~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...
چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

آلبر کامو _ سقوط
------
قلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
مطالب پیشین

مامان و بابای من یک دفتر خاطرات قدیمی دارن. که از اول عقدشون تا 10 سال بعد اون خاطراتشون رو اونجا می نوشتن. من وقتی بچه تر بودم یه سری هایلایت های مهم مثل خاطره ی روزی که به دنیا اومدم یا تو فامیل کسی به دنیا اومد یا ازدواج کرد رو بارها و بارها خوندم. اما خب دیگه زیاد به بقیه ش کاری نداشتم... 

چند روز پیش مامان دفتر رو از کمد کشید بیرون و داد به من بخونم. خاطرات روزهایی که من تازه به دنیا اومده بودم و مامان نوشته بود... و هر صفحه ش رو که میخوندم اعضابم بیشتر بهم میریخت. 

من 2 سال بعد یک سیل به دنیا اومدم. سیلی که مامانم کلی از اعضای خانواده ش (مامانش، خاله ش، 2 تا دختر خاله ش، زن داداش و بچه ی داداشش، شوهر خواهر و دختر خواهرش) رو اونجا همزمان از دست داد. شرایط سختی بود. مامان تازه عقد کرده بود و یهو با بحران مواجه شد. مادرش نبود. خواهرش بیوه شد، برادرش هم. و 3 تا خواهر و برادر دبیرستانی که باید حمایتشون می کرد. 

من دو سال بعد این حادثه به دنیا اومدم. 

و خاطرات مامانم تو روزهایی که من بودم سرشار از ناامیدی بود. 

نوشته بود که چقد حالش بده.

نوشته بود که « فکر میکردم اومدن سیمین بتونه حالم رو بهتر کنه اما هیچی تغییر نکرد»

نوشته بود که هیچی خوب پیش نمیره و چقد تحمل اوضاع و فشاری که بهش هست سخته. 

و من نتونستم بیشتر از 3 صفحه ازون خاطرات رو بخونم. که با اینکه تقصیر من نبود اما احساس گناه کردم که چرا نتونستم چیزی رو براش تغییر بدم؟

و چرا باید مامان اون دفتر مزخرف رو بده به من تا بخونم؟ من که جز همون 4 تا خاطرات به دنیا اومدن و ازدواج و ماشین جدید گرفتن چیز دیگه ای ازش براش مهم نبود...


پ.ن.1.  شما باید دوست بچه تون باشین. تا هر اتفاقی میفته براتون بگه و کمکشون کنین. اما هیچ وقت هیچ وقت بچه تون دوست شما نیست. حق ندارین از خاطرات تلخ گذشته، از سختی هایی که کشیدین، از تنبیه هایی که شدین، از لباس های دست دوم و کتاب های دست دوم و حسرت هایی که داشتین براش بگین... شما پدر و مادر بچه تون هستین و وظیفه تون اینه که در هر لحظه بهش احساس امنیت روانی بدین. هر لحظه. حتی وقتی 27 سالش شد و خودش یک سوفیا داشت.

پ.ن.2. دفترخاطرات خودم رو چک کردم. تا مطمئن شم که چیزی توش ننوشته باشم که یک روز سوفیا احساس کنه از همون اول دختر خوبی برای مامانش نبوده. نتونسته آرومش کنه.

پ.ن.3. مگه میشه چشمای تیله ای و براق و پر از عشق یک بچه رو دید و آروم نشد؟ گاهی فک میکنم چطوری به چشمای سوفیا نگاه میکنم و از شوق نمیمیرم؟! مثل وقتایی که دارم تلویزیون نگاه می کنم یا کتاب میخونم و سوفیا تو بغلم شاید نیم ساعت خیره نگام میکنه و من یهو متوجهش میشم...


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۱۱/۱۸
خانوم سین

مامان_سیمین

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی