~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...
چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

آلبر کامو _ سقوط
------
قلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
مطالب پیشین

۱۰ مطلب با موضوع «اعتراف» ثبت شده است

95- درس عبرت (1)

شنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۵۸ ق.ظ

کلاس چهارم بودم که دلم اسکیت خواست... ازین اسکیت های 4 چرخ. 

و وقتی عنوان کردم که دلم میخواد اسکیت سواری یاد بگیرم، تو خونه جنگ جهانی راه افتاد...

بابا با داد و فریاد گفت که میخوای مث این دخترای جلف، مثل فلانی راه بیفتی تو کوچه و خیابون با اسکیت؟

مامان هم شروع کرد با بابا بحث کردن. نه در دفاع از من. در دفاع از اون «فلانی» که بابا اسم برده بود و اتفاقا از فامیلهای مامان بود. 

حسرت اسکیت رو دلم موند...
و این حسرت به شکل ترس بروز کرد. 

بعد از اون از اسکیت و هر وسیله چرخ داری که به من «جلفیت» میداد ترسیدم.

بعدها بابا از مکه برای سعید و سامان دو جفت اسکیت چهارچرخ آورد و میرفتیم بیرون، اونا اسکیت میکردن و من پیاده روی.


15 سال گذشت. دو روز پیش با مامان و خاله و سوفیا پیاده روی میکردیم. مامان گفت چه خوب که خانم ها میان دوچرخه سواری. کم کم اگه داخل شهر هم با دوچرخه بیان و برن خیلی خوب میشه. سیمین دوچرخه خونه رو تعمیر کنیم شبها بیا یکم دوچرخه سواری کن.



درس عبرت : 
اعتقادات ما آدم ها، هرچقدر هم به درستیش مطمئن باشیم ممکنه تو یکی دو سال آینده تغییر کنه. حتی تو 10 سال آینده. هیچکس رو، فرزندت، همسرت، دوستت یا هرکسی رو مجبور به پذیرش اعتقاداتتون نکنین. شاید از نظر شما یک منع و نهی ساده باشه ولی گاهی کل روند فکری و رفتاری یک آدم رو عوض میکنه.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۷ ، ۰۰:۵۸
خانوم سین

87- اندروفین

جمعه, ۲۱ مهر ۱۳۹۶، ۰۷:۲۳ ب.ظ

وقتی که باردار شدم و همه مطلع شدن ازین جریان سیل تبریکات و شادمانی ها بود که روانه شد. و اینکه همه گفتن بهترین دورانه بارداری. بهترین حس ها رو داری. اینکه فکر کنی مادر شدی خیلی حس روحانی و قشنگیه و ازین حرفا. 

راستش روز به روز که گذشت برام عجیب بود.

وقتی فهمیدم سوفیا رو باردارم چند شب اول نمیتونستم بخوابم. خوشحال نبودم. اضطراب داشتم. ازینکه قراره چی پیش بیاد. ازینکه آیا من و مهدی میتونیم والدین خوبی باشیم؟ زندگی دو نفرمون قراره چه بلایی سرش بیاد؟ این یک مسئولیت مادام العمره. ینی هیچوقت و هیچطوری نمیشه ازش شونه خالی کرد. آیا واقعا میتونیم؟ نکنه کم بذاریم؟ نکنه کاری کنیم که تمام زندگیش تحت تاثیر قرار بگیره؟


+  13 هفته اول : مهم ترین هفته ها در تکوین جنین. که اگه قراره باهوش بشه، اگه قراره بیش فعال باشه، اگه قراره اوتیسم باشه، اگه قراره هر اتفاقی که به مغزش مربوطه براش بیفته تو همین 13 هفته س. باید حواست جمع جمع باشه. از هیچ صدای ناگهانی نترسی، از هیچ اتفاقی نگران و مضطرب نشی، قرصهای ویتامین و فولیک اسید رو منظم بخوری. سونوگرافی هفته ی پنجم که چک کنی آیا قلبش شکل گرفته یا باید سقط بشه؟ آیا جایگزینیش در رحم صورت گرفته یا باید سقط بشه؟ داروهای گیاهی نخوری، زعفرون نخوری، ورزش شدید انجام ندی. جسم سنگین بلند نکنی. حالت تهوع های اول صبح یا قبل غروب، ویارهای غذایی و حساسیت شدید بویایی به هر ماده ی معطر خوب و بدی که ممکنه از هر سمت خونه بیاد. و با تمام این همه فشارها باید ریلکس باشی!!!!!


+ 13 هفته دوم : همه اصرار دارن که تو این 13 هفته باید بتونی حرکت جنینت رو حس کنی. تعریفایی که می کنن بال بال زدن پروانه تو شکمته. بماند که حس نمیکنی و مجبوری خیلی وقتا به دروغ بگی آره حس میکنم تا دست از سرت بردارن. و بعد که حرکاتش شروع میشه شبیه بال بال زدن پروانه نیست. اصلا چیز رومانتیکی نیست. بیشتر شبیه ورجه وورجه یک قورباغه ست یا شبیه خزیدن مار تو شکمت. یا انگار یک قلب دیگه تو شکمت داره میزنه. و تو هنوز فرصت نکردی پیوند عاطفی باهاش برقرار کنی. شبیه فیلم هایی که بدن انسان توسط یک موجود بیگانه تسخیر میشه. و باز همه میگن اینجاست که مهر بچه میفته تو دلت... اما اگه نیفتاد نگران نباشین. نمیدونم چه اصراری دارن ملت که نشون بدن تجربه شون از بارداری چقدر معنوی و روحانی بوده. پوستت شروع میکنه به کش اومدن. ترک های پوستی روی بازوها و پاها و شکمت به وجود میاد. ممکنه خوش شانس باشی و صورتت دچار لک های پوستی نشه. افت فشار پیدا میکنی چون حجم خون بدنت خیلی رفته بالا. احساس ضعف داری ولی نمیتونی برای بالا رفتن فشارت نمک بخوری. 


+13 هفته آخر : به شکل تصاعدی شروع میکنی به وزن گرفتن. تپل و تپل و تپل تر. و سنگین تر. نفس کشیدن به شدت سخت میشه چون بچه به ریه ها فشار میاره. شب ها خواب عمیق نداری و مرتبا بیدار میشی. بدنت داره خودش رو برای زایمان آماده میکنه پس دردهای شدید لگن و کمر به سراغت میاد. شبها باید یک متکا زیر سرت باشه، یکی بین زانوهات وگرنه فردا نمیتونی راحت راه بری. حتما باید به پهلو بخوابی. اگه عادت داری به پشت یا روی شکم بخوابی این بخش یکی از سخت ترین کارهاست. گرمای شدید و گرگرفتگی میاد به سراغت. واکسن کزاز و دیفتری باید تزریق کنی که دو سه شبانه روز از شدت تب و بیحالی میندازتت. آزمایش قند خون و خوردن یک محلول فوق شیرین شکری به صورت ناشتا که جزو بدترین تجربه هاست. سردردهای شدید بعد خوردن این محلول و آزمایش خون های پشت سر هم. لگدهای سنگین بچه که گاهی به کلیه هات میزنه درد شدیدی داره. گاهی پاشو میندازه پشت جناغ سینه ت و نمیذاره نفس بکشی.

و اینها فقط بخش بارداریش بود...

و هیچکدومش رمانتیک نیست. تحمل هیچکدومش آسون نیست. و تقصیر اون بچه کوچیک هم نیست البته. انتخاب ما بوده و باید این مرحله رو بگذرونیم اما نمیتونیم بگیم «از اول آفرینش انسان میلیاردها میلیارد زن این مراحل رو گذروندن پس نباید اونقد مسئله خاصی باشه» 


پی نوشت ها :
1+ اوایل فک میکردم همه خانم های اطرافم تحت تاثیر جو و تبلیغات خانم های همیشه ایده آل صداوسیمایی میان میگن بهترین دورانه. بیشترین لذته. حاضریم دوباره امتحانش کنیم. بعد فهمیدم جریان اصن ازین قرارا نیست. 

2+ تو کلاسای آمادگی پیش از زایمان، مربی میگفت که اینجا خانم ها میان. درد شدید دارن برای ساعت های طولانی و زایمان که خیلی خیلی سخته. همه شون میگن دیگه این تموم شه هیچوقت برنمیگردیم زایشگاه. دیگه تموم. دیگه بچه نخواهیم آورد... و بعد همین آدم ها دو سال بعد میان و برای بچه ی بعدی تشکیل پرونده میدن. و علتش هورمون «اندروفین» ه. هورمون اندروفین در بدن دقیقا بعد زایمان ترشح میشه و خاطرات درد رو کامل از ذهن زن ها پاک می کنه. 
یعنی خانم ها فقط میدونن درد کشیدن اما نمیتونن اون درد رو توی مغزشون دوباره شبیه سازی کنن. برای هیچ تجربه ی دردناک یا سخت دیگه ای این اتفاق نمیفته. مثلا شما یک ترن هوایی سوار میشین. تا مدت ها میتونین همون هیجان سرعت و حس سقوط رو تو ذهنتون مجسم کنین. اما اندروفین از زایمان برای خانم ها فقط یک عکس باقی میذاره.

3+ مربی میگفت اگه اندروفین نبود هیچ خانومی بعد تجربه ی زایمان، دوباره خودش رو تو این چرخه قرار نمیداد...

4+ ما خانم ها باید یاد بگیریم که لازم نیست برای اینکه نشون بدیم مادر یا همسر خوبی هستیم، دردها و سختی هامون رو انکار کنیم. درسته یه سری چیزا واقعا ارزش درد کشیدن رو داره اما اون چیز ارزشمند بازم در ازای «هیچ چی» به دست نیومده.

5+ سوفیا و بودنش و انتظار اومدنش خیلی شیرینه. به همون اندازه استرس آور. پدر و مادر شدن کار آسونی نیست. فرزند دار شدن رو با تکثیر شدن اشتباه نگیریم.


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۶ ، ۱۹:۲۳
خانوم سین

76-

جمعه, ۱۱ فروردين ۱۳۹۶، ۰۱:۳۵ ق.ظ

انسان هایی در زندگی ما حضور دارند که به هر دلیلی «مجبوریم» آن ها را در زندگی خود نگه داریم. 
و این اجبار در حالی است که ما هیچ درکی از منطق آن ها، از احساساتشان، از رفتار و برخوردشان، از نحوه سخن گفتنشان و حتی ار ارزش هایشان نداریم. 

تحملشان می کنیم. چون فامیلند، چون دوستند، چون چند سال است نان و نمک شان را خورده ای.

چون اگه پرتشان کنی از زندگیت بیرون پدرت ناراحت می شود یا زندگی مشترکت را آشفته می کند یا چون خودت احساس می کنی به کسانی نیاز داری که وقتی مردی تشییع جنازه ات خالی برگزار نشود!... 

تمام این آدم ها نگه می داریم. و حقیقتا که ارتباط با این انسان ها یعنی امتحان الهی... 

که خدا ببیند چقدر مسلطی بر اعصابت. 


پ.ن.1. عید دیدنی ها تراکم این افراد را در این 14 روز به اوج خود می رساند. این 14 روز تعطیلی روزهای پرکاری برای ذهن و مغز ماست!

پ.ن.2. رو نمایی امروز کتاب شعر برادرم سعید هم یکی از همین مجالس بود. مراسمی که افراد عامه و افراد ادبی مخلوط شده بودند. فضای تخصصی شعر و دوستی برای افرادی که آخرین شعری که خواندند از کتاب ادبیات دبیرستان آن ها بود. تقابل بین این دو دیدنی بود. 

پ.ن.3. برای آرامش اعصاب در ساعت های آخر شب تجویزی دارید؟ یا همان «پناه بردن بر خدا از شر مردم» کافیست؟

پ.ن.4. لیله الرغائب مبارکتون باشه. سلامت و تندرستی و عاقبت بخیری کلیشه ست. در کنار اینها آرزو می کنم بریم. بریم دورِ دور. ترجیه میدم دور باشم و دلتنگ. تا در درونشون باشم و دل آزرده. 

پ.ن.5. فکر نکنید که من خیلی خودم رو سطح بالا می دونم. جمع هایی هستند که حس می کنم اون فرد سطح پایین علمی و درکی و شعوریشون من هستم. که من امتحان الهی برای اون هام. اما حداقلش اینه که  من این رو حس می کنم!!!!

پ.ن.6. و در بین تمام این شکایت ها، چیزی که زیباست همراهی «مهدی» ست. که «علامت تعجب» نبوده در مقابل این همه حرف. که هیچوقت نگفت «اگه تو با تمام مردم مشکل داری پس مشکل از توئه» یا « من متوجه نمیشم چی می گی!»... و ما شاید یک در هزاران زوجیم :) گاهی یک چالش خیلی سخت و یک مبحث خیلی دشوار رو شروع می کنم فقط برای اینکه باز هم مهدی همراهی کند و من حظ کنم. که چه خوب که کاری ندارد آن فرد کیست و چه نسبتی با کداممان دارد. انگار از یک هفت پشت غریبه صحبت می کنیم :) و چقدر خوب که لازم نیس میخ های آهنین در سر یکدیگر فرو کنیم. و چقدر خوب که روی انسان های اطرافمان تعصبی نداریم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۳۵
خانوم سین

68- آغاز تعامل با زنان فامیل

پنجشنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۵، ۰۹:۴۶ ب.ظ

بلاخره بعد سال ها داریم وسایل رو می بریم خونه. 

و می چینیم...

تصور من از خونه ای که قراره داشته باشم یک مبل راحتی جلوی یک پنجره ی بزرگ آفتاب گیر با پرده های حریر بود با کلی گل و گلدون اطرافش و یک میز پر از بیسکوئیت و شکلات و نسکافه و یک کتاب خونه کنار دیوار و یک چراغ فانتزی و خوشگل...

چیزی که بهش تبدیل شد یک خونه با کفپوش های چوبی، کنسول و بوفه های بزرگ، کریستال ها و میوه خوری های چینی و کابینت هایی پر از ظرفهایی که استفاده ازش بیش تر استرس آوره... که نکنه بشکنه...


پ.ن.1. می خواستم روی میز نهارخوری رو ظرف های قرمز و خالدارم رو بذارم که دو نفره خریدم مخصوص خودم و مهدی. «تمام زنان فامیل» مخالفت کردن. باید سرویس چینی توی دید باشه نه این ظرفای مسخره. 


پ.ن.2. می خواستم مبل های راحتیم رو گرد بچینم جلوی تلویزیون تا شب ها راحت با مهدی بشینیم و فیلم ببینیم. «تمام زنان فامیل» مخالفن چون حیفه فضای خونه با گرد چیدن مبلا گرفته بشه. 


پ.ن.3. می خواستم یک میز نهارخوری دو نفره بذاریم تو آشپزخونه. واسه صبحونه هایی که قراره با هم بخوریم... «تمام زنان فامیل» مخالفن. این خونه یک میز نهارخوری سلطنتی می خواد حداقل 8 نفره. نمیشه 4 تا مهمون بیان جلوشون سفره پهن کنین رو زمین بشینن. 



منتظرم این «شو آف» های زنان فامیل تموم بشه. این ویترینی چیدن وسیله ها، روی همه چی گل و روبان بستن ها، همه زیر و بم زندگی آدم رو جلوی چشم دیدن ها، شمردن تعداد متکا و بالشت ها...
 بیان ببینن که من غذاساز فیلیپس با کلیه ی امکانات دارم. چرخ گوشت هم خریدم. سرویس چینی و کریستال و آرکوپال و هزار مدل دیگه هم چیدم. قاشق چنگال سرویسم با دمِ دستی ها متفاوته.
 و بعد همّه چیز رو جمع کنم و بذارم تو کابینت ها. مبل هامو گرد بچینم، گلدونامو بیارم تو سالن، سرویس قرمز خالدار ظرف و ظروفم رو بذارم روی میز صبحونه خوری دو نفره ی مایه ی آبروریزی مون، اون مخمل های سنگین روی پرده ی خونه رو هم جمع کنم تا نور خورشید رد بشه... 
و بعد اندکی زندگی کنیم...


۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۵ ، ۲۱:۴۶
خانوم سین

56- چه ازدحام غریبی است ، تن به تن ، تنها!

يكشنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۲۸ ب.ظ



درون آینه ی روبرو چه می بینی؟

تو ترجمان جهانی بگو چه می بینی؟

تویی برابر تو -چشم در برابر چشم-

در آن دو چشم پر از گفت و گو چه می بینی؟

تو هم شراب خودی هم شراب خواره ی خود

سوای خون دلت در سبو چه می بینی؟

به چشم واسطه در خویشتن که گم شده ای

میان همهمه و های و هو چه می بینی؟

به دار سوخته ، این نیم سوز عشق و امید

که سوخت در شرر آرزو ، چه می بینی؟

در آن گلوله ی آتش گرفته ای که دل است

و باد می بَرَدَش سو به سو چه می بینی



پ.ن.0. تایتل از مهدی شهابی، شعر از حسین منزوی

پ.ن.1. کار به عنوان شاغل افتخاری در ارگان دولتی به شکل غیررسمی به پایان رسید. 

البته قراره هنوز هفته ای یک روز برم چون کارمندان عزیز بخشمون هنوز تو این یک سال و نیم مسلط نشدن به کار (چون کارها توسط دو تا شاغل افتخاری که خیلی خوشحالن روزهاشون پر میشه، انجام میشد.)

ارگان سکوی پرش خوبی بود اگر امیدی برای موندن در اونجا بود. اما موندن در ارگان نیازمند رکامندیشن های بسیار قوی ای هست که خب فک نکنم من اونقد شاملش بشم. 

پ.ن.2. کارمندایی که تو ارگان هستن خیلی خوبن. خیلی صمیمی. خیلی مهربون و دوست داشتنی. جو خیلی خیلی خوبی داشت. اما مثل تمام سازمان های دولتی دچار "بیکاری" و "تنبلی" و "بی مهارتی" محض هستن. عده ای هستن که تلاش میکنن برای رفع نقص هاشون. و این خیلی عالی بود. و عده ای هستن که...

پ.ن.3. ساعت 10 صبح کیفش رو برمیداشت و میگفت من رفتم. و می رفت که برگرده ولی تا آخر وقت اداره خبری ازش نبود. اوایل فک میکردم مرخصی میگیره. اما بعد دیدم این حجم از مرخصی زیاد به نفعش نیست. بعد فهمیدم که برمیگرده به ارگان اما نمیاد تو اتاق محل کارش. میره اتاق خانم همکارش و اونجا خوراکی و بگو و بخند با همکارا تا ساعت 2 بشه و انگشت بزنن که امروز سر کار حاضر بودن و برن خونه. 

پ.ن.4. باور کردم که به شکل معجزه آوری تمام کارها خودش داره پیش میره. درسته در بهینه ترین شکل نیست اما واقعا داره پیش میره. با تمام تنبلی ها و پیچوندن ها. ولی به شکل عجیبی کارها پیش میره اما بدون شیب صعودی.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۲۸
خانوم سین

15- اندر احوالات سبو

جمعه, ۱۵ آبان ۱۳۹۴، ۰۴:۴۵ ب.ظ

بعضی وقتا آدما یه کارایی تو زندگی میکنن... یه چیزایی تو مایه های "آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت... "، بعد مبنا رو میذارن بر اینکه آب رفته به جوی برنمیگرده پس ینی هیچ زمانی تو این زندگی نقطه ی "فِرِش استارت" نیست ... ولی یه زمان هایی هست که میشه تو مایه های "دستی اگر شکست سبویی، غمین مباش/ با یک سبوی میکده ویران نمی شود"...

                                                                                                      و این ینی امید....


پ.ن.1. سه سال از شروع زندگی مشترک گذشت. سه سال سریع ... آسون نبود. سخت هم نبود. یه سری اتفاقا هست که وقتی هنوز اتفاق نیفتاده آدم فکر میکنه از پسش بر نمیاد... ولی وقتی براش اتفاق میفته باید ادامه بده و بعد میبینه اونقدرا چالش بزرگی نبود که فک میکرد... بر اساس همین از تاهل خود بعد از 3 سال راضیم... اما اگه مجرد بودم شاید هیچوقت تاهل رو انتخاب نمیکردم...

پ.ن.2. یه چیزایی هست که خیلی جذابه و تو تأهل نیست... اون ترس و هیجان مخلوط قرار گذاشتن تو یک کافه دنج و اضطراب اینکه آشنایی آدم رو نبینه... اون دو طبقه لیوان شیشه ای که انگار یه جایی تو سینه ت وصل شده و هر دفعه کنارش راه میری و دستت به دستش میخوره همه ش فرو میریزه پایین... اینکه گل هایی که برات میاره رو خشک میکنی. تک تکشون رو. اینکه شبا تا نیمه شب بیدار میمونین و صحبت میکنین. زیر پتو. یواشکی. که وقتی یهو بابا و مامانت در رو باز کنن و نور موبایل رو نبینن...

پ.ن.2/5. اما زمانی که متأهل میشی، با اینکه اون فرد همون فرده... اما خبری از لیوان های شیشه ای نیس... تپش قلب دیگه نداری... مطمئنی واسه توئه و مطمئنی دوستت داره پس شبا ساعت 11 میخوابی و چرا مثلن ساعت 2 شب یهو بخوای بهش زنگ بزنی؟... یا حتی دیگه مامان و بابات یهو در اتاقتو باز نمیکنن، یا وقتی آهنگ غمگین گوش میدی دیگه سوال جواب نمیکنن که چته... تا هر ساعتی بیرون باشی دیگه نه ترس از دیر رسیدن داری نه هیجان اینکه چی بپوشی نه ترس اینکه نکنه دیده بشی... حتی دیگه گرفتن دستش اونقدر عادی میشه که میتونی حتی یک خیابون رو تا آخرش بری بدون اینکه دستش رو بگیری... 

پ.ن.3. به قول رومن گاری _خداحافظ گاری کوپر_ : "وقتی ازدواج میکنی و بعدخونه میخری، ماشینتو عوض میکنی، بچه دار میشی... اسم اینا دیگه عشق نیست. زندگیه!" و چرا تغییر یک نقش _نه تغییر فرد_ اینقدر همه چی رو عوض میکنه.

پ.ن.4. آهنگ عشق _ داریوش و فرامرز اصلانی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۴ ، ۱۶:۴۵
خانوم سین

9-

شنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۵۷ ق.ظ

برای فرار از شب ­زنده داری و دیدن فیلمای دهه های 40 و 50 آمریکا، و ظهر بیدار شدن­ها، به صورت افتخاری با یکی از ارگان­های اداری مشغول به همکاری شدم.
یک میز خالی گوشه ی اتاق به من تعلق گرفت که کم کم لوازم شخصیم پرش کرد. (خیلی دوست داشتم مث میزای اداری معروف یک قاب عکس خانوادگی داشتم، یک سیستم با یه عالم کاغذ یادداشتای رنگی، یک گلدون کوچیک و یه ظرف کوچولو پاستیل)

روز اول، دیدم خانوم فِریم (به خاطر عینک با فریم پهنش این اسمو گذاشتم روش)، یک متن بلند بالای اداری دستشه و با روش تایپ "تک انگشتی" داره دونه دونه حروف رو پیدا میکنه. خب تایپ یک توانایی ویژه نیس. اما این اتاق به یک تایپیست نیاز داشت. پس تایپ کلیه ی نامه های اداری به من رسید.

روز چهارم، خانوم طا مرخصی داشت ولی باید چندتا مطلب روی پرتال قرار میداد. و نمیدونست چطوری میتونه برای یک مطلب بیشتر از دو تا عکس بذاره (مرکز آی تی گفته بود که اصن این امکان وجود نداره)، پس کمکش کردم و قیمت آپلود عکس به جای یک فایل، دو تا رو انتخاب کردیم و مطلب دو تا عکس داره الان... و اینطوری بود که مسئول آپدیت سایت خبررسانی بخش شدم.

و قرارمون 3 روز در هفته بود. و الان هرروز به صورت افتخاری میام و میرم. تا خودمو نشون بدم...

جای شلوغی نیس اما خیلی متنوعه. از همه قشر و همه درجات میان. بد نیست. بهتر از شب زنده داری و روز خوابی های روزمره ست.

 

پ.ن.1. داشتم چاق میشدم. با نرخ 1 کیلوگرم در هفته. مانتوهایی که عاشقشونم دیگه اندازه م نبودن. باید کاری میکردم.

پ.ن.2. برای اینترنت درخواست دادم. چون به نظرم ضروری ترین چیز بود برای شروع کار. مخصوصا که ایمیل و سرچ زیاد نیاز داره. اما متاسفانه تو این ارگان فقط یک سیستم در هر مجموعه اجازه ی اتصال به اینترنت داره. پس اتوماسیون اداری واسه نامه ها وجود نداره و همچنان از سیستم "چاپار" یا حمل دستی نامه ها استفاده میشه. ازین طبقه به اون طبقه. جای تاسفه. من هنوز میخواستم درخواست وای فای رایگان برای مراجعه کننده ها رو داشته باشم. فک کنم این یک امر خیلی عادی واسه یک نهاد اداری مردمی باشه.

پ.ن.3. مامان میگه اگه نخوای با رابطه وارد بازار شی باید خودتو نشون بدی، و اینجا جاییه که من قراره خودم رو نشون بدم. اما اصلن نشون دادنی در کار نیست. ینی کارهایی که من میکنم به خاطر این نیست که من توانایی انجامش رو داشتم، به خاطر اینه که این سه نفر هم اتاق من نمیتونن انجامش بدن.اینکه آدم با قابلیت خودش دیده بشه فرق میکنه تا اینکه بی قابلیتی های بقیه براش پله شه.

پ.ن.3. کلا هفته ی اول ابروخنثی بودم. خیلی چیزا عجیب بود. میگم کم کم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۵۷
خانوم سین

همیشه از اینکه کسی بخواد با پارتی برام کار پیدا کنه بیزار بودم. چون از کسایی که با پارتی کار پیدا کردن خوشم نمیاد. و نمیخوام از خودم خوشم نیاد! پس بیخیال کلیه ی پارتی بازی هایی ممکن و "معرفی" و "پیشنهاد" هایی که بابا و مامان میتونستن انجام بدن، شدم و گفتم باید یه جوری خودم راهو پیدا کنم. 

درد عمیقی که وجود داره اینه که آدمهایی هستن که خیلی خیلی راحت به همه چی میرسن. و این ارزش خیلی تلاشها رو از بین میبره. مورد اول "کار در خانه" ای که برام پیش اومد، دوست خاله م بود. دانشجوی ارشد بیوتکنولوژی. که از من خواست براش پروپوزال بنویسم. اول بهم برخورد "ینی چی دانشجوی ارشد نتونه خودش سرچ کنه، مقاله پیدا کنه، ترجمه کنه، و پروپوزال بنویسه؟" . بعد دیدم چقد خودم برای تکمیل اون پایان نامه که هیچ ارزشی نداره زحمت کشیدم. که چقد مهدی برای تکمیل دکتری ش داره زحمت میکشه و روزی 16 ساعت پای لپتاپ میشینه و ضعیفی چشم و آرتروز گردن و درد مفاصل میگیره. 
اما نهایتا دیدم که این خانم هیچوقت نمیره دنبال "یاد گرفتن ماهیگیری" . دنبال یک ماهی سفید تپل خوشگل میگرده که از آسمون بیفته تو دامنش.
و بعد دیدم که چه انسانهایی اطرافم دارن مفت مفت به معنای واقعی لیسانس و ارشد و دکتری میگیرن بدون اینکه حتی من یادم بیاد حرفی از دفاع زده باشن، یا تو ترجمه ی یک مقاله کمک بخوان، یا حتی بدونن "نیم فاصله" رو چطور میشه با کیبورد زد...
پس پا گذاشتم روی وجدانی که می گفت "کسی که میخواد لقبی بگیره باید براش زحمت کشیده باشه"، و قبول کردم پروپوزالش رو براش بنویسم. اما خیلی درد عمیقیه. خیلی...

 

پ.ن.1. درد عمیق تر وقتیه که طرف میخواد زنگ بزنه یه دور از رو متنی که تو براش نوشتی برات بخونه که اشتباه چیزی رو نگه.

پ.ن.2. درد خیلی عمیق تر اینه که ازت بپرسه :" میتونم من نمونه ی خون زنان 30 سال رو جمع کنم اما تو پایان نامه و پروپوزالم بنویسم زنان باردار؟"  و من سعی کنم براش توضیح بدم که شاید مقاله ای که بعدها استاد عزیزت واسه بالا بردن درجه ی دانشیاریش بنویسه منبع کار خیلیا بشه. شاید کسی چک نکنه درستی نمونه ها رو، اما شاید یک نفر یک جایی رفرنس کارش تو باشی. 

پ.ن.3. و نمیدونست SPSS چیه.و گوگل اسکولار رو تا حالا نشنیده بود.

پ.ن.4. حتی دلم نمیاد واسه این کار ازش پول بگیرم. مگه سرچ تو گوگل و ترجمه ی 7 تا مقاله اونم 6-7 خط از هرکدوم چقد میشه؟! 

پ.ن.5. به کجا میریم؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۰۶
خانوم سین
لطفاً دوستم نداشته باش
 برای اینکه دوستم داشته باشی،
 هر کاری بگویی می کنم،
قیافه ام را عوض می کنم،
همان شکلی می شوم که تو می خواهی،
اخلاقم را عوض می کنم،
همان طوری می شوم که تو می خواهی،
حتی صدایم را عوض می کنم،
همان حرفهایی را می زنم که تو می خواهی،
اصلاً اسمم را هم عوض می کن
م، هر اسمی که می خواهی روی من بگذار!
خب حالا دوستم داری؟
                                          نه، صبر کن!
                                          لطفاً دوستم نداشته باش
                                          چون حالا انقدر عوض شده ام
                                          که حتی حال خودم هم از خودم به هم می خورد!


 


0+ شل سیلور استاین 

 1+ تغییر اجباری سرویس اینترنت، باعث شد خونه برای یک هفته وصل نباشه به شبکه ی جهانی. و این باعث شد که دور هم بشینیم تلویزیون ببینیم، مامان عینک مطالعه شو لای کتاب جا بذاره، و من دوباره بتونم تو یک روز 50 صفحه کتاب بخونم...

 2+ مدل عجیبی شده خونه مون. اگه همه واستیم واسه نماز میبینین که هیشکی به یک جهت نمیخونه... بابا و دوست مهندسش تعیین کردن که قبله به سمت پنجره ست با اختلاف 20 درجه... و مهدی و سامان با اینترنت محاسبه کردن که قبله به سمت همون پنجره ست اما با 20 درجه اختلاف در جهت مخالف. ینی من و بابا اگه کنار هم نماز بخونیم دقیقا دو خط قاءمه میشیم... و هیچکس از محاسباتش کوتاه نمیاد... بماند که الان 10 ساله همه رو به پنجره نماز خوندیم...  

3+ تو یک مجلس، یک نفر تلاش خیلی زیادی میکرد که خوب جلوه کنه. اما نمیتونست. حرکات و رفتارهاش اصلا نمیتونست حالت خوشایندی داشته باشه. و باعث میشد کل لباس و آرایش و موهای قشنگش دیده نشن... و جالبه که یک سری از حرکاتش دقیقا شبیه کسی بود که من واقعن دوستش دارم. پس چطور میتونم از یک فرد با یک حرکت خوشم نیاد و فرد دیگه ای رو با همون حرکات مشابه اینقدر دوست داشته باشم؟! چقدر دوست داشتن، پذیرش رو عوض میکنه...     
پ.ن.1. شراب با تو حلال است و آب بی تو حرام...

 4+ با ترزا بودن بهتر است یا تنها ماندن؟هیچ وسیله ای برای تشخیص تصمیم درست وجود ندارد، زیرا هیچ مقایسه ای امکان پذیر نیست. در زندگی با همه چیز برای نخستین بار برخورد میکنیم. مانند هنرپیشه ای که بدون تمرین وارد صحنه شود. اما اگر اولین تمرین زندگی، خود زندگی باشد، پس برای زندگی چه ارزشی می توان قائل شد؟توما این ضرب المثل آلمانی را با خود زمزمه می کرد :" یک بار حساب نیست، چون یکبار هیچ است." فقط یک بار زندگی کردن مانند هرگز زندگی نکردن است...     
پ.ن. بار هستی - اثر زیبای میلان کوندرا
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۰۰
خانوم سین

689- بعد 50 روز زندگی

چهارشنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۴، ۰۸:۳۱ ب.ظ

مقدمه: دلیل نوشتن این پست شاید سوالایی بود که این روزا ازم میپرسن...

   1+ دلت تنگ میشه یا نه...

جوابیه: اگه قول میدین بهم نگین غرب زده یا عنصر اخراجی و نخواین منو به داعش معرفی کنین باید بگم "نه". دلم تنگ نمیشه. شاید گاهی مناسبتی... مثلا دلم میخواست 8 فروردین عروسی سوسن تهران باشم، یا 12 فروردین با جمع بزرگمون تو باغرود 12 بدر بریم... یا مثلا عروسی شادی... اما به طور کلی نه. 
    پ.ن.1. امروز به معصومه میگفتم دلم برای هیجانات ایران هم تنگ میشه. شب بخوابی ساعت کوک کنی که صبح زود بری تو صف سبد کالا، با استرس این بخوابی که فردا قیمت مرغ بالا نره، بری خیابون و قیمت طلا تو مسیر رفت یه چیز باشه و تو مسیر برگشت یه چیز دیگه... اینجا اصلا هیجان ندارن. میتونی برنامه ی آخر سال رو از الان بریزی و حتی بودجه ی برنامه تو هم کنار بذاری بدون نگرانی اینکه چیزی ممکنه عوضش کنه. همه چیز قابل پیش بینی و این اصلا خوب نیس واسه روحیه ی تنوع طلب ما.

2+ علم بهتر است یا ثروت؟...

جوابیه : علم!! اما نه علم آکادمیک... نه اینکه من فوق لیسانس سلولی مولکولی رو گرفتم، دکتراش رو هم بگیرم و نهایتا تدریس کنم تو دانشگاه. علم واقعی... ینی حداقل ادبیات برتر جهان رو خونده باشی. جزیره ی گنج، تام سایر، غرور و تعصب، دور دنیا در 80 روز... ینی انگلیسی روون صحبت کنی و کنارش حداقل فرانسه یا اسپانیولی بدونی... ینی تاریخ جهان رو که نه، تاریخ کشورت رو بدونی... چهارتا کتاب خونده باشی برای تربیت بچه ها یا برخورد با اطرافیان ( نه کتابای بیایید خروس نباشیم و چمیدونم ازینا) . سفر بری. ببینی، فکر کنی.
    پ.ن.1. اینا ثروت میخواد. درسته. اما پولی که باهاش زندگی کنی نه اینکه پدر خودتو در بیاری. اینجا کاری ندارن چی میوشی. حتی دست دوم اگه باشه. حتی اگه برات بزرگ باشه یا کوچیک. وقتی نیاز داشته باشی خرید کنی نه صرفا چون عید یا اول مهر یا عروسی نزدیکه.
    پ.ن.2. تو مترو، ایستگاه و اتوبوسا، حتی پیرمرد 70 ساله کتاب دستشه. یک کتاب 400-500 صفحه ای گرفته و داره با دقت میخونه. و وقتی مردم به این سطح از آگاهی برسن راحت قبول میکنن که وقتی مترو میاد، جلوی در واینستین و بذارین ملت پیاده شن بعد شما سوار شین، وقتی یک خانوم با بچه ش پشت سر شما داره سوار میشه، صندلی خالی رو بذارین برای اون، خط عابر پیاده علامت افزایش سرعت نیست... 
     پ.ن.3. چک تاریخ جالبی داره. اینا هم مثل ما درگیر انقلاب بودن. اینا هم مثل ما یک دوره ی خیلی بدبختی ناشی از جنگ و تغییر رو داشتن. اما برای من سواله که چطور تونستن اینقدر سریع سر پا شن دوباره در حالیکه ما نتونستیم؟! و جوابش فقط تو همون فرهنگه. که مدرک گرایی طوری داره مارو میبلعه که کاری نداریم دکتر مملکت وقتی اون روش بالا میاد از صد تا بی سواد بدتر عمل میکنه. که مدرک هیچوقت دیگه نشون دهنده ی علم نیست...
      پ.ن.4. رفته بودیم بانک. اینطوری نبود که از پشت یک دیوار و شیشه با کارمند صحبت کنیم. یک میز گرد بود یا دو تا صندلی راحتی. کارمند بلند شد. دست داد. صندلی رو برای من که خانوم بودم کشید عقب. نشستیم و بعد نشست. کارمون رو انجام داد. خودش بلند شد و رفت پرینت و کپی های لازم رو گرفت. انجام داد کارمون رو. بلند شد. خدافظی کرد. دست داد. و رفتیم. :) اصلن هم حس نکرد داره به ما لطف میکنه که وقت گذاشته برامون.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۴ ، ۲۰:۳۱
خانوم سین