~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...
چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

آلبر کامو _ سقوط
------
قلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
مطالب پیشین

۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

81- چهل سالگی

چهارشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۱۲ ق.ظ

آلاله از پشت پنجره به چند ستاره که در آسمان می درخشید اشاره کرد و گفت :«آن ستاره ها را توی آسمان می بینی؟... به نظر تو وقتی بهشان خیره می شوی، چطوری می شوند؟»

- چشمک می زنند.

- نه، آن ها چشمک نمی زنند، می خندند. این ستاره ها به تمام مردها و زن هایی که یک وقتی عاشق بوده اند می خندند و تمام زن ها و مردها هرشب به آسمان نگاه می کنند، ستاره های خودشان را پیدا می کنند و یواشکی بهش لبخند می زنند. 

- من چی؟ من هم ستاره دارم؟

آلاله دستی به سر او کشید و گفت :
« تو هم خواهی داشت، عزیزم... عشق های دوران جوانی، همین ستاره ها هستند. و تو هر وقت به ستاره ها نگاه کنی، می فهمی که یک جایی، یک جایی از دنیا یک کسی هست که وقتی به تو فکر می کند ته قلبش گرم می شود.»

شقایق گردنبند مادرش را لمس کرد و گفت:« این ستاره که به گردنت است، برای همین فرهاد این را برای تو خرید؟»

آلاله آهی کشید و گفت :« آخرین عشق، ستاره ای است که به گردنت می آویزی، ستاره ای که تا به آینه نگاه نکنی آن را نمی بینی، درست مثل چشمانت. ولی وقتی آن را لمس کنی، می بینی که دور انگشتانت هاله ای آبی رنگ حلقه می زند و تمام جانت گرم می شود.»


پ.ن.1. کتاب «چهل سالگی» از ناهید طباطبایی. یک رمان تقریبا قدیمی که چاپ اولش سال 79 بود. ممکنه فیلمش رو هم با بازی لیلا حاتمی و محمدرضا فروتن دیده باشین. یک کتاب کم حجم اما بسیار با کیفیت. داستان آلاله در آستانه ی 40 سالگی. که زندگی مستقلی داره و بعد یک عشق قدیمی برمی گرده و داستان در مورد تمام افکاریه که هجوم میاره به ذهنش.



پ.ن.2. آدم وقتی جوان است به پیری جور دیگری فکر می کند. فکر می کند پیری یک حالت عجیب و غریبی است که به اندازه صدها کیلومتر و صدها سال از آدم دور است. اما وقتی به آن می رسد می بیند هنوز همان دخترک پانزده ساله است که موهایش سفید شده، دور چشمهایش چین افتاده، پاهایش ضعف می رود و دیگر نمی تواند پله ها را سه تا یکی کند. و از همه بدتر بار خاطره هاست که روی دوش آدم سنگینی می کند.


پ.ن.3. شازده کوچولو به مرد گفت :« نه این که من تو یکی از ستاره هام، نه این که من تو یکی از آن ها می خندم؟... خب پس هرشب که به آسمان نگاه کنی برایت مثل این خواهد بود که همه ستاره ها می خندند. پس تو ستاره هایی خواهی داشت که بلدند بخندند.»


پ.ن.4. به فرهاد نگاه کرد و گفت : «ببین! نباید ناراحت بشوی، زن های چهل ساله بلاخره یک کار عجیب و غریبی ازشان سر می زند، برای اینکه ثابت کنند هنوز پیر نشده اند. یا دوست پسر می گیرند، یا لباس های عجیب و غریب می پوشند و موهایشان را بنفش می کنند یا رژیم لاغری می گیرند یا دوباره بچه دار می شوند یا می روند کلاس زبان... اما مطمئن باش همه این ها فقط یک مدت کوتاه است. خیلی زود به پیری عادت می کنند...»


پ.ن. نهایی. باید یک ستاره برای خودم بگیرم. هیچوقت به یک گردنبند به این چشم نگاه نکرده بودم...

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۱۲
خانوم سین

80 - قهوه ی سرد آقای نویسنده

دوشنبه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۲۴ ب.ظ
« مریلین مونرو رو میشناسی؟ همون زن جذاب دوست داشتنی که با موهای مثل خورشید و چشم های دریایی کلی کشته مرده پیدا کرده بود... باور کن حرف نداشت. همه رو به دیوونگی می کشوند! اما اون تو سن سی و شش سالگی و در اوج زیبایی و محبوبیت با قرص خواب آور خودکشی کرد، مثل یک فاجعه بود؛ یه سری ها می گفتن افسردگی گرفته، یه سری هم می گفتن کشتنش، اما من میگم هیچ کدوم ازونا نبوده،
اون باهوش بوده، 
اون نمی خواسته یک افسانه رو الکی کش بده، نمی خواسته چند سال بعد با پوستی چروک و یه مرگ طبیعی بمیره. 
داستان مریلین مونرو مثل داستان های عشقیه. عشقی که تو اوج تموم شد، زیبا تموم شد. 
من فکر می کنم مرلین بیش از اندازه باهوش بوده...»

پ.ن.1. کتاب «قهوه ی سرد آقای نویسنده» اثر روزبه معین. احتمالا خیلی از پاراگراف های کتابش رو تو شبکه های مجازی خونده باشین. یکی از کارهای خیلی جالبی که کرد این بود که قبل از انتشار کتابش یه سری قسمتای جالب کتابش رو پخش کرد از طریق کانال ها (طوری که من شنیدم!) و شناخته شد بیش از قبل. و تو سه ماه به چاپ بیست و ششم رسید!!!




پ.ن.2. «وقتی مادرش داشت درباره ی رنگ پرده های جدید با او صحبت می کرد لبخند ملیحی بر لب هایش نشست... خاطر جمع شد که در آن سوی خط همه چیز رو به راه است و مادرش آن قدری آسوده است که مجاب فکر کردن به چیزهای جزئی این چنینی را پیدا کند. رنگ پرده، گردوغبار روی شیشه، چروک پیراهن و شوری غذا، این دل نگرانی های ساده گرچه شاید در روزهای عادی به چشم نیایند اما در روزهای پرحادثه خوب می فهمانند که فکر کردن به آن جزئیات کوچک چه حال خجسته ای می خواهد. »

پ.ن.3. میدونی چرا خرس های قطبی طولانی می خوابن؟ گفتم نه چرا؟ گفت اون ها وقتی تنها میشن واسه فراموش کردن تنهایی می خوابن!

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۲۴
خانوم سین

79- وقتی شبیه یک جوجه خروس بود...

پنجشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۰۰ ق.ظ

اینکه مادرها گُم می شوند در کودکانشان... که خودشان را فراموش می کنند، نه امری غریزی ست و نه انتخابی... 

فقط تلقین است. تلقینی که از دیگران آنقدر به مغزت کوبیده می شود که کم کم باور می کنی باید اینگونه رفتار کنی... 

از همین اوایل شروع می شود. 

محبت هایی که برای تو نیست. برای کودک درونت است. 

پیشنهاد هایی که برای تو نیست. برای کودک درونت است. 

کارهایی باید بکنی که شاید دوست نداری اما برای کودک درون لازم است. 

چیزهایی باید بخوری که شاید دوست نداری اما برای کودک درون لازم است. 

در اولین برخورد، بغلت می کنند، لبخند می زنند و حال «نی نی» را می پرسند.

- نی نی چطوره؟ اذیت نمی کنه؟

- حتی اگه سیب دوست نداری به زور بخور. بچه رو قشنگ می کنه. 

- مسافرت نری! ممکنه به بچه آسیب بزنه.

- گریه نکنی ها! استرس منتقل میشه به بجه.

کسی حال خود آدم را نمی پرسد... نمی پرسد که آیا راحتی؟ شب ها خوب می خوابی؟ 

بعد کم کم باور می کنی که شاید درستش همین است. که تو گُم بشوی... که تمام زندگیت بشود کودک درون. که خوب باشد. که سالم باشد. که زیبا باشد. که خوب درس بخواند. که خوب رفتار کند. 

و بعد فقط خوشحال باشی که بهشت زیر پای توست... بهشتی که اگر با همین روند پیش بروی، تقدیمش می کنی به کودک درون. 

مادرها «خودفراموشی» نمی گیرند. ما آنها را دچار می کنیم!


پ.ن.1. برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...

چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

پ.ن.2. همه چیز سخت تر ازین خواهد شد...
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۰۰
خانوم سین

78- Brussels Sprout

جمعه, ۵ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۰۶ ب.ظ

زندگی این روزها در امر و نهی میگذرد! 

کتاب زیاد خوندم که منتظر یک فرصت مناسبم که بیام و براتون بگم. از «چهل سالگی» ناهید طباطبایی که فوق العاده بود... 

ولی فعلا همچنان زندگی در امر و نهی می گذرد!

گوجه نخور! احتمال لب شکری شدن زیاده. 

کرفس نخور! سیستم عصبی رو مختل می کنه.

ویتامین آ مصرف نکن! حتی کرم دست و صورت ویتامین_آ_دار نزن... خطرناکه. 

از پله پایین و بالا نرو. 

بار سنگین بلند نکن. 

کنجد نخور. 

زردآلو بخور. 

روغن زیتون مصرف کن. 

دور و بر بچه های آبله مرغونی نپر!

ندو.

بشین.

استراحت کن!

و من متضاد این هام. 

پله های مدرسه رو همقدم با بچه ها میرم و میام. کوله پشتیم پر از کتاب و لپ تاپ و خوراکی خوشمزه ست. آب هویج میخورم. گوجه فرنگی هم. و کنجد حتی. و کرم مرطوب کننده. و هرچیزی که میگن نباید باشه. 

چون بر اساس درسی که خوندم و اطلاعاتی که دارم در مقابل اونقدر فاکتورهایی که وجود داره تا یک بچه به دنیا نیاد، به دنیا اومدنش یک معجزه محسوب میشه. و معجزه کار خداست. و سپردیمش به خدا. 

گفتیم یک کوچولوی سالم، با چشمای من و دوست داشتنی بودن مهدی میخوایم و در قبالش قول میدیم که تا همیشه هرکاری از دستمون برمیاد برای «آزاده» بودن و « استقلال فکری» ش تلاش کنیم تا همیشه مختار باشه و همیشه انتخاب کنه و هیچوقت تسلیم نباشه. 

قرارداد رو بستیم و تنها کاری که میکنیم براش هرشب سوره ی «والعصر» میخونیم. تا صبور شه. تا اونقدر صبر کنه تا به چیزی که باید برسه! 

و منتظر میشینیم تا یلدا...


پ.ن.1. متضادترین احساسات عالم... استرس... شادی... آرامش... خشم.... که کاش نبود. که چه خوب که هست. که چقد دوستش داریم. که چقد زندگیمون قراره عوض شه. که اگه نتونیم چی؟ 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۰۶
خانوم سین