~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...
چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

آلبر کامو _ سقوط
------
قلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
مطالب پیشین

۴ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

88- غیرانتفاعی

يكشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۶، ۰۳:۲۸ ب.ظ


کار برای یک سال در یک محیط دولتی مثل ارگان خیلی سخت بود... میزان تنبلی و از زیر کار در رفتن بسیار بالا و توقع دریافت خدمات در مقابل انجام دادن حداقل کار در این مراکز آزاردهنده بود. اینکه حقوق دولتی درسته که زیاد نیست اما باز هم قابل توجهه به جیب کارمندایی میره که شاید از 7 ساعت حضور رسمی روزانه در اداره یک یا دو ساعت مفید واقع میشن.

برای همین وقتی از محیط دولتی ارگان رفتم به محیط فرهنگی دبستان خوشحال بودم. 
محیط فرهنگی مسلما جو فرهنگی ای خواهد داشت. امسال سال دوم ه. میزان «زیرآب زنی»، «تملق» و «اغراق» به حد چشمگیری بالاست. 
همه از میزان فشار بالای کاری می نالند... اما وقتی لیست «کارهایی که باید انجام بشه» رو نگاه میکنی یه فهرست از کارهایی با اولویت بسیار بسیار پایین و یا تکرار ده باره ی یک کار رو میبینی که انجام دادنش برای یک بار کفایت میکرده. 

و متاسفانه صاحبکاران مراکز خصوصی فرهنگی بازنشستگان هستن. با کمال احترام به تجربه ای که دارند، میزان درکشون از کار مفید بسیار پایینه. بازنشستگان با توجه به سن و سال و فرهنگ اجتماعی سالیان پیش، قردی رو فعال می بیننن که مدام در حال یک فعالیته. اما اینکه اون فعالیت چیه و چقدر مفید و چقدر لازمه براشون اهمیتی نداره. 

و باز هم بدتر ازون اینه که هیچ اطلاعاتی از کامپیوتر ندارند. یعنی اگه من یک ساعت پشت سیستم در یک فایل ورد فقط تایپ کنم و تایپ کنم و در سایت ها بچرخم، از نظر اونها یک فرد فعال و آگاه به امور رایانه ای محسوب میشم که حتی یک لحظه هم بیکار نیست. درحالیکه مثلا من به جای اینکه یک متن رو یک بار بنویسم و 30 نسخه از روش پرینت بگیرم به جاش یک متن تکراری رو 30 بار تایپ میکنم و یک بار پرینت. حتی کپی -پیست هم نمیکنم! تایپ میکنم!!!

این معیار باعث میشه کسی که خودش رو فعال نشون بده (حالا با یک لیست از کارهای بیهوده و تکراری و کاغذ بازی) مزایای بیشتری میگیره تا کسی که یک کار مفید رو کامل انجام میده. 

و این باعث افزایش «اغراق» و «تعریف از خود» در محیط های فرهنگی شده. 

و این اصلا کار تمیزی نیس... از کسانی که «معلم» هستن یا در محیطی کار میکنن که ادعای «تربیت» نسل بعد رو داره حداقل این انتظار نمیره.

جو فرهنگی اونقدرا هم که تصور میشد فرهنگی نبود...


پی نوشت ها : 

1+ عده ای از انسان ها به قول خودشون تو جامعه و محیطی بودن که بهداشت روانی پایینی داشته و برای مقابله با این بهداشت روانی پایین مجبور شدن رفتارشون رو تغییر بدن. اما از نظر من هیچ دلیلی، هیچ دلیلی، هیچ دلیلی نمیتونه «پایین آوردن سطح ارزش» رو توجیه کنه. نمیتونیم بگیم تو مکانی که همه دروغ میگن پس من هم باید دروغ بگم. نمیتونیم بگیم اگه کلاه کسیو برنداری یکی دیگه کلاهتو برمیداره. 

2+ انگار مدرسه دو گروهه. یک گروه دانش آموزان ابتدایی 7 تا 12 ساله. و گروه بعدی کادری که انگار همون دانش آموزان ابتدایی هستن اما 25 تا 50 ساله. دفتر هم رو خط می زنن، برای خودشون برچسب رنگی میخرن و قایم می کنن مبادا دوستشون ببینه و دلش بخواد و سعی می کنن خودشون رو پیش بزرگترشون عزیز کنن. اگه فردا امتحان دارن به دوستشون نمیگن تا نمره ی خوب واسه اونا باشه. و خیلی تشابهات دیگه. 

3+ گاهی فکر میکنم که بهتره خونه بمونم. من باشم و سوفیا. ادا کردن دِین به جامعه و ارضای روحیه اجتماعی به دیدن این همه «سطح پایین» بودن ها نمی ارزه. شاید سهم من برای کل دنیا همین باشه که بتونم سوفیا رو «سالم» بزرگ کنم...

4+ شاید اگه تمام این مشکلات رو تو یک اتوبوس میدیدم یا بین مردمی که زندگی خودشون رو دارن اینقد سخت نبود. اما دیدن این صفات تو مراکزی که برای آینده نسل بعد و شهر و کشور مفیدن خیلی دردناکه. خیلی دردناک...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۶ ، ۱۵:۲۸
خانوم سین

87- اندروفین

جمعه, ۲۱ مهر ۱۳۹۶، ۰۷:۲۳ ب.ظ

وقتی که باردار شدم و همه مطلع شدن ازین جریان سیل تبریکات و شادمانی ها بود که روانه شد. و اینکه همه گفتن بهترین دورانه بارداری. بهترین حس ها رو داری. اینکه فکر کنی مادر شدی خیلی حس روحانی و قشنگیه و ازین حرفا. 

راستش روز به روز که گذشت برام عجیب بود.

وقتی فهمیدم سوفیا رو باردارم چند شب اول نمیتونستم بخوابم. خوشحال نبودم. اضطراب داشتم. ازینکه قراره چی پیش بیاد. ازینکه آیا من و مهدی میتونیم والدین خوبی باشیم؟ زندگی دو نفرمون قراره چه بلایی سرش بیاد؟ این یک مسئولیت مادام العمره. ینی هیچوقت و هیچطوری نمیشه ازش شونه خالی کرد. آیا واقعا میتونیم؟ نکنه کم بذاریم؟ نکنه کاری کنیم که تمام زندگیش تحت تاثیر قرار بگیره؟


+  13 هفته اول : مهم ترین هفته ها در تکوین جنین. که اگه قراره باهوش بشه، اگه قراره بیش فعال باشه، اگه قراره اوتیسم باشه، اگه قراره هر اتفاقی که به مغزش مربوطه براش بیفته تو همین 13 هفته س. باید حواست جمع جمع باشه. از هیچ صدای ناگهانی نترسی، از هیچ اتفاقی نگران و مضطرب نشی، قرصهای ویتامین و فولیک اسید رو منظم بخوری. سونوگرافی هفته ی پنجم که چک کنی آیا قلبش شکل گرفته یا باید سقط بشه؟ آیا جایگزینیش در رحم صورت گرفته یا باید سقط بشه؟ داروهای گیاهی نخوری، زعفرون نخوری، ورزش شدید انجام ندی. جسم سنگین بلند نکنی. حالت تهوع های اول صبح یا قبل غروب، ویارهای غذایی و حساسیت شدید بویایی به هر ماده ی معطر خوب و بدی که ممکنه از هر سمت خونه بیاد. و با تمام این همه فشارها باید ریلکس باشی!!!!!


+ 13 هفته دوم : همه اصرار دارن که تو این 13 هفته باید بتونی حرکت جنینت رو حس کنی. تعریفایی که می کنن بال بال زدن پروانه تو شکمته. بماند که حس نمیکنی و مجبوری خیلی وقتا به دروغ بگی آره حس میکنم تا دست از سرت بردارن. و بعد که حرکاتش شروع میشه شبیه بال بال زدن پروانه نیست. اصلا چیز رومانتیکی نیست. بیشتر شبیه ورجه وورجه یک قورباغه ست یا شبیه خزیدن مار تو شکمت. یا انگار یک قلب دیگه تو شکمت داره میزنه. و تو هنوز فرصت نکردی پیوند عاطفی باهاش برقرار کنی. شبیه فیلم هایی که بدن انسان توسط یک موجود بیگانه تسخیر میشه. و باز همه میگن اینجاست که مهر بچه میفته تو دلت... اما اگه نیفتاد نگران نباشین. نمیدونم چه اصراری دارن ملت که نشون بدن تجربه شون از بارداری چقدر معنوی و روحانی بوده. پوستت شروع میکنه به کش اومدن. ترک های پوستی روی بازوها و پاها و شکمت به وجود میاد. ممکنه خوش شانس باشی و صورتت دچار لک های پوستی نشه. افت فشار پیدا میکنی چون حجم خون بدنت خیلی رفته بالا. احساس ضعف داری ولی نمیتونی برای بالا رفتن فشارت نمک بخوری. 


+13 هفته آخر : به شکل تصاعدی شروع میکنی به وزن گرفتن. تپل و تپل و تپل تر. و سنگین تر. نفس کشیدن به شدت سخت میشه چون بچه به ریه ها فشار میاره. شب ها خواب عمیق نداری و مرتبا بیدار میشی. بدنت داره خودش رو برای زایمان آماده میکنه پس دردهای شدید لگن و کمر به سراغت میاد. شبها باید یک متکا زیر سرت باشه، یکی بین زانوهات وگرنه فردا نمیتونی راحت راه بری. حتما باید به پهلو بخوابی. اگه عادت داری به پشت یا روی شکم بخوابی این بخش یکی از سخت ترین کارهاست. گرمای شدید و گرگرفتگی میاد به سراغت. واکسن کزاز و دیفتری باید تزریق کنی که دو سه شبانه روز از شدت تب و بیحالی میندازتت. آزمایش قند خون و خوردن یک محلول فوق شیرین شکری به صورت ناشتا که جزو بدترین تجربه هاست. سردردهای شدید بعد خوردن این محلول و آزمایش خون های پشت سر هم. لگدهای سنگین بچه که گاهی به کلیه هات میزنه درد شدیدی داره. گاهی پاشو میندازه پشت جناغ سینه ت و نمیذاره نفس بکشی.

و اینها فقط بخش بارداریش بود...

و هیچکدومش رمانتیک نیست. تحمل هیچکدومش آسون نیست. و تقصیر اون بچه کوچیک هم نیست البته. انتخاب ما بوده و باید این مرحله رو بگذرونیم اما نمیتونیم بگیم «از اول آفرینش انسان میلیاردها میلیارد زن این مراحل رو گذروندن پس نباید اونقد مسئله خاصی باشه» 


پی نوشت ها :
1+ اوایل فک میکردم همه خانم های اطرافم تحت تاثیر جو و تبلیغات خانم های همیشه ایده آل صداوسیمایی میان میگن بهترین دورانه. بیشترین لذته. حاضریم دوباره امتحانش کنیم. بعد فهمیدم جریان اصن ازین قرارا نیست. 

2+ تو کلاسای آمادگی پیش از زایمان، مربی میگفت که اینجا خانم ها میان. درد شدید دارن برای ساعت های طولانی و زایمان که خیلی خیلی سخته. همه شون میگن دیگه این تموم شه هیچوقت برنمیگردیم زایشگاه. دیگه تموم. دیگه بچه نخواهیم آورد... و بعد همین آدم ها دو سال بعد میان و برای بچه ی بعدی تشکیل پرونده میدن. و علتش هورمون «اندروفین» ه. هورمون اندروفین در بدن دقیقا بعد زایمان ترشح میشه و خاطرات درد رو کامل از ذهن زن ها پاک می کنه. 
یعنی خانم ها فقط میدونن درد کشیدن اما نمیتونن اون درد رو توی مغزشون دوباره شبیه سازی کنن. برای هیچ تجربه ی دردناک یا سخت دیگه ای این اتفاق نمیفته. مثلا شما یک ترن هوایی سوار میشین. تا مدت ها میتونین همون هیجان سرعت و حس سقوط رو تو ذهنتون مجسم کنین. اما اندروفین از زایمان برای خانم ها فقط یک عکس باقی میذاره.

3+ مربی میگفت اگه اندروفین نبود هیچ خانومی بعد تجربه ی زایمان، دوباره خودش رو تو این چرخه قرار نمیداد...

4+ ما خانم ها باید یاد بگیریم که لازم نیست برای اینکه نشون بدیم مادر یا همسر خوبی هستیم، دردها و سختی هامون رو انکار کنیم. درسته یه سری چیزا واقعا ارزش درد کشیدن رو داره اما اون چیز ارزشمند بازم در ازای «هیچ چی» به دست نیومده.

5+ سوفیا و بودنش و انتظار اومدنش خیلی شیرینه. به همون اندازه استرس آور. پدر و مادر شدن کار آسونی نیست. فرزند دار شدن رو با تکثیر شدن اشتباه نگیریم.


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۶ ، ۱۹:۲۳
خانوم سین

86 - برلین

سه شنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۶، ۰۹:۴۴ ب.ظ

برلین یک شهر اتو کشیده ست. 

از مجارستان که همه با لباس های راحتی (و جتی بدون لباس به خاطر گرمای شدید) تو کوچه و خیابون راه میرفتن وارد کشوری شدیم که مردها حتی به ندرت حتی شلوارک میپوشند. کلاسیک و محترمانه. صاف و اتوکشیده. 

هوای برلین عالی بود. نم بارونی که همراه سفرمون شد، هتل آپارتمان دنج و فوق العاده ای که داشتیم و محله ای که توش ساکن بودیم... همه و همه یک زندگی آروم و ایده آل رو تلاقی می کرد. همه چی انگار تو یک صلح نانوشته به سر می برد. فروشگاه های غذا و کیک خونگی، گل فروشی های رنگارنگ و خانم های پیر و شیک پوشی که با هم تو یک رستوران قرار میذارن برای نوشیدن قهوه یا خوردن نهار. 

و بعد با تمام این همه احساس صلح و آرامش میری دیدن تمام بقایایی که از جنگ جهانی باقی مونده. کنار دیوار برلین وایمیستی و فیلم های مستند اون دوره رو از مانیتورهایی که برای توریست ها قرار دادن تماشا می کنی. و باورت نمیشه که تمام این اتفاقات صدها سال پیش نبوده. سال 1990. یعنی تمام این همه صلح و آرامش عمرش هم اندازه سن خودته! 27 سال فقط. 

و مجسمه های نمادین سرشار از دلتنگی ناشی از دورافتادگان دو طرف دیوار...
دروازه ی برلین که هزاران ارتش اونجا رژه رفتن تا حکومتشون بر این کشور رو جشن بگیرن... 
مجلسی که هیتلر دستور آغاز جنگ جهانی رو اونجا صادر کرد...
پارک فوق العاده ای که درسته با قدم های آهسته ی ما (برای رعایت حال سوفیا) عبور ازش یک ساعتی طول کشید اما سبز بود و سبز...


برلین


پ.ن.1. برلین یک تجربه ی خوب بود!

پ.ن.2. برلین شهر تاریخی ای نیست. نه به اندازه مجارستان یا چک یا انگلستان یا فرانسه و یا حتی اتریش... بیشتر حس قدم زدن در اتفاقاتی رو داره که پیش پای شما تموم شدن... نه قدم زدن تو حال و هوای قرون وسطی. اما زیباست. 

پ.ن.3. تفاوتی که خیلی مشاهده میشه بین ما و مردمان اونجا اینه که ما خیلی کم وقت میذاریم برای بیرون غذا خوردن... شاید یک وعده بیرون غذا خوردن رو (اگه دانشجو نباشی و متصل به فست فود یا بوفه ی دانشگاه) ماهی یک بار در حالت ایده آل تو برنامه مون قرار بدیم. اما اون طرف کافه ها همیشه پرن. گروهی میشینن. نوشیدنی میخورن. غذاهای مختلف رو امتحان می کنن (لزوما در مورد رستوران های بسیار شیک صحبت نمیکنم!) و شاید 2 یا 3 ساعت وقت صرف خوردن همون یک بشقاب سبزیجات می کنن. ما کم میریم رستوران، سریع سفارش میدیم و دو لپی در سکوت می خوریم و پول غذا رو حساب می کنیم و میریم خونه! «غذا خوردن» برای ما یه نوع رفع نیاز و اجباره. کاری که باید انجام بشه!

پ.ن.4. عکس : باغ مرکزی قصر سوفی شارلوت - برلین

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۶ ، ۲۱:۴۴
خانوم سین

85- مثل ما نباش!

شنبه, ۱ مهر ۱۳۹۶، ۰۲:۳۱ ب.ظ

مقدمه»
وقتی بچه بودیم ( و هنوز هم این رسم برای بچه های الان وجود داره)، زمانی که مثلا میخوردیم زمین، مامان یا بابا یا بزرگترمون میومد واسه اینکه ساکت شیم میگفت :«ای زمین بد! چرا بچه مو اذیت کردی؟» بعد هم مثلا داره زمین رو تنبیه می کنه چند بار با دست میکوبید به زمین که ینی من دارم زمین رو می زنم چون تو بهش خوردی و دردت گرفته.

همین اتفاق برای میز و صندلی و مبل و در و دیوارهم تکرار میشه که «ای مبل بد! چرا دست دخترم درد گرفت؟! چرا خوردی به انگشت پسرم؟! یا چرا دست بجه ی من لای لولات موند؟!»

و حتی برای افراد فامیل. مثلا پسردایی بزرگه میاد یک گاز محکم از لپ بچه می گیره. بچه دردش میاد گریه میکنه. الکی دو تا آروم بهش میزنیم (یا گاهی دستامونو کنارش میزنیم به هم که صدا بده و الکی بچه فک کنه که پسردایی رو زدیم)... 


اصل ماجرا» 

چند روز پیش از دست یکی از همکارا خیلی اعصابم بهم ریخته بود. همیشه دور و اطراف همه مون آدم هایی هستن که بی ملاحظه به باری که حرفاشون داره فقط به پیشبرد هدف خودشون فک میکنن و نگاه نمیکنن شاید شرایطی که دارن «مورد تحقیر» قرار میدن از نظر یک فرد دیگه با یک سلیقه و فکر متفاوت یک شرایط ایده آل باشه. (مثل وقتایی که مثلا تو یک جمع داری میگی من از شیرازی ها متنفرم و اصلا آدمای خوبی نیستن  و نگاه نمیکنی شاید یک نفر از مخاطبینت شیرازی باشه!!)

خلاصه که به مدت دو ساعت اعصاب من در حالت خط خطی به سر برد تا اینکه با یکی از دوستان مشترک در مورد اون فرد صحبت کردم. دوست مشترک خودش آسیب دیده بود از زبان تلخ اون همکار. و برای همین شروع کرد به بد و بیراه گفتن به اون. و حقیقت رو بخواین این بد و بیراه گفتن به اون فرد منو آروم کرد. دقیقا مث کاری که قدیم میکردن و مبل و در و زمین رو کتک می زدن که چرا این کارو کردی!!


پی نوشتات»

پ.ن.1. تصمیم گرفتیم اگه سوفیا خورد زمین، یا با کله رفت تو مبل یا دستش لای در اومد یا فک و فامیلی اذیتش کرد، به جای اینکه با تنبیه طرف مقابل (که عموما هیچ تاثیری نداره) آرومش کنیم، بهش بگیم «دختر جان این زمین و مبل اینجا هست. سفت هم هست. اگه حواست نباشه و دوباره بخوری بهش همینقدر دردت میاد. دفعه ی بعد حواست رو جمع کن که باهاشون برخورد نکنی...»


پ.ن.2. شاید اینطوری وقتی سوفیا یک خانم 27 ساله شد و از دست حرف ها و رفتار نامتعارف یک نفر اعصابش بهم ریخت، دفعه ی بعد حواسش رو جمع کنه که باهاشون برخورد نکنه! 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۶ ، ۱۴:۳۱
خانوم سین