~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...
چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

آلبر کامو _ سقوط
------
قلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
مطالب پیشین

۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

لطفاً دوستم نداشته باش
 برای اینکه دوستم داشته باشی،
 هر کاری بگویی می کنم،
قیافه ام را عوض می کنم،
همان شکلی می شوم که تو می خواهی،
اخلاقم را عوض می کنم،
همان طوری می شوم که تو می خواهی،
حتی صدایم را عوض می کنم،
همان حرفهایی را می زنم که تو می خواهی،
اصلاً اسمم را هم عوض می کن
م، هر اسمی که می خواهی روی من بگذار!
خب حالا دوستم داری؟
                                          نه، صبر کن!
                                          لطفاً دوستم نداشته باش
                                          چون حالا انقدر عوض شده ام
                                          که حتی حال خودم هم از خودم به هم می خورد!


 


0+ شل سیلور استاین 

 1+ تغییر اجباری سرویس اینترنت، باعث شد خونه برای یک هفته وصل نباشه به شبکه ی جهانی. و این باعث شد که دور هم بشینیم تلویزیون ببینیم، مامان عینک مطالعه شو لای کتاب جا بذاره، و من دوباره بتونم تو یک روز 50 صفحه کتاب بخونم...

 2+ مدل عجیبی شده خونه مون. اگه همه واستیم واسه نماز میبینین که هیشکی به یک جهت نمیخونه... بابا و دوست مهندسش تعیین کردن که قبله به سمت پنجره ست با اختلاف 20 درجه... و مهدی و سامان با اینترنت محاسبه کردن که قبله به سمت همون پنجره ست اما با 20 درجه اختلاف در جهت مخالف. ینی من و بابا اگه کنار هم نماز بخونیم دقیقا دو خط قاءمه میشیم... و هیچکس از محاسباتش کوتاه نمیاد... بماند که الان 10 ساله همه رو به پنجره نماز خوندیم...  

3+ تو یک مجلس، یک نفر تلاش خیلی زیادی میکرد که خوب جلوه کنه. اما نمیتونست. حرکات و رفتارهاش اصلا نمیتونست حالت خوشایندی داشته باشه. و باعث میشد کل لباس و آرایش و موهای قشنگش دیده نشن... و جالبه که یک سری از حرکاتش دقیقا شبیه کسی بود که من واقعن دوستش دارم. پس چطور میتونم از یک فرد با یک حرکت خوشم نیاد و فرد دیگه ای رو با همون حرکات مشابه اینقدر دوست داشته باشم؟! چقدر دوست داشتن، پذیرش رو عوض میکنه...     
پ.ن.1. شراب با تو حلال است و آب بی تو حرام...

 4+ با ترزا بودن بهتر است یا تنها ماندن؟هیچ وسیله ای برای تشخیص تصمیم درست وجود ندارد، زیرا هیچ مقایسه ای امکان پذیر نیست. در زندگی با همه چیز برای نخستین بار برخورد میکنیم. مانند هنرپیشه ای که بدون تمرین وارد صحنه شود. اما اگر اولین تمرین زندگی، خود زندگی باشد، پس برای زندگی چه ارزشی می توان قائل شد؟توما این ضرب المثل آلمانی را با خود زمزمه می کرد :" یک بار حساب نیست، چون یکبار هیچ است." فقط یک بار زندگی کردن مانند هرگز زندگی نکردن است...     
پ.ن. بار هستی - اثر زیبای میلان کوندرا
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۰۰
خانوم سین

5-

دوشنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۵۷ ب.ظ
آرشیو وبلاگم برگشت... خیلی خوشحالم! خیلی....
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۵۷
خانوم سین

4- آمریکن _طور

سه شنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۲۸ ق.ظ
یک هفته قبل از روز موعود:    
 فراخوان داده شد که حدود 17 تا اتوبوس توریست آمریکایی داره میاد نیشابور. هرکی زبان بلده به کمک اداره ی میراث فرهنگی نیشابور شتافته چون اونا هیچکدوم 17 تا نیروی مسلط به زبان انگلیسی ندارن (و تا جایی که میدونم دانشجویان عزیز گردشگری علاوه بر انگلیسی واحدهای درس فرانسه رو هم پاس باید بکنن). خلاصه که غیرحضوری اسم نوشتیم، یک عکس خواستن و فتو شناسنامه. مصاحبه ای گرفته نشد. حتی مدرک زبان هم نخواستن و تنها درخواستشون این بود که لطفا در روز مورد نظر لطفا "شلوار جین" نپوشیده باشید.

4روز قبل از روز موعود:
 جلسه ی توجیهی با نیروی انتظامی، وزارت اطلاعات، راهنمایی و رانندگی، فرمانداری و میراث فرهنگی.21 نفر داوطلب بودیم. سه نفر به زور 16 سال میشدن. و تنها افرادی که مطمئن بودم اونجا زبان بلدن یکی آقای توکلی ،دبیر زبان دبیرستانم، و بعدی همکلاسی دوران مدرسه ام بود که میدونستم دانشگاه زبان خونده.     
پ.ن.1. به هر حال آمریکایی ها دارن میان. دستور داده شد که حق ردوبدل کردن ایمیل، شماره و هرگونه امکان ارتباط نداریم. جلو ارگان هایی مثل بانک ملی، فرمانداری، شهرداری و نیروگاه سیکل ترکیبی (!) اجازه ی عکس گرفتن نداریم. باهاشون دوست نشیم و در عین حال ابن حس رو ندیم که اسکورت نظامی شدن.      
پ.ن.2. همیشه تو هر جمعی یک نفر هست که ادعای همه چیز دانی میکنه. و اون فرد به ما توصیه کرد :"من رفتم خیلی اطلاعات جمع کردم. شما هم برید همینکارو بکنین! از ویکیپدیا! اونم فارسیش نه ها. از انگلیسیش "   و من: :| :|

 3 روز قبل از روز موعود :
 دستور داده شد که بریم خیام و عطار، با دوستانی که از طرف میراث فرهنگی اونجا زیر چتر رنگی نشسته ان، صحبت کنیم. ببینیم روز موعود قراره چی بگن تا در حین ترجمه ی همزمان دچار مشکل نشیم. و حداقل کلمات تخصصی رو بدونیم.

 یک روز قبل از روز موعود:
 به مدت 4 ساعت زبان مطالعه شد. از میراث فرهنگی تماس گرفتن که :"خانم سیمین. زبان شما خوب هست دیگه؟!!؟؟! مشکلی نداشتین؟!"    من: :|    
سازمان امور برنامه ریزی: :|    
سطح اعتماد میراث فرهنگی به داوطلبا: 100 درصد

 صبح روز موعود :

قبل از رسیدن توریستها : ساعت 6 و نیم جلو فرمانداری .
با اتوبوس (یا به قول خودشون میدل باس) رفتیم سمت قدمگاه. ایستگاه 20 کیلومتر قبل از قدمگاه بود. کاور شبرنگ پوشیدیم. جو شدیدا جو امتحان نهایی بود. دوستان دسته دسته مشغول حفظ کردن لغات بودن. سوالاتی ازین قبیل که "تقویم به انگلیسی چی میشه؟!" و " سنگ قبر چی میشه" به گوش می رسید.  اعتماد به نفسم رفت بالا. خیلی زیاد. چون تنها مشکلی که از شب قبل داشتم تمییز بین کلمه ی trapezuis  (ذوزنقه) و trequise (فیروزه) بود. اتوبوس ها قرار بود 8 در مقر باشن. ساعت 9 و نیم اولین اتوبوس رسید.

 همراه با توریستها : اتوبوس ها رسیدن. به همراه اسکورت پلیس و آمبولانس ویژه و کلی دوستان اطلاعات و سازمان گردشگری . نکته ی اول که باز بر اعتماد به نفس ما افزود این بود که اینها آمریکایی نبودن و یا اگه روی کارتشون خورده بود آمریکا یا کانادا، کسانی بودن که تابعیت این دو کشور رو گرفته بودن. و خب با توجه به لهجه های ناشیانه ی انگلیسی ما که مشخصا native  نیست، امید خیلی بزرگی بود. اما همگی پزشک بودن و همگی صاحب اطلاعات.صبحانه رو قدمگاه صرف کردن. و چقد امکانات میتونه برای توریست عالی باشه اگه سازمان گردشگری بخواد. اگه 6 سالی که شمال بودم رو کم کنم، 18 ساله نیشابورم، سالی چند بار از قدمگاه رد میشم و همیشه سوت و کور. اما اونروز استثنائی بود. یک گروه موسیقی محلی با لباس های سفید و مشکی خراسانی (به یاد موزیک ویدئو "نوائی") با ساز و دهل و رقص چوب، بوی اسپند و خانوما با لباس محلی پای تنور که نون های صبحونه تازه و مستقیم سرو میشد، بوی آش فوق العاده... بچه هایی که واستاده بودن برای تماشا، ایوان های کاروانسرا پر بود از سماور و سینی قلم زنی، فیروزه و تراشکاری فیروزه، قالی و گلیم و جاجیم،  شیر و پنیر و خامه که برای صبحانه روی سکوها چیده شده بود... همه چی فوق العاده بود. ورودی کاروانسرا واستادیم برای خوش آمد گویی اولیه. مهمونا وارد شدن. سعی کردیم لبخند داشته باشیم (همکار روبروی من کلی استرس داشت طفلک)، و به هر کس گفتم :Hello and welcome  جواب داد :Salam, hale shoma chetore?   من همه چی خوب و آبرومندانه بود تا اینکه مسافرین محترم تقاضای آدرس سرویس بهداشتی کردن. و وای بر سرویس بهداشتی.... که نمیدونین چه افتضاحی بود. Is there any English toilet؟ و یا Is there someone to clean here ؟ یا It's tooooooo dirty ... و خیلی بد بود. خیلی. کاش حداقل واسه همون روز یک نفر رو میگماشتن حداقل آینه رو تمیز کنه یا تار عنکبوت دور چراغ ها رو پاک کنه.

 ظهرگاه با توریست ها : برنامه این بود که 11 خیام باشیم. اما با دو ساعت تاخیر رسیدیم خیام.برنامه این بود که همکار میراث فرهنگی فارسی توضیح بده و هر لیدر برای گروه خودش ترجمه کنه. دوستان سیستم صوتی بسته بودن با سیستم موزیک سنتی. یک جمله دوست عزیز میفرمودن و همزمان یک نفر پشت میکروفن ترجمه میکرد.برنامه این بود که 18 اتوبوس به صورت چرخشی برن مکان های دیدنی، اما مث اینکه دوستان بالا صلاح ندیدن و یکهو 700 نفر دور مقبره خیام بودن. نه کسی چیزی شنید و نه کسی چیزی فهمید. دلیل اول شلوغی بود. دلیل دوم این بود که تا رسیدیم صدای اذان پخش شد. حداقل از تجربه ای که در مکه و مدینه داشتم، وقتی صدای اذان بلند میشه همه ی مسلمونا (غیر از ایرانیا) کار و خرید رو رها میکنن و میرن نماز (حالا از ترس پلیس یا هرچی) ... برنامه قطع نشد. ترجمه ی دو زبانه ی خط در میان ادامه پیدا کرد. اما همه دنبال جایی برای وضو و صراط بودن. و تا برنامه تموم شد همه هجوم بردن به سمت امامزاده محروق.خیام خالی خالی شد!!!بعد از نماز و خرید فیروزه، 20 دقیقه فقط برای عطار وقت گذاشتن. همون سیستم ترجمه ی خط در میون. و من هم که درگیر یک خانواده ی 4 نفره بودم که میخواستن با لباس محلی عکس بگیرن. و چه خانواده ی دوست داشتنی ای بودن. فک میکنم اصالتا از امارات بودن. اما خب روی کارت ها کانادا خورده بود. و وقتی متوجه شدن ویزای کانادای ما هم رسیده، آدرس خونه شونو روی گوگل مپ گوشی من سیو کردن که اونجا در غربت و بدون خانواده نمونیم  نهار رو تو یک رستوران صرف کردیم. غذای اصیل ایرانی. پر از ادویه و یه وجب روغن روش. که با معده ی خام و آبپز خور دوستان زیاد دمساز نبود. مخصوصا که یک هفته در مشهد از غذای آستان قدس و شاندیز و طرقبه هم مصرف کرده بودن و خدا به سلامتشون رحم کنه :) برنامه ی بعد از نهار، کاروانسرای قدیمی شهر، مقبره ی فضل بن شاذان و شادیاخ بود که همه کنسل شد و اتوبوس ها حرکت کردن سمت اردوگاه باغرود. عجیب بود. وقت داشتیم و خیلی ها هنوز میخواستن فیروزه ببینن. برنامه ی خرید فیروزه و عکس همه برای کاروانسرا چیده شده بود. خلاصه که رفتیم در سالن غذاخوری اردوگاه باغرود و تازه متوجه شدیم دوستان میکروفن به دست شدن. با تشکر از نیروی انتظامی، با تشکر از فرماندار محترم، با تشکر از شهردار محترم، با تشکر از گردشگری مشهد، با تشکر از شهرداری مشهد.... و فلان و فلان و فلان.در آخر هم به مهمونا یک کتاب دو زبانه از جاذبه های توریستی نیشابور، یک پیکیج کوزه و فلش مموری و یه سری کتاب در مورد پروژه ی عظیم پدیده و بلاه بلاه بلاه اهدا شد (البته دوستان رانندگان اتوبوس هر کدوم 8 تا 8 تا پکیج در جاخواب ماشین پنهان کردن و هرچی گفتیم بابا اینا کتابهای تبلیغاتی و همه ش انگلیسیه باز هم .. "مفت باشه و کوفت باشه" رو اجرا نمودن)توریست های عزیز در 3 شیفت با قطار رفتن تهران که بعد برن قم و بعد هم شیراز... روز فوق العاده ای بود. خیلی عالی.  
 پ.ن.1. یکیشون گفت : تو خیلی لبخند قشنگی داری. سعی کن همیشه نگهش داری.  یهویی ها. بعد هم رفت.
 پ.ن.2. درسته ما انگلیسی بلد بودیم ، اما ما تورگاید نبودیم. کاش الان که دیگه پای توریست ها داره باز میشه، به جای استخدام دوست و فامیل و همسایه، 4 تا آدم درست حسابی استخدام کنن. حیفه. خیلی حیف.
 پ.ن.3. چند تا از توریست ها بارها اومده بودن ایران. اما گفتن که سفر امروزشون به نیشابور بهترین قسمت کل سفر بوده. و این ینی خیلی عالی. برای من خیلی ارزش داشت. مخصوصا که وقتی میخوان باهات عکس سلفی داشته باشن. و وقتی باهاشون دست میدی تا خدافظی کنی دستتو میبوسن.
 پ.ن.4. تو اتوبوس یک تورگاید نیشابوری که من بودم، یک تورگاید مشهدی، یک مسئول از شهرداری مشهد، و یک کادر اجرایی بود.  به دکتر محسن (از کانادا) فخر میفروختیم که به خاطر این برنامه همه ی بچه های باهوش و طراز اول جمع شدن. مثلا ایشون فوق لیسانس ژنتیک هستن، فلانی فوق لیسانس مکانیک، و فلان نفر فوق لیسانس عمران و یک نفر دیگه شهرسازی. اونا خیلی قدردان بودن اما ما همه تو دلمون برای خودمون دلمون سوخت. چون همه میدونستیم به خاطر اینکه "کار مناسب برای رشته مون و تحصیلاتمون نبود" حاضر شدیم بیایم و 6 روز درگیر سفر شما باشیم. من که داوطلبانه بودم و همون اول میراث فرهنگی اتمام حجت کرد که هیچ حق الزحمه ای پرداخت نمیشه... اما خب عمران و مکانیک و شهرسازی 6 روز وقتشون رو گذاشته بودن تا حق الزحمه ی توریست گردی بگیرن و این ها همه red line هایی بود که حق نداشتیم با توریست ها در میون بذاریم... و ترجیح دادیم اونا همچنان افتخار کنن که کشور ما افراد خیلی تحصیلکرده رو برای ارتباط با توریست ها مامور میکنه.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۲۸
خانوم سین

3-

يكشنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۲۵ ب.ظ
شیر مادر، بوی ادکلن می‌داد
دست پدر، بوی عرق
(گفتم بچه‌ام نمی‌فهمم)
نان، بوی نفت می‌داد
زندگی، بوی گند
(گفتم جوانم نمی‌فهمم)
حالا که بازنشسته‌ شده‌ام
هر چیز، بوی هر چیز می‌دهد، بدهد
فقط پارک، بوی گورستان
و شانه تخم مرغ، بوی کتاب ندهد! 

 

+ چند سال پیش رفته بودیم مسافرت با گروه فرهنگیان، شمال. یک بالش پر داشتیم واسه آرتروز گردن بابا. خلاصه که بالشت رو جا گذاشتیم و برگشتیم. چند سال بعد با یک گروه دیگه فرهنگیان رفتیم دوباره شمال. اتاق اسکانی که برامون انتخاب شده بود رو دوست نداشتیم. پس عوضش رفتیم یک اتاق دیگه. جالب بود تو اون اتاق همون بالشت پری بود که چند سال قبل یه جای دیگه جا گذاشته بودیم. 
   بابا کوه زیاد میرن. یه بار تو کوه نوردی ها، دوربین از کیفشون میفته و گم میشه. سه سال بعد تو یه جمعی بوده و این جریان رو تعریف میکنه. یهو یکی از افراد حاضر میگه یکی از اقوام ما تو فلان روستا چند وقت پیش یک دوربین پیدا کردن... بذارین ببینیم صاحبش پیدا شده یا نه... و خلاصه دوربین برگشت.
   سعید و دوستاش رفته بودن پیک نیک تو یکی از ییلاق های اطراف نیشابور. گوشیش میفته تو رودخونه و با آب میره. سعید خط جدید گرفت و گوشی جدید. دو سال بعد یکی از سبزوار تماس گرفت با خط قدیم سعید. که گوشیت رو پیدا کردیم اما سوخته. حداقل بیا سیمکارتت رو بگیر.

 

پ.ن.1. این همه نوشتم که بگم درسته آدم ها گوشی و بالشت پر و دوربین عکاسی نیستن، اما هر کسی گم بشه یه روزی برمیگرده به کسی که گمش کرده. فقط داستان اینه که بعد اینکه پیدا شد باز هم همون خوشحالی سابق رو میاره؟ یا نیاز به اون جایگزین شده با یکی دیگه؟ یا حتی دیگه بهش نیاز نیس؟!

پ.ن.2. میتونین عشقولانه فرض کنین... میتونین موسی و سامری فرض کنین. مهم اینه که یه جاهایی باید گم شی و بری و دیگه پیدات نشه... و یه جاهایی نباید از جلو چشم بری کنار...  سخته اما ممکنه. 

پ.ن.3. هر چیز، بوی هر چیز می‌دهد، بدهد. فقط پارک، بوی گورستان؛و شانه تخم مرغ، بوی کتاب ندهد! از اکبر اکسیر.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۲۵
خانوم سین

2-

جمعه, ۲ مرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۰۳ ق.ظ

دو چشمت را

        شعر میکنم

              چشمک که میزنی

              قافیه به هم میریزد...

 

1+ در راستای حرکت در مسیر "قرار دادن خود در مقابل هرچیزی که ازش میترسی" تو این ماه دو بار سقوط آزاد رو تجربه کردم :) ترس از ارتفاع، ترس از سرعت، و ترس از عدم امنیت . زیر پات یهو خالی میشه، تو آینه ی روبرو میبینی خودتو که یهو نیستی!!، سه متر سقوط میکنی و بعد 13 متر با سرعت لیز میخوری! جالب بود.

2+ مگه چقد تفاوته بین 20 سال تا 25 سال؟! انگار یک جهش بزرگ سنی و عقلی و شعوری و فهم و درکی داری. آدم های 5 سال از خودت بزرگتر رو راحت درک میکنی اما بچه های 5 سال از خودت کوچیکتر رو نمیتونی.

3+ فرانسه خوندن همچنان ادامه داره. با تشکر از Doulingo.com
     3.1. روزایی بود که یک کتاب 500 صفحه ای رو یک روزه تموم میکردم. کتاب "ته خیار" هوشنگ مرادی کرمانی الان دو هفته ست که تموم نشده. و این ینی...

4+ مجبور شدم دوباره قالب رو طراحی کنم. از بک آپی که داشتم چند تا پست از قدیم رو دوباره برگردوندم. اما خب... باید منتظر باشیم بلاگفا خودش خرابی ای رو که به بار آورده درست کنه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۰۳
خانوم سین