~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...
چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

آلبر کامو _ سقوط
------
قلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
مطالب پیشین

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «توریسم» ثبت شده است

86 - برلین

سه شنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۶، ۰۹:۴۴ ب.ظ

برلین یک شهر اتو کشیده ست. 

از مجارستان که همه با لباس های راحتی (و جتی بدون لباس به خاطر گرمای شدید) تو کوچه و خیابون راه میرفتن وارد کشوری شدیم که مردها حتی به ندرت حتی شلوارک میپوشند. کلاسیک و محترمانه. صاف و اتوکشیده. 

هوای برلین عالی بود. نم بارونی که همراه سفرمون شد، هتل آپارتمان دنج و فوق العاده ای که داشتیم و محله ای که توش ساکن بودیم... همه و همه یک زندگی آروم و ایده آل رو تلاقی می کرد. همه چی انگار تو یک صلح نانوشته به سر می برد. فروشگاه های غذا و کیک خونگی، گل فروشی های رنگارنگ و خانم های پیر و شیک پوشی که با هم تو یک رستوران قرار میذارن برای نوشیدن قهوه یا خوردن نهار. 

و بعد با تمام این همه احساس صلح و آرامش میری دیدن تمام بقایایی که از جنگ جهانی باقی مونده. کنار دیوار برلین وایمیستی و فیلم های مستند اون دوره رو از مانیتورهایی که برای توریست ها قرار دادن تماشا می کنی. و باورت نمیشه که تمام این اتفاقات صدها سال پیش نبوده. سال 1990. یعنی تمام این همه صلح و آرامش عمرش هم اندازه سن خودته! 27 سال فقط. 

و مجسمه های نمادین سرشار از دلتنگی ناشی از دورافتادگان دو طرف دیوار...
دروازه ی برلین که هزاران ارتش اونجا رژه رفتن تا حکومتشون بر این کشور رو جشن بگیرن... 
مجلسی که هیتلر دستور آغاز جنگ جهانی رو اونجا صادر کرد...
پارک فوق العاده ای که درسته با قدم های آهسته ی ما (برای رعایت حال سوفیا) عبور ازش یک ساعتی طول کشید اما سبز بود و سبز...


برلین


پ.ن.1. برلین یک تجربه ی خوب بود!

پ.ن.2. برلین شهر تاریخی ای نیست. نه به اندازه مجارستان یا چک یا انگلستان یا فرانسه و یا حتی اتریش... بیشتر حس قدم زدن در اتفاقاتی رو داره که پیش پای شما تموم شدن... نه قدم زدن تو حال و هوای قرون وسطی. اما زیباست. 

پ.ن.3. تفاوتی که خیلی مشاهده میشه بین ما و مردمان اونجا اینه که ما خیلی کم وقت میذاریم برای بیرون غذا خوردن... شاید یک وعده بیرون غذا خوردن رو (اگه دانشجو نباشی و متصل به فست فود یا بوفه ی دانشگاه) ماهی یک بار در حالت ایده آل تو برنامه مون قرار بدیم. اما اون طرف کافه ها همیشه پرن. گروهی میشینن. نوشیدنی میخورن. غذاهای مختلف رو امتحان می کنن (لزوما در مورد رستوران های بسیار شیک صحبت نمیکنم!) و شاید 2 یا 3 ساعت وقت صرف خوردن همون یک بشقاب سبزیجات می کنن. ما کم میریم رستوران، سریع سفارش میدیم و دو لپی در سکوت می خوریم و پول غذا رو حساب می کنیم و میریم خونه! «غذا خوردن» برای ما یه نوع رفع نیاز و اجباره. کاری که باید انجام بشه!

پ.ن.4. عکس : باغ مرکزی قصر سوفی شارلوت - برلین

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۶ ، ۲۱:۴۴
خانوم سین

4- آمریکن _طور

سه شنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۲۸ ق.ظ
یک هفته قبل از روز موعود:    
 فراخوان داده شد که حدود 17 تا اتوبوس توریست آمریکایی داره میاد نیشابور. هرکی زبان بلده به کمک اداره ی میراث فرهنگی نیشابور شتافته چون اونا هیچکدوم 17 تا نیروی مسلط به زبان انگلیسی ندارن (و تا جایی که میدونم دانشجویان عزیز گردشگری علاوه بر انگلیسی واحدهای درس فرانسه رو هم پاس باید بکنن). خلاصه که غیرحضوری اسم نوشتیم، یک عکس خواستن و فتو شناسنامه. مصاحبه ای گرفته نشد. حتی مدرک زبان هم نخواستن و تنها درخواستشون این بود که لطفا در روز مورد نظر لطفا "شلوار جین" نپوشیده باشید.

4روز قبل از روز موعود:
 جلسه ی توجیهی با نیروی انتظامی، وزارت اطلاعات، راهنمایی و رانندگی، فرمانداری و میراث فرهنگی.21 نفر داوطلب بودیم. سه نفر به زور 16 سال میشدن. و تنها افرادی که مطمئن بودم اونجا زبان بلدن یکی آقای توکلی ،دبیر زبان دبیرستانم، و بعدی همکلاسی دوران مدرسه ام بود که میدونستم دانشگاه زبان خونده.     
پ.ن.1. به هر حال آمریکایی ها دارن میان. دستور داده شد که حق ردوبدل کردن ایمیل، شماره و هرگونه امکان ارتباط نداریم. جلو ارگان هایی مثل بانک ملی، فرمانداری، شهرداری و نیروگاه سیکل ترکیبی (!) اجازه ی عکس گرفتن نداریم. باهاشون دوست نشیم و در عین حال ابن حس رو ندیم که اسکورت نظامی شدن.      
پ.ن.2. همیشه تو هر جمعی یک نفر هست که ادعای همه چیز دانی میکنه. و اون فرد به ما توصیه کرد :"من رفتم خیلی اطلاعات جمع کردم. شما هم برید همینکارو بکنین! از ویکیپدیا! اونم فارسیش نه ها. از انگلیسیش "   و من: :| :|

 3 روز قبل از روز موعود :
 دستور داده شد که بریم خیام و عطار، با دوستانی که از طرف میراث فرهنگی اونجا زیر چتر رنگی نشسته ان، صحبت کنیم. ببینیم روز موعود قراره چی بگن تا در حین ترجمه ی همزمان دچار مشکل نشیم. و حداقل کلمات تخصصی رو بدونیم.

 یک روز قبل از روز موعود:
 به مدت 4 ساعت زبان مطالعه شد. از میراث فرهنگی تماس گرفتن که :"خانم سیمین. زبان شما خوب هست دیگه؟!!؟؟! مشکلی نداشتین؟!"    من: :|    
سازمان امور برنامه ریزی: :|    
سطح اعتماد میراث فرهنگی به داوطلبا: 100 درصد

 صبح روز موعود :

قبل از رسیدن توریستها : ساعت 6 و نیم جلو فرمانداری .
با اتوبوس (یا به قول خودشون میدل باس) رفتیم سمت قدمگاه. ایستگاه 20 کیلومتر قبل از قدمگاه بود. کاور شبرنگ پوشیدیم. جو شدیدا جو امتحان نهایی بود. دوستان دسته دسته مشغول حفظ کردن لغات بودن. سوالاتی ازین قبیل که "تقویم به انگلیسی چی میشه؟!" و " سنگ قبر چی میشه" به گوش می رسید.  اعتماد به نفسم رفت بالا. خیلی زیاد. چون تنها مشکلی که از شب قبل داشتم تمییز بین کلمه ی trapezuis  (ذوزنقه) و trequise (فیروزه) بود. اتوبوس ها قرار بود 8 در مقر باشن. ساعت 9 و نیم اولین اتوبوس رسید.

 همراه با توریستها : اتوبوس ها رسیدن. به همراه اسکورت پلیس و آمبولانس ویژه و کلی دوستان اطلاعات و سازمان گردشگری . نکته ی اول که باز بر اعتماد به نفس ما افزود این بود که اینها آمریکایی نبودن و یا اگه روی کارتشون خورده بود آمریکا یا کانادا، کسانی بودن که تابعیت این دو کشور رو گرفته بودن. و خب با توجه به لهجه های ناشیانه ی انگلیسی ما که مشخصا native  نیست، امید خیلی بزرگی بود. اما همگی پزشک بودن و همگی صاحب اطلاعات.صبحانه رو قدمگاه صرف کردن. و چقد امکانات میتونه برای توریست عالی باشه اگه سازمان گردشگری بخواد. اگه 6 سالی که شمال بودم رو کم کنم، 18 ساله نیشابورم، سالی چند بار از قدمگاه رد میشم و همیشه سوت و کور. اما اونروز استثنائی بود. یک گروه موسیقی محلی با لباس های سفید و مشکی خراسانی (به یاد موزیک ویدئو "نوائی") با ساز و دهل و رقص چوب، بوی اسپند و خانوما با لباس محلی پای تنور که نون های صبحونه تازه و مستقیم سرو میشد، بوی آش فوق العاده... بچه هایی که واستاده بودن برای تماشا، ایوان های کاروانسرا پر بود از سماور و سینی قلم زنی، فیروزه و تراشکاری فیروزه، قالی و گلیم و جاجیم،  شیر و پنیر و خامه که برای صبحانه روی سکوها چیده شده بود... همه چی فوق العاده بود. ورودی کاروانسرا واستادیم برای خوش آمد گویی اولیه. مهمونا وارد شدن. سعی کردیم لبخند داشته باشیم (همکار روبروی من کلی استرس داشت طفلک)، و به هر کس گفتم :Hello and welcome  جواب داد :Salam, hale shoma chetore?   من همه چی خوب و آبرومندانه بود تا اینکه مسافرین محترم تقاضای آدرس سرویس بهداشتی کردن. و وای بر سرویس بهداشتی.... که نمیدونین چه افتضاحی بود. Is there any English toilet؟ و یا Is there someone to clean here ؟ یا It's tooooooo dirty ... و خیلی بد بود. خیلی. کاش حداقل واسه همون روز یک نفر رو میگماشتن حداقل آینه رو تمیز کنه یا تار عنکبوت دور چراغ ها رو پاک کنه.

 ظهرگاه با توریست ها : برنامه این بود که 11 خیام باشیم. اما با دو ساعت تاخیر رسیدیم خیام.برنامه این بود که همکار میراث فرهنگی فارسی توضیح بده و هر لیدر برای گروه خودش ترجمه کنه. دوستان سیستم صوتی بسته بودن با سیستم موزیک سنتی. یک جمله دوست عزیز میفرمودن و همزمان یک نفر پشت میکروفن ترجمه میکرد.برنامه این بود که 18 اتوبوس به صورت چرخشی برن مکان های دیدنی، اما مث اینکه دوستان بالا صلاح ندیدن و یکهو 700 نفر دور مقبره خیام بودن. نه کسی چیزی شنید و نه کسی چیزی فهمید. دلیل اول شلوغی بود. دلیل دوم این بود که تا رسیدیم صدای اذان پخش شد. حداقل از تجربه ای که در مکه و مدینه داشتم، وقتی صدای اذان بلند میشه همه ی مسلمونا (غیر از ایرانیا) کار و خرید رو رها میکنن و میرن نماز (حالا از ترس پلیس یا هرچی) ... برنامه قطع نشد. ترجمه ی دو زبانه ی خط در میان ادامه پیدا کرد. اما همه دنبال جایی برای وضو و صراط بودن. و تا برنامه تموم شد همه هجوم بردن به سمت امامزاده محروق.خیام خالی خالی شد!!!بعد از نماز و خرید فیروزه، 20 دقیقه فقط برای عطار وقت گذاشتن. همون سیستم ترجمه ی خط در میون. و من هم که درگیر یک خانواده ی 4 نفره بودم که میخواستن با لباس محلی عکس بگیرن. و چه خانواده ی دوست داشتنی ای بودن. فک میکنم اصالتا از امارات بودن. اما خب روی کارت ها کانادا خورده بود. و وقتی متوجه شدن ویزای کانادای ما هم رسیده، آدرس خونه شونو روی گوگل مپ گوشی من سیو کردن که اونجا در غربت و بدون خانواده نمونیم  نهار رو تو یک رستوران صرف کردیم. غذای اصیل ایرانی. پر از ادویه و یه وجب روغن روش. که با معده ی خام و آبپز خور دوستان زیاد دمساز نبود. مخصوصا که یک هفته در مشهد از غذای آستان قدس و شاندیز و طرقبه هم مصرف کرده بودن و خدا به سلامتشون رحم کنه :) برنامه ی بعد از نهار، کاروانسرای قدیمی شهر، مقبره ی فضل بن شاذان و شادیاخ بود که همه کنسل شد و اتوبوس ها حرکت کردن سمت اردوگاه باغرود. عجیب بود. وقت داشتیم و خیلی ها هنوز میخواستن فیروزه ببینن. برنامه ی خرید فیروزه و عکس همه برای کاروانسرا چیده شده بود. خلاصه که رفتیم در سالن غذاخوری اردوگاه باغرود و تازه متوجه شدیم دوستان میکروفن به دست شدن. با تشکر از نیروی انتظامی، با تشکر از فرماندار محترم، با تشکر از شهردار محترم، با تشکر از گردشگری مشهد، با تشکر از شهرداری مشهد.... و فلان و فلان و فلان.در آخر هم به مهمونا یک کتاب دو زبانه از جاذبه های توریستی نیشابور، یک پیکیج کوزه و فلش مموری و یه سری کتاب در مورد پروژه ی عظیم پدیده و بلاه بلاه بلاه اهدا شد (البته دوستان رانندگان اتوبوس هر کدوم 8 تا 8 تا پکیج در جاخواب ماشین پنهان کردن و هرچی گفتیم بابا اینا کتابهای تبلیغاتی و همه ش انگلیسیه باز هم .. "مفت باشه و کوفت باشه" رو اجرا نمودن)توریست های عزیز در 3 شیفت با قطار رفتن تهران که بعد برن قم و بعد هم شیراز... روز فوق العاده ای بود. خیلی عالی.  
 پ.ن.1. یکیشون گفت : تو خیلی لبخند قشنگی داری. سعی کن همیشه نگهش داری.  یهویی ها. بعد هم رفت.
 پ.ن.2. درسته ما انگلیسی بلد بودیم ، اما ما تورگاید نبودیم. کاش الان که دیگه پای توریست ها داره باز میشه، به جای استخدام دوست و فامیل و همسایه، 4 تا آدم درست حسابی استخدام کنن. حیفه. خیلی حیف.
 پ.ن.3. چند تا از توریست ها بارها اومده بودن ایران. اما گفتن که سفر امروزشون به نیشابور بهترین قسمت کل سفر بوده. و این ینی خیلی عالی. برای من خیلی ارزش داشت. مخصوصا که وقتی میخوان باهات عکس سلفی داشته باشن. و وقتی باهاشون دست میدی تا خدافظی کنی دستتو میبوسن.
 پ.ن.4. تو اتوبوس یک تورگاید نیشابوری که من بودم، یک تورگاید مشهدی، یک مسئول از شهرداری مشهد، و یک کادر اجرایی بود.  به دکتر محسن (از کانادا) فخر میفروختیم که به خاطر این برنامه همه ی بچه های باهوش و طراز اول جمع شدن. مثلا ایشون فوق لیسانس ژنتیک هستن، فلانی فوق لیسانس مکانیک، و فلان نفر فوق لیسانس عمران و یک نفر دیگه شهرسازی. اونا خیلی قدردان بودن اما ما همه تو دلمون برای خودمون دلمون سوخت. چون همه میدونستیم به خاطر اینکه "کار مناسب برای رشته مون و تحصیلاتمون نبود" حاضر شدیم بیایم و 6 روز درگیر سفر شما باشیم. من که داوطلبانه بودم و همون اول میراث فرهنگی اتمام حجت کرد که هیچ حق الزحمه ای پرداخت نمیشه... اما خب عمران و مکانیک و شهرسازی 6 روز وقتشون رو گذاشته بودن تا حق الزحمه ی توریست گردی بگیرن و این ها همه red line هایی بود که حق نداشتیم با توریست ها در میون بذاریم... و ترجیح دادیم اونا همچنان افتخار کنن که کشور ما افراد خیلی تحصیلکرده رو برای ارتباط با توریست ها مامور میکنه.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۲۸
خانوم سین