~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...
چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

آلبر کامو _ سقوط
------
قلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
مطالب پیشین

۱۵ مطلب با موضوع «اینگونه نباشیم!» ثبت شده است

94- فکت

يكشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۶، ۰۳:۳۷ ق.ظ

باید این فکت در ذهن همه ثبت بشه که من، شما یا هر انسان دیگه ای فقط در قبال افرادی که آگاهانه و با اختیار و انتخاب وارد زندگیشون شدیم، یا وارد زندگیمون کردیم مسئولیت صد در صد داریم. در قبال اوناست که «وظیفه» داریم کاری رو که حالشون یا اوضاعشون رو بهتر می کنه انجام بدیم. 
این افراد در درجه اول همسر و فرزند ه. (و گاهی دوستان رو هم شامل میشه)
ما در قبال این افراد مسئولیت صد در صدی داریم. چون ما انتخاب کردیم و تصمیم گرفتیم این افراد در زندگی ما باشند. پس موظفیم که مسئولیت های ناشی از این انتخاب رو بدون حتی شک و «چرا» قبول کنیم. 

اما خواهر، برادر، عمه و عمو و خاله و دایی (و حتی شاید گنده تر از دهنم حرف میزنم! پدر و مادر) کسانی هستند که ما هیچ انتخاب و اختیاری نداشتیم برای داشتن اونا. 

پس اگه کاری برامون می کنن، اگه کاری براشون می کنیم «لطف» محسوب میشه و نه وظیفه. 


پ.ن.1. هر بار از سعید تشکر می کنم که کار و برنامه روتین زندگیش رو تغییر می ده تا به یه سری از کارای اداری ما در پایتخت برسه، جواب میده «وظبفه مه! خواهرمی ها» و من میگم «گناه نکردی که برادر من شدی! وظیفه ای نداری. همه ش لطفته.»

پ.ن.2. من خودم الان یک مامانم. شاید برای همین به خودم اجازه دادم این نسخه رو برای مادر و پدرها بپیچم. اگه حتی یه ذره فکر کرده باشیم که سوفیا رو به این دنیا بیاریم تا بعدها وظایفی در قبال ما وبال گردنش باشه بهش ظلم کردیم. این خودخواهی محضه!

پ.ن.3. خلاصه که هرکاری برای مردم می کنین از مهربونی شماست نه وظیفه تون. گاهی «اجبار وظیفه بودن» توقع رو همراهش میاره. توقعی که نابجاست و مستحقش نیستین.

پ.ن. بی ربط: آهنگ تو بی من (شادمهر - آلبوم تصویر) ... با صدای خیلی بلند. با هندزفری مثلا. و تصور اینکه مثلا تو مخاطب آهنگی... و یکی جلوت صادقانه داره فریاد میزنه: نمیذارم دور بمونی...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۶ ، ۰۳:۳۷
خانوم سین

92- BEING A MOM ( از دیدگاه مقایسه ای!)

چهارشنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۶، ۰۳:۳۶ ب.ظ

مامان و بابای من یک دفتر خاطرات قدیمی دارن. که از اول عقدشون تا 10 سال بعد اون خاطراتشون رو اونجا می نوشتن. من وقتی بچه تر بودم یه سری هایلایت های مهم مثل خاطره ی روزی که به دنیا اومدم یا تو فامیل کسی به دنیا اومد یا ازدواج کرد رو بارها و بارها خوندم. اما خب دیگه زیاد به بقیه ش کاری نداشتم... 

چند روز پیش مامان دفتر رو از کمد کشید بیرون و داد به من بخونم. خاطرات روزهایی که من تازه به دنیا اومده بودم و مامان نوشته بود... و هر صفحه ش رو که میخوندم اعضابم بیشتر بهم میریخت. 

من 2 سال بعد یک سیل به دنیا اومدم. سیلی که مامانم کلی از اعضای خانواده ش (مامانش، خاله ش، 2 تا دختر خاله ش، زن داداش و بچه ی داداشش، شوهر خواهر و دختر خواهرش) رو اونجا همزمان از دست داد. شرایط سختی بود. مامان تازه عقد کرده بود و یهو با بحران مواجه شد. مادرش نبود. خواهرش بیوه شد، برادرش هم. و 3 تا خواهر و برادر دبیرستانی که باید حمایتشون می کرد. 

من دو سال بعد این حادثه به دنیا اومدم. 

و خاطرات مامانم تو روزهایی که من بودم سرشار از ناامیدی بود. 

نوشته بود که چقد حالش بده.

نوشته بود که « فکر میکردم اومدن سیمین بتونه حالم رو بهتر کنه اما هیچی تغییر نکرد»

نوشته بود که هیچی خوب پیش نمیره و چقد تحمل اوضاع و فشاری که بهش هست سخته. 

و من نتونستم بیشتر از 3 صفحه ازون خاطرات رو بخونم. که با اینکه تقصیر من نبود اما احساس گناه کردم که چرا نتونستم چیزی رو براش تغییر بدم؟

و چرا باید مامان اون دفتر مزخرف رو بده به من تا بخونم؟ من که جز همون 4 تا خاطرات به دنیا اومدن و ازدواج و ماشین جدید گرفتن چیز دیگه ای ازش براش مهم نبود...


پ.ن.1.  شما باید دوست بچه تون باشین. تا هر اتفاقی میفته براتون بگه و کمکشون کنین. اما هیچ وقت هیچ وقت بچه تون دوست شما نیست. حق ندارین از خاطرات تلخ گذشته، از سختی هایی که کشیدین، از تنبیه هایی که شدین، از لباس های دست دوم و کتاب های دست دوم و حسرت هایی که داشتین براش بگین... شما پدر و مادر بچه تون هستین و وظیفه تون اینه که در هر لحظه بهش احساس امنیت روانی بدین. هر لحظه. حتی وقتی 27 سالش شد و خودش یک سوفیا داشت.

پ.ن.2. دفترخاطرات خودم رو چک کردم. تا مطمئن شم که چیزی توش ننوشته باشم که یک روز سوفیا احساس کنه از همون اول دختر خوبی برای مامانش نبوده. نتونسته آرومش کنه.

پ.ن.3. مگه میشه چشمای تیله ای و براق و پر از عشق یک بچه رو دید و آروم نشد؟ گاهی فک میکنم چطوری به چشمای سوفیا نگاه میکنم و از شوق نمیمیرم؟! مثل وقتایی که دارم تلویزیون نگاه می کنم یا کتاب میخونم و سوفیا تو بغلم شاید نیم ساعت خیره نگام میکنه و من یهو متوجهش میشم...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۶ ، ۱۵:۳۶
خانوم سین

88- غیرانتفاعی

يكشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۶، ۰۳:۲۸ ب.ظ


کار برای یک سال در یک محیط دولتی مثل ارگان خیلی سخت بود... میزان تنبلی و از زیر کار در رفتن بسیار بالا و توقع دریافت خدمات در مقابل انجام دادن حداقل کار در این مراکز آزاردهنده بود. اینکه حقوق دولتی درسته که زیاد نیست اما باز هم قابل توجهه به جیب کارمندایی میره که شاید از 7 ساعت حضور رسمی روزانه در اداره یک یا دو ساعت مفید واقع میشن.

برای همین وقتی از محیط دولتی ارگان رفتم به محیط فرهنگی دبستان خوشحال بودم. 
محیط فرهنگی مسلما جو فرهنگی ای خواهد داشت. امسال سال دوم ه. میزان «زیرآب زنی»، «تملق» و «اغراق» به حد چشمگیری بالاست. 
همه از میزان فشار بالای کاری می نالند... اما وقتی لیست «کارهایی که باید انجام بشه» رو نگاه میکنی یه فهرست از کارهایی با اولویت بسیار بسیار پایین و یا تکرار ده باره ی یک کار رو میبینی که انجام دادنش برای یک بار کفایت میکرده. 

و متاسفانه صاحبکاران مراکز خصوصی فرهنگی بازنشستگان هستن. با کمال احترام به تجربه ای که دارند، میزان درکشون از کار مفید بسیار پایینه. بازنشستگان با توجه به سن و سال و فرهنگ اجتماعی سالیان پیش، قردی رو فعال می بیننن که مدام در حال یک فعالیته. اما اینکه اون فعالیت چیه و چقدر مفید و چقدر لازمه براشون اهمیتی نداره. 

و باز هم بدتر ازون اینه که هیچ اطلاعاتی از کامپیوتر ندارند. یعنی اگه من یک ساعت پشت سیستم در یک فایل ورد فقط تایپ کنم و تایپ کنم و در سایت ها بچرخم، از نظر اونها یک فرد فعال و آگاه به امور رایانه ای محسوب میشم که حتی یک لحظه هم بیکار نیست. درحالیکه مثلا من به جای اینکه یک متن رو یک بار بنویسم و 30 نسخه از روش پرینت بگیرم به جاش یک متن تکراری رو 30 بار تایپ میکنم و یک بار پرینت. حتی کپی -پیست هم نمیکنم! تایپ میکنم!!!

این معیار باعث میشه کسی که خودش رو فعال نشون بده (حالا با یک لیست از کارهای بیهوده و تکراری و کاغذ بازی) مزایای بیشتری میگیره تا کسی که یک کار مفید رو کامل انجام میده. 

و این باعث افزایش «اغراق» و «تعریف از خود» در محیط های فرهنگی شده. 

و این اصلا کار تمیزی نیس... از کسانی که «معلم» هستن یا در محیطی کار میکنن که ادعای «تربیت» نسل بعد رو داره حداقل این انتظار نمیره.

جو فرهنگی اونقدرا هم که تصور میشد فرهنگی نبود...


پی نوشت ها : 

1+ عده ای از انسان ها به قول خودشون تو جامعه و محیطی بودن که بهداشت روانی پایینی داشته و برای مقابله با این بهداشت روانی پایین مجبور شدن رفتارشون رو تغییر بدن. اما از نظر من هیچ دلیلی، هیچ دلیلی، هیچ دلیلی نمیتونه «پایین آوردن سطح ارزش» رو توجیه کنه. نمیتونیم بگیم تو مکانی که همه دروغ میگن پس من هم باید دروغ بگم. نمیتونیم بگیم اگه کلاه کسیو برنداری یکی دیگه کلاهتو برمیداره. 

2+ انگار مدرسه دو گروهه. یک گروه دانش آموزان ابتدایی 7 تا 12 ساله. و گروه بعدی کادری که انگار همون دانش آموزان ابتدایی هستن اما 25 تا 50 ساله. دفتر هم رو خط می زنن، برای خودشون برچسب رنگی میخرن و قایم می کنن مبادا دوستشون ببینه و دلش بخواد و سعی می کنن خودشون رو پیش بزرگترشون عزیز کنن. اگه فردا امتحان دارن به دوستشون نمیگن تا نمره ی خوب واسه اونا باشه. و خیلی تشابهات دیگه. 

3+ گاهی فکر میکنم که بهتره خونه بمونم. من باشم و سوفیا. ادا کردن دِین به جامعه و ارضای روحیه اجتماعی به دیدن این همه «سطح پایین» بودن ها نمی ارزه. شاید سهم من برای کل دنیا همین باشه که بتونم سوفیا رو «سالم» بزرگ کنم...

4+ شاید اگه تمام این مشکلات رو تو یک اتوبوس میدیدم یا بین مردمی که زندگی خودشون رو دارن اینقد سخت نبود. اما دیدن این صفات تو مراکزی که برای آینده نسل بعد و شهر و کشور مفیدن خیلی دردناکه. خیلی دردناک...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۶ ، ۱۵:۲۸
خانوم سین

77- در حاشیه انتخابات و گروه های فامیلی

دوشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۲:۱۰ ق.ظ
پ.ن.1. گفت من به دنبال آرامشم. کاری به سیاست ندارم اصلا. 
گفتم اگه تو آدمی هستی که آرامش رو از جهان جدا کردی و جهان رو از مشکلاتش و مشکلاتش رو از انسان های قدرت طلبش و انسان های قدرت طلب رو از سیاست، پس کسی هستی که من به افتخارش کلاهم رو از سرم بر میدارم و ایستاده برات دست می زنم. 

پ.ن.2. گفت بحث سیاسی نکن تا کدورتی پیش نیاد. گفتم کدورت همیشه هست. چیزی که ماهارو کنار هم نگه داشته چیزی مهم تر و باارزش تر ازین کدورت هاست. (و شاید با خودش فکر کرد عشق و علاقه ست... در حالیکه تنها دلیلش خانواده ست! که هر آدمی باید برای خودش یک خانواده داشته باشه. و کاش روزی اونقد شجاع باشیم که هرچیزی که به ما نمی خوره رو بریزیم دور. حتی اگه فامیل نزدیک آدم باشه. مگه دنیا چند روزه که با کسانی وقت بگذرونی که کوچکترین درکی از تو ندارند؟!)

پ.ن.3. زندگی در نباتی ترین شکل ممکن برای خیلی از انسان ها داره میره جلو. نیاز به خوردن، سقفی برای زندگی داشتن و تولیدمثل کردن! نهایت زندگی خیلی از آدمهایی که اطرافمونن همین 3 تاست! تمام برنامه ریزی هاشون. تمام مسافرت ها و ساعت های کاری و پس انداز ها و حرص و جوش زدن ها. برای غذای بهتر، مسکن بهتر و بچه های بیشتر!

پ.ن.4. تو گتسبی بزرگ بود فکر می کنم، یک آرزو کرد شخصیت اول زن داستان. کاملش یادم نیس اما یه همچین چیزایی گفت :« وقتی دیدم بچه م دختره دعا کردم که خوشگل باشه. خوشگل اما خنگ. چون فهمیدن خیلی سخته.» منم دعا می کنم که این کودک درون اگه قراره بفهمه، خداوند صبر بهش بده و جرئت تغییر! حالا یا تغییر خودش یا تغییر افراد اطرافش. و اگه قراره زجر بکشه کاش هیچوقت هیچی نفهمه!
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۰:۱۰
خانوم سین

74- اندر احوالات مردم

سه شنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۵، ۰۷:۵۴ ب.ظ

فکر می کنین که اگه برین، اگه خونتون رو عوض کنین، اگه مستقل بشین آیا تغییری می کنه؟

هیچوقت.

دماغ دراز مردم همیشه تا ناف زندگی شما داخل میشه.

باید همیشه توضیح بدی.

چرا شادی رو دو بار دعوت می کنی اما خاله ی باباتو نه (که هیچوقت دلم نمیخواد باهاش در ارتباط باشم و حداقل این حق رو دارم آدمایی که تو زندگیم هستن رو تا یه جایی انتخاب کنم)

دیشب کی خونه تون بود؟

فردا کی میاد خونتون؟

چرا تو دکوری خونه ت پارچ و لیوان گذاشتی؟

روزایی که شوهرت نیس چرا خونه خودت تنها نمیمونی؟ 

روزایی که شوهرت نیست چرا نمیری خونه ی مامانت؟

نهار بلدی درست کنی؟

نهار چیا درست می کنی؟

چرا رنگ مبلات روشنه؟ تیره می گرفتی بهتر نبود؟

چرا قسمت نشیمن رو لوستر نزدین؟

چه اهمیتی داره براتون؟ چرا باید براتون اصلا حتی ذره ای زندگی بقیه مهم باشه؟ برای من مهم نیس شما چی میخورین، کیا رو مهمون می کنین، چندبار در ماه دور هم جمع میشین، بچه ی چندمتون رو چندماهه حامله این، چند هزارتومن پول اون روسری ابریشم لعنتی رو دادی... 

شما هم کاری نداشته باشین با من.

که تا ساعت 2 با بچه های 10 ساله سر و کله بزنیم و از 2 تا شب با بچه های 50 ساله.

که 10 ساله ها با یک تشر آروم می شن اما 50 ساله ها بعد از اعتراضت تازه شروع می کنن به آه و نفرین و شکایت از نسل امروز و اینکه دیگه احترامی قائل نیستن برای بزرگتر. 

خونه عوض کردن کافی نیست. مستقل شدن شرط نیست. 

مهم نیست کجایین و چی کار می کنین... دماغ مردم همیشه شما را پیدا می کند. 


پ.ن.1. از همین الان سایز دماغ خود را تنظیم کنیم. تا بعدها باعث سردرد  و نگرانی و ناراحتی هیچکس نباشیم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۵۴
خانوم سین

69 مثل سال تولدم

چهارشنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۱۱ ب.ظ

جنگ اعصاب و جروبحث های روزانه ادامه داره. سر چیدن وسائل که من میخوام هرچیزی سر جای خودش باشه و «همه» میخوان همه چیز توی چشم باشه. به  هر حال من یک هیچ شکست خوردم. 
میز نهارخوری ای که لازم نداشتم رو خریدیم. 
سرویس قرمز خال خالی مثل سیندرلا رفت پشت آشپزخونه. سرویس چینی مهمونی مثل خواهرای حرص درآر ناتنی سیندرلا اومدن و جلوی چشم چیده شدن. 
هرروز که میگذره و به روز موعود نزدیک میشیم بحث ها بیشتره... حساسیت ها بیشتره ... و همیشه من یک هیچ عقبم! چون یک طرف ماجرا منم و این خونه و یک عمر که هرطور دوست دارم بچینم (امیدوارم البته!!!) و یک طرف ماجرا مامان ها هستن و یک عمر انتظار و هزار امید و آرزو برای همین یک شب که هرچی میخوان بچینن و دعوت کنن...


پ.ن.1. میدونم که احتمالا در سال های آتی سر سیسمونی چیدن، اسم انتخاب کردن، جشن دهمی گرفتن، سالگرد ازدواج گرفتن، افطاری دادن و مهمون برای عید دعوت کردن و خونه عوض کردن و ثبت نام مدرسه بچه و نحوه ی تغذیه و پوشوندن لباس و تمام اینا هم بازم ما یک هیچ عقبیم. چون یه طرف ماجرا مامان هایی هستن که هزارتا امید و آرزو دارن واسه بچه ها و نوه ها و نبیره ها و نتیجه هاشون. 


پ.ن.2. بعد از فوت آیت الله رفسنجانی انگار یکی با شیشه پاک کن این شیشه رو تمیز کرد. انگار بعد این اتفاق تازه به معنای واقعی حس کردم که مرگ برای همه هست. و هیچ فراری ازش نیست. آخه بعضی انسان ها هستن که آدم فک نمیکنه بتونن بمیرن. ینی اصن صدق کردن قوانین طبیعت برای یه سری از آدما خیلی عجیب و غریبه. خیلی. 


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۵ ، ۲۳:۱۱
خانوم سین

68- آغاز تعامل با زنان فامیل

پنجشنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۵، ۰۹:۴۶ ب.ظ

بلاخره بعد سال ها داریم وسایل رو می بریم خونه. 

و می چینیم...

تصور من از خونه ای که قراره داشته باشم یک مبل راحتی جلوی یک پنجره ی بزرگ آفتاب گیر با پرده های حریر بود با کلی گل و گلدون اطرافش و یک میز پر از بیسکوئیت و شکلات و نسکافه و یک کتاب خونه کنار دیوار و یک چراغ فانتزی و خوشگل...

چیزی که بهش تبدیل شد یک خونه با کفپوش های چوبی، کنسول و بوفه های بزرگ، کریستال ها و میوه خوری های چینی و کابینت هایی پر از ظرفهایی که استفاده ازش بیش تر استرس آوره... که نکنه بشکنه...


پ.ن.1. می خواستم روی میز نهارخوری رو ظرف های قرمز و خالدارم رو بذارم که دو نفره خریدم مخصوص خودم و مهدی. «تمام زنان فامیل» مخالفت کردن. باید سرویس چینی توی دید باشه نه این ظرفای مسخره. 


پ.ن.2. می خواستم مبل های راحتیم رو گرد بچینم جلوی تلویزیون تا شب ها راحت با مهدی بشینیم و فیلم ببینیم. «تمام زنان فامیل» مخالفن چون حیفه فضای خونه با گرد چیدن مبلا گرفته بشه. 


پ.ن.3. می خواستم یک میز نهارخوری دو نفره بذاریم تو آشپزخونه. واسه صبحونه هایی که قراره با هم بخوریم... «تمام زنان فامیل» مخالفن. این خونه یک میز نهارخوری سلطنتی می خواد حداقل 8 نفره. نمیشه 4 تا مهمون بیان جلوشون سفره پهن کنین رو زمین بشینن. 



منتظرم این «شو آف» های زنان فامیل تموم بشه. این ویترینی چیدن وسیله ها، روی همه چی گل و روبان بستن ها، همه زیر و بم زندگی آدم رو جلوی چشم دیدن ها، شمردن تعداد متکا و بالشت ها...
 بیان ببینن که من غذاساز فیلیپس با کلیه ی امکانات دارم. چرخ گوشت هم خریدم. سرویس چینی و کریستال و آرکوپال و هزار مدل دیگه هم چیدم. قاشق چنگال سرویسم با دمِ دستی ها متفاوته.
 و بعد همّه چیز رو جمع کنم و بذارم تو کابینت ها. مبل هامو گرد بچینم، گلدونامو بیارم تو سالن، سرویس قرمز خالدار ظرف و ظروفم رو بذارم روی میز صبحونه خوری دو نفره ی مایه ی آبروریزی مون، اون مخمل های سنگین روی پرده ی خونه رو هم جمع کنم تا نور خورشید رد بشه... 
و بعد اندکی زندگی کنیم...


۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۵ ، ۲۱:۴۶
خانوم سین

62-

سه شنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۵، ۱۲:۰۴ ق.ظ


پ.ن.1. چندساله که هر بار عاشورا و تاسوعا که میشه، میرم مراسم. از شدت فشار عصبی میام بیرون. میگم امسال آخرین ساله. و سال بعد دوباره همون مکان، همون هیئت، همون جمع و هیچی که بهتر نشده. 

پ.ن.2. وسط مراسم و تو شور و هیاهوی آقایون واسه همخوانی و سینه زدن، یهو 15 تا دختر بلند شدن. دایره تشکیل دادن و اونا هم شروع کردن به سینه زدن. به همون مدل تیپیکال آقایون. خم شی به جلو، بعد برگردی عقب، بعد دستاتو ببری بالا و بکوبی توی سینه ت. 
با خودم فکر می کردم الان این یک پاسخ به "چرا مردا بتونن ما نتونیم" به سبک مذهبی هست. و خودش یک جنبش فیمینیستی از جانب دخترای اعضای همیشگی اون هیئت تلقی میشه. 

پ.ن.3. این دخترای اعضای همیشگی هیئت هیچ وقت به من انرژی مثبت ندادن. شاید برای اینکه پدر من چندین سال پیش خودش یک عضو همیشگی بود. و دخترای دوستانش همیشه با چادر و بدون آرایش و ساق دست جوراب کلفت و کفش مشکی و ابروهای پر میومدن هیئت. ولی دختر خودش هیچوقت... با این که هیچوقت حاضر نشدم مثل اونا باشم یا مثل اونا مطلق فکر کنم اما احساس میکنم یک قسمتی از وجود پدرم از حضور من تو اون جمع خجالت می کشید.


پ.ن.4. هر مشکلی که بوده و هست و ادامه داره، این ایرادات به فرهنگ و تفکر مردم ما وارده. نه به اعتقاد عاشورایی.


پ.ن.5. چقد بین اعتقادات آدم های مذهبی تفاوت هست. چقد اعتقادات متنوعی میشه به یک مذهب و حتی به یک شخص داشت... چقد عاشورا و امام حسین برای هر آدمی متفاوت تعریف شده. چقدر برداشت ها متفاوته، عبرت ها و حتی درخواست ها. 


پ.ن.6. کاش هیچ مراسم مذهبی ای سیاسی نشه... هیچ مراسمی.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۰ مهر ۹۵ ، ۰۰:۰۴
خانوم سین

56- چه ازدحام غریبی است ، تن به تن ، تنها!

يكشنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۲۸ ب.ظ



درون آینه ی روبرو چه می بینی؟

تو ترجمان جهانی بگو چه می بینی؟

تویی برابر تو -چشم در برابر چشم-

در آن دو چشم پر از گفت و گو چه می بینی؟

تو هم شراب خودی هم شراب خواره ی خود

سوای خون دلت در سبو چه می بینی؟

به چشم واسطه در خویشتن که گم شده ای

میان همهمه و های و هو چه می بینی؟

به دار سوخته ، این نیم سوز عشق و امید

که سوخت در شرر آرزو ، چه می بینی؟

در آن گلوله ی آتش گرفته ای که دل است

و باد می بَرَدَش سو به سو چه می بینی



پ.ن.0. تایتل از مهدی شهابی، شعر از حسین منزوی

پ.ن.1. کار به عنوان شاغل افتخاری در ارگان دولتی به شکل غیررسمی به پایان رسید. 

البته قراره هنوز هفته ای یک روز برم چون کارمندان عزیز بخشمون هنوز تو این یک سال و نیم مسلط نشدن به کار (چون کارها توسط دو تا شاغل افتخاری که خیلی خوشحالن روزهاشون پر میشه، انجام میشد.)

ارگان سکوی پرش خوبی بود اگر امیدی برای موندن در اونجا بود. اما موندن در ارگان نیازمند رکامندیشن های بسیار قوی ای هست که خب فک نکنم من اونقد شاملش بشم. 

پ.ن.2. کارمندایی که تو ارگان هستن خیلی خوبن. خیلی صمیمی. خیلی مهربون و دوست داشتنی. جو خیلی خیلی خوبی داشت. اما مثل تمام سازمان های دولتی دچار "بیکاری" و "تنبلی" و "بی مهارتی" محض هستن. عده ای هستن که تلاش میکنن برای رفع نقص هاشون. و این خیلی عالی بود. و عده ای هستن که...

پ.ن.3. ساعت 10 صبح کیفش رو برمیداشت و میگفت من رفتم. و می رفت که برگرده ولی تا آخر وقت اداره خبری ازش نبود. اوایل فک میکردم مرخصی میگیره. اما بعد دیدم این حجم از مرخصی زیاد به نفعش نیست. بعد فهمیدم که برمیگرده به ارگان اما نمیاد تو اتاق محل کارش. میره اتاق خانم همکارش و اونجا خوراکی و بگو و بخند با همکارا تا ساعت 2 بشه و انگشت بزنن که امروز سر کار حاضر بودن و برن خونه. 

پ.ن.4. باور کردم که به شکل معجزه آوری تمام کارها خودش داره پیش میره. درسته در بهینه ترین شکل نیست اما واقعا داره پیش میره. با تمام تنبلی ها و پیچوندن ها. ولی به شکل عجیبی کارها پیش میره اما بدون شیب صعودی.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۲۸
خانوم سین

55-

يكشنبه, ۷ شهریور ۱۳۹۵، ۱۰:۵۰ ب.ظ


نمونه 1- زن: «... آره بچه آخریمون ناخواسته بود. کلی دارو و اینا خوردم تا سقطش کنم اما نشد. بعدش نذر کردم تا سالم باشه. الانم ماشالا 20 سالشه.» و اون بچه اینو شنید. 

نمونه 2- زن: «تفاوت سنی بین بچه هامون خیلی کم بود. اونقد سر اینا اذیت شدم که الان حالم از هرچی بچه ست بهم میخوره.» و بچه اینو شنید. 

نمونه 3- مرد اول به مرد دوم :«بچه دردسر مسلمه. از وقتی به دنیا میاد و حتی تا بعد ازدواجش چیزی جز درسر نداره.» تایید مرد دوم. و 4 تا بچه این دوتا مرد این حرفو شنیدن. 

نمونه 4- مرد :« همین امسال فقط اینقد میلیون تومن خرج مدرسه ش شده» و بچه اینو شنید. 

نمونه 5- زن (در حال گریه بعد از دعوای شدید با مرد) :« اگه به خاطر بچه ها نبود یک لحظه هم تحمل نمیکردم.» و بچه ها اینو شنیدن.

و هزاران نمونه دیگه که همه دیدیم. همه شنیدیم... 

نمونه 6- مرد:«حاضرم تمام زندگیم رو بدم و دوباره برگردم به دوران کودکیم...» و بجه هایی که فکر میکردن تمام زندگی پدرشون هستن اینو شنیدن.


پ.ن.1. بیاین هیچوقت هیچوقت بچه دار نشیم. مگه اینکه توجیه بشیم که زحمت کشیدن ، خرج کردن، شب بیدار موندن، غصه خوردن، نگران بودن و تمام اینا همراه با حضور بچه هست. بچه خودش انتخاب نمیکنه بیاد تو زندگی ما. ما انتخاب میکنیم که اونو وارد این بازی کنیم. پس هیچوقت هیچوقت هیچوقت حق نداریم به خاطر چیزایی که حاصل انتخاب و عمل ما بوده سرشون منت بذاریم. حداقل اگه روزی یک بار داریم به خاطر بارمالی ای که رو دوشمون گذاشته، به خاطر نگرانی هایی که براش داریم سرش منت میذاریم، هفته ای یک بار بهش یادآوری کنیم که حضورش چقد زندگیمون رو به سمت خوب تغییر داد.


پ.ن.2.پدر و مادرهایی رو میشناسم  روزی نیم ساعت سخنرانی در مورد اهمیت نماز اول وقت برای بچه انجام میدن اما هنوز نمیدونن که بچه شون داره کلاس های مشاوره میره تا اضطراب ناشی از «حس سربار بودن» رو از بین ببره.. که شب ها با قرص خواب میخوابن... که ارزو میکنن کاش نبودن تا زندگی پدر و مادرشون آسونتر بود... یا کاش نبودن تا مادرش میتونست خودشو ازین زندگی جدا کنه و بره دنبال تفریحانی که میگه به واسطه اون نداشته. 


پ.ن.3. این که خدا هنوز اجازه افزایش نسل رو به آدم داده، یعنی هنوز به نسل انسان امیدواره. و هر نسل باید از نسل قبل بهتر باشه. بیاین اگه قراره نقشی در نسل انسان آینده داشته باشیم، قبلش با خودمون یه سری قرارا بذاریم. که اونا پاسخگوی انتخاب های ما نیستن. هیچوقت...


پ.ن.4. گاهی فک میکنم که آدم خیلی نمک نشناسی هستم. که همه چیز رو میذارم روی ترازو. که همه چی رو منطقی حساب میکنم. که از دید سوم شخص و از بیرون به روابط خانوادگی نگاه میکنم و اونو نقد میکنم. اما چه اهمیتی داره. ما نسلی هستیم که نباید شبیه قبلی ها باشیم. مطمئنا نسل بعد از ما هم مارو به چالش و نقد خواهد کشید.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۵۰
خانوم سین