~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...
چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

آلبر کامو _ سقوط
------
قلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
مطالب پیشین

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روزمَرگی» ثبت شده است

16- سندروم پیش از تولد

چهارشنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۴۴ ب.ظ


در نمازم خم ابروی تو در یاد آمد...

خسته ام... از تو و... ابرو و ... قضاهای نماز...


روزایی هست که میخوای فقط بگذره... چون یا امیدواری که بعدش قراره روزای خوب بیاد یا اینکه مهم نیس روزای بعد چطوری باشه. مهم اینه که این روزا بگذره...

مث روزای قبل تولد آدم...

مثلن برای من هیچوقت 20 آبان وجود نداشته. همیشه یک روز قبل تولدم، "یک روز قبل 21 آبان" بود. و این یعنی دلم میخواد این روز فقط بگذره...

میدونم عمر خیلی عزیزه و از هر ثانیه ش باید استفاده کرد و این روزا که بگذره برمیگرده و این جور عبارات... اما همه ی ماها روزایی رو داشتیم که با خودمون گفتیم «ینی میشه بخوابیم و بعد که بیدار شدیم همه ی این چیزا تموم شده باشه؟! یا مثلن خواب بوده باشه!؟»

یه چیزایی اونقدر دردناکن و تمام قلبتو مچاله میکنن که حاضری سر روزای عمرت باهاش معامله کنی...

این چند وقت که دچار افسردگی ناشی از 25 ساله شدن و فکر کردن به این یک سوم عمری که گذشت و اولین پاییزی که خونه هستم و هیچ هدفی نیست برای دنبال کردن _البته جز تایپ کردن نامه های خانوم "لام" و حرفای خاله زنکی با خانوم "بِه"_ ، به این فکر میکردم که آدمای دنیا چطوری این نوع روزا رو میگذرونن؟

پراگ که بودیم، تو هوای فوق العاده سرد و یخ، شال و کلاه میکردن، قلاده ی هاپوی کوچولوشونو میگرفتن و راه میفتادن تو شهر.. مهم نبود ساعت جند باشه ... حتی نصفه شب... بعد رو نیمکت پارک نزدیک خوابگاه مینشستن، یک سیگار روشن میکردن و از اینکه تو این هوای یخ، دلشون گرم میشه یکم حس بهتری داشتن...

تو فیلم "آناتومی گری" یک Joe's Bar هست که هروقت دلشون میگیره، یا یکی از این «بعدازظهر های سگی سگی» دارن میرن اونجا، یک تکیلا یا ویسکی نوش جان میکنن و فردا صبح که بیدار میشن میبینن اون بعد از ظهر مزخرف گذشته در حالیکه هیچی حس نکردن... و این چیز خوبیه...

یا همین خود من... تا پارسال هروقت حس بدی داشتم یا تو هوای پاییزی شمال روی چمن محوطه دانشکده نشسته بودم _با یک لیوان چای کیسه ای و یک های بای_، یا از دانشکده تا سه راه دانشگاه رو از کنار زمین های شالی پیاده گز میکردم، یا کنار رودخونه با یه پیراشکی کرم دار نشسته بودم زیر درختای بهار نارنج... 

اما امسال، تو تمام این هفته های مزخرف، نه یک پیاده روی امن تو دل شب سهم من شد، نه یک پیک تکیلا، و نه حتی یک پیاده روی کنار رود...

و این بدترین پایان برای 24 سالگی میتونه باشه که تا حالا داشتم...


پ.ن.1. حتی پروژه ی سفیر مهر هم حالمو بهتر نمیکنه... گشتن تو بدترین نواحی شهر که 8 نفر آدم تو یک اتاق زندگی میکنن و با پاک کردن زعفرون _اما امیدوار_ زندگیشونو میگذرونن، نمیتونه چیزی رو عوض کنه.

پ.ن.2.  خیلی خودخواهیه که صرفا به خاطر اینکه حالت بهتر شه رو "ایجاد یک زندگی جدید" ریسک کنی... که شاید پرورش یک انسان تو وجود خودت بتونه حال تورو بهتر کنه ... خیلی بی رحمانه ست. خیلی...

پ.ن.3. همانا انسان را در رنج آفریدیم... 

پ.ن.4. هنوزم همونیم _ فریدون آسرایی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۴ ، ۱۳:۴۴
خانوم سین

7- من ماهی ام اما به سرم شوق نهنگ است...

دوشنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۰۵ ب.ظ
تو نگاهت اسرائیل 
و من،
دلم،
همان یک تکه نوار غزه
دلخوشم به دریا 
           و همین یک آیه
وصبروا ان الله مع المومنین...

 

 

خیلی وقت بود ننوشته بودم. نوشتن از اون نظر که یک دفتر داشته باشم و تا اتفاقی افتاد ثبتش کنم. بچه تر که بودم، هر اتفاقی رو مینوشتم. با "امروز صبح که بیدار شدم..." شروع میشد و یک گزارش کامل تا "... دیگه باید بخوابم. شب بخیر". بعدتر ها فقط وقتایی نوشتم که دلم میگرفت. مینوشتم، خط خطی می کردم روشو. پاره میکردم کاغذو. و اینطوری شبا راحت میخوابیدم... و بعدتر وبلاگ نویس شدم. نوشتم و خوندین. و الان وقتی مینویسم، انگار تو یک جمع دوستانه نشستم و دارم زندگی شخصیمو فاش میکنم... پس سانسور کردم. فکرمو، احساسمو، اسامی رو... سانسور کردم تا پیشگیری کنم از هر احتمالی. و با وجود تمام این سانسورها، سیمینی که اینجا پست میذاره خیلی شبیه به منه تا سیمینی که داره در سمت دختر، همسر، دوست و هرچیز دیگه ایفای نقش می کنه... 
اما امشب. یک دفتر برداشتم. گفتم دو خط می نویسم شاید تکنیک قبلی کمکم کنه. دو خط شد دو صفحه و انگار همینطور کلمات میریختن بیرون. انگار بعد سال ها یک گوش شنوا پیدا شد که بدون قضاوت کردن، بدون راه حل دادن، بدون نچ نچ کردن، اظهار تاسف، اظهار همدردی، اظهار بدبختی، بدون ترس از "دیدی بهت گفته بودم" ها و "الان تازه به فکرش افتادی" ها و "چقد بچه گانه"ها و هر چیز دیگه فقط گوش داد. نوشتم. خیلی زیاد. اما هنوز سنگینم... تمام این سالها ننوشتن سنگینی می کنه. خیلی زیاد.

پ.ن.1. اگه پدر و مادر شدید، هیچوقت دفتر خاطرات دخترتون رو نخونین... هیچ وقت. برای پی بردن به فکرش و هرچیزی که تو ذهنش میگذره راه حل دیگه ای پیدا کنین.

پ.ن.2. من اینقدر پیچیده م؟! که درک کردن من اینقدر سخت باشه؟ که فهمیدن اینکه تو مغز چند صد گرمی من جی میگذره... اینقدر پیچیده م که میتونم تو یک فیلمی که هیچکس دوستش نداره، چندتا مفهوم عمیق پیدا کنم و اون فیلم رو 50 بار ببینم و هربار مث دفعه ی اول ازش لذت ببرم.

پ.ن.3. متفاوت بودن اصن خوب نیس. وقتی که پدرت به عنوان یک نقد از تو، سرشو با افسوس تکون میده و میگه متاسفانه من با محیط خوب آداپته میشم اما با همسن و سالام نه!... و خب جرا همسن و سالای من به اندازه ای من عاشق سبک باروک هستم، اونقدر که من دلم میخواد هنجارهای لعنتی رو بشکنم تا خودم بدون پوسته و لایه و روکش بتونم دیده شم، اونقدر که من از دیدن نقاشی های کلیمت لذت میبرم، از این زندگی نمیخوان!؟ میخوان بزرگ شن. ازدواج کنن. پول در بیارن. خونه ی بزرگتر بخرن. بچه دار شن. خونه ی بزرگتر تر داشته باشن. سفر خارج برن و بمیرن! الان که فک میکنم میبینم آره. من با همسن و سالام نمیتونم آداپته شم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۰۵
خانوم سین

3-

يكشنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۲۵ ب.ظ
شیر مادر، بوی ادکلن می‌داد
دست پدر، بوی عرق
(گفتم بچه‌ام نمی‌فهمم)
نان، بوی نفت می‌داد
زندگی، بوی گند
(گفتم جوانم نمی‌فهمم)
حالا که بازنشسته‌ شده‌ام
هر چیز، بوی هر چیز می‌دهد، بدهد
فقط پارک، بوی گورستان
و شانه تخم مرغ، بوی کتاب ندهد! 

 

+ چند سال پیش رفته بودیم مسافرت با گروه فرهنگیان، شمال. یک بالش پر داشتیم واسه آرتروز گردن بابا. خلاصه که بالشت رو جا گذاشتیم و برگشتیم. چند سال بعد با یک گروه دیگه فرهنگیان رفتیم دوباره شمال. اتاق اسکانی که برامون انتخاب شده بود رو دوست نداشتیم. پس عوضش رفتیم یک اتاق دیگه. جالب بود تو اون اتاق همون بالشت پری بود که چند سال قبل یه جای دیگه جا گذاشته بودیم. 
   بابا کوه زیاد میرن. یه بار تو کوه نوردی ها، دوربین از کیفشون میفته و گم میشه. سه سال بعد تو یه جمعی بوده و این جریان رو تعریف میکنه. یهو یکی از افراد حاضر میگه یکی از اقوام ما تو فلان روستا چند وقت پیش یک دوربین پیدا کردن... بذارین ببینیم صاحبش پیدا شده یا نه... و خلاصه دوربین برگشت.
   سعید و دوستاش رفته بودن پیک نیک تو یکی از ییلاق های اطراف نیشابور. گوشیش میفته تو رودخونه و با آب میره. سعید خط جدید گرفت و گوشی جدید. دو سال بعد یکی از سبزوار تماس گرفت با خط قدیم سعید. که گوشیت رو پیدا کردیم اما سوخته. حداقل بیا سیمکارتت رو بگیر.

 

پ.ن.1. این همه نوشتم که بگم درسته آدم ها گوشی و بالشت پر و دوربین عکاسی نیستن، اما هر کسی گم بشه یه روزی برمیگرده به کسی که گمش کرده. فقط داستان اینه که بعد اینکه پیدا شد باز هم همون خوشحالی سابق رو میاره؟ یا نیاز به اون جایگزین شده با یکی دیگه؟ یا حتی دیگه بهش نیاز نیس؟!

پ.ن.2. میتونین عشقولانه فرض کنین... میتونین موسی و سامری فرض کنین. مهم اینه که یه جاهایی باید گم شی و بری و دیگه پیدات نشه... و یه جاهایی نباید از جلو چشم بری کنار...  سخته اما ممکنه. 

پ.ن.3. هر چیز، بوی هر چیز می‌دهد، بدهد. فقط پارک، بوی گورستان؛و شانه تخم مرغ، بوی کتاب ندهد! از اکبر اکسیر.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۲۵
خانوم سین