~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...
چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

آلبر کامو _ سقوط
------
قلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
مطالب پیشین

۴ مطلب در تیر ۱۳۹۱ ثبت شده است

باز گشته ام از سفر سفر از من باز نمی گردد  از : شمس لنگرودی پ.ن.1. جاتون خالی بود مسافرت :) بودن کنار یک جمع برای مدت طولانی خیلی خسته کننده ست. مخصوصا اگه جمعی باشه که از خانوم 50 ساله تا دختر 8 ساله باهات باشن و هیچ نقطه ی اشتراکی برای حرف زدن نداشته باشین جز مسائل عادی که در اون صورت بزرگتر ها دوباره نصیحتهاشونو شروع میکنن و کوچیکترها هم که کلا هوای لجبازی و اثبات دارن... و در نهایت این توئی که گوشه گیر میشی و باز توی دفترت مینویسی و باز سرت به آهنگ خودت گرمه و محکوم میشی به :" تو جنبه ی زندگی اجتماعی رو نداری" ... فک کن! من! پ.ن.2. زیر سوال رفتن اصلا اصلا حس خوبی نداره! مخصوصا اگه صفتی از تو زیر سوال بره که بهش مطمئنی! و مخصوصتر اینکه کسی اینکارو بکنه که تو انتظارشو نداری! و جالب اینکه همه تورو تو اون صفت قبول داشته باشن جز نزدیکترین کسانت! پ.ن.3. آدم های بد یک شبه بد نمیشن. صبح نمیخوابن فردا بیدار شن و دزد باشن و قاتل... هیولا ها کارشونو کم کم شروع میکنن! عذاب وجدان آدم یهو خاموش نمیشه... و همینطوری روندیو که پیش گرفتی ادامه میدی و هیچوقت نمیفهمی هیولا شدنت از کسی شروع شد! پ.ن.4. بعضی رازهارو باید به یک نفر گفت. مهم نیست چقد میشناسیش یا چقد باهاش حرف زدی یا اصلا کیه! مطمئنا کسی که تورو نمیشناسه رازتو بهتر حفظ میکنه! چون تخریب تو اصلا براش مهم نیست... مهم اینه که یاد بگیری به دوستات اعتماد نکنی! ( میبینی! همه ش نتیجه ی آموزش های توئه مرد بزرگ! آدمی که از من ساختی! ) پ.ن.5. انجام دادن کارهایی که وظیفته خیلی سخته! ولی اگه دوستش داشته باشی آسون میشه... مثلا اگه کارتو دوست داشته باشی یا درسیو که قراره بخونی، اونوقت هر لحظه که پاش وقت میذاری برات شیرینه! زمان نمیگذره...   اینروزا زمان برای من کند و کسل کننده ست. چون تقریبا تمام کارایی که در قبال مردم انجام میدم وظیفمه! نه از روی علاقه م به اونا. انسانهای مورد علاقه ی من خیلی دورن! خیلی. پ.ن.6. از اینجا متنفرم! و از انسانهاش... معنی عشق به زادگاه برام قابل درک نیست. تمام راه برگشتو گریه کردم. از خاک و خار و گون و هوای خشک و باد گرم... دلم روستای سرخرود میخواد... نرسیده به محمودآباد. یکی از اون ویلاهای کوچیک توی کوچه های تنگ با خرزهره های بزرگ و درختای پرتقال و صدای دریا و بارون شدید. کاش همه چی به انتخاب ما بود که اگه بود حتی یک روز هم اینجا نمیموندم... پ.ن.7. دیشب سنت شکنی کردم. شکستم همه چیو. خسته شدم از روز مبادا. از فکر آینده. ازینکه برای امروزم فردا به کسی جواب پس بدم. شعر گفتم!! شعرایی که هیچوقت نه خودم میخونم و نه تو. هیچ وقت! دلم نمیخواد محافظه کار باشم... خسته شدم.  مرگ تدریجی رو قبول نمیکنم. حرفا و نصیحتا و خیرخواهیای هیشکی رو هم! این منم و فقط یک بار زندگی میکنم. نمیخوام تو بهم دیکته کنی چی کار کنم. میخوام حتی اگه اشتباه میکنم تصمیم خودم باشه... پس کی وقت تصمیم منه؟! که هر بار یک نفر با یک عنوان پدر، مادر، دوست، همسر باید بیاد و مواظبم باشه؟! من انتخاب میکنم زندگیمو... راهمو و شیوه ی زندگیمو حتی اگه قرار باشه تو ویلای کوچیک سرخرود محمود اباد تا آخر عمر "تنها" بمونم!   (وقتی من یک انقلابی میشم!) پ.ن.8. آدم هرچی تلاش کنه بهتر باشه، ترسش برای مطرود شدن بیشتر میشه... نکند دوستم نداشته باشند؟!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۱ ، ۰۸:۵۲
خانوم سین

529-

چهارشنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۱، ۰۸:۴۷ ق.ظ
جملاتم هر روز کوتاه تر میشوند هر روز چند کلمه کمتر  چند سکوت بیشتر می ترسم روزی برسد که برای بیان دلتنگی هایم به نقطه ای اکتفا کنم... + گاهی حرف دلتو فیسبوکیا بهتر میزنن!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۱ ، ۰۸:۴۷
خانوم سین
باید باور کنیم تنهایی تلخ‌ترین بلای بودن نیست، چیزهای بدتری هم هست، روزهای خسته‌ای که در خلوت خانه پیر می‌شوی... و سال‌هایی که ثانیه به ثانیه از سر گذشته است. تازه تازه پی می‌بریم که تنهایی تلخ‌ترین بلای بودن نیست، چیزهای بدتری هم هست: دیر آمدن! دیر آمدن!       پ.ن.1. تایتل از فروغ فرخزاد... شعر از چارلز بوکفسکی   از این وبلاگ پ.ن.2.  خونه. برای آخرین بار مسیر 14 ساعته رو با اتوبوس گذروندیم.. و برای آخرین بار بابلسر، بابل، قائمشهر، ساری، نکا ، گلستان و جنگلش که همیشه تو خواب ازش رد میشیم، شیروان، فاروج ، قوچان ، چناران، مشهد و بعد هم یه سرویس دیگه تا نیشابور . گاهی ازینکه به هرچیزی که مربوط به کودکیمه وابستگی ندارم میترسم! احتمالا یک عیبی وجود داره که وابستگی به یک مکان و زمان و شخص برام غیرممکن شده... بدون هیچ حسی به این شهر، به این خونه و به این انسانها (که خانواده م هم جزوشن) ... و با تمام این مستقل بودن ها کافیه یه لحظه فک کنم دیگه برای هیچوقت نیستن... اونوقت بازم هیچ کاری نمیکنم داشته باشمشون. فقط ناراحت میشم که چرا نباید باشن... نهایت افسوس و تاثرم همینه ... که چرا نه؟! همین... و فوقش نهایتا سوال مامان : از دفعه ی پیش لاغرتر شدی آره؟! پ.ن.3. شدم شبیه این پیرمردا که همه ش حس نوستالژی زمون شاه رو دارن... عاشق آهنگ خواننده هایی شدم که ندیدمشون حتی! و عاشق خیابونا و حال و هوا و حسهایی که توش نبودم (و نمیدونم مربوط به گذشته ست یا آینده! اما امروز نیست! تو هیچکدوم از امروزهایی که داشتم نبود!) ... هرچیزی غیر اینی که الان هست... و آهنگ ‘مرد غریب ‘  از همون خواننده ای که میگه : تو بزرگی مثل اون لحظه که بارون میزنه... تو همون خونی که هر لحظه تو رگ های منه! (فریدون فروغی) ...   و همدرد داریوش. پ.ن.4. میدونی چی حالمو بهتر میکنه؟! بانجی جامپینگ... همین دیوونه بازی ای که یک کش میبندن دور کمرشونو از ارتفاع خودشونو پرت میکنن پایین... من ترس از ارتفاع دارم... از سرعت و سقوط و هیجان های اینطوری متنفرم... تپش قلب میگیرم.... اما دلم میخواد یه بار، فقط یه بار هم که شده اعتماد کنم به اون کش مسخره که هزار و یک دلیل برام وجود داره که امکان پاره شدنش هست... اما دلم میخواد ریسک کردن رو امتحان کنم... و تمام اتفاقایی که برام میفته از محافظه کاری های احمقانه ایه که از بچگی تا همین الان بهم آموزشش دادن به اسم نصیحت، به اسم دوست داشتن... و کاش فقط یک بار حرف پابلو نرودا رو گوش میدادم... که به مرگ تدریجی نزدیک میشوی اگر... و میدونم اونقدر شجاع نیستم که دل بکنم از همه ی این تعهدا و دلسوزی ها... و باز هم پشت یک نفر قایم میشم و به خودم القا میکنم که همه چی باید همینطوری پیش بره و هیچ چیز قابل تغییر نیست. پ.ن.5. یک بار ، یک بار ، و فقط یک بار می توان عاشق شد . عاشق زن ، عاشق مرد ، عاشق اندیشه ، عاشق وطن ، عاشق خدا ، عاشق عشق .... یک بار ،فقط یک بار . بار دوم دیگر خبری از جنس اصل نیست .  یک عاشقانه آرام - نادر ابراهیمى     ( ...) پ.ن.6.  برای خودم که مدتهاست به این اسم خطاب میشم : هرگز به گذشته بر نگرد... اگه سیندرلا برای برداشتن کفشش برمیگشت هیچ وقت "پرنسس" نمی شد. پ.ن.7. خدایا؟ اون دنیا که دیگه واسه خود خود آدمه دیگه نه؟! پس اگه برای اون دنیا برنامه ریزی هایی بکنیم که این دنیا برامون ممنوع شده که دیگه اسم گناه و حرام و سبکسری و خیانت روش نمیاد نه؟! یا اونجا هم قراره کسایی باشن که قوانین تعریف شده ای رو حاکم کنن تا هر لحظه حس گناه رو بزنن تو سرت!؟ پ.ن.8. تمام دیروز جلو چشمم بود. پسرعموی سرطانی یکی از دوستام که سه چهار سالی هست فوت کرده  و من فقط یک عکس ازش دیدم تو فیسبوک... نمیدونستم حکمتش چیه... برای کسی که نمیشناسم فاتحه خوندم... نماز خوندم... دلم آروم نمیشد... قرآنو باز کردم... همون صفحه ای که شب لیله الرغائب اومد... 58 مریم. با سجده ی مستحب... حتما به خاطر تای پایین صفحه ش بود. اون شب از خدا خواستم بغلم کنه و این آیه اومد. بستمش و دوباره باز کردم... سوره ی سجده...ولی این دفعه با سجده ی واجب ولی با همون کلمات ... به خاک می افتند در حالی که سجده کننده و گریانند... میدونی حسش شبیه چی بود؟ شبیه وقتایی که یه اشتباهی میکنی و میری یه گوشه قایم میشی، بعد دوستت میاد و بدون اینکه ازش معذرت بخوای بغلت میکنه و میگه : مگه من مردم تو تنها باشی؟! فوق العاده بود... واسه چند دقیقه فقط ... چادرمو کشیدم روی سرم و دمر شدم رو سجاده ... و گذاشتم بیاد... که بغلم کنه و اگه هستی نیومده بود شاید ... و ان یکاد الذین کفروا... مرسی که بدون توقع هستی! واقعا بعضی اوقات آدم نمیدونه چی باید بگه و از کجا شروع کنه... پ.ن.9. برای همه  دعا کردم... یکی میگفت دعا با زبونی که باهاش گناه نکردی زودتر قبول میشه... و چون تو با زبون دیگران گناه نمیکنی پس دعای اونا برای تو زودتر میگیره...  برای 4 نفر خیلی دعا کردم. خیلی... یکیش همون پسر عموی ندیده ی دوستم بود که دیشب راحتم نذاشت. انگار واقعا تو اتاق میگشت. ممکنه کسی حضور ارواح رو حس کنه یا از شدت فشار اینروزا دچار توهم شدم؟ پ.ن.10.  سنگ بزرگ نشونه ی نزدنه! و همیشه اول تابستون لیست سنگ های بزرگ من نوشته میشن... یه سری کلاس و یه سری مقاله برای ترجمه و یه سری کتاب برای خوندن و کلی کار برای انجام دادن... پ.ن.11. عکس کافه رادیو خیلی قشنگ بود فریده... درسته فیسبوک نمیتونم کامنت بذارم اما میتونم اینجا ابراز کنم نه؟! (چشمک)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۱ ، ۱۲:۳۹
خانوم سین
می ترسم من از خدا که بگیرد تو را ز من  به حکم سرنوشت زور به حکم صلاح و مصلحت تکرار شود این مکررات " شاید قسمت تو نبود !  " پ.ن.1. تایتل از آل پاچینو. شعر هم نمیدونم از کی. امیدوارم دیگه مصداقی برای این شعر نباشه. آدم همیشه از هرچی میترسه به سرش میاد! عکس هم که تندیس پایان دوره ی کارشناسیمونه! طراحیشم با من بود! :) پ.ن.2. فک میکردم روز آخر یه روز متفاوت باشه. با ناراحتی بیشتر، با گریه! اما نبود! مثل همیشه دور هم جمع شدیم و مثل همیشه خداحافظی کردیم و مثل همیشه عکس و مثل همیشه سر به سر هم گذاشتن! انگاه شاید هیچکس هنوز بهت تموم شدن این 4 سال رو باور نکرده بود... هیچکس هنوز نشکسته بود ناباوری ای رو که "شوک" ها به آدم تحمیل میکنن! پ.ن.3. دلم میخواست تمام دلتنگیا رو، تمام ترس ها رو، تمام ای کاش ها رو، تمام فشار این روزا رو بالا بیارم! بدجوری سنگینی میکرد... سنگینی ای که نه به بستنی ربط داشت نه به پیتزای پر از ذرت با پنیر نپخته... شیشه ی ماشینو دادم پایین... هوای شرجی شمال کوبید تو صورتم... دستمو هم بردم بیرون از شیشه و اگه میشد سرم رو هم میبردم... که باد بخوره بهش.که هوایی شه! و آهنگ که تمام تلاششو میکرد اشکای من بند نیاد و نیسان آبی جلو ی ماشین که خیلی تیکه ی زیبایی انداخت :" عجب بیهوده می تازیم..." هرچی بود و هرچی شد تموم شد! و "دفن شد"... روزی که منتظرش بودیم و گذشت. به همین سادگی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! پ.ن.4. کاش خدا کم کنه روزایی از زندگی آدم رو که دلمون میخواد از تقویم و تاریخ و حافظه ی خودمون و هرکس دیگه ای پاک کنیم! پ.ن.5. رژه رفتن ارزش ها جلوی چشمات دقیقا وقتی که میخوای رها باشی از قید و بندها، واقعا لج درآر میشه. میان جلو چشمت رژه میرن تمام اون اخلاقیاتی که شاید هروقت دیگه ای تو خاطرت نبود و شاید حتی برای اولین بار بروز میکرد... و این یک دروغه که :"آدم گاهی همه چیزو فراموش میکنه!" دروغی که من به خودم گفتم... اما این رژه رفتن ها خیلی به درد آدم میخوره. که اگه دو قدم لیز خوردی حداقل سقوط نکنی. پ.ن.6. قبل اینکه تاکسی بیاد و بریم ترمینال، یه سر رفتم کتاب فروشی . دو تا قفسه کتاب نزدیک به هم. و پر بود از بهرنگ ها و نادر ابراهیمی ها و هدایت ها و آل احمد ها فرهاد جعفری ها... (و به یاد تو هم بودم شادی!) و "تهران در بعد از ظهر" از مستور که هدیه شد به کسی که لیاقتش بالاتر از کتاب های نویسنده ی محبوب منه، و "ما دایناسور بودیم" از شهلا زالکی که هدیه شد به خودم... به مناسبت پایان دوره ی کارشناسی... پ.ن.7. کنکور کارشناسی... و سعید که راضی بود از کنکورش... و چهارساله شدن دنیای من که الان تبدیل شد به مجموعه ای از تضاد ها... مجموعه ای از پست های تلخی که واقعا برام شیرینن و نیاز دارم فراموش بشن!! خوندن مطالبی که آدم نمیدونه چی باعثش شده خیلی سخته... برای همین شاید خوندن از نوشتن سخت تر باشه... وو من سعی میکنم که "حس" ها رو منتقل کنم نه "اتفاقات" رو. حس هایی که به قول یک دوست وبلاگ نویس شاید فک کنیم خاص خودمونه اما در واقع مشترکه بین همه ی آدمها... پ.ن.8. سفر گرگان که کنسل شد گفتم این بار هم مثل بارهای قبل... من و تو باید مجازی بمونیم. شاید خیری توش باشه... حتما خیری توش هست... که تو ندیده دوست من باشی... که من ندیده دلتنگت باشم... با خودم تصور میکردم که یک گل یاس برات میگیرم و یک گل مریم، با یه قلب پنبه ای قرمز و یه برچسب بزرگ از یک نت دو لاچنگ... و هدیه بدمش بهت تا هروقت سوگند برات "دلت یاس پر احساسه آی مریم نازم... تا اون روزی که قلبم بزنه ترانه سازم" رو خوند، بشه باهاش موزیک ویدئوش رو هم ساخت :) و کلی بهمون خوش میگذشت سه تایی... حتی به بستنی و شربتی که باهم میخوریم هم فکر کرده بودم... کلی بهمون خوش میگذشت!... مخصوصا تو این دوران سخت... پ.ن.9. خیلی چیزا رو باید جبران کنم! خیلی چیزا... و میترسم وقت نباشه... و ناراحتم برای تباه کردن زحمت های گذشته... اما تو بزرگتر از اونی که من به جات قضاوت کنم... مرسی که هستی. پ.ن.10. دلم میخواست بگم ناراحت نباشی... دلم میخواست دلداریت بدم... میخواستم بگم برای من هم سخته... برای هر کس دیگه ای هم سخته... خواستم بگم زندگی روشن تر ازین حرفاست... خواستم بگم کلی فرصت داری.... خواستم بگم همه چی امروز نیست... خواستم بگم امیدوار باش! زندگی کن! همه چی خوبه! همه چی درست میشه! فردا دیگه یادت هم نمیاد ازین روزا... اما نگفتم هیچ! حالم از خودمم بهم خورد با این حرفای شعاری!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۱ ، ۱۹:۳۰
خانوم سین