~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...
چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

آلبر کامو _ سقوط
------
قلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
مطالب پیشین

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

9-

شنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۵۷ ق.ظ

برای فرار از شب ­زنده داری و دیدن فیلمای دهه های 40 و 50 آمریکا، و ظهر بیدار شدن­ها، به صورت افتخاری با یکی از ارگان­های اداری مشغول به همکاری شدم.
یک میز خالی گوشه ی اتاق به من تعلق گرفت که کم کم لوازم شخصیم پرش کرد. (خیلی دوست داشتم مث میزای اداری معروف یک قاب عکس خانوادگی داشتم، یک سیستم با یه عالم کاغذ یادداشتای رنگی، یک گلدون کوچیک و یه ظرف کوچولو پاستیل)

روز اول، دیدم خانوم فِریم (به خاطر عینک با فریم پهنش این اسمو گذاشتم روش)، یک متن بلند بالای اداری دستشه و با روش تایپ "تک انگشتی" داره دونه دونه حروف رو پیدا میکنه. خب تایپ یک توانایی ویژه نیس. اما این اتاق به یک تایپیست نیاز داشت. پس تایپ کلیه ی نامه های اداری به من رسید.

روز چهارم، خانوم طا مرخصی داشت ولی باید چندتا مطلب روی پرتال قرار میداد. و نمیدونست چطوری میتونه برای یک مطلب بیشتر از دو تا عکس بذاره (مرکز آی تی گفته بود که اصن این امکان وجود نداره)، پس کمکش کردم و قیمت آپلود عکس به جای یک فایل، دو تا رو انتخاب کردیم و مطلب دو تا عکس داره الان... و اینطوری بود که مسئول آپدیت سایت خبررسانی بخش شدم.

و قرارمون 3 روز در هفته بود. و الان هرروز به صورت افتخاری میام و میرم. تا خودمو نشون بدم...

جای شلوغی نیس اما خیلی متنوعه. از همه قشر و همه درجات میان. بد نیست. بهتر از شب زنده داری و روز خوابی های روزمره ست.

 

پ.ن.1. داشتم چاق میشدم. با نرخ 1 کیلوگرم در هفته. مانتوهایی که عاشقشونم دیگه اندازه م نبودن. باید کاری میکردم.

پ.ن.2. برای اینترنت درخواست دادم. چون به نظرم ضروری ترین چیز بود برای شروع کار. مخصوصا که ایمیل و سرچ زیاد نیاز داره. اما متاسفانه تو این ارگان فقط یک سیستم در هر مجموعه اجازه ی اتصال به اینترنت داره. پس اتوماسیون اداری واسه نامه ها وجود نداره و همچنان از سیستم "چاپار" یا حمل دستی نامه ها استفاده میشه. ازین طبقه به اون طبقه. جای تاسفه. من هنوز میخواستم درخواست وای فای رایگان برای مراجعه کننده ها رو داشته باشم. فک کنم این یک امر خیلی عادی واسه یک نهاد اداری مردمی باشه.

پ.ن.3. مامان میگه اگه نخوای با رابطه وارد بازار شی باید خودتو نشون بدی، و اینجا جاییه که من قراره خودم رو نشون بدم. اما اصلن نشون دادنی در کار نیست. ینی کارهایی که من میکنم به خاطر این نیست که من توانایی انجامش رو داشتم، به خاطر اینه که این سه نفر هم اتاق من نمیتونن انجامش بدن.اینکه آدم با قابلیت خودش دیده بشه فرق میکنه تا اینکه بی قابلیتی های بقیه براش پله شه.

پ.ن.3. کلا هفته ی اول ابروخنثی بودم. خیلی چیزا عجیب بود. میگم کم کم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۵۷
خانوم سین

همیشه از اینکه کسی بخواد با پارتی برام کار پیدا کنه بیزار بودم. چون از کسایی که با پارتی کار پیدا کردن خوشم نمیاد. و نمیخوام از خودم خوشم نیاد! پس بیخیال کلیه ی پارتی بازی هایی ممکن و "معرفی" و "پیشنهاد" هایی که بابا و مامان میتونستن انجام بدن، شدم و گفتم باید یه جوری خودم راهو پیدا کنم. 

درد عمیقی که وجود داره اینه که آدمهایی هستن که خیلی خیلی راحت به همه چی میرسن. و این ارزش خیلی تلاشها رو از بین میبره. مورد اول "کار در خانه" ای که برام پیش اومد، دوست خاله م بود. دانشجوی ارشد بیوتکنولوژی. که از من خواست براش پروپوزال بنویسم. اول بهم برخورد "ینی چی دانشجوی ارشد نتونه خودش سرچ کنه، مقاله پیدا کنه، ترجمه کنه، و پروپوزال بنویسه؟" . بعد دیدم چقد خودم برای تکمیل اون پایان نامه که هیچ ارزشی نداره زحمت کشیدم. که چقد مهدی برای تکمیل دکتری ش داره زحمت میکشه و روزی 16 ساعت پای لپتاپ میشینه و ضعیفی چشم و آرتروز گردن و درد مفاصل میگیره. 
اما نهایتا دیدم که این خانم هیچوقت نمیره دنبال "یاد گرفتن ماهیگیری" . دنبال یک ماهی سفید تپل خوشگل میگرده که از آسمون بیفته تو دامنش.
و بعد دیدم که چه انسانهایی اطرافم دارن مفت مفت به معنای واقعی لیسانس و ارشد و دکتری میگیرن بدون اینکه حتی من یادم بیاد حرفی از دفاع زده باشن، یا تو ترجمه ی یک مقاله کمک بخوان، یا حتی بدونن "نیم فاصله" رو چطور میشه با کیبورد زد...
پس پا گذاشتم روی وجدانی که می گفت "کسی که میخواد لقبی بگیره باید براش زحمت کشیده باشه"، و قبول کردم پروپوزالش رو براش بنویسم. اما خیلی درد عمیقیه. خیلی...

 

پ.ن.1. درد عمیق تر وقتیه که طرف میخواد زنگ بزنه یه دور از رو متنی که تو براش نوشتی برات بخونه که اشتباه چیزی رو نگه.

پ.ن.2. درد خیلی عمیق تر اینه که ازت بپرسه :" میتونم من نمونه ی خون زنان 30 سال رو جمع کنم اما تو پایان نامه و پروپوزالم بنویسم زنان باردار؟"  و من سعی کنم براش توضیح بدم که شاید مقاله ای که بعدها استاد عزیزت واسه بالا بردن درجه ی دانشیاریش بنویسه منبع کار خیلیا بشه. شاید کسی چک نکنه درستی نمونه ها رو، اما شاید یک نفر یک جایی رفرنس کارش تو باشی. 

پ.ن.3. و نمیدونست SPSS چیه.و گوگل اسکولار رو تا حالا نشنیده بود.

پ.ن.4. حتی دلم نمیاد واسه این کار ازش پول بگیرم. مگه سرچ تو گوگل و ترجمه ی 7 تا مقاله اونم 6-7 خط از هرکدوم چقد میشه؟! 

پ.ن.5. به کجا میریم؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۰۶
خانوم سین

7- من ماهی ام اما به سرم شوق نهنگ است...

دوشنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۰۵ ب.ظ
تو نگاهت اسرائیل 
و من،
دلم،
همان یک تکه نوار غزه
دلخوشم به دریا 
           و همین یک آیه
وصبروا ان الله مع المومنین...

 

 

خیلی وقت بود ننوشته بودم. نوشتن از اون نظر که یک دفتر داشته باشم و تا اتفاقی افتاد ثبتش کنم. بچه تر که بودم، هر اتفاقی رو مینوشتم. با "امروز صبح که بیدار شدم..." شروع میشد و یک گزارش کامل تا "... دیگه باید بخوابم. شب بخیر". بعدتر ها فقط وقتایی نوشتم که دلم میگرفت. مینوشتم، خط خطی می کردم روشو. پاره میکردم کاغذو. و اینطوری شبا راحت میخوابیدم... و بعدتر وبلاگ نویس شدم. نوشتم و خوندین. و الان وقتی مینویسم، انگار تو یک جمع دوستانه نشستم و دارم زندگی شخصیمو فاش میکنم... پس سانسور کردم. فکرمو، احساسمو، اسامی رو... سانسور کردم تا پیشگیری کنم از هر احتمالی. و با وجود تمام این سانسورها، سیمینی که اینجا پست میذاره خیلی شبیه به منه تا سیمینی که داره در سمت دختر، همسر، دوست و هرچیز دیگه ایفای نقش می کنه... 
اما امشب. یک دفتر برداشتم. گفتم دو خط می نویسم شاید تکنیک قبلی کمکم کنه. دو خط شد دو صفحه و انگار همینطور کلمات میریختن بیرون. انگار بعد سال ها یک گوش شنوا پیدا شد که بدون قضاوت کردن، بدون راه حل دادن، بدون نچ نچ کردن، اظهار تاسف، اظهار همدردی، اظهار بدبختی، بدون ترس از "دیدی بهت گفته بودم" ها و "الان تازه به فکرش افتادی" ها و "چقد بچه گانه"ها و هر چیز دیگه فقط گوش داد. نوشتم. خیلی زیاد. اما هنوز سنگینم... تمام این سالها ننوشتن سنگینی می کنه. خیلی زیاد.

پ.ن.1. اگه پدر و مادر شدید، هیچوقت دفتر خاطرات دخترتون رو نخونین... هیچ وقت. برای پی بردن به فکرش و هرچیزی که تو ذهنش میگذره راه حل دیگه ای پیدا کنین.

پ.ن.2. من اینقدر پیچیده م؟! که درک کردن من اینقدر سخت باشه؟ که فهمیدن اینکه تو مغز چند صد گرمی من جی میگذره... اینقدر پیچیده م که میتونم تو یک فیلمی که هیچکس دوستش نداره، چندتا مفهوم عمیق پیدا کنم و اون فیلم رو 50 بار ببینم و هربار مث دفعه ی اول ازش لذت ببرم.

پ.ن.3. متفاوت بودن اصن خوب نیس. وقتی که پدرت به عنوان یک نقد از تو، سرشو با افسوس تکون میده و میگه متاسفانه من با محیط خوب آداپته میشم اما با همسن و سالام نه!... و خب جرا همسن و سالای من به اندازه ای من عاشق سبک باروک هستم، اونقدر که من دلم میخواد هنجارهای لعنتی رو بشکنم تا خودم بدون پوسته و لایه و روکش بتونم دیده شم، اونقدر که من از دیدن نقاشی های کلیمت لذت میبرم، از این زندگی نمیخوان!؟ میخوان بزرگ شن. ازدواج کنن. پول در بیارن. خونه ی بزرگتر بخرن. بچه دار شن. خونه ی بزرگتر تر داشته باشن. سفر خارج برن و بمیرن! الان که فک میکنم میبینم آره. من با همسن و سالام نمیتونم آداپته شم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۰۵
خانوم سین