~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...
چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

آلبر کامو _ سقوط
------
قلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
مطالب پیشین

۵ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

19_ کجایی...؟

سه شنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۴، ۰۵:۵۳ ب.ظ

زیاد طرفدار صدا و سبک چاووشی نیستم... 

اما ترانه و ملودی مناسب همیشه آدم رو جذب میکنه.

دانلود کنید :  کجایی؟!

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۴ ، ۱۷:۵۳
خانوم سین

18- پُست تولدیسم

يكشنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۵۶ ب.ظ


فک کن خونه خاله ی مامانت دعوت باشی، بعد وقتی میری اونجا ببینی کل خونه رو تزئین کردن... اونم به خاطر تولدت... درسته با تأخیر اما کاملا غافلگیر کننده... آدم روز تولدش انتظار هر سوپرایزی رو داره، اما بعدش دیگه نه. و بعد یک کیک بزرگ خوشمزه با تبریک تولد از طرف همسرت که کیلومترها دورتره... و فوق العاده بود..


پ.ن.1. وات دِ هِل ایز هپنینگ تو دِ وُرلد!؟

پ.ن.2. با وجود تمام برنامه ها و نقشه ها برای قلاب بافی، آخرش هم به همون "شالگردن و دستکش و کلاه" بافتن رسیدم. پتوهای چهل تیکه یا خیلی سخت بود یا خیلی قدیمی.

پ.ن.3. باید روبرو شد. با هرچی که ازش میترسی... و یک دفتر  آماده ست برای نوشتن تمام چیزهایی که وقتی هوا تاریک میشه و برق ها خاموش، باعث میشه چشمات تا نیمه های شب بسته نشن. برای ترس از مرگ تجویز ویژه ای دارید!؟ (غیر از کتاب و مستندهای NDE و فیلم)

پ.ن.4.بعد اینکه به زیر و بم کیک رنگین کمانی مسلط شدیم، شروع کردیم به پخت کوکی های کره ای که تزئینشون شاید دو ساعت تمام طول کشید و موادمون تموم شد اما هنوز کوکی باقی مونده بود.

پ.ن.5. جاصل تلاش های تا ساعت 11 شب:


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۴ ، ۲۰:۵۶
خانوم سین

17- دختر پاییز،بانوی آبان

جمعه, ۲۲ آبان ۱۳۹۴، ۰۲:۴۷ ب.ظ


یادتونه یه بار شایعه شده بود که 12/12/2012 قراره دنیا به آخر برسه؟ و وقتی ساعت 00:00 روز 13 دسامبر 2012 شد چقد خیال خیلیا راحت شد؟ هرچقدر هم به پیش بینی و اینا اعتقاد نداشته باشی، بازم یه کوچولو، اون آخرای دل آدم یکم استرس هست...

یادتونه بازی "sims" ، وقتی تولد یک کاراکتر بود، میچرخید و یهو بزرگ میشد؟!

با کمک گرفتن از این دو مورد، میخوام بگم حالم خیلی بهتره...
فک میکردم وقتی رسما 25 سالم تموم بشه، به عنوان یک آدمی که یک کوارتر از یک قرن رو رد کرده، باید دور خودم بچرخم و ... باااامب... یک خانوم 26 ساله ی عاقل و بالغ و با کت و دامن رسمی و موهای سشوار شده و کفش ورنی پاشنه دار به جای من ظاهر شه که قراره خیلی متفاوت باشه با ورژن 25 ساله ش... اما خب ساعت 00:00 22 آبان شد و دیدم نه... 26 سالگی هیچ فرقی نداره با 25 سالگی... من منم هنوز...


پ.ن.1. این علاقه انسان به جاودان موندن در ذهن دیگران یک نیاز فطریه؟! 

پ.ن.2. قدیما پیامک میزدن برای تبریک تولد، بعدتر فیسبوک اومد، همه متوجه میشدن تولدته و روی وال برات پیام تبریک میذاشتن، الان تلگرام هست و اینستاگرام... و خیلیا فقط به "دابل تپ" روی عکس گواهی ولادتم تو اینستاگرام کفایت کردن... تبریک خیلی بهتره... کافیه انگشتت رو روی علامت میکروفون بذاری و بگی :"تولدت مبارک" همین... 

پ.ن.3. اما کسایی بودن که متنایی نوشتن، حرفایی زدن و عکسهایی فرستادن که باعث شد 21 آبان، از یک روز سخت، به یک آرامش عمیق تبدیل شه... مرسی مهدی، مرسی سعید و مرسی 5 عضو فعال آزمایشگاه بیوشیمی...

پ.ن.3 و نیم. «25 سال که چیزی نیست...250 سال هم که روی این زمین باشی بازم هیچ تفاوتی نمیکنی، چون با ته قلبت زندگی میکنی؛ خیلی آدم باید به خودش دروغ بگه که به زندگی کردنت حسادت نمیکنه. تولدت مبارک.»

پ.ن.4. که انسان نسبت به پروردگارش سخت ناسپاس است... (ان الانسان لربه لکنود)


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۴ ، ۱۴:۴۷
خانوم سین

16- سندروم پیش از تولد

چهارشنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۴۴ ب.ظ


در نمازم خم ابروی تو در یاد آمد...

خسته ام... از تو و... ابرو و ... قضاهای نماز...


روزایی هست که میخوای فقط بگذره... چون یا امیدواری که بعدش قراره روزای خوب بیاد یا اینکه مهم نیس روزای بعد چطوری باشه. مهم اینه که این روزا بگذره...

مث روزای قبل تولد آدم...

مثلن برای من هیچوقت 20 آبان وجود نداشته. همیشه یک روز قبل تولدم، "یک روز قبل 21 آبان" بود. و این یعنی دلم میخواد این روز فقط بگذره...

میدونم عمر خیلی عزیزه و از هر ثانیه ش باید استفاده کرد و این روزا که بگذره برمیگرده و این جور عبارات... اما همه ی ماها روزایی رو داشتیم که با خودمون گفتیم «ینی میشه بخوابیم و بعد که بیدار شدیم همه ی این چیزا تموم شده باشه؟! یا مثلن خواب بوده باشه!؟»

یه چیزایی اونقدر دردناکن و تمام قلبتو مچاله میکنن که حاضری سر روزای عمرت باهاش معامله کنی...

این چند وقت که دچار افسردگی ناشی از 25 ساله شدن و فکر کردن به این یک سوم عمری که گذشت و اولین پاییزی که خونه هستم و هیچ هدفی نیست برای دنبال کردن _البته جز تایپ کردن نامه های خانوم "لام" و حرفای خاله زنکی با خانوم "بِه"_ ، به این فکر میکردم که آدمای دنیا چطوری این نوع روزا رو میگذرونن؟

پراگ که بودیم، تو هوای فوق العاده سرد و یخ، شال و کلاه میکردن، قلاده ی هاپوی کوچولوشونو میگرفتن و راه میفتادن تو شهر.. مهم نبود ساعت جند باشه ... حتی نصفه شب... بعد رو نیمکت پارک نزدیک خوابگاه مینشستن، یک سیگار روشن میکردن و از اینکه تو این هوای یخ، دلشون گرم میشه یکم حس بهتری داشتن...

تو فیلم "آناتومی گری" یک Joe's Bar هست که هروقت دلشون میگیره، یا یکی از این «بعدازظهر های سگی سگی» دارن میرن اونجا، یک تکیلا یا ویسکی نوش جان میکنن و فردا صبح که بیدار میشن میبینن اون بعد از ظهر مزخرف گذشته در حالیکه هیچی حس نکردن... و این چیز خوبیه...

یا همین خود من... تا پارسال هروقت حس بدی داشتم یا تو هوای پاییزی شمال روی چمن محوطه دانشکده نشسته بودم _با یک لیوان چای کیسه ای و یک های بای_، یا از دانشکده تا سه راه دانشگاه رو از کنار زمین های شالی پیاده گز میکردم، یا کنار رودخونه با یه پیراشکی کرم دار نشسته بودم زیر درختای بهار نارنج... 

اما امسال، تو تمام این هفته های مزخرف، نه یک پیاده روی امن تو دل شب سهم من شد، نه یک پیک تکیلا، و نه حتی یک پیاده روی کنار رود...

و این بدترین پایان برای 24 سالگی میتونه باشه که تا حالا داشتم...


پ.ن.1. حتی پروژه ی سفیر مهر هم حالمو بهتر نمیکنه... گشتن تو بدترین نواحی شهر که 8 نفر آدم تو یک اتاق زندگی میکنن و با پاک کردن زعفرون _اما امیدوار_ زندگیشونو میگذرونن، نمیتونه چیزی رو عوض کنه.

پ.ن.2.  خیلی خودخواهیه که صرفا به خاطر اینکه حالت بهتر شه رو "ایجاد یک زندگی جدید" ریسک کنی... که شاید پرورش یک انسان تو وجود خودت بتونه حال تورو بهتر کنه ... خیلی بی رحمانه ست. خیلی...

پ.ن.3. همانا انسان را در رنج آفریدیم... 

پ.ن.4. هنوزم همونیم _ فریدون آسرایی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۴ ، ۱۳:۴۴
خانوم سین

15- اندر احوالات سبو

جمعه, ۱۵ آبان ۱۳۹۴، ۰۴:۴۵ ب.ظ

بعضی وقتا آدما یه کارایی تو زندگی میکنن... یه چیزایی تو مایه های "آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت... "، بعد مبنا رو میذارن بر اینکه آب رفته به جوی برنمیگرده پس ینی هیچ زمانی تو این زندگی نقطه ی "فِرِش استارت" نیست ... ولی یه زمان هایی هست که میشه تو مایه های "دستی اگر شکست سبویی، غمین مباش/ با یک سبوی میکده ویران نمی شود"...

                                                                                                      و این ینی امید....


پ.ن.1. سه سال از شروع زندگی مشترک گذشت. سه سال سریع ... آسون نبود. سخت هم نبود. یه سری اتفاقا هست که وقتی هنوز اتفاق نیفتاده آدم فکر میکنه از پسش بر نمیاد... ولی وقتی براش اتفاق میفته باید ادامه بده و بعد میبینه اونقدرا چالش بزرگی نبود که فک میکرد... بر اساس همین از تاهل خود بعد از 3 سال راضیم... اما اگه مجرد بودم شاید هیچوقت تاهل رو انتخاب نمیکردم...

پ.ن.2. یه چیزایی هست که خیلی جذابه و تو تأهل نیست... اون ترس و هیجان مخلوط قرار گذاشتن تو یک کافه دنج و اضطراب اینکه آشنایی آدم رو نبینه... اون دو طبقه لیوان شیشه ای که انگار یه جایی تو سینه ت وصل شده و هر دفعه کنارش راه میری و دستت به دستش میخوره همه ش فرو میریزه پایین... اینکه گل هایی که برات میاره رو خشک میکنی. تک تکشون رو. اینکه شبا تا نیمه شب بیدار میمونین و صحبت میکنین. زیر پتو. یواشکی. که وقتی یهو بابا و مامانت در رو باز کنن و نور موبایل رو نبینن...

پ.ن.2/5. اما زمانی که متأهل میشی، با اینکه اون فرد همون فرده... اما خبری از لیوان های شیشه ای نیس... تپش قلب دیگه نداری... مطمئنی واسه توئه و مطمئنی دوستت داره پس شبا ساعت 11 میخوابی و چرا مثلن ساعت 2 شب یهو بخوای بهش زنگ بزنی؟... یا حتی دیگه مامان و بابات یهو در اتاقتو باز نمیکنن، یا وقتی آهنگ غمگین گوش میدی دیگه سوال جواب نمیکنن که چته... تا هر ساعتی بیرون باشی دیگه نه ترس از دیر رسیدن داری نه هیجان اینکه چی بپوشی نه ترس اینکه نکنه دیده بشی... حتی دیگه گرفتن دستش اونقدر عادی میشه که میتونی حتی یک خیابون رو تا آخرش بری بدون اینکه دستش رو بگیری... 

پ.ن.3. به قول رومن گاری _خداحافظ گاری کوپر_ : "وقتی ازدواج میکنی و بعدخونه میخری، ماشینتو عوض میکنی، بچه دار میشی... اسم اینا دیگه عشق نیست. زندگیه!" و چرا تغییر یک نقش _نه تغییر فرد_ اینقدر همه چی رو عوض میکنه.

پ.ن.4. آهنگ عشق _ داریوش و فرامرز اصلانی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۴ ، ۱۶:۴۵
خانوم سین