~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...
چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

آلبر کامو _ سقوط
------
قلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
مطالب پیشین

۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

60- Man in the mirror

دوشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۵، ۰۹:۰۵ ب.ظ

I'm gonna make a change

For once in my life

It's gonna feel real good

Gonna make a difference

Gonna make it right

I'm starting with the man in the mirror

I'm asking him to change his ways

And no message could have been any clearer

If you want to make the world a better place

...Take a look at yourself, and then make a change



پ.ن.1. تایتل یک آهنگ از مایکل جکسون. متن بالا هم قسمت کلیدی آهنگه.  اگه مثل من یکم با سبک سریع خونی و صدای زیر مایکل جکسون مشکل دارین؛ کاور این آهنگ رو با اجرای Brian J. Crum در فاینال America's got talent حتما "ببینید". 

پ.ن.2. از دو روز پیش که فاینال رو دیدم تا الان چندها بار دیدم این کلیپ رو. شاید اگه یهو ببینین به دلتون نشینه. اما دیدن این مسابقه از قسمت اول مصاحبه، و جنگیدن به تمام معنای شرکت کننده ها. آرژانتینی هایی که حتی انگلیسی بلد نبودن و از یک محیط لجنزار خودشون رو کشیدن بالا، دختر کوچیکی که هیچوقت توسط هیچکس دیده نشده بود (و اتفاقا برنده این مسابقه شد)، مهاجرایی که نه در غربت دلشون شاد بود نه رویی در وطن داشتن، بچه هایی که تو یک کار مهارت داشتن و میخواستن همون یک کار دیده بشه و می شد. و چه حمایت گسترده ای...

پ.ن.3. یکی دوست داشتنی ترین لحظه دیدن اون پیرزنی بود که تو سن 90 و اندی سالگی تو مسابقه شرکت کرده بود و می رقصید. و وقتی امتیاز حضور تو مرحله بعد رو گرفت گفت : امیدوارم تا اون موقع زنده بمونم!

پ.ن.4. در نهایت برایان جاستین کرام... پسری که به خاطر اضافه وزن و تمایلات جنسیش زندگی فوق العاده سختی رو داشت. اما از روز اول قوی شروع کرد تا این آهنگ که تو فاینال خوند. من زیاد طرفدار دگرباش های جنسی نیستم اما برای این "مبارزه" ش در راستای ثابت کردن خودش حاضر بودم ساعت ها ایستاده تشویقش کنم... هیچ چیزی تو دنیا نیست که مانع کسی بشه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۰۵
خانوم سین

59 - عادت می کنیم...

شنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۵، ۰۱:۵۰ ق.ظ


 ما زیست شناسا به تکامل خیلی معتقدیم. به نظریه گزینش صفت برتر هم. یعنی افرادی که دارای صفاتی هستن که سازگاری اونارو با محیط بیشتر می کنه، بیشتر زنده می مونن. پس اون صفت بیشتر به ارث می رسه. پس با گذشت زمان اون صفت باقی می مونه. مهم نیست صفت خوبی باشه یا بد. مهم اینه سازگاری صاحبش رو نسبت به محیط زندگیش ( و در واقع شانس بقا رو) بالا ببره.  

حالا چیزی که میخوام بگم اینه که نسل های آینده افرادی هستن که به تغییرات زود عادت می کنن. 

«زود عادت کردن» یکی از شانس های بزرگ برای نجات آدم هاست!


پ.ن.2. این عادت کردن با اینکه خیلی ترسناکه اما باعث میشه تو بتونی زندگی کنی. ما عادت می کنیم به نبودن افرادی تو زندگیمون، عادت می کنیم به گیاهخواری، عادت می کنیم به دروغ گفتن، به لبخند زدن، به تکنولوژی های جدید. فقط چند روز اولش سخته. اما بعد میبینی که تبدیل شده به زندگی روتینت. به  انجام چیزایی که یه روزی فک نمیکردی هیچوقت از عهده ش بر بیای عادت کردی. کافیه قبولش کنی که این اتفاق افتاده. 


پ.ن.2. «عادت کردن» نه به معنای اینکه بذاری هر اتفاقی که میخوان سرت بیارن. به این معنی که هر اتفاقی میخواد بیفته، بذار بیفته، تو میتونی راهت رو باز هم پیدا کنی. 


پ.ن.3. در همین راستا فیلم "A perfect sense" رو پیشنهاد می کنم. که داستان سازگاری آدم هاست. که هر بار راهی برای زندگی پیدا می کنن.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۵۰
خانوم سین

58- بوی نارنگی

چهارشنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۵، ۱۰:۵۶ ب.ظ

خیابون که میری پر شده از بچه هایی که یک کیسه نایلونی پر از کتاب و دفتر و مداد دستشونه. کیف نو هم که هنوز اتیکتش ازش آویزونه رو دوششون. و اصرار دارن تمام این همه بار رو هم خودشون حمل کنن :)
تو هم وسوسه میشی از دیدن این همه هیجان.
میری واسه خودت مداد سیاه و قرمز و جامدادی و دفتر میخری... 
حالا بعدا یک استفاده ای براشون پیدا میشه. مهم اینه خودت رو وارد این حلقه پر از شور و شوق استقبال از مهر کنی. 


پ.ن.1. از شاغل افتخاری بودن تو ارگان، وارد یک مدرسه ابتدایی شدم... برای سال اول به خاطر اینکه تجربه تدریس تو این سطح رو ندارم، درسای غیرتخصصی و حاشیه ای (حاشیه ای از نظر عدم ضریب در تیزهوشان) رو بر عهده من گذاشتن. قراره از اول مهر یک «معلم مدرسه» باشم.

پ.ن.2. وقتی بهش فکر می کنم ذهنم پر میشه از اما و اگر. که نکنه فلان حرکتت باعث بشه اون بچه اشتباها آموزش ببینه، یا نکنه فلان حرف باعث بشه که مثل یک دومینو یه سری اتفاقات تو زندگی بچه رقم بزنی که به نفعش نباشه. معلمی سخت ترین کار دنیاست. چون یک بچه ابتدایی مثل یک موم ه که هرچیزی رو میبینه، ضبط میکنه، الگو برداری میکنه. روزی چند بار به کفشی که میخوام بپوشم، کیفی که قراره بردارم، حتی نوع ابروهام و رنگ رژلبی که قراره بزنم فکر میکنم. سلام کردن رو بارها تمرین کردم. دستور دادن در کنار مهربون بودن رو. اما خیلی همه چی سخته.

پ.ن.3. یکی از بزرگترین چالش های پیش رو تدریس "هدیه های آسمان" به بچه های کلاس پنجم و ششم ه. سر این موضوع خیلییی درگیرم. به نظرم خیلی مهم تر از علوم و ریاضی باید باشه. بچه های نسل جدیدی که شاید خیلی چیزا براشون کمرنگه توسط کسایی مثل من آموزش ببینن که شاید هنوز خیلی چیزا براشون سواله. و ذهن بچه ها پر از هزارتوهای عجیبه. که کاش سوالی نپرسن که جوابش برای اونا (و برای ما بیشتر) تبدیل به چالش بزرگتری بشه. 
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۵۶
خانوم سین

57 - پاییز فصل آخر سال است...

دوشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۵، ۰۲:۴۵ ب.ظ

- ارسلان اخلاق بد دارد؟ اذیتت میکند؟

- نه ولی خوب هم نیست. لج باز و مغرور است. هیچ آرزوی بزرگی نمی کند. هیچ خلاقیتی برای زندگی کردن ندارد. زندگی اش صد سال دیگر هم همین است. هر روزش مثل هم است و اصلا متوجه نیست باید چیزی را عوض کند... نمیدانم وقتی میخواهد فکر کند به چی فکر میکند. معمولی است. می فهمی؟ معمولی بودن بد است.

آرام می گوید : معمولی بودن بد نیست، خوب است. اصلا همین خوب است که روزهایش شبیه هم است. میدانی فردا کجاست و پس فردا و ده سال دیگر... دیگر بزرگ شده ایم شبانه. دوره آرزوهای بزرگ و شادی های عجیب و غریبمان گذشته. به نظرت زندگی باید چطور باشد؟ همه اش یک مشت چیز کوچک معمولی است. اگر قرار باشد خوشحال باشیم باید با همین ها خوشحال باشیم.


پ.ن.1. از کتاب «پاییز فصل آخر سال است...» از نسیم مرعشی


پ.ن.2. ما یک گروه هفت نفره هستیم. که از 13 سالگی با هم دوستیم. یعنی دقیقا از وقتی وارد مرکز فرزانگان شدیم. از این هفت نفر 5 نفرمون پزشک شدن. به جز من و یکی دیگه که رفتیم به سمت علوم پایه. هر 6 نفر فک میکنن که زندگی نفر هفتم از بقیه خیلی بهتره. سالی دو یا سه بار دور هم جمع میشیم. مثلا قرار میذاریم بریم یک کافی شاپ. همو میبینیم. هر کسی از زندگی شخصیش میگه. بعد دو سه ساعت دردودل   هرکسی میشینه پشت فرمون ماشینش و میره سمت زندگی خودش و تو دلش میگه چقد خوب که زندگی من مثل اون 6 تای دیگه نیست. 
        

پ.ن.پلاس- کتاب «پاییز فصل...» انگار کوچیک شده زندگی ما هفت نفره. داستان سه تا دوست که از اول همه ش قضاوت میکنی زندگی کدومشون بهتره. اما بعد کتاب برات باز میکنه که هیچ کس تو هیچ کجای دنیا زندگیش اونی نیست که تو دلت بخواد. اونی نیست که تو می بینی.

پ.ن.3. در مورد جمع هفت نفره و مشکلات و چالش ها و لبخندهاش حرف خیلی زیاده... خیلی :) باید یک روز رخت «خاله زنکی» بپوشیم و در موردش صحبت کنیم. 

 

پ.ن.4. در goodreads.com  عضو بشین. کتابایی که خوندین رو ثبت کنین. چالش کتاب خوندن برای خودتون ایجاد کنین. به کتابایی که دوست دارین امتیاز بدین و کتابایی که به نظرتون عجیب میاد رو نقد کنین. خوبه.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۴۵
خانوم سین

56- چه ازدحام غریبی است ، تن به تن ، تنها!

يكشنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۲۸ ب.ظ



درون آینه ی روبرو چه می بینی؟

تو ترجمان جهانی بگو چه می بینی؟

تویی برابر تو -چشم در برابر چشم-

در آن دو چشم پر از گفت و گو چه می بینی؟

تو هم شراب خودی هم شراب خواره ی خود

سوای خون دلت در سبو چه می بینی؟

به چشم واسطه در خویشتن که گم شده ای

میان همهمه و های و هو چه می بینی؟

به دار سوخته ، این نیم سوز عشق و امید

که سوخت در شرر آرزو ، چه می بینی؟

در آن گلوله ی آتش گرفته ای که دل است

و باد می بَرَدَش سو به سو چه می بینی



پ.ن.0. تایتل از مهدی شهابی، شعر از حسین منزوی

پ.ن.1. کار به عنوان شاغل افتخاری در ارگان دولتی به شکل غیررسمی به پایان رسید. 

البته قراره هنوز هفته ای یک روز برم چون کارمندان عزیز بخشمون هنوز تو این یک سال و نیم مسلط نشدن به کار (چون کارها توسط دو تا شاغل افتخاری که خیلی خوشحالن روزهاشون پر میشه، انجام میشد.)

ارگان سکوی پرش خوبی بود اگر امیدی برای موندن در اونجا بود. اما موندن در ارگان نیازمند رکامندیشن های بسیار قوی ای هست که خب فک نکنم من اونقد شاملش بشم. 

پ.ن.2. کارمندایی که تو ارگان هستن خیلی خوبن. خیلی صمیمی. خیلی مهربون و دوست داشتنی. جو خیلی خیلی خوبی داشت. اما مثل تمام سازمان های دولتی دچار "بیکاری" و "تنبلی" و "بی مهارتی" محض هستن. عده ای هستن که تلاش میکنن برای رفع نقص هاشون. و این خیلی عالی بود. و عده ای هستن که...

پ.ن.3. ساعت 10 صبح کیفش رو برمیداشت و میگفت من رفتم. و می رفت که برگرده ولی تا آخر وقت اداره خبری ازش نبود. اوایل فک میکردم مرخصی میگیره. اما بعد دیدم این حجم از مرخصی زیاد به نفعش نیست. بعد فهمیدم که برمیگرده به ارگان اما نمیاد تو اتاق محل کارش. میره اتاق خانم همکارش و اونجا خوراکی و بگو و بخند با همکارا تا ساعت 2 بشه و انگشت بزنن که امروز سر کار حاضر بودن و برن خونه. 

پ.ن.4. باور کردم که به شکل معجزه آوری تمام کارها خودش داره پیش میره. درسته در بهینه ترین شکل نیست اما واقعا داره پیش میره. با تمام تنبلی ها و پیچوندن ها. ولی به شکل عجیبی کارها پیش میره اما بدون شیب صعودی.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۲۸
خانوم سین

55-

يكشنبه, ۷ شهریور ۱۳۹۵، ۱۰:۵۰ ب.ظ


نمونه 1- زن: «... آره بچه آخریمون ناخواسته بود. کلی دارو و اینا خوردم تا سقطش کنم اما نشد. بعدش نذر کردم تا سالم باشه. الانم ماشالا 20 سالشه.» و اون بچه اینو شنید. 

نمونه 2- زن: «تفاوت سنی بین بچه هامون خیلی کم بود. اونقد سر اینا اذیت شدم که الان حالم از هرچی بچه ست بهم میخوره.» و بچه اینو شنید. 

نمونه 3- مرد اول به مرد دوم :«بچه دردسر مسلمه. از وقتی به دنیا میاد و حتی تا بعد ازدواجش چیزی جز درسر نداره.» تایید مرد دوم. و 4 تا بچه این دوتا مرد این حرفو شنیدن. 

نمونه 4- مرد :« همین امسال فقط اینقد میلیون تومن خرج مدرسه ش شده» و بچه اینو شنید. 

نمونه 5- زن (در حال گریه بعد از دعوای شدید با مرد) :« اگه به خاطر بچه ها نبود یک لحظه هم تحمل نمیکردم.» و بچه ها اینو شنیدن.

و هزاران نمونه دیگه که همه دیدیم. همه شنیدیم... 

نمونه 6- مرد:«حاضرم تمام زندگیم رو بدم و دوباره برگردم به دوران کودکیم...» و بجه هایی که فکر میکردن تمام زندگی پدرشون هستن اینو شنیدن.


پ.ن.1. بیاین هیچوقت هیچوقت بچه دار نشیم. مگه اینکه توجیه بشیم که زحمت کشیدن ، خرج کردن، شب بیدار موندن، غصه خوردن، نگران بودن و تمام اینا همراه با حضور بچه هست. بچه خودش انتخاب نمیکنه بیاد تو زندگی ما. ما انتخاب میکنیم که اونو وارد این بازی کنیم. پس هیچوقت هیچوقت هیچوقت حق نداریم به خاطر چیزایی که حاصل انتخاب و عمل ما بوده سرشون منت بذاریم. حداقل اگه روزی یک بار داریم به خاطر بارمالی ای که رو دوشمون گذاشته، به خاطر نگرانی هایی که براش داریم سرش منت میذاریم، هفته ای یک بار بهش یادآوری کنیم که حضورش چقد زندگیمون رو به سمت خوب تغییر داد.


پ.ن.2.پدر و مادرهایی رو میشناسم  روزی نیم ساعت سخنرانی در مورد اهمیت نماز اول وقت برای بچه انجام میدن اما هنوز نمیدونن که بچه شون داره کلاس های مشاوره میره تا اضطراب ناشی از «حس سربار بودن» رو از بین ببره.. که شب ها با قرص خواب میخوابن... که ارزو میکنن کاش نبودن تا زندگی پدر و مادرشون آسونتر بود... یا کاش نبودن تا مادرش میتونست خودشو ازین زندگی جدا کنه و بره دنبال تفریحانی که میگه به واسطه اون نداشته. 


پ.ن.3. این که خدا هنوز اجازه افزایش نسل رو به آدم داده، یعنی هنوز به نسل انسان امیدواره. و هر نسل باید از نسل قبل بهتر باشه. بیاین اگه قراره نقشی در نسل انسان آینده داشته باشیم، قبلش با خودمون یه سری قرارا بذاریم. که اونا پاسخگوی انتخاب های ما نیستن. هیچوقت...


پ.ن.4. گاهی فک میکنم که آدم خیلی نمک نشناسی هستم. که همه چیز رو میذارم روی ترازو. که همه چی رو منطقی حساب میکنم. که از دید سوم شخص و از بیرون به روابط خانوادگی نگاه میکنم و اونو نقد میکنم. اما چه اهمیتی داره. ما نسلی هستیم که نباید شبیه قبلی ها باشیم. مطمئنا نسل بعد از ما هم مارو به چالش و نقد خواهد کشید.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۵۰
خانوم سین