معجزه ی خدا، دل مطمئن پدرت، دعا ی مادرت، دلتنگی های سوگند، نگرانی روژینا،  و دعای خیلیا.. فریده، الناز، سارا ، پانیذ و خیلیا که نمیشناسی... و شنیدن صدات بعد مدت ها... و تمام برنامه ها و فلسفه بافی ها و تکلیف های شب من و سوگند. مرسی. برای حضورت.  پ.ن.2. برای پرنیان: دلم برات تنگ شده. برای خودت!! بدون اضافه شدن هیچکس بهت! همونطور که خودت گفتی هیچوقت تو رو به ضمائم به یاد نیارم و هیچ وقت نشد که اسم تو بیاد و اسم اون نه! این روزای آخر دانشگاه دلم برای تک تک روزایی که گذشت، حتی تمام اشتباهاتم تنگ شده! دلم میخواد زمان برگرده! نه برای اصلاح اشتباها! برای تکرارشون و حس قشنگی که داشت!  پ.ن.3. برای مخاطب 3: ادما از خیلی کسا متنفر میشن اما بعد مدت ها دلیلشو یادشون میره اما فقط میدونن که متنفرن! در مورد دوست داشتن برعکسه! تا وقتی دلیل باشه دوست داشتن هست. ولی این حس تنفر چیزیه که به وجود بیاد حتی اگه عاملش پاک شه، بوش نمیره! شاید آخرین هفته هایی باشه که میبینمت اما دلم میخواد هیچوقت دیگه هیچ خبری ازت نداشته باشم!  پ.ن.4. برای مخاطب 4: فیلم سعادت آباد و cast away منو یاد تو میندازه! و آهنگ امروز محسن چاووشی که اسمشو نمیدونم! و من از چاووشی هم بدم میاد! خودم خواستم نباشی! خودم خواستم که بری! و بهت قول دادم برای همه بهتره! واسه یک مملکت به بزرگی دوستامون! که درگیر دعواهای ما نباشن. درگیر یک روز بودن و یک روز نبودن. درگیر تمام درگیری هایی که فقط حاصل فهمیدن بود! خیلی خواستم بگم بهت اینو "که من خودمو نمیتونم تحمل کنم گاهی! پس کسیو که شبیه منه هم نمیتونم تحمل کنم! " اما خب فرصت نشد! با everything you want, everything you said تمام حق ها داده شد به من! حق خواستن و داشتن چیزیه که دوست ندارم اما باید باشه! و فقط مونده یک دستبند با طرح کژدم آبان که بهت بدم تا بذاری کنار گردنبند حمل فروردین سارا تو همون چمدونی که زیر تخته و هیچوقت بازش نمیکنی تا هجوم خاطرات لهت نکنه! پ.ن.5. برای مخاطب 5: امروز کلی بهت خندیدیم! تو 5 ساعت 6 تا سوتی بزرگ دادی! شاید طبیعی باشه ... شاید من از یک دختر 22 ساله بیشتر ازین انتظار دارم... شاید غرور کاذب باشه اما من همیشه تو جمع دخترایی بودم که زیاد میفهمیدن... مطلع بودن از علم روز، از برخوردای مدرن، از دستگاه ها و نرم افزار های مدرن... و حالا دیدن کسایی که هنوز ته تحقیقاتشون منبع رو میزنن "گوگل.کام" برام  یه فرصت جدید بود برای پیدا کردن جایگاه خودم! غرور نیست! خودشیفتگی نیست... چقدر بعضی مردم در مقابل دنیایی که توش زندگی میکنن عقبن! خیلی عقب... و جالب اینه که این عقب موندگی رو من دارم احساس میکنم! توی وجود خودم... و حضور آدمایی مقل تو دور و ور من یعنی رکود من! یعنی اینکه بدونم خب من جلوترم از شما پس یه ذره استراحت! و یعنی ثبات... و به قول یک دوست "تو دنیای امروز که همه ی مردم دارن میرن رو به جلو حتی اگه سر جات واستی و عقب گرد نداشته باشی بازم عقبی!" پ.ن.6. برای مخاطب 6 : آدم دلش میخود یک نفر رو بخونه! حتی نبیندش! حتی نشناستش! فقط اونو بخونه! دیدی یک ادم وقتی تشنه ست، بعد یه فیلم میبینه که توش بازیگره داره یک لیوان اب میخوره (حتی آب شیر! آب یخ هم نه!)  با هر جرعه که اون میخوره تو هم طعمشو احساس میکنی! همون لذتو و حتی بیشتر! یا مثلا وقتی گرسنه ای و داری "بفرمایید شام" میبینی! اونا لازانیای گوشت میخورن و کلی هم غر میزنن و تو اما برات حتی دیدنش هم... خلاصه که جریان ما اینه! شاید حرفایی که مینویسی و حتی هیچوقت نمیفهمی که منی که دارم میخونمشون کی هستم، برات عادی باشه و نتیجه ای باشه که تو -خود خودت- گرفتی، اما برای من که همیشه دنبال حرفای "ساختارشکن" هستم که تو دهن هرکسی نمیگرده، خوندنش همیشه جذابه! پ.ن.7. برای مخاطب 7:  دیروز فوق العاده بود. بهترین روزی که آدمو برای یک هفته ی پر مشغله آماده میکنه...  و یک روز برای جا گذاشتن تمام خستگی ها... برای دور کردن تمام این مخاطبایی که ذهن آدمو درگیر کردن و هر ساعت با پرش توی ذهن آدم تلاش میکنن فکرتو به خودشون اختصاص بدن... و یک روز برای احساس راحتی... این تکنیک "ریلکسیشن" که جدیدا مد شده همینه؟! ممنون! گاهی آدم بیشتر از هرچیز به کسی احتیاج به یک نفر داره که نقشی بهش نده! نه دوست باشه و نه همراه و نه شریک! فقط باشه! تماما باشه!بدون خیانت، بدون فرضیات، بدون شک، بدون دروغ، بدون تظاهر، بدون هیچی...  پ.ن.8. برای شل سیلور استاین: مرسی برای این شعرت که بهم یاد داد هرکسی ارزش بحث کردن نداره! پ.ن.9. برای مخاطب 9 : همونقدر که سریع اومدی سریع هم تشریف بردی! دل شکستن واسه آدما آسون نیست اما چرا پذیرش واقعیت اینقد برای آدما سخته؟! واسه همینه فک میکنن سختی شنیدن واقعیت همون شکستن دله! بابا به جون خودم فرق میکنه! همونقد که تو حق حرف زدن و خواستن داری منم حق جواب دادن! و موضوع کاملا دو طرفه ست! جنگ که نیس آدم شکست بخوره!  دلم میخواست به همه شون میگفتم بیان و بخونن! و هرچند خیلی از حرفا بهشون نگفته موند و با تموم شدن دانشگاه شاید به خیلیاشون دیگه هیچوقت و هیچوقت و هیچوقت فرصت گفته شدن و شنیده شدن داده نشه! نه اینکه من ندم! کلا نشه!... از تکرار این حرفا تو گوش خودم خسته شدم! شاید نوشتنشون...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۱ ، ۱۸:۵۳
خانوم سین
ای رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطر بر من منگر تاب نگاه تو ندارم  بر من منگر زانکه به جز تلخی اندوه  در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم ای رفته ز دل ، راست بگو !‌ بهر چه امشب  با خاطره ها آمده ای باز به سویم؟ گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه  من او نیم او مرده و من سایه ی اویم من او نیم آخر دل من سرد و سیاه است  او در دل سودازده از عشق شرر داشت  او در همه جا با همه کس در همه احوال  سودای تو را ای بت بی مهر !‌ به سر داشت من او نیم این دیده ی من گنگ و خموش است  در دیده ی او آن همه گفتار ، نهان بود  وان عشق غم آلوده در آن نرگس شبرنگ  مرمــوزتــر از تیرگی شامگهان بود من او نیم آری ، لب من این لب بی رنگ  دیری ست که با خنده ای از عشق تو نشکفت اما به لب او همه دم خنده ی جان بخش مهتاب صفت بر گل شبنم زده می خفت بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم  آن کس که تو می خواهیش از من به خدا مُرد  او در تن من بود و ندانم که به ناگاه  چون دید و چه ها کرد و کجا رفت و چرا مُرد؟ من گور ویم ، گور ویم ، بر تن گرمش افسردگی و سردی کافور نهادم  او مرده و در سینه ی من ،‌ این دل بی مهر  سنگی ست که من بر سر آن گور نهادم ... پ.ن.0. سیمین بهبهانی پ.ن.1. مدتی تو فرجه به سر میبریم. فرجه ی فراغت از همه چی کلا! از هرچی کلاس و درس و تعهد و تعقل و علم و کتاب و اعتقاد و ... کلا "رها" دیگه. نمیدونم دقیقا چرا! شاید واسه اینکه خیلی منتظر بودم همچین شرایطی رو تجربه کنم! که چی میشه که آدم همه ش کاریو انجام نده که درسته! گاهی کاریو انجام بده که دلش میخواد! ... نتیجه ی خاصی نداشت. یه چندتا شادی لحظه ای و آرامش های کوتاه مدت. و بعد 10 روز منتظر خلسه های عظیم بعدشم که میاد سراغ آدم! همون "پوچی" مشهور! که "خب الان مثلا که چی؟" پ.ن.2. یه مستند راجع به حجاب دیدم. دو تا کلیپ هم راجع به برخورد نیروی نیروی انتظامی... بعد یه چیزایی نشون داد از زمان پهلوی دوم. یک موسسه ی آموزش عالی که دخترا کنار هم بودن. یک دختر بدون حجاب کنار یک دختر کاملا چادری که حتی صورتشو نشون دوربین نمیداد. بعد گفتم چه خوبه اینطوری. میدونی کسی که جلوته اعتقاداتش دقیقا اینه که براش حجاب رو تعریف نشده دونسته. پ.ن.2/5. یه وقتایی هست دختر تو شهر پدریش چادریه و تو شهر دانشگاهیش چادری نیست. حسابو هم میذاره روی اینکه زادگاهش کوچیکه و مذهبیه و این حرفا. این مورد قابل تحمله چون چیزی که تو میبینی یه دختر غیر چادریه! اما یه وقتایی هست که یه دختر رو تو دانشگاه چادری میبینی، دوست پسر داره، مهمونی هم میره، خونه ی اون پسر هم میره، و زیر حجاب چادرش همه کار میکنه. بعد از اون نمیتونی بگی :"حجاب هر کسی نشون دهنده ی اعتقادشه"... تو هیج جای دنیا بی نماز رو نمیگیرن بزنن! نماز مگه فروع دین نیست؟! حجاب که نه اصوله نه فروع! چرا با اجبرای کردنش کاری میکنن که تر و خشک سوخته شه؟! که به من، به دوست چادر من، به دوست بی حجاب من با حجاب اجباری به یه چشم نگاه بشه؟! امام خمینی خودش مگه تو پاریس نگفت :" زنان ما حجاب رو بر اساس تربیت دینی خودشون انتخاب میکنن" ؟ پس دلیل این اجبار ها چیه؟! اگه سیستم سیستمه پایبندی به آرمان های امام باشه... پ.ن.3. تهش میشه بد بینی! میشه نگاه عاقل اندر سفیه من به پدرم و پدرایی که فکر میکردن 33 سال پیش کار بزرگی رو انجام دادن و واقعا انجام دادن اما سیاست اونقد کثیفه که انقلاب رو همون یک سال اول انقلاب نگه داشت...  و پشیمونی همین آدما شاید حتی اگه روشون نشه بگن! پ.ن.4. مهمونی بزرگی نبودا! مهمونا هم همه آشنا بودن. میزبان اصلی هم که من نبودم! من میام نیشابور فقط مهمانم! پس اون همه جوش و حرص برای کم بودن قاشق و نامرتب بودن سفره و کم و زیاد بودن ماست و سالاد یا خراب شدن ژله و کاسترد واقعا چرا؟! پ.ن.5. گوشیم بعد از یک سال و خرده ای تموم شد!!! دیشب دوباره گوشیای بچه ها رو چک میکردم! بابا گفت :" دیگه از گوشی خبری نیست! صب کن شوهرت برات بخره" آخه ازین میترسم شوهر هم بگه :" میخواستی بگی بابات برات بخره!" فک کن! پ.ن.6. مسابقات دومینو تو دانشگاه عالی بود! لینک عکساش رو میذارم و اگه نشد عکساشو میذارم اینجا. یکی از تجربه های فوق العاده ای بود که آدم میتونه تو سال آخر دانشگاه داشته باشه. چیدن بیشتر از هزار تا مهره... که یکی از تماشاگرا تو دقیقه ی آخر یک کاغذ مچاله بندازه توی طرحت... یا دست خودت و هم تیمی هات یهو بلرزه و باز یه تیکه از کارت بریزه و اونقد سریع میریزه که فقط باید "آه" بکشی وقتی دستت خورد... و برج بزرگ 2.5 متری که ساختیم  و ... همه چی باحال بود. درسته اول تا سوم نشدیم اما خیلی خوش گذشت! پ.ن.7.مخاطب دار عمومی: فیلم "cast away " رو حتما دیدین. تام هنکس بازی می کنه. هواپیماش سقوط میکنه و تو یه جزیره دور افتاده برای 4 سال میمونه. و بعد نجات پیدا میکنه و میبینه همسرش ازدواج کرده و بچه داره... اون زن از طرفی عاشق تامه و از طرفی ازدواج کرده و خانواده داره و راضی هم هست از اوضاعش... با برگشت تام همه چی میریزه بهم. میخواد که با تام باشه اما تام اونو برمیگردونه خونه و میگه که باید بره...  به قول خودت :" چیزیو که یک نفر آرزو میکنه چیزی بیشتر از یک رویا نیست. اما اگه دو نفر آرزو کنن میشه حقیقت"...  برای پاره شدن یک طناب باید از دو طرف کشیدش! پ.ن.8. "سعادت آباد" فیلمیه که تو این 10 روز که خونه بودم فک کنم 8 بار دیدمش! بازی بازیگرا و روابطشون خیلی برام جالب و اشناست. شاید یکی از دلایل رفتار این روزام تاثیر این فیلم باشه... افرادی که هیچکدوم سر جای خودشون نبودن... دکتری که به خاطر زنی که دوستش داره جمعی رو تحمل میکرد که زنش میپسنده...ز نی که برای کار به همسرش دروغ میگفت و همه حمایتش میکردن... مردی که حتی به دوستش هم خیانت کرد، در حالیکه دوستش عاشق زن اون بود... اصلا یه وضعی... انگار یه پازل بهم ریخته بودن که آدم باید همه شونو میچید و دوباره جفتشون میکرد با یه ترتیب جدید... و اونقد همه به هم دروغ میگفتن که عادی شده بود... و کسی که با این موضوع کنار نمیومد محکوم میشد به "شک داشتن"... فیلم جالبیه... ازون فیلما که آخر ندارن. و دلیل محکمی برای ادامه ی پی نوشت قبلی. پ.ن.9. گاهی اوقات میگم کاش میشد آدرس وبلاگ رو داد به مخاطبای خاص پی نوشت ها. که بیان بخونن ولی بعد به روی آدم نیارن!  فقط بدونن تو دل آدم چه خبره... بعد کاملا تحت تاثیر قرار بگیرن و عوض بشن و تو ندونی چرا اینطوری خوب شد همه چی! چون اونا که به روت نیوردن!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۱ ، ۱۱:۵۴
خانوم سین

524- ...

شنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۱، ۰۸:۴۱ ب.ظ
برنامه میریزی که آزمایشی بری ازمون بدی. میگی جنین شناسی بهتر از سلولی ه. آزمایشی کنکور میدی که قبول نشی! که مجبور شی سال بعد بشینی به خوندن. نتایج اعلام میشه و آزمایشی آزمایشی قبول میشی... و هنگی همچنان! و آیا کسی باور میکنه که من واقعا آزمایشی بودم!؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۱ ، ۲۰:۴۱
خانوم سین

524- ...

شنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۱، ۰۷:۳۰ ب.ظ


 برنامه میریزی که آزمایشی بری ازمون بدی. میگی جنین شناسی بهتر از سلولی ه. آزمایشی کنکور میدی که قبول نشی! که مجبور شی سال بعد بشینی به خوندن. نتایج اعلام میشه و آزمایشی آزمایشی قبول میشی... و هنگی همچنان! و آیا کسی باور میکنه که من واقعا آزمایشی بودم!؟


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۱ ، ۱۹:۳۰
خانوم سین

524- ...

شنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۱، ۰۷:۳۰ ب.ظ


 برنامه میریزی که آزمایشی بری ازمون بدی. میگی جنین شناسی بهتر از سلولی ه. آزمایشی کنکور میدی که قبول نشی! که مجبور شی سال بعد بشینی به خوندن. نتایج اعلام میشه و آزمایشی آزمایشی قبول میشی... و هنگی همچنان! و آیا کسی باور میکنه که من واقعا آزمایشی بودم!؟


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۱ ، ۱۹:۳۰
خانوم سین