~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...
چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

آلبر کامو _ سقوط
------
قلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
مطالب پیشین

۴ مطلب با موضوع «سوفیا» ثبت شده است

93- کپی

پنجشنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۶، ۱۱:۴۵ ق.ظ

بهم پیام داد و گفت : ناراحت نشیا! ولی دخترت خیلی شبیه باباشه.

 (  :| :| :| :|   )

من : چرا ناراحت بشم؟ وقتی باباشو اینقد دوست دارم هرچی کپی ازش داشته باشم خوبه ...


پ.ن.1. تو چشمای سوفیا همون ستاره هایی میدرخشه که وقتی مهدی بهم نگاه میکرد ته چشماش بود.

پ.ن.2. واقعا هستن کسایی که ناراحت بشن ازینکه بچه شون شبیه خودشون نشده؟! 

پ.ن.3. کتاب در حال مطالعه : 1984 (با سرعتی بسیار بسیار پایین!)

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۶ ، ۱۱:۴۵
خانوم سین

92- BEING A MOM ( از دیدگاه مقایسه ای!)

چهارشنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۶، ۰۳:۳۶ ب.ظ

مامان و بابای من یک دفتر خاطرات قدیمی دارن. که از اول عقدشون تا 10 سال بعد اون خاطراتشون رو اونجا می نوشتن. من وقتی بچه تر بودم یه سری هایلایت های مهم مثل خاطره ی روزی که به دنیا اومدم یا تو فامیل کسی به دنیا اومد یا ازدواج کرد رو بارها و بارها خوندم. اما خب دیگه زیاد به بقیه ش کاری نداشتم... 

چند روز پیش مامان دفتر رو از کمد کشید بیرون و داد به من بخونم. خاطرات روزهایی که من تازه به دنیا اومده بودم و مامان نوشته بود... و هر صفحه ش رو که میخوندم اعضابم بیشتر بهم میریخت. 

من 2 سال بعد یک سیل به دنیا اومدم. سیلی که مامانم کلی از اعضای خانواده ش (مامانش، خاله ش، 2 تا دختر خاله ش، زن داداش و بچه ی داداشش، شوهر خواهر و دختر خواهرش) رو اونجا همزمان از دست داد. شرایط سختی بود. مامان تازه عقد کرده بود و یهو با بحران مواجه شد. مادرش نبود. خواهرش بیوه شد، برادرش هم. و 3 تا خواهر و برادر دبیرستانی که باید حمایتشون می کرد. 

من دو سال بعد این حادثه به دنیا اومدم. 

و خاطرات مامانم تو روزهایی که من بودم سرشار از ناامیدی بود. 

نوشته بود که چقد حالش بده.

نوشته بود که « فکر میکردم اومدن سیمین بتونه حالم رو بهتر کنه اما هیچی تغییر نکرد»

نوشته بود که هیچی خوب پیش نمیره و چقد تحمل اوضاع و فشاری که بهش هست سخته. 

و من نتونستم بیشتر از 3 صفحه ازون خاطرات رو بخونم. که با اینکه تقصیر من نبود اما احساس گناه کردم که چرا نتونستم چیزی رو براش تغییر بدم؟

و چرا باید مامان اون دفتر مزخرف رو بده به من تا بخونم؟ من که جز همون 4 تا خاطرات به دنیا اومدن و ازدواج و ماشین جدید گرفتن چیز دیگه ای ازش براش مهم نبود...


پ.ن.1.  شما باید دوست بچه تون باشین. تا هر اتفاقی میفته براتون بگه و کمکشون کنین. اما هیچ وقت هیچ وقت بچه تون دوست شما نیست. حق ندارین از خاطرات تلخ گذشته، از سختی هایی که کشیدین، از تنبیه هایی که شدین، از لباس های دست دوم و کتاب های دست دوم و حسرت هایی که داشتین براش بگین... شما پدر و مادر بچه تون هستین و وظیفه تون اینه که در هر لحظه بهش احساس امنیت روانی بدین. هر لحظه. حتی وقتی 27 سالش شد و خودش یک سوفیا داشت.

پ.ن.2. دفترخاطرات خودم رو چک کردم. تا مطمئن شم که چیزی توش ننوشته باشم که یک روز سوفیا احساس کنه از همون اول دختر خوبی برای مامانش نبوده. نتونسته آرومش کنه.

پ.ن.3. مگه میشه چشمای تیله ای و براق و پر از عشق یک بچه رو دید و آروم نشد؟ گاهی فک میکنم چطوری به چشمای سوفیا نگاه میکنم و از شوق نمیمیرم؟! مثل وقتایی که دارم تلویزیون نگاه می کنم یا کتاب میخونم و سوفیا تو بغلم شاید نیم ساعت خیره نگام میکنه و من یهو متوجهش میشم...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۶ ، ۱۵:۳۶
خانوم سین

91- Being a MOM ( از دیدگاه احساسی)

چهارشنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۶، ۰۵:۲۴ ب.ظ

دو سه روزه (از وقتی فریادهای شبانه موسوم به کولیک سوفیا شروع شد) به یه نتیجه دوست داشتنی رسیدم...

نگین کفر میگم! نگین نمیشه اینطوری قضاوت کرد...

اما همه چی جور در میاد...

مادر شدن یک مدل کوچیک خدا شدنه. یه جورایی ساز و کار خدا بودن رو درک می کنی.

یک موجود رو که تو بهش نیاز نداشتی اما اون به شدت برای تک تک لحظه هاش وابسته به توئه رو آوردی تو این دنیا... تا مادر بشی و این مادر بودن از اول اول اول اول تو وجود تو هست (حتی اگه بچه ای نباشه)...

"عاشقشی و باهاش مهربونی" چه لحظه هایی که بهت میخنده چه لحظه هایی که تو بغلت جیغ میزنه چه لحظه هایی که تمام لباساشو کثیف کرده و  چه لحظه هایی که با بی خوابی هاش اذیتت میکنه... بهش می گی " من دوستت دارم و و هرگز رهات نمیکنم(1)"

وقتی داد و فریاد میکنه و بی تابی می کنه کاری رو میکنی که به نفعشه! نه کاری که حتما همون لحظه آرومش کنه... مثلا واکسن دو روز بچه رو به تب و بی اشتهایی و درد میندازه اما تو میدونی باید اینکار انجام بشه، یا اون 25 قطره دوای تلخ رو به زور میریزی تو دهنش و مجبورش میکنی قورت بده... و در تمام مدتی که داره اذیت میشه تو کنارشی... میبوسی و نوازشش میکنی و بهش یادآوری می کنی که "من باهاتم هر جا باشی...(2)" تا بدونه تنها نیس.

کافیه یک بار فقط یک بار اشاره کنه که نیاز به من یا مهدی داره، تا ما سریع خودمون رو بهش برسونیم... بدون لحظه ای مردد شدن یا تاخیر.

و با هر خنده ش می خندی و با تک تک اشکا و بی تابی هاش تو هم دلت میگیره...



پ.ن.1. شاید پدر شدن هم تمرین یک خدای کوچک بودن باشه... نمیدونم. من مرد نیستم و نمیدونم پدر شدن دقیقا چه احساسی رو برای مردها به وجود میاره...

پ.ن.2. سوفیا شیرین ترین و دوست داشتنی ترین دردسر این روزهاست. 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۶ ، ۱۷:۲۴
خانوم سین

90- being a MOM (از دیدگاه منطقی!!!)

جمعه, ۲۹ دی ۱۳۹۶، ۱۲:۲۵ ب.ظ

تمام این 5 هفته رو میشه به 3 تا بازه تقسیم کرد...

بازه اول : 14 روز اول
سخت سخت سخت سخت سخت... ازون حس های معنوی و فرشته وارانه مادری خبری نیست. همه ش درده، و کاهش ناگهانی تمامی هورمون های بدن و گریه و بدخلقی ، احساس ناتوانی در مقابل موجود کوچولو و ظریفی که جلوت گریه می کنه و نمیدونی باید چطوری باهاش کنار بیای، شب بیداری ها به خاطر شیردهی و روزبیداری ها به خاطر پذیرایی از مهمون، دردهای ناشی از عمل سنگینی که داشتی و همزمان دید و بازدید هزاران هزاران هزاران آدم که انگار نذر دارن تو همون 10 روز پر مشقت بیان و ببینن چطوری داری این چالش رو پشت سر میذاری... هر روز این دو هفته مثل یک ساال میگذره... 


بازه دوم : 14 روز دوم
نیروهای کمکی کم کم میرن خونه خودشون. مسئولیتت بیشتر میده. دردها و کاهش هورمون ها همچنان ادامه داره اما این فسقلی کوچولو رو پذیرفتی تو زندگیت. کم کم باید خودت از پسش بر بیای... پس سعی می کنین همدیگه رو بشناسین. هم اون به تو عادت کنه و هم تو به اون. پس میاریش نزدیک خودت می خوابونیش. شروع می کنی به شعر و لالایی خوندن... و روزی چند ساعت بهش نگاه کردن. 14 روز دوم یکم با خودت و نی نی به صلح می رسی... ولی میبینی تموم زندگیت شده رسیدگی به بچه. وقتی برای حتی یک بافتن راحت موهات، لباس خوب پوشیدن، بیرون رفتن و گشتن تو بازار نداری... این موضوع و تصور اینکه همیشگی باشه یکم ناامید کننده ست ( نگین وظیفه همه مادرها از خودگذشتگیه! اینطوری نیس. یک خانم باید اول خودش شاد باشه تا بتونه یک مادر شاد بمونه! اینکه به خودت نرسی و تمام زندگی و وقتت فدا بشه برای بچه پس دیگه چی باقی می مونه برای افزایش روحیه و انرژی؟ فرسودگی میاره! فرسودگی!)


بازه سوم: 14 روز سوم

دیگه کامل باید مستقل بشی. باید زمان بندی کنی هم به کارای خونه برسی، هم به بچه برسی، هم مهمونی بری، هم به خودت برسی، هم لباسا شسته باشه، هم خونه جارو شده و آماده پذیرایی مهمونای سرزده باشه... کمر درد و شونه درد و خستگی ناشی از فشردگی کار زیاد میشه... ولی خوبیش اینه که بچه بزرگ شده. صداتو میشناسه. براش شعر میخونی میخنده... با هم آهنگ میذارین و میرقصین... و حتی باهاش صحبت میکنی با صداهای عجیب و غریب جوابتو میده... پیوند بین مامان و بچه کم کم محکم میشه. ( تو فیلما دیدین همون اول که بچه رو میدن به مامانش، این احساس بوجود میاد؟! اونا فیلمه!!! باید روی این پیوند کار کنی... پیوندی که هردوتاتون بهش وابسته شین!)



پ.ن.1. سوفیا 21 آذر ماه 1396 به دنیا اومد. اولین بار که دیدمش یک موجود آبی با یک کله ی پر از موی مشکی بود که دستش رو گذاشته بود جلو دهنش و جیغ میزد!

پ.ن.2. از جیغ های روزهای اولش خیلی میترسیدم. دوتامون گریه میکردیم! ولی بعد دیدم حق داره. فک کن یهو وارد دنیای شلوغ و پراز سر و صدا و نور و رنگ و آدم و اشیا بشی که همه شو باید بشناسی و خودت برای غذا و بقا تلاش کنی و نجات پیدا کنی!!! حق داره. من اگه بودم به جای فقط شب ها 24 ساعت جیغ میزدم!!!

پ.ن.3. سوفیا یک فرشته س. ته ته چشماش دیده میشه! وقتی خیلی عمیق نگاه کنی میبینیش! همون فرشته ای که بهمون قول داده بود زمانش که برسه میاد تو زندگی من و مهدی. اومدنش پر از برکت بود و  هست برامون (اصلا این موضوع رو قبول نداشتم تا الان که پیش اومد...) 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۶ ، ۱۲:۲۵
خانوم سین