~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...
چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

آلبر کامو _ سقوط
------
قلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
مطالب پیشین

۱۰ مطلب با موضوع «چنج دِ دیرکشن...» ثبت شده است

92- BEING A MOM ( از دیدگاه مقایسه ای!)

چهارشنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۶، ۰۳:۳۶ ب.ظ

مامان و بابای من یک دفتر خاطرات قدیمی دارن. که از اول عقدشون تا 10 سال بعد اون خاطراتشون رو اونجا می نوشتن. من وقتی بچه تر بودم یه سری هایلایت های مهم مثل خاطره ی روزی که به دنیا اومدم یا تو فامیل کسی به دنیا اومد یا ازدواج کرد رو بارها و بارها خوندم. اما خب دیگه زیاد به بقیه ش کاری نداشتم... 

چند روز پیش مامان دفتر رو از کمد کشید بیرون و داد به من بخونم. خاطرات روزهایی که من تازه به دنیا اومده بودم و مامان نوشته بود... و هر صفحه ش رو که میخوندم اعضابم بیشتر بهم میریخت. 

من 2 سال بعد یک سیل به دنیا اومدم. سیلی که مامانم کلی از اعضای خانواده ش (مامانش، خاله ش، 2 تا دختر خاله ش، زن داداش و بچه ی داداشش، شوهر خواهر و دختر خواهرش) رو اونجا همزمان از دست داد. شرایط سختی بود. مامان تازه عقد کرده بود و یهو با بحران مواجه شد. مادرش نبود. خواهرش بیوه شد، برادرش هم. و 3 تا خواهر و برادر دبیرستانی که باید حمایتشون می کرد. 

من دو سال بعد این حادثه به دنیا اومدم. 

و خاطرات مامانم تو روزهایی که من بودم سرشار از ناامیدی بود. 

نوشته بود که چقد حالش بده.

نوشته بود که « فکر میکردم اومدن سیمین بتونه حالم رو بهتر کنه اما هیچی تغییر نکرد»

نوشته بود که هیچی خوب پیش نمیره و چقد تحمل اوضاع و فشاری که بهش هست سخته. 

و من نتونستم بیشتر از 3 صفحه ازون خاطرات رو بخونم. که با اینکه تقصیر من نبود اما احساس گناه کردم که چرا نتونستم چیزی رو براش تغییر بدم؟

و چرا باید مامان اون دفتر مزخرف رو بده به من تا بخونم؟ من که جز همون 4 تا خاطرات به دنیا اومدن و ازدواج و ماشین جدید گرفتن چیز دیگه ای ازش براش مهم نبود...


پ.ن.1.  شما باید دوست بچه تون باشین. تا هر اتفاقی میفته براتون بگه و کمکشون کنین. اما هیچ وقت هیچ وقت بچه تون دوست شما نیست. حق ندارین از خاطرات تلخ گذشته، از سختی هایی که کشیدین، از تنبیه هایی که شدین، از لباس های دست دوم و کتاب های دست دوم و حسرت هایی که داشتین براش بگین... شما پدر و مادر بچه تون هستین و وظیفه تون اینه که در هر لحظه بهش احساس امنیت روانی بدین. هر لحظه. حتی وقتی 27 سالش شد و خودش یک سوفیا داشت.

پ.ن.2. دفترخاطرات خودم رو چک کردم. تا مطمئن شم که چیزی توش ننوشته باشم که یک روز سوفیا احساس کنه از همون اول دختر خوبی برای مامانش نبوده. نتونسته آرومش کنه.

پ.ن.3. مگه میشه چشمای تیله ای و براق و پر از عشق یک بچه رو دید و آروم نشد؟ گاهی فک میکنم چطوری به چشمای سوفیا نگاه میکنم و از شوق نمیمیرم؟! مثل وقتایی که دارم تلویزیون نگاه می کنم یا کتاب میخونم و سوفیا تو بغلم شاید نیم ساعت خیره نگام میکنه و من یهو متوجهش میشم...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۶ ، ۱۵:۳۶
خانوم سین

87- اندروفین

جمعه, ۲۱ مهر ۱۳۹۶، ۰۷:۲۳ ب.ظ

وقتی که باردار شدم و همه مطلع شدن ازین جریان سیل تبریکات و شادمانی ها بود که روانه شد. و اینکه همه گفتن بهترین دورانه بارداری. بهترین حس ها رو داری. اینکه فکر کنی مادر شدی خیلی حس روحانی و قشنگیه و ازین حرفا. 

راستش روز به روز که گذشت برام عجیب بود.

وقتی فهمیدم سوفیا رو باردارم چند شب اول نمیتونستم بخوابم. خوشحال نبودم. اضطراب داشتم. ازینکه قراره چی پیش بیاد. ازینکه آیا من و مهدی میتونیم والدین خوبی باشیم؟ زندگی دو نفرمون قراره چه بلایی سرش بیاد؟ این یک مسئولیت مادام العمره. ینی هیچوقت و هیچطوری نمیشه ازش شونه خالی کرد. آیا واقعا میتونیم؟ نکنه کم بذاریم؟ نکنه کاری کنیم که تمام زندگیش تحت تاثیر قرار بگیره؟


+  13 هفته اول : مهم ترین هفته ها در تکوین جنین. که اگه قراره باهوش بشه، اگه قراره بیش فعال باشه، اگه قراره اوتیسم باشه، اگه قراره هر اتفاقی که به مغزش مربوطه براش بیفته تو همین 13 هفته س. باید حواست جمع جمع باشه. از هیچ صدای ناگهانی نترسی، از هیچ اتفاقی نگران و مضطرب نشی، قرصهای ویتامین و فولیک اسید رو منظم بخوری. سونوگرافی هفته ی پنجم که چک کنی آیا قلبش شکل گرفته یا باید سقط بشه؟ آیا جایگزینیش در رحم صورت گرفته یا باید سقط بشه؟ داروهای گیاهی نخوری، زعفرون نخوری، ورزش شدید انجام ندی. جسم سنگین بلند نکنی. حالت تهوع های اول صبح یا قبل غروب، ویارهای غذایی و حساسیت شدید بویایی به هر ماده ی معطر خوب و بدی که ممکنه از هر سمت خونه بیاد. و با تمام این همه فشارها باید ریلکس باشی!!!!!


+ 13 هفته دوم : همه اصرار دارن که تو این 13 هفته باید بتونی حرکت جنینت رو حس کنی. تعریفایی که می کنن بال بال زدن پروانه تو شکمته. بماند که حس نمیکنی و مجبوری خیلی وقتا به دروغ بگی آره حس میکنم تا دست از سرت بردارن. و بعد که حرکاتش شروع میشه شبیه بال بال زدن پروانه نیست. اصلا چیز رومانتیکی نیست. بیشتر شبیه ورجه وورجه یک قورباغه ست یا شبیه خزیدن مار تو شکمت. یا انگار یک قلب دیگه تو شکمت داره میزنه. و تو هنوز فرصت نکردی پیوند عاطفی باهاش برقرار کنی. شبیه فیلم هایی که بدن انسان توسط یک موجود بیگانه تسخیر میشه. و باز همه میگن اینجاست که مهر بچه میفته تو دلت... اما اگه نیفتاد نگران نباشین. نمیدونم چه اصراری دارن ملت که نشون بدن تجربه شون از بارداری چقدر معنوی و روحانی بوده. پوستت شروع میکنه به کش اومدن. ترک های پوستی روی بازوها و پاها و شکمت به وجود میاد. ممکنه خوش شانس باشی و صورتت دچار لک های پوستی نشه. افت فشار پیدا میکنی چون حجم خون بدنت خیلی رفته بالا. احساس ضعف داری ولی نمیتونی برای بالا رفتن فشارت نمک بخوری. 


+13 هفته آخر : به شکل تصاعدی شروع میکنی به وزن گرفتن. تپل و تپل و تپل تر. و سنگین تر. نفس کشیدن به شدت سخت میشه چون بچه به ریه ها فشار میاره. شب ها خواب عمیق نداری و مرتبا بیدار میشی. بدنت داره خودش رو برای زایمان آماده میکنه پس دردهای شدید لگن و کمر به سراغت میاد. شبها باید یک متکا زیر سرت باشه، یکی بین زانوهات وگرنه فردا نمیتونی راحت راه بری. حتما باید به پهلو بخوابی. اگه عادت داری به پشت یا روی شکم بخوابی این بخش یکی از سخت ترین کارهاست. گرمای شدید و گرگرفتگی میاد به سراغت. واکسن کزاز و دیفتری باید تزریق کنی که دو سه شبانه روز از شدت تب و بیحالی میندازتت. آزمایش قند خون و خوردن یک محلول فوق شیرین شکری به صورت ناشتا که جزو بدترین تجربه هاست. سردردهای شدید بعد خوردن این محلول و آزمایش خون های پشت سر هم. لگدهای سنگین بچه که گاهی به کلیه هات میزنه درد شدیدی داره. گاهی پاشو میندازه پشت جناغ سینه ت و نمیذاره نفس بکشی.

و اینها فقط بخش بارداریش بود...

و هیچکدومش رمانتیک نیست. تحمل هیچکدومش آسون نیست. و تقصیر اون بچه کوچیک هم نیست البته. انتخاب ما بوده و باید این مرحله رو بگذرونیم اما نمیتونیم بگیم «از اول آفرینش انسان میلیاردها میلیارد زن این مراحل رو گذروندن پس نباید اونقد مسئله خاصی باشه» 


پی نوشت ها :
1+ اوایل فک میکردم همه خانم های اطرافم تحت تاثیر جو و تبلیغات خانم های همیشه ایده آل صداوسیمایی میان میگن بهترین دورانه. بیشترین لذته. حاضریم دوباره امتحانش کنیم. بعد فهمیدم جریان اصن ازین قرارا نیست. 

2+ تو کلاسای آمادگی پیش از زایمان، مربی میگفت که اینجا خانم ها میان. درد شدید دارن برای ساعت های طولانی و زایمان که خیلی خیلی سخته. همه شون میگن دیگه این تموم شه هیچوقت برنمیگردیم زایشگاه. دیگه تموم. دیگه بچه نخواهیم آورد... و بعد همین آدم ها دو سال بعد میان و برای بچه ی بعدی تشکیل پرونده میدن. و علتش هورمون «اندروفین» ه. هورمون اندروفین در بدن دقیقا بعد زایمان ترشح میشه و خاطرات درد رو کامل از ذهن زن ها پاک می کنه. 
یعنی خانم ها فقط میدونن درد کشیدن اما نمیتونن اون درد رو توی مغزشون دوباره شبیه سازی کنن. برای هیچ تجربه ی دردناک یا سخت دیگه ای این اتفاق نمیفته. مثلا شما یک ترن هوایی سوار میشین. تا مدت ها میتونین همون هیجان سرعت و حس سقوط رو تو ذهنتون مجسم کنین. اما اندروفین از زایمان برای خانم ها فقط یک عکس باقی میذاره.

3+ مربی میگفت اگه اندروفین نبود هیچ خانومی بعد تجربه ی زایمان، دوباره خودش رو تو این چرخه قرار نمیداد...

4+ ما خانم ها باید یاد بگیریم که لازم نیست برای اینکه نشون بدیم مادر یا همسر خوبی هستیم، دردها و سختی هامون رو انکار کنیم. درسته یه سری چیزا واقعا ارزش درد کشیدن رو داره اما اون چیز ارزشمند بازم در ازای «هیچ چی» به دست نیومده.

5+ سوفیا و بودنش و انتظار اومدنش خیلی شیرینه. به همون اندازه استرس آور. پدر و مادر شدن کار آسونی نیست. فرزند دار شدن رو با تکثیر شدن اشتباه نگیریم.


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۶ ، ۱۹:۲۳
خانوم سین

79- وقتی شبیه یک جوجه خروس بود...

پنجشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۰۰ ق.ظ

اینکه مادرها گُم می شوند در کودکانشان... که خودشان را فراموش می کنند، نه امری غریزی ست و نه انتخابی... 

فقط تلقین است. تلقینی که از دیگران آنقدر به مغزت کوبیده می شود که کم کم باور می کنی باید اینگونه رفتار کنی... 

از همین اوایل شروع می شود. 

محبت هایی که برای تو نیست. برای کودک درونت است. 

پیشنهاد هایی که برای تو نیست. برای کودک درونت است. 

کارهایی باید بکنی که شاید دوست نداری اما برای کودک درون لازم است. 

چیزهایی باید بخوری که شاید دوست نداری اما برای کودک درون لازم است. 

در اولین برخورد، بغلت می کنند، لبخند می زنند و حال «نی نی» را می پرسند.

- نی نی چطوره؟ اذیت نمی کنه؟

- حتی اگه سیب دوست نداری به زور بخور. بچه رو قشنگ می کنه. 

- مسافرت نری! ممکنه به بچه آسیب بزنه.

- گریه نکنی ها! استرس منتقل میشه به بجه.

کسی حال خود آدم را نمی پرسد... نمی پرسد که آیا راحتی؟ شب ها خوب می خوابی؟ 

بعد کم کم باور می کنی که شاید درستش همین است. که تو گُم بشوی... که تمام زندگیت بشود کودک درون. که خوب باشد. که سالم باشد. که زیبا باشد. که خوب درس بخواند. که خوب رفتار کند. 

و بعد فقط خوشحال باشی که بهشت زیر پای توست... بهشتی که اگر با همین روند پیش بروی، تقدیمش می کنی به کودک درون. 

مادرها «خودفراموشی» نمی گیرند. ما آنها را دچار می کنیم!


پ.ن.1. برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...

چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

پ.ن.2. همه چیز سخت تر ازین خواهد شد...
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۰۰
خانوم سین

78- Brussels Sprout

جمعه, ۵ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۰۶ ب.ظ

زندگی این روزها در امر و نهی میگذرد! 

کتاب زیاد خوندم که منتظر یک فرصت مناسبم که بیام و براتون بگم. از «چهل سالگی» ناهید طباطبایی که فوق العاده بود... 

ولی فعلا همچنان زندگی در امر و نهی می گذرد!

گوجه نخور! احتمال لب شکری شدن زیاده. 

کرفس نخور! سیستم عصبی رو مختل می کنه.

ویتامین آ مصرف نکن! حتی کرم دست و صورت ویتامین_آ_دار نزن... خطرناکه. 

از پله پایین و بالا نرو. 

بار سنگین بلند نکن. 

کنجد نخور. 

زردآلو بخور. 

روغن زیتون مصرف کن. 

دور و بر بچه های آبله مرغونی نپر!

ندو.

بشین.

استراحت کن!

و من متضاد این هام. 

پله های مدرسه رو همقدم با بچه ها میرم و میام. کوله پشتیم پر از کتاب و لپ تاپ و خوراکی خوشمزه ست. آب هویج میخورم. گوجه فرنگی هم. و کنجد حتی. و کرم مرطوب کننده. و هرچیزی که میگن نباید باشه. 

چون بر اساس درسی که خوندم و اطلاعاتی که دارم در مقابل اونقدر فاکتورهایی که وجود داره تا یک بچه به دنیا نیاد، به دنیا اومدنش یک معجزه محسوب میشه. و معجزه کار خداست. و سپردیمش به خدا. 

گفتیم یک کوچولوی سالم، با چشمای من و دوست داشتنی بودن مهدی میخوایم و در قبالش قول میدیم که تا همیشه هرکاری از دستمون برمیاد برای «آزاده» بودن و « استقلال فکری» ش تلاش کنیم تا همیشه مختار باشه و همیشه انتخاب کنه و هیچوقت تسلیم نباشه. 

قرارداد رو بستیم و تنها کاری که میکنیم براش هرشب سوره ی «والعصر» میخونیم. تا صبور شه. تا اونقدر صبر کنه تا به چیزی که باید برسه! 

و منتظر میشینیم تا یلدا...


پ.ن.1. متضادترین احساسات عالم... استرس... شادی... آرامش... خشم.... که کاش نبود. که چه خوب که هست. که چقد دوستش داریم. که چقد زندگیمون قراره عوض شه. که اگه نتونیم چی؟ 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۰۶
خانوم سین

60- Man in the mirror

دوشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۵، ۰۹:۰۵ ب.ظ

I'm gonna make a change

For once in my life

It's gonna feel real good

Gonna make a difference

Gonna make it right

I'm starting with the man in the mirror

I'm asking him to change his ways

And no message could have been any clearer

If you want to make the world a better place

...Take a look at yourself, and then make a change



پ.ن.1. تایتل یک آهنگ از مایکل جکسون. متن بالا هم قسمت کلیدی آهنگه.  اگه مثل من یکم با سبک سریع خونی و صدای زیر مایکل جکسون مشکل دارین؛ کاور این آهنگ رو با اجرای Brian J. Crum در فاینال America's got talent حتما "ببینید". 

پ.ن.2. از دو روز پیش که فاینال رو دیدم تا الان چندها بار دیدم این کلیپ رو. شاید اگه یهو ببینین به دلتون نشینه. اما دیدن این مسابقه از قسمت اول مصاحبه، و جنگیدن به تمام معنای شرکت کننده ها. آرژانتینی هایی که حتی انگلیسی بلد نبودن و از یک محیط لجنزار خودشون رو کشیدن بالا، دختر کوچیکی که هیچوقت توسط هیچکس دیده نشده بود (و اتفاقا برنده این مسابقه شد)، مهاجرایی که نه در غربت دلشون شاد بود نه رویی در وطن داشتن، بچه هایی که تو یک کار مهارت داشتن و میخواستن همون یک کار دیده بشه و می شد. و چه حمایت گسترده ای...

پ.ن.3. یکی دوست داشتنی ترین لحظه دیدن اون پیرزنی بود که تو سن 90 و اندی سالگی تو مسابقه شرکت کرده بود و می رقصید. و وقتی امتیاز حضور تو مرحله بعد رو گرفت گفت : امیدوارم تا اون موقع زنده بمونم!

پ.ن.4. در نهایت برایان جاستین کرام... پسری که به خاطر اضافه وزن و تمایلات جنسیش زندگی فوق العاده سختی رو داشت. اما از روز اول قوی شروع کرد تا این آهنگ که تو فاینال خوند. من زیاد طرفدار دگرباش های جنسی نیستم اما برای این "مبارزه" ش در راستای ثابت کردن خودش حاضر بودم ساعت ها ایستاده تشویقش کنم... هیچ چیزی تو دنیا نیست که مانع کسی بشه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۰۵
خانوم سین

58- بوی نارنگی

چهارشنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۵، ۱۰:۵۶ ب.ظ

خیابون که میری پر شده از بچه هایی که یک کیسه نایلونی پر از کتاب و دفتر و مداد دستشونه. کیف نو هم که هنوز اتیکتش ازش آویزونه رو دوششون. و اصرار دارن تمام این همه بار رو هم خودشون حمل کنن :)
تو هم وسوسه میشی از دیدن این همه هیجان.
میری واسه خودت مداد سیاه و قرمز و جامدادی و دفتر میخری... 
حالا بعدا یک استفاده ای براشون پیدا میشه. مهم اینه خودت رو وارد این حلقه پر از شور و شوق استقبال از مهر کنی. 


پ.ن.1. از شاغل افتخاری بودن تو ارگان، وارد یک مدرسه ابتدایی شدم... برای سال اول به خاطر اینکه تجربه تدریس تو این سطح رو ندارم، درسای غیرتخصصی و حاشیه ای (حاشیه ای از نظر عدم ضریب در تیزهوشان) رو بر عهده من گذاشتن. قراره از اول مهر یک «معلم مدرسه» باشم.

پ.ن.2. وقتی بهش فکر می کنم ذهنم پر میشه از اما و اگر. که نکنه فلان حرکتت باعث بشه اون بچه اشتباها آموزش ببینه، یا نکنه فلان حرف باعث بشه که مثل یک دومینو یه سری اتفاقات تو زندگی بچه رقم بزنی که به نفعش نباشه. معلمی سخت ترین کار دنیاست. چون یک بچه ابتدایی مثل یک موم ه که هرچیزی رو میبینه، ضبط میکنه، الگو برداری میکنه. روزی چند بار به کفشی که میخوام بپوشم، کیفی که قراره بردارم، حتی نوع ابروهام و رنگ رژلبی که قراره بزنم فکر میکنم. سلام کردن رو بارها تمرین کردم. دستور دادن در کنار مهربون بودن رو. اما خیلی همه چی سخته.

پ.ن.3. یکی از بزرگترین چالش های پیش رو تدریس "هدیه های آسمان" به بچه های کلاس پنجم و ششم ه. سر این موضوع خیلییی درگیرم. به نظرم خیلی مهم تر از علوم و ریاضی باید باشه. بچه های نسل جدیدی که شاید خیلی چیزا براشون کمرنگه توسط کسایی مثل من آموزش ببینن که شاید هنوز خیلی چیزا براشون سواله. و ذهن بچه ها پر از هزارتوهای عجیبه. که کاش سوالی نپرسن که جوابش برای اونا (و برای ما بیشتر) تبدیل به چالش بزرگتری بشه. 
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۵۶
خانوم سین

46- زنجیر پی زنجیر...

يكشنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۱:۵۹ ب.ظ

هر لحظه که تسلیمم در کارگه تقدیر

آرام تر از آهو بی باک تر از شیرم

هر لحظه که می کوشم در کار کنم تدبیر

رنج از پی رنج آید زنجیر پی زنجیر...



پ.ن.1. طبق ابیات بالا که مولانا میفرماید، واسه هر چیزی دو دوتا چهارتا نکنید. گاهی اوقات باید کلا "در جریان" باشی فقط. 

پ.ن.2. به جای آدمها عاشق کتاب ها بشین. کتاب ها همه شون سر تا ته یک کرباس نیستن. هر موفع هم خسته شدین میتونین عشقتونو عوض کنین بدون عذاب وجدان. کتاب ها هم ناراحت نمیشن. :)

+ به نمایشگاه کتاب امسال تهران نمیرسیم. البته تا تهران رفتن و برگشتن خودش مستلزم هزینه زیادیه و البته با تشکر از انتشاراتی که کتابهاشون رو به صورت جزئی و با سفارش تلفنی ارسال میکنن. البته قدم زدن بین راهروها و اون همه کتاب و غرفه لذتش فوق العاده ست. کتاب خوب داشتید معرفی کنین. البته با ذکر مترجم. 

++ یک مترجم خوب میتونه یک کتاب رو عالی معرفی کنه و طبیعتا برعکس. «گتسبی بزرگ» با ترجمه ای که دارم رو نتونستم حتی تا نصفه ش بخونم. هیچ انگیزه ای ندارم بدونم که «خب بقیه ش میشه؟!»

پ.ن.3. اردی بهشت... :)


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۵۹
خانوم سین

43- سال نو... سال تو

پنجشنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ


میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست

تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز...


پ.ن.1. سال نو مبارک برای همه مون. تو روزایی که پر بود از پیام تبریک های قلمبه سلمبه، در جواب تمام تبریکات سلامتی آرزو کردم و شادی... که تا وقتی تنت سالم نباشه و دلت شاد، نمیتونی از داشتن یا نداشتن ثروت و شغل و ماشین و خونه و سفر لذت ببری. 

پ.ن.2. میگن آرزوهاتون رو بنویسید... چون آرزوها وقتی مکتوب میشن تبدیل میشن به "هدف". پس قابل دسترس میشن... اهدافمون رو لیست کردیم. قرار نیس امسال کوهی جابجا شه، یا قانونی عوض شه، یا گام بزرگی برداشته شه. تغییرات کوچیک هستن اما امیدوارم تأثیرگذار باشه.

پ.ن.3. فال حافظ اول سال هم خیلی خوب همراهی کرد. 

پ.ن.4. اینکه هر روز دوباره ساعت تکرار میشه، اینکه فصل ها تکرار میشن... همیشه آدم رو گول میزنن که انگار داره رو یک مسیر دایره حرکت میکنه. که اگه امروز ساعت 8 صبح روز 2 فروردین فلان کار رو انجام نداد، یک 8 صبح روز 2 فروردین دیگه، 365 روز بعد، در انتظارش هست. کاش یه جورایی میشد "خطی" بودن مسیر رو باور کرد. نه گردش دور یک مسیر دایره ای شکل رو. اینطوری خیلی داستان عوض میشد. 

پ.ن.5. خدا با ما نشسته چای با غنچه گل محمدی مینوشه... تو فنجون های گل گلی، رو یک تراس رو به باغ گیلاس.

پ.ن.6. نمیدونم استیج رو دیدین یا نه، اما قطعه "خواب و خیال" با صدای حامد نیک پی و شعر هوشنگ ابتهاج رو فراموش نکنین. 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۳۰
خانوم سین

28-

دوشنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۳۶ ب.ظ

اولین شاعر جهان

حتما بسیار رنج برده است

آن گاه که تیر و کمانش را کنار گذاشت

و کوشید برای یارانش

آن چه را که هنگام غروب خورشید احساس کرده

توصیف کند

...



پ.ن.1. جبران خلیل جبران 

پ.ن.2. قضاوت کردن برای ما آدم ها راه حل آسون تری محسوب میشه. اینکه بشینیم و به این فکر کنیم :" فلانی دزدی کرد! چقد خوب که من دزد نیستم"، "فلانی خودش رو گم کرد، چقد خوب که من خود-گم-کرده نیستم"، "گلشیفته کشف حجاب کرد!؟ واااای چطور تونست زنیکه فلان فلان فلان بووووق بووووووووق. چقد خوب که من این کار رو انجام ندادم.".. و بعد توی ذهنمون ما بشیم یک سوپرقهرمان. و خیلی به خودمون افتخار کنیم که چقد ما خووبیم. برای همین قضاوت کردن دیگران روزی چند مرتبه، جهت ارتقای روحیه شخصی توصیه می شه. 

پ.ن.3. با قضاوت کردن ما، خودمون رو تبدیل میکنیم به انسان هایی که میتونستیم خیلی کارا انجام بدیم، اما انجام ندادیم. چقد عاااالی!!! اما حقیقت اینه که ماها واقعن اون کسایی هستیم که "انجام ندادیم هرکاری رو که از پسش بر میومدیم..." 

پ.ن.4. اگه توانایی یک ماهی رو بر اساس بالا رفتن از درخت بسنجی؛ اون ماهی یک عمر با فکر اینکه یک موجود بی استعداد و کودن ه زندگی میکنه...

پ.ن.5.  تا به حال با آهنگ "خالق" ستار تمرین خوانندگی کردین؟ توصیه میشه :)


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۴ ، ۲۲:۳۶
خانوم سین

26- به رغم حرف پزشکان مریض مانده دلم...

پنجشنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۴، ۱۲:۲۶ ق.ظ
چه توفیری دارد
           آمدن یا نیامدنت
وقتی من
لحظه به لحظه زنده مانده ام
                                    برای دوست داشتنت... 



پ.ن.1. به این امید که شاید به دیدنم آیی/ به رغم حرف پزشکان مریض مانده دلم (آرش شفاعی)

پ.ن.2. دو روزه میام... این شعرا رو مینویسم... عکس رو میذارم. اما دیگه نمیدونم چی بگم. میگن نیم عمر غم و اندوه و حس های بد نزدیک به 30 ساعته. و نیم عمر حس شادی و اینا 6 ساعت. فک میکنم برای همینه که مردم روزهایی که خوب نیستی رو بیشتر یادشون میمونه تا روزهایی که حالت خیلی خوبه... شاید برای همینه که سخته نوشتن. که چند پستِ که مینویسم حالم خوش نیست... و نمیخوام من بدون حال خوش موندگارتر باشه. مگه رمان مؤدب پوره!؟

پ.ن.3. میگم :"خب که چی؟ اون دنیا داره زندگیش رو میکنه. بدون تجربه های درد و دلتنگی. چرا بیاریمش اینجا؟" مامان میگه :" هر بچه ای که به دنیا میاد ینی خدا هنوز به آدما امیدواره... وگرنه براش سخت نیس که همه چی رو قطع کنه. پس تو کسی نیستی که به جای خدا و کسی که " 
قراره بیاد تصمیم بگیری."

پ.ن.4. عشق قشنگترین و دردناک ترین و بی رحمانه ترین حسیه که میتونی تو این دنیا تجربه ش کنی. ترس داره، هیجان داره، دلتنگی داره، بیشتر از اون چیزی که بهت میده، ازت میگیره... ینی داوطلبانه بهش میدی. و کاملا راضی هستی ازین جریان... احمقانه ست. قشنگترین دردناکترین بی رحمانه ترین احمقانه ترین باارزش ترین ایثار دنیا.

پ.ن.5. توصیه میکنم به فیلم " چیزهایی هست که نمیدانی..." و  "قصه ها" (سکانس دیالوگ پیمان معادی و باران کوثری)

پ.ن.6. تنها راه حل اینه که الان، همین الان، تو لحظه زندگی کنی. و خیلی تمرین سختی ه. اینکه تو هجوم تمام افکار یهو بگی :"هیس! الان میخوای چی کار کنی!؟" -" میخوام راه برم" -"پس فقط راه برو" 
      پ.ن.6.1. در خودم هرچه فرورفتم و ماندم کافی ست/ رو به بیرون زدن از خویش دری میخواهم... (مهدی فرجی)


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۴ ، ۰۰:۲۶
خانوم سین