~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...
چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

آلبر کامو _ سقوط
------
قلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
مطالب پیشین

۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۱ ثبت شده است

535- آهنگ هم نشدیم 2 نفر بهمون گوش بدن...

دوشنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۱، ۱۱:۳۱ ق.ظ
غمگینم چونان پیرزنی که آخرین سربازی که از جنگ برمیگردد پسرش نیست! پ.ن.0.مایاکوفسکی پ.ن.1. بدترین حس دنیا : اینه که زمان از دستت در بره. اصلا نفهمی چی شد و چطوری شد. فقط چشماتو باز میکنی و میبینی کارایی کردی که انتظار نداشتی.  و هیچ راهی برای جبرانش هم نیس. مثل بمب ساعتی. فک کن یه بمب ساعتی رو روشن کردی و نمیتونی خاموشش کنی! بدترین حس دنیارو وقتی داری که نشستی رو بروی بمب ساعتی. ثانیه شمارش معکوس میره جلو . نه میتونی خنثی ش کنی و نه میتونی زمان رو برگردونی عقب. دست و پا میزنی تو پشیمونی از فعال کردنش و جلوی چشمت اینده و رویاهایی که میتونستی بدست بیاری اما بهشون نمیرسی رو مرور میکنی و برای آینده ای که خودت داری از دستش میدی حسرت میخوری... و حس مسئولیت و عذاب وجدان برای آدم هایی که از دست دادی و قراره از دست بدی.  پ.ن.2. تو پست قبلی گفتم گاهی موقعیتایی برات پیش میاد که اگه چند وقت قبل بود عمرا فک میکردی برای تو اتفاق بیفته.  دیشب دوباره یکیش رخ داد!! به خودکشی فک کردم. به یک راه راحتش. و حتی به این فک کردم که چرا هیچ عکسی ندارم که قاب کنن و تو مراسمم بذارن؟ و این که اولین کاری که باید بکنم اینه که یک عکس تکی خوشگل از خودم بگیرم! البته فقط فکر بود! پیدا کردن یک راه حل برای زودتر تموم کردن زندگی... چه فایده ای داره وقتی هرروز که داره میگذره "بهتر" نمیشم؟! اینطوری حداقل یه ذره بار آدم سبکتره! (به این میگن پاک کردن صورت مسئله!) نگران نشین! من حتی جرئت مردن هم ندارم! پ.ن.3. دنبال یک کار خیلی خاصم. دعا کنین درست شه. احتیاج دارم سرمو اونقدر بند کنم به فعالیت های از صبح تا شب که دیگه وقتی میخوام بخوابم فقط بخوابم... ازینکه این افکار تو ذهنم پررنگ تر شه میترسم. پ.ن.4. یه شخصیت هست تو سریال خاطرات خون آشام. اسمش کارولاین ه . با وجود اینکه همه فک میکنن من شبیه "الینا" م اما به این نکته رسیدم که من بیشتر شبیه کارولاین م! با همون احساسات، همون افکار و همون سردرگمی ها و همون سرگرمی ها!  پ.ن.5. آهنگ "تو میبخشی" از علی لهراسبی ( تیتراژ پایانی سریال خداحافظ بچه هم هست)...  پ.ن.6. گاهی خدا اونقد یهویی و دقیقا همون لحظه که داری تو عمق خودت خفه میشی میپره جلوت که از شدت شوقت دوباره خفه میشی!!!!!!! دیشب 3 بار این اتفاق افتاد. یه بار با اون آهنگ، یه بار با یک اس ام اس از یک شماره ی ناشناس اما با متنی که کاملا به موقع بود، و یک بار با پلی شدن غیر منتظره ی دعای عهد تو موبایلم. و خدا به شدت اصرار داشت به یاد من بیاره که بازم اول و آخرش خودشه. پس بهتره اینقد لوس بازی در نیارم. زمانیه که به من داده شده و موظفم بگذ رونمش. بهتره حداقل فکر آماده کردن نیروهای امدادی برای روزهای بعد از انفجار باشم. پ.ن.7. اگه دست من بود اجازه میدادم که با لاک هم میشه وضو گرفت!! انطوری هرروز دستامو یه رنگ لاک میزدم. واقعا حس جالبه وقتی انگشتات رنگ دارن. مخصوصا وقتی داری دستاتو میشوری، یا ظرف میشوری یا لباس میشوری! اون موقع به انگشتات افتخار میکنی! ))))) پ.ن.8. گاهی به این فک میکنم که اگه بابای من ، بابام نبود بازم منو دوست داشت؟! یا مامانم مثلا. اینکه منو دوست دارن به خاطر اینه که پدر و مادر باید بچه هاشونو دوست داشته باشن . نه به خاطر اینکه بچه هاشون چه شخصیتی دارن. به خاطر اینکه صرفا و صرفا بچه هاشون هستن! مثلا اگه من بچه ی همسایه بودم بازم بابام منو دوست داشت؟ اعتماد به نفس ضعیفم همیشه جواب منفی میده!  اینم یک حس نابودگر دیگه ست.  پ.ن.9. کاش خدا کم کنه روزایی از زندگی آدم رو که دلمون میخواد از تقویم و تاریخ و حافظه ی خودمون و هرکس دیگه ای پاک کنیم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۱ ، ۱۱:۳۱
خانوم سین

534-

دوشنبه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۱، ۰۹:۱۹ ق.ظ
+ واقعا بعضیا چی دارن که به طور بالقوه آدما رو سمت خودشون جذب میکنن؟!  ++ زلزله ی آذربایجان وحشتناک بود... دوباره ترسهای شبانه شروع شد...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۱ ، ۰۹:۱۹
خانوم سین
به همان سادگی که کلاغ سالخورده با نخستین سوت قطار سقف واگن متروک را ترک می گوید دل ، دیگر در جای خود نیست به همین سادگی ! پ.ن.0.  منزوی! حسین... پ.ن.1. زندگی ما آدما رو تصمیمامون میسازن! خیلی خیلی خیلی باید مواظب دعاهایی باشیم که میکنیم! مخصوصا اینکه تو یه بازه ی زمانی واقعا یک چیزیو از ته دل میخوایم و صادقانه و عمیق از خدا درخواستش میکنیم و اون هم بنا به مصلحت خودش یا برای درس گرفتنت اونو بهت میده. و بعد شدید توش میمونی! و خلاصه اینکه چیزیو که خواستی الان داری ولی دیگه برای این زمانت مناسب نیست! خیلی مواظب دعاهاتون باشین! خیلی زیاد!  پ.ن.2. دیدی بعضی آدما فک میکنن هرچی دارن همیشگیه؟! اونقد براشون عادی میشه که یادشون میره ممکنه نداشته باشنش!  مثلا یک صفتیو داری و برای خودت و همه عادیه اما اصلا نمیفهمی چطوری از دستش میدی! فقط یهو میفهمی نداریش! یا یه طرز تفکر. فک میکردی دوست داشتن آدما خیلی راحته چون همه لیاقتشو دارن... بعد میبینی که چند قسمتش کار نمیکنه! مثلا اینکه دوست داشتن کسایی که نباید خیلی آسونه و دوست داشتن کسی که لیاقت محبتت رو داره خیلی خیلی سخت میشه!  یا مثلا قبلا وطن پرستی رو حمایت میکردی اما از شهر خودت فراری باشی... یا یه روزی افتخارت این بود که رابط ارتباط خانواده ات با فامیلا هستی (منظورم درجه 3 و 4 ) و الان حتی از نزدیکتریناشون هم فراری بشی... یه روز اجتماعی و یه روز گوشه نشین!... اصن چطوری میشه که یه نفر تمام عمرش یه نفر میمونه؟! من هر ماه و هر سال یک نفر دیگه م! با علایق دیگه، تفکرات دیگه...   پ.ن.3. کارگاه و ساعت های کاری پشت سر هم... و جمع های هر ساله و باز هم قرار گرفتن بین بچه ها ... بد نیست! فقط ماه رمضون یه ذره سختش میکنه. و بهترین اتفاقی که این مدت افتاد بسته ی پستی ای بود که رسید و فوقالعاده بود فریده!!! هم کتاب و هم دستبندها و هم گز! واقعا ازت ممنون. همه دیگه داستانشو فهمیدن!  پ.ن.4. راهنمایی که بودم یکی از چیزایی که باعث میشد سمت یکی از بچه های مدرسه جذب بشم این بود که  دختر خیلی خیلی راحتی بود، دوست پسر داشت ، با همه راحت بود، خانواده ی راحتی داشت، به خودش میرسید، شیک میرفت و میومد، قیافه ش هم نسبت به ماها که خب خیلی خیلی ساده تر از دخترای راهنمایی الان میومدیم و میرفتیم میشد گفت خیلی خوب بود. واسه من تازه بود اینطور بودن...  و تا دبیرستان ادامه داشت...و اینکه خب من دوستای زیادی نداشتم اون موقع... با خیلیا دوست بودم اما نه خیلی صمیمی... خلاصه که نوشتن هام از اون زمانا شروع شد. برنامه ریزی کردن برای شخصیتی که در آینده خواهم داشت... آرزوهایی که خواستم از خدا و هنوز دارمشون... که دلم میخواد چطوری باشم در آینده. که خدا با من چی کار کنه! بُعد منطقم یه چیزو میگفت و احساسم  فراتر از اون میخواست... و نهایتا مطابق چیزی که تو پ.ن.1 گفتم اونقد خواستم از خدا که همه شو بهم داد... شکر! گستره ی دوستای صمیمیم زیاد شد، و گستره ی آشناها، و روابط اجتماعی و پیدا کردن اعتماد به نفس و جایگاهی تو جمع های گروهی و "دیده شدن " و مورد توجه بودن! اما خیلی زیاد خواستم... و اونقدر اینو میخواستم که الان دلم نمیاد حالا  به دستش آوردم برای گرفتنش دعا کنم!  اعتراف سختی بود! هیچوقت نمیخواستم اعتراف کنم که به هدیه و مهسا حسادت میکردم!! هیچوقت...  پ.ن.5.  اگه بتونم روند زندگی رو از حالت نمودار سینوسی در بیارم خیلی موفقیت بزرگی به دست آوردم! نه اینکه یه مدت تو اوج باشی و چند مبحث کتاب بخونی و یهو بیفتی رو سیر نزولی و برسی به سکون! اونم وقتی میدونی حتی یک ثانیه هم یک ثانیه ست! و دقیقا "شب قدر" امسالت تو سیر نزولی باشه... شبی که بیشتر از هر مراسم مذهبی دیگه ای برام مفهوم داره و واقعا قبولش دارم. و امسال با اجازتون "خواب موندم"... ازین اصطلاحی که بعضیا برای کم کاری خودشون به کار میبرن و میگن طلبیده نشده  یا شده بودی اصلا خوشم نمیاد!  پ.ن.6. دلم برای شمال تنگ شده. دیگه اهنگ گوش نمیدم... تمام آهنگا خاطره ست! آهنگی که تو راه خوابگاه میخوندیم، آهنگی که از فاصله ی نسیم تا پردیس تو گوشم میخوند... آهنگی که تو فیلد گوش میکردم وقت کتاب خوندن، آهنگ اکواریوم، آهنگ انجمن، آهنگ خونه، اهنگ تولد، اهنگ رقص چاقو های مسخره ی خوابگاه، آهنگ تمیزکردن اشپزخونه، آهنگ شب یلدا، آهنگ بازارچه غذا، آهنگ زینب، آهنگ عطیه، آهنگ سهیلا، اهنگ شب امتحان ازمایشگاه میکروبیولوژی...!!! فک نمیکردم هیچوقت تو گذشته زندگی کنم و حتی دلم براش تنگ بشه اما برای 4 سالی که گذشت واقعا واقعا واقعا دلتنگم!  (مصداق پ.ن.2.) { تو کیفم یک چای نپتون پیدا کردم که یادگار بوفه ی دانشگاه بود با دو تا قند!!! چسبوندمش به دیوار اتاق!} پ.ن.7. نمیشه با بعضیا بی انصاف نبود!  وقتی اونقدر ساده ن و بی آلایش. و عادت میکنی به شنیدن این کلمه! به بی انصاف بودن. و دیدن نگاه هایی که هیچوقت فراموش نمیکنی...  و هیچ کاری از دستت بر نمیاد براشون. نمیتونی قبولشون کنی! نمیتونی ردشون کنی... فقط میگذری. هر بار به راحتی از کنارشون میگذری و انگار برات مهم نیستن... و فک میکنن بهشون اهمیت نمیدی اما اونا تنها کسایی هستن که بدون اینکه بخوان و بدونن براشون هر شب دعا میکنم. چون خودمو مقصر میدونم تو هرچی که براشون پیش اومده!  پ.ن.8. بعضی آدما رو مجبوری برای خودت بزرگ میکنی... حالا به خاطر تلقین بقیه ست یا به خاطر چیزایی که تو فکرته اما خب به هر حال یکیو بزرگ میکنی... طرف هم کلی حال میکنه با این جریان و بعد تو یهو میفهمی اشتباه کردی و طرف رو به اندازه ای که قبلا بود میاری پایین...  اینگونه ست که میخوره به برجک بنده خدا و تو هم هیچ توضیحی نداری در مقابل اون بدی! چی بگی؟! که توهم داشتی؟ که دچار دوست-بزرگ-نمایی موقتی شده بودی؟ نکنیم اینکارو با هم! پ.ن.9. یه دوست خیلی خیلی ارزشمندم راجع به شطرنج حرف قشنگی زد که تو پرسه های تنهای درون شهری بهش رسیدم (فک کنم نرسیده به چهارراه انقلاب بود!! )...  من هیچوقت شطرنج باز ماهری نشدم! چون هیچوقت برنامه ای برای بازی نداشتم. اولین حرکتو میرفتم و حرکت بعدیمو وقتی نوبتم میشد بهش فک میکردم. برای شطرنج باید برنامه ریخت! نقشه داشت و حتی بک آپ پلن! (نقشه ی جایگزین!؟) ولی خب چون من حرکت بعدیم وابسته به حرکت حریفم بود عموما نه برام جذابیتی داشت و نه هیچقت ادامه ش دادم!! روندی که برای زندگیم در پیش گرفتم! که هرروز صبح بیدار شم و ببینم خب امروز قراره چی پیش بیاد؟! و امیدوارم نتیجه ش شبیه شطرنج بازیم نشه! نه جذابیتی داشته باشه و نه ادامه ش بدم! پ.ن.10. برای زینب : دل آدم میگیره... وقتی کسی رهات میکنه و میره و تازه میفهمی چقد دوستش داشتی... از اون به بعد انگار تو تمام عکسا  فیلما هست... فیلمای 2 سال پیشو که میبینم باورم نمیشه همچین روزایی رو با هم داشتیم... چی خرابش کرد؟! و حتی نتونستم امسال تولدتو تبریک بگم... هر طور تو میخوای... هر طور خودت راحتی... و اگه تو دوست داری تا همیشه از هم بی خبر باشیم قبوله... دلم برات تنگه... از همون وقت خداحافظیمون... حتی قبل ترش. از اون روز که زیر درخت اکالیپتوس فنی کلی حرف زدیم... از قبلترش حتی... دوستت دارم! و حتی دلم نمیاد عکستو از رو دیوار بکنم! یا فیلمایی که باهات دارم پاک کنم. دیدن اینکه چطوری کنار هم بودیم و میخندیدیم و نمیدونستیم قراره چه اتفاقایی برامون بیفته... ! کاش هیچوقت هیچ کس بین دوستی ما نمیموند... کاش من عاقلانه تر رفتار میکردم در مقابل احساست... گناه که نبود! دست داشتن بود! باید درک میکردم. آدرس وبلاگمو قدیما داشتی... شاید بازم خوندی اینو!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۱ ، ۱۱:۰۲
خانوم سین
پایت اسیر خط و نشان های جاده نیست مانند برق رفته ای و کار, ساده نیست غیر از خیال, هیچ, به گردت نمی رسد بحث من و فلان و سوار و پیاده نیست گفتم حریف طرز نگاهت نمی شوم این شیر نر حریف دو آهوی ماده نیست چرخ زمین به چرخش چشم تو بسته است در دوره ای که میکده و جام و باده نیست گفتی چرا به خاطر من شعر می شوی? عشق است, جای چون و چرا یا اراده نیست خوبش همیشه مال تو, بدهاش مال من در شعرهام واژه بلااستفاده نیست فرزند کوچک هنرم, شاهزاده ام در قصر آرزوت مگر شاهزاده نیست?! "مرتضی لطفی" پ.ن.1. بعضیا رو اونقد دوست داری و برات مهمن که اگه بگن " آسمون روز سیاهه " ، حتی اگه با چشم خودت ببینی آبیه و میدرخشه بازم میگی " سیاهه! من اشتباه میبینم!  "  بله! خاطر بعضیا اینجور واسه ما عزیز شده! و هرکار میکنم که براش بهترین باشم بازم راضی نیست! کاش حداقل یه مثال برام میزد که  " بهترین" براش دقیقا یعنی کدوم یکی از دخترای اطرافمون؟! شاید کار من راحت تر شه که برای بهترین بودن اینقدر چند جانبه عمل نکنم! که همه میگن :" سیمین! آسمون آبیه!" اما من هنوز بر اساس حرف همون یک نفر همه چیو دودی میبینم!  پ.ن.2. بچه ها رو دیدی؟ وقتی که میبینن مثلا تلویزیون کارتون مورد علاقه شونو پخش نکرد شب با مامانشون قهر میکنن و غذا نمیخورن؟! یا مثلا عروسکشون رو به دوستشون قرض نمیدن!؟ کلا به خاطر فرار از ناراحتی ای که یک عامل براشون پیش آورده یا پناه میبرن به یک عامل دیگه یا یک نفر دیگه رو الکی تنبیه میکنن! من همین دیروز این بچه بازی رو در خودم اثبات کردم بعد از حدودا یک هفته! راه حلی هم براش ندارم! مثال از چاله به چاه افتادن رو شنیدی؟! یا مثل خر تو گل موندن؟!  حالا برای حل مشکل کدوم ضرب المثل رو پیشنهاد میکنی؟  "آب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب" یا "ماهی رو هروقت از آب بگیری تازه ست" ؟! پ.ن.3.  از این شبایی که یهویی یه چیزی مثل خوره میفته به جونت متنفرم! از اون شبایی که  بیشتر از هروقت دیگه حس میکنی اگه همین الان بمیری به اندازه ی تمام روزای عمرت ضرر کردی! شبایی که از شدت ترس نمیدونی دقیقا باید چی کار کنی! شاید بهتر باشه خوندن کتابا رو نذارم واسه ساعت 12 شب تا اذان صبح! اصلا وقت مناسبی برای فهمیدن نیست!! شب برای همون خواب خرگوشی خوبه!  پ.ن.4. میدونی خوبی این کتاب تفسیر چیه؟! اینکه ادمو تا سرحد مرگ ازخدا میترسونه! بعد با همون خدا میاد ارومت میکنه! بعد تو سر درگم میشی! که اخه بلاخره کدوم سمت؟! بترسیم یا امیدوار باشیم ؟! به هر حال تو اون شب وحشتناک اگه این جمله ها نبود من ...  "غفران این بود که این سوختن را و این کسری را و این گرفتاری را بردارند و این گندها را پاک کنند و رحمت این است که دوباره به تو امکان بدهند و بودجه ای دیگر در اختیارت بگذارند و با سرمایه های جدید همراهیت کنند. غفران پاک کردن است و رحمت دوباره بخشیدن" پ.ن.5. و جالبه که تو یک شب کلا خودم شخصیت خودمو خورد کردم! شاید کار مناسبی نبود و آدم باید اتکا به نفس و اطمینان به خود و ازین حرفا داشته باشه اما اونقدر خودمو و کارهامو و افکارمو و احساساتمو زیر سوال بردم که ... اقا وحشتناک بود! وحشتناک! و هنوزم هست! و هنوزم برای هر قدمی که برمیدارم، هر دکمه ای که روی کنترل تی وی یا کیبورد یا لینک ها میزنم کلی سوال از خودم میپرسم! دلم عزلت نشینی میخواد در معنای واقعی! وقتی کسیو نبینی و مجبور به حرف زدن نباشی دیگه حداقل خیالت یه ذره راحتتره! والا! حداقل ازین "طائر" ها که تو این کتابه بود در مورد حق الناس یقه تو نمیچسبه! یعنی فقط خدا خودش بخیر کنه! هم ما رو هم زندگیمونو هم سرنوشتمونو! فعلا رسیدم به مرحله ی "آویزون شدن" پ.ن.6. اونقدر همه چی قاطی شده نمیفهمی کی راسته کی دروغ! امروز داشتم به این فک میکردم که اون بنده خداهایی که تو سپاه یزید بودن نماز جماعت میخوندن. به اسم اسلام مبارزه کردن با امام حسین. به قول همین آقای عین صاد (که الان کلا پی نوشت هام مربوط به کتابای اونه) صداقت درسته ک ه صداقته اما مهم اینه که تو چه هدفی پیش بره! خلاصه که این بنده خداها هم صداقت داشتن اما هدفشون ارزشی نبوده! مثل اینایی که فک میکنن " دولت ما مدعی دولت نائب امام زمانه و اعتراض بهش اعتراض به حکومت امام زمان ه و هرکی اینکارو بکنه پدرشو در میاریم"  (سخنان دادستان عزیز شهرمون بعد از تجمع چندروز پیش برای گرونی)... من در مقام قضاوت نیستم اما خود من فهمیدم خیلی وقتا میگفتم :"آدم نیتش پاک باشه همه چی حله" که خب خدارو شکر (یا شاید متاسفانه) این تنها توجیه نیست!!! پ.ن.7. دنیامون زیر و رو شد رفت دیگه!!! کلا خلاصه ی 7 تا پی نوشت اخیر ! به معنی واقعی رسیدیم به مجموعه ای از تضاد ها! ( که البته باز به قول آقای طاهری تضاد وقتی معنی پیدا میکنه که دنیا هدف باشه) کنار اومدن باهاش سخته! زمان میبره اما راه دیگه ای نیست!  پ.ن.8. ببخشید اگه شاید چیزی نفهمیدین! اما تنها راه آروم شدن تو این شبا همینه! نوشتن...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۱ ، ۲۲:۳۲
خانوم سین

531 –

يكشنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۱، ۱۲:۳۷ ب.ظ
پ.ن.1. درگیر هماهنگی های کارگاه معرفی رشته ی امسال و کلیه ی توفیق هایی که این روزا بهم اجبار میشه. بد نیست. حداقل چندروز سرت گرمه. مخصوصا تو ماه رمضون که از ترس تشنگی از خونه بیرون نمیری و وقتی هم که افطار شد دیگه اونقد آخر شب هست که بازم نشه بری بیرون. و پیدا شدن افراد جدید تو زندگیت با این تفاوت که نسبت به پارسال تو بزرگترینشون هستی و کلی نقشه ی شوم برای مدیریت!! (لبخند شیطانی) پ.ن.2. دم بعضی آدما رو باید چید! قبل اینکه خیلی بخوان نزدیک شن! والا !!  پ.ن.3. دنبال کار میگردم! البته گشتنم اینه که از صب تا شب به این فک کنم که چه کاری ازم ساخته ست! و نهایتا بخض نیازمندی های روزنامه. از گشتن خوشم نمیاد. دلم میخواد یکی یهو زنگ بزنه و بگه حاضرین فلان جا کار کنین؟!  ( چه پرتوقع!) ولی به هر حال به اون بخش از زندگیم رسیدم که اصلا خوشم نمیاد تو خونه بیکار بمونم! دلم استقلال مالی میخواد! پ.ن.4. خوبی ماه رمضون اینه که مجبور میشی خودتو به هنر های داخل خونه سرگرم کنی! بیرون که شدیدا گرمه! مثلا کتابای انبارکرده رو بخونی... نقاشی بکشی یاا دنبال مدل لباس باشی واسه جشن دو ماه دیگه یا مثلا در جشن سبزی پاک کنی افطاری فردا شب شرکت کنی کلا  شبیه یک "خانوم" میشی. مثل این خانومای خونه دار که صبح تا شب سرشون تو تزئیات و شیرینی پزی و آشپزی و بافتنی گرمه! فکر اینکه شبیه این زن ها باشم باعث میشه که میل و کاموا ها دست نخورده بمونه گوشه ی قفسه.  (بهونه ی خوبی واسه دررفتن!) پ.ن.5. دعای عهد بسی نکات جالبی داره! وقتی آدم یه چیزیو میفهمه دیگه حتی کلمات اون چیزایی نیستن که خونده میشن... و جالبه که خنده ت میگیره وقتی میفهمی اصلش چی داره میگه. به دعا نمیخندیا! به مردمی میخندی که معلوم نیست وقتی دعا رو میشنون یا میخونن به چی فک میکنن که اونطور اشک میریزن و به پیشونیشون میزنن! مطمئنا این چیزا مسائلی نیست که هر آدم معمولی بتونه خودش بفهمه! حتی با خوندن مرتب اون د عا، با خوندن کتابای تفسیر و هرچند تا کتاب دیگه باز هم "نمیفهمی"! مثل فرمولای فیزیکی که فقط میخوندیم واسه امتحان! کم پیش میومد درکش کرد! پ.ن.6. داستان ما داستان مغروری است که به آینه نگاه میکند و با غرور میگوید: من فقط خودم را میبینم! چه کسی میتواند نور را نشان بدهد؟! غافل از آنکه او با نور میبیند. بدون نور ظهور ندارد! این ضعف ماست که میخواهیم خدارا در آثارش جست و جو کنیم در حالیکه آثار خدا با او به ظهور رسیده اند و نمیتوانند ظاهر کننده ی او باشند. مامثل بچه هایی که میخواهند خدارا در برگ گلها و بال پروانه ها و حرکت سریع سنجاقک ها غافلگیر کنند مبخواهیم با اینها اورا ببینیم.... (تطهیر با جاری قرآن- تفسیر جزء 30- علی صفایی حائری) پ.ن.7. هنوز توی "حضور" گیر کرده. براش دوست داشتن به معنی حضور داشتنه! به معنی تملک! که من دوستش دارم پس باید برای همیشه با من باشه و برای من باشه! و اینکه من دوستش دارم پس نمیتونم کس دیگه ای رو هم دوست داشته باشم!  و تلاش من بیهوده بود برای قانع کردنش که روح انسان محدودیت قبول نمیکنه! دوست داشتن ها اختصاصی نیست! تعهد و تعلق مخصوص یک نفر هست اما حس دوست داشتن برای ذخیره کردن نیست که یک جا نثار یک نفر کنی! با هر دست بدی با همون پس میگیری پس دوست داشته باش! همه رو! و این خیانت نیست! خیانت  وقتی معنی پیدا میکنه که اخلاقیات زیر پا گذاشته شن  و انتشار حس دوست داشتن ضد ارزش نیست! اما اون هنوز درگیر حضوره! و اینطوری خورد به یک شکست عشقی بزرگ! و از من خواست براش تصویر یک زن سیاه پوش رو بکشم بین انسان هایی که فقط یکیشون برای اون بود. پ.ن.8. بعضی مسائل خیلی ساده ن که مردم پیچیده ش میکنن (کاری که مامانا توش استادن!)... بعضی کارا رو همه انجام میدن اما بعضی مردم فک میکنن این یک بلاست که به تاوان گناه ناکرده سرشون اومده (و باباها توش استادن)...  پ.ن.9. بعضی فکرا و رفتارا هست که فک میکنی مخصوص توئه! مثل ها کردن جلو پنکه، انگشتتو بذاری رو چراغ قرمز آیفون که ببینی نور از انگشتت رد میشه، یا با تلفن خونه زنگ بزنی به خونه تا ببینی اشغاله یا نه، اما بعد میبینی که اینا اصلا هم مخصوص تو نبوده! حتی ابتکاری ترین کارهایی که فک میکردی مخصوص توئه یک قاعده ی کلی بین همه ی مردم بوده و تو واقعا الکی فک میکردی خاصی!!! و خلاصه اینکه ما آدما خیلی شبیه همیم! حتی اگه نخوایم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۱ ، ۱۲:۳۷
خانوم سین