~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...
چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

آلبر کامو _ سقوط
------
قلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
مطالب پیشین

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مامان_سیمین» ثبت شده است

93- کپی

پنجشنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۶، ۱۱:۴۵ ق.ظ

بهم پیام داد و گفت : ناراحت نشیا! ولی دخترت خیلی شبیه باباشه.

 (  :| :| :| :|   )

من : چرا ناراحت بشم؟ وقتی باباشو اینقد دوست دارم هرچی کپی ازش داشته باشم خوبه ...


پ.ن.1. تو چشمای سوفیا همون ستاره هایی میدرخشه که وقتی مهدی بهم نگاه میکرد ته چشماش بود.

پ.ن.2. واقعا هستن کسایی که ناراحت بشن ازینکه بچه شون شبیه خودشون نشده؟! 

پ.ن.3. کتاب در حال مطالعه : 1984 (با سرعتی بسیار بسیار پایین!)

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۶ ، ۱۱:۴۵
خانوم سین

92- BEING A MOM ( از دیدگاه مقایسه ای!)

چهارشنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۶، ۰۳:۳۶ ب.ظ

مامان و بابای من یک دفتر خاطرات قدیمی دارن. که از اول عقدشون تا 10 سال بعد اون خاطراتشون رو اونجا می نوشتن. من وقتی بچه تر بودم یه سری هایلایت های مهم مثل خاطره ی روزی که به دنیا اومدم یا تو فامیل کسی به دنیا اومد یا ازدواج کرد رو بارها و بارها خوندم. اما خب دیگه زیاد به بقیه ش کاری نداشتم... 

چند روز پیش مامان دفتر رو از کمد کشید بیرون و داد به من بخونم. خاطرات روزهایی که من تازه به دنیا اومده بودم و مامان نوشته بود... و هر صفحه ش رو که میخوندم اعضابم بیشتر بهم میریخت. 

من 2 سال بعد یک سیل به دنیا اومدم. سیلی که مامانم کلی از اعضای خانواده ش (مامانش، خاله ش، 2 تا دختر خاله ش، زن داداش و بچه ی داداشش، شوهر خواهر و دختر خواهرش) رو اونجا همزمان از دست داد. شرایط سختی بود. مامان تازه عقد کرده بود و یهو با بحران مواجه شد. مادرش نبود. خواهرش بیوه شد، برادرش هم. و 3 تا خواهر و برادر دبیرستانی که باید حمایتشون می کرد. 

من دو سال بعد این حادثه به دنیا اومدم. 

و خاطرات مامانم تو روزهایی که من بودم سرشار از ناامیدی بود. 

نوشته بود که چقد حالش بده.

نوشته بود که « فکر میکردم اومدن سیمین بتونه حالم رو بهتر کنه اما هیچی تغییر نکرد»

نوشته بود که هیچی خوب پیش نمیره و چقد تحمل اوضاع و فشاری که بهش هست سخته. 

و من نتونستم بیشتر از 3 صفحه ازون خاطرات رو بخونم. که با اینکه تقصیر من نبود اما احساس گناه کردم که چرا نتونستم چیزی رو براش تغییر بدم؟

و چرا باید مامان اون دفتر مزخرف رو بده به من تا بخونم؟ من که جز همون 4 تا خاطرات به دنیا اومدن و ازدواج و ماشین جدید گرفتن چیز دیگه ای ازش براش مهم نبود...


پ.ن.1.  شما باید دوست بچه تون باشین. تا هر اتفاقی میفته براتون بگه و کمکشون کنین. اما هیچ وقت هیچ وقت بچه تون دوست شما نیست. حق ندارین از خاطرات تلخ گذشته، از سختی هایی که کشیدین، از تنبیه هایی که شدین، از لباس های دست دوم و کتاب های دست دوم و حسرت هایی که داشتین براش بگین... شما پدر و مادر بچه تون هستین و وظیفه تون اینه که در هر لحظه بهش احساس امنیت روانی بدین. هر لحظه. حتی وقتی 27 سالش شد و خودش یک سوفیا داشت.

پ.ن.2. دفترخاطرات خودم رو چک کردم. تا مطمئن شم که چیزی توش ننوشته باشم که یک روز سوفیا احساس کنه از همون اول دختر خوبی برای مامانش نبوده. نتونسته آرومش کنه.

پ.ن.3. مگه میشه چشمای تیله ای و براق و پر از عشق یک بچه رو دید و آروم نشد؟ گاهی فک میکنم چطوری به چشمای سوفیا نگاه میکنم و از شوق نمیمیرم؟! مثل وقتایی که دارم تلویزیون نگاه می کنم یا کتاب میخونم و سوفیا تو بغلم شاید نیم ساعت خیره نگام میکنه و من یهو متوجهش میشم...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۶ ، ۱۵:۳۶
خانوم سین

91- Being a MOM ( از دیدگاه احساسی)

چهارشنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۶، ۰۵:۲۴ ب.ظ

دو سه روزه (از وقتی فریادهای شبانه موسوم به کولیک سوفیا شروع شد) به یه نتیجه دوست داشتنی رسیدم...

نگین کفر میگم! نگین نمیشه اینطوری قضاوت کرد...

اما همه چی جور در میاد...

مادر شدن یک مدل کوچیک خدا شدنه. یه جورایی ساز و کار خدا بودن رو درک می کنی.

یک موجود رو که تو بهش نیاز نداشتی اما اون به شدت برای تک تک لحظه هاش وابسته به توئه رو آوردی تو این دنیا... تا مادر بشی و این مادر بودن از اول اول اول اول تو وجود تو هست (حتی اگه بچه ای نباشه)...

"عاشقشی و باهاش مهربونی" چه لحظه هایی که بهت میخنده چه لحظه هایی که تو بغلت جیغ میزنه چه لحظه هایی که تمام لباساشو کثیف کرده و  چه لحظه هایی که با بی خوابی هاش اذیتت میکنه... بهش می گی " من دوستت دارم و و هرگز رهات نمیکنم(1)"

وقتی داد و فریاد میکنه و بی تابی می کنه کاری رو میکنی که به نفعشه! نه کاری که حتما همون لحظه آرومش کنه... مثلا واکسن دو روز بچه رو به تب و بی اشتهایی و درد میندازه اما تو میدونی باید اینکار انجام بشه، یا اون 25 قطره دوای تلخ رو به زور میریزی تو دهنش و مجبورش میکنی قورت بده... و در تمام مدتی که داره اذیت میشه تو کنارشی... میبوسی و نوازشش میکنی و بهش یادآوری می کنی که "من باهاتم هر جا باشی...(2)" تا بدونه تنها نیس.

کافیه یک بار فقط یک بار اشاره کنه که نیاز به من یا مهدی داره، تا ما سریع خودمون رو بهش برسونیم... بدون لحظه ای مردد شدن یا تاخیر.

و با هر خنده ش می خندی و با تک تک اشکا و بی تابی هاش تو هم دلت میگیره...



پ.ن.1. شاید پدر شدن هم تمرین یک خدای کوچک بودن باشه... نمیدونم. من مرد نیستم و نمیدونم پدر شدن دقیقا چه احساسی رو برای مردها به وجود میاره...

پ.ن.2. سوفیا شیرین ترین و دوست داشتنی ترین دردسر این روزهاست. 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۶ ، ۱۷:۲۴
خانوم سین

90- being a MOM (از دیدگاه منطقی!!!)

جمعه, ۲۹ دی ۱۳۹۶، ۱۲:۲۵ ب.ظ

تمام این 5 هفته رو میشه به 3 تا بازه تقسیم کرد...

بازه اول : 14 روز اول
سخت سخت سخت سخت سخت... ازون حس های معنوی و فرشته وارانه مادری خبری نیست. همه ش درده، و کاهش ناگهانی تمامی هورمون های بدن و گریه و بدخلقی ، احساس ناتوانی در مقابل موجود کوچولو و ظریفی که جلوت گریه می کنه و نمیدونی باید چطوری باهاش کنار بیای، شب بیداری ها به خاطر شیردهی و روزبیداری ها به خاطر پذیرایی از مهمون، دردهای ناشی از عمل سنگینی که داشتی و همزمان دید و بازدید هزاران هزاران هزاران آدم که انگار نذر دارن تو همون 10 روز پر مشقت بیان و ببینن چطوری داری این چالش رو پشت سر میذاری... هر روز این دو هفته مثل یک ساال میگذره... 


بازه دوم : 14 روز دوم
نیروهای کمکی کم کم میرن خونه خودشون. مسئولیتت بیشتر میده. دردها و کاهش هورمون ها همچنان ادامه داره اما این فسقلی کوچولو رو پذیرفتی تو زندگیت. کم کم باید خودت از پسش بر بیای... پس سعی می کنین همدیگه رو بشناسین. هم اون به تو عادت کنه و هم تو به اون. پس میاریش نزدیک خودت می خوابونیش. شروع می کنی به شعر و لالایی خوندن... و روزی چند ساعت بهش نگاه کردن. 14 روز دوم یکم با خودت و نی نی به صلح می رسی... ولی میبینی تموم زندگیت شده رسیدگی به بچه. وقتی برای حتی یک بافتن راحت موهات، لباس خوب پوشیدن، بیرون رفتن و گشتن تو بازار نداری... این موضوع و تصور اینکه همیشگی باشه یکم ناامید کننده ست ( نگین وظیفه همه مادرها از خودگذشتگیه! اینطوری نیس. یک خانم باید اول خودش شاد باشه تا بتونه یک مادر شاد بمونه! اینکه به خودت نرسی و تمام زندگی و وقتت فدا بشه برای بچه پس دیگه چی باقی می مونه برای افزایش روحیه و انرژی؟ فرسودگی میاره! فرسودگی!)


بازه سوم: 14 روز سوم

دیگه کامل باید مستقل بشی. باید زمان بندی کنی هم به کارای خونه برسی، هم به بچه برسی، هم مهمونی بری، هم به خودت برسی، هم لباسا شسته باشه، هم خونه جارو شده و آماده پذیرایی مهمونای سرزده باشه... کمر درد و شونه درد و خستگی ناشی از فشردگی کار زیاد میشه... ولی خوبیش اینه که بچه بزرگ شده. صداتو میشناسه. براش شعر میخونی میخنده... با هم آهنگ میذارین و میرقصین... و حتی باهاش صحبت میکنی با صداهای عجیب و غریب جوابتو میده... پیوند بین مامان و بچه کم کم محکم میشه. ( تو فیلما دیدین همون اول که بچه رو میدن به مامانش، این احساس بوجود میاد؟! اونا فیلمه!!! باید روی این پیوند کار کنی... پیوندی که هردوتاتون بهش وابسته شین!)



پ.ن.1. سوفیا 21 آذر ماه 1396 به دنیا اومد. اولین بار که دیدمش یک موجود آبی با یک کله ی پر از موی مشکی بود که دستش رو گذاشته بود جلو دهنش و جیغ میزد!

پ.ن.2. از جیغ های روزهای اولش خیلی میترسیدم. دوتامون گریه میکردیم! ولی بعد دیدم حق داره. فک کن یهو وارد دنیای شلوغ و پراز سر و صدا و نور و رنگ و آدم و اشیا بشی که همه شو باید بشناسی و خودت برای غذا و بقا تلاش کنی و نجات پیدا کنی!!! حق داره. من اگه بودم به جای فقط شب ها 24 ساعت جیغ میزدم!!!

پ.ن.3. سوفیا یک فرشته س. ته ته چشماش دیده میشه! وقتی خیلی عمیق نگاه کنی میبینیش! همون فرشته ای که بهمون قول داده بود زمانش که برسه میاد تو زندگی من و مهدی. اومدنش پر از برکت بود و  هست برامون (اصلا این موضوع رو قبول نداشتم تا الان که پیش اومد...) 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۶ ، ۱۲:۲۵
خانوم سین

87- اندروفین

جمعه, ۲۱ مهر ۱۳۹۶، ۰۷:۲۳ ب.ظ

وقتی که باردار شدم و همه مطلع شدن ازین جریان سیل تبریکات و شادمانی ها بود که روانه شد. و اینکه همه گفتن بهترین دورانه بارداری. بهترین حس ها رو داری. اینکه فکر کنی مادر شدی خیلی حس روحانی و قشنگیه و ازین حرفا. 

راستش روز به روز که گذشت برام عجیب بود.

وقتی فهمیدم سوفیا رو باردارم چند شب اول نمیتونستم بخوابم. خوشحال نبودم. اضطراب داشتم. ازینکه قراره چی پیش بیاد. ازینکه آیا من و مهدی میتونیم والدین خوبی باشیم؟ زندگی دو نفرمون قراره چه بلایی سرش بیاد؟ این یک مسئولیت مادام العمره. ینی هیچوقت و هیچطوری نمیشه ازش شونه خالی کرد. آیا واقعا میتونیم؟ نکنه کم بذاریم؟ نکنه کاری کنیم که تمام زندگیش تحت تاثیر قرار بگیره؟


+  13 هفته اول : مهم ترین هفته ها در تکوین جنین. که اگه قراره باهوش بشه، اگه قراره بیش فعال باشه، اگه قراره اوتیسم باشه، اگه قراره هر اتفاقی که به مغزش مربوطه براش بیفته تو همین 13 هفته س. باید حواست جمع جمع باشه. از هیچ صدای ناگهانی نترسی، از هیچ اتفاقی نگران و مضطرب نشی، قرصهای ویتامین و فولیک اسید رو منظم بخوری. سونوگرافی هفته ی پنجم که چک کنی آیا قلبش شکل گرفته یا باید سقط بشه؟ آیا جایگزینیش در رحم صورت گرفته یا باید سقط بشه؟ داروهای گیاهی نخوری، زعفرون نخوری، ورزش شدید انجام ندی. جسم سنگین بلند نکنی. حالت تهوع های اول صبح یا قبل غروب، ویارهای غذایی و حساسیت شدید بویایی به هر ماده ی معطر خوب و بدی که ممکنه از هر سمت خونه بیاد. و با تمام این همه فشارها باید ریلکس باشی!!!!!


+ 13 هفته دوم : همه اصرار دارن که تو این 13 هفته باید بتونی حرکت جنینت رو حس کنی. تعریفایی که می کنن بال بال زدن پروانه تو شکمته. بماند که حس نمیکنی و مجبوری خیلی وقتا به دروغ بگی آره حس میکنم تا دست از سرت بردارن. و بعد که حرکاتش شروع میشه شبیه بال بال زدن پروانه نیست. اصلا چیز رومانتیکی نیست. بیشتر شبیه ورجه وورجه یک قورباغه ست یا شبیه خزیدن مار تو شکمت. یا انگار یک قلب دیگه تو شکمت داره میزنه. و تو هنوز فرصت نکردی پیوند عاطفی باهاش برقرار کنی. شبیه فیلم هایی که بدن انسان توسط یک موجود بیگانه تسخیر میشه. و باز همه میگن اینجاست که مهر بچه میفته تو دلت... اما اگه نیفتاد نگران نباشین. نمیدونم چه اصراری دارن ملت که نشون بدن تجربه شون از بارداری چقدر معنوی و روحانی بوده. پوستت شروع میکنه به کش اومدن. ترک های پوستی روی بازوها و پاها و شکمت به وجود میاد. ممکنه خوش شانس باشی و صورتت دچار لک های پوستی نشه. افت فشار پیدا میکنی چون حجم خون بدنت خیلی رفته بالا. احساس ضعف داری ولی نمیتونی برای بالا رفتن فشارت نمک بخوری. 


+13 هفته آخر : به شکل تصاعدی شروع میکنی به وزن گرفتن. تپل و تپل و تپل تر. و سنگین تر. نفس کشیدن به شدت سخت میشه چون بچه به ریه ها فشار میاره. شب ها خواب عمیق نداری و مرتبا بیدار میشی. بدنت داره خودش رو برای زایمان آماده میکنه پس دردهای شدید لگن و کمر به سراغت میاد. شبها باید یک متکا زیر سرت باشه، یکی بین زانوهات وگرنه فردا نمیتونی راحت راه بری. حتما باید به پهلو بخوابی. اگه عادت داری به پشت یا روی شکم بخوابی این بخش یکی از سخت ترین کارهاست. گرمای شدید و گرگرفتگی میاد به سراغت. واکسن کزاز و دیفتری باید تزریق کنی که دو سه شبانه روز از شدت تب و بیحالی میندازتت. آزمایش قند خون و خوردن یک محلول فوق شیرین شکری به صورت ناشتا که جزو بدترین تجربه هاست. سردردهای شدید بعد خوردن این محلول و آزمایش خون های پشت سر هم. لگدهای سنگین بچه که گاهی به کلیه هات میزنه درد شدیدی داره. گاهی پاشو میندازه پشت جناغ سینه ت و نمیذاره نفس بکشی.

و اینها فقط بخش بارداریش بود...

و هیچکدومش رمانتیک نیست. تحمل هیچکدومش آسون نیست. و تقصیر اون بچه کوچیک هم نیست البته. انتخاب ما بوده و باید این مرحله رو بگذرونیم اما نمیتونیم بگیم «از اول آفرینش انسان میلیاردها میلیارد زن این مراحل رو گذروندن پس نباید اونقد مسئله خاصی باشه» 


پی نوشت ها :
1+ اوایل فک میکردم همه خانم های اطرافم تحت تاثیر جو و تبلیغات خانم های همیشه ایده آل صداوسیمایی میان میگن بهترین دورانه. بیشترین لذته. حاضریم دوباره امتحانش کنیم. بعد فهمیدم جریان اصن ازین قرارا نیست. 

2+ تو کلاسای آمادگی پیش از زایمان، مربی میگفت که اینجا خانم ها میان. درد شدید دارن برای ساعت های طولانی و زایمان که خیلی خیلی سخته. همه شون میگن دیگه این تموم شه هیچوقت برنمیگردیم زایشگاه. دیگه تموم. دیگه بچه نخواهیم آورد... و بعد همین آدم ها دو سال بعد میان و برای بچه ی بعدی تشکیل پرونده میدن. و علتش هورمون «اندروفین» ه. هورمون اندروفین در بدن دقیقا بعد زایمان ترشح میشه و خاطرات درد رو کامل از ذهن زن ها پاک می کنه. 
یعنی خانم ها فقط میدونن درد کشیدن اما نمیتونن اون درد رو توی مغزشون دوباره شبیه سازی کنن. برای هیچ تجربه ی دردناک یا سخت دیگه ای این اتفاق نمیفته. مثلا شما یک ترن هوایی سوار میشین. تا مدت ها میتونین همون هیجان سرعت و حس سقوط رو تو ذهنتون مجسم کنین. اما اندروفین از زایمان برای خانم ها فقط یک عکس باقی میذاره.

3+ مربی میگفت اگه اندروفین نبود هیچ خانومی بعد تجربه ی زایمان، دوباره خودش رو تو این چرخه قرار نمیداد...

4+ ما خانم ها باید یاد بگیریم که لازم نیست برای اینکه نشون بدیم مادر یا همسر خوبی هستیم، دردها و سختی هامون رو انکار کنیم. درسته یه سری چیزا واقعا ارزش درد کشیدن رو داره اما اون چیز ارزشمند بازم در ازای «هیچ چی» به دست نیومده.

5+ سوفیا و بودنش و انتظار اومدنش خیلی شیرینه. به همون اندازه استرس آور. پدر و مادر شدن کار آسونی نیست. فرزند دار شدن رو با تکثیر شدن اشتباه نگیریم.


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۶ ، ۱۹:۲۳
خانوم سین

85- مثل ما نباش!

شنبه, ۱ مهر ۱۳۹۶، ۰۲:۳۱ ب.ظ

مقدمه»
وقتی بچه بودیم ( و هنوز هم این رسم برای بچه های الان وجود داره)، زمانی که مثلا میخوردیم زمین، مامان یا بابا یا بزرگترمون میومد واسه اینکه ساکت شیم میگفت :«ای زمین بد! چرا بچه مو اذیت کردی؟» بعد هم مثلا داره زمین رو تنبیه می کنه چند بار با دست میکوبید به زمین که ینی من دارم زمین رو می زنم چون تو بهش خوردی و دردت گرفته.

همین اتفاق برای میز و صندلی و مبل و در و دیوارهم تکرار میشه که «ای مبل بد! چرا دست دخترم درد گرفت؟! چرا خوردی به انگشت پسرم؟! یا چرا دست بجه ی من لای لولات موند؟!»

و حتی برای افراد فامیل. مثلا پسردایی بزرگه میاد یک گاز محکم از لپ بچه می گیره. بچه دردش میاد گریه میکنه. الکی دو تا آروم بهش میزنیم (یا گاهی دستامونو کنارش میزنیم به هم که صدا بده و الکی بچه فک کنه که پسردایی رو زدیم)... 


اصل ماجرا» 

چند روز پیش از دست یکی از همکارا خیلی اعصابم بهم ریخته بود. همیشه دور و اطراف همه مون آدم هایی هستن که بی ملاحظه به باری که حرفاشون داره فقط به پیشبرد هدف خودشون فک میکنن و نگاه نمیکنن شاید شرایطی که دارن «مورد تحقیر» قرار میدن از نظر یک فرد دیگه با یک سلیقه و فکر متفاوت یک شرایط ایده آل باشه. (مثل وقتایی که مثلا تو یک جمع داری میگی من از شیرازی ها متنفرم و اصلا آدمای خوبی نیستن  و نگاه نمیکنی شاید یک نفر از مخاطبینت شیرازی باشه!!)

خلاصه که به مدت دو ساعت اعصاب من در حالت خط خطی به سر برد تا اینکه با یکی از دوستان مشترک در مورد اون فرد صحبت کردم. دوست مشترک خودش آسیب دیده بود از زبان تلخ اون همکار. و برای همین شروع کرد به بد و بیراه گفتن به اون. و حقیقت رو بخواین این بد و بیراه گفتن به اون فرد منو آروم کرد. دقیقا مث کاری که قدیم میکردن و مبل و در و زمین رو کتک می زدن که چرا این کارو کردی!!


پی نوشتات»

پ.ن.1. تصمیم گرفتیم اگه سوفیا خورد زمین، یا با کله رفت تو مبل یا دستش لای در اومد یا فک و فامیلی اذیتش کرد، به جای اینکه با تنبیه طرف مقابل (که عموما هیچ تاثیری نداره) آرومش کنیم، بهش بگیم «دختر جان این زمین و مبل اینجا هست. سفت هم هست. اگه حواست نباشه و دوباره بخوری بهش همینقدر دردت میاد. دفعه ی بعد حواست رو جمع کن که باهاشون برخورد نکنی...»


پ.ن.2. شاید اینطوری وقتی سوفیا یک خانم 27 ساله شد و از دست حرف ها و رفتار نامتعارف یک نفر اعصابش بهم ریخت، دفعه ی بعد حواسش رو جمع کنه که باهاشون برخورد نکنه! 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۶ ، ۱۴:۳۱
خانوم سین

84- پیش_از_بچه

چهارشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۶، ۰۳:۰۲ ب.ظ
به مرحله ای رسیدیم که هرکسی بهمون میرسه سریع نگاهش روی شکممون متمرکز میشه. حتی اگه مانتو گشاد پوشیده باشی. 
خانم ها که یک قدم فراتر میذارن و تا بهت میرسن همزمان با سلام و احوالپرسی دستشون رو میذارن رو شکمت و شروع می کنن به ناز کردنش که «وای دیگه داره بزرگ میشه» 
بعد باید بگی (تو دلت -> بله ممنون از اطلاع رسانیتون.) : دیگه بچه تو ماه هفته. طبیعتا باید یک مقداری حجم پیدا کنه.

پ.ن.1. لطفا لطفا لطفا وقتی به یک خانم باردار میرسین به شکمش دست نزنین. یکی از بدترین و بی احترامانه ترین کارهاست بین ماها این کار. حداقل از عباراتی نظیر «اشکالی نداره...؟ »، « میتونم...؟ » ، «ناراحت نمیشی...؟» یا «امکانش هست...؟» استفاده کنین. 

پ.ن.2. کلاس های تئوری آمادگی برای زایمان یک سری «تئوری» های از پیش تعیین شده رو تکرار می کنه. که من تو این ماه باید احساس خودشیفتگی داشته باشم که چقد خوبه من مادرم (و حتی میگه تصور کنین کنار یک زن نازا هستین بعد به خودتون افتخار کنین!!!!). این نگرانی ها و اضطرابها و استرس ها و ترس از مسئولیت های فراوونی که داره میاد و  فشارهایی هم که من واقعا دارم از نظر این کلاس ها لزومی نداره باشه و عموما ایجاد نمیشه!

پ.ن.3. و البته طبق نظر این کلاس ها در این ماه ها وابستگی به همسر و مادر زیاد میشه و نمیتونی ازشون جدا باشی چون دچار اضطراب زیاد میشی... ( فقط لبخند ملیح.... گاهی انسان ها راجع به چیزهایی برای بقیه نسخه میپیچن در حالیکه هیچ اطلاعی از شرایط مخاطبشون ندارن.)

پ.ن.4.  همیشه فک می کنی آخرین باره و دیگه تموم میشه. اما هیچی هیچوقت تموم شدنی نیست جز تو و عمرت ... (لینک به این پست  و این )

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۶ ، ۱۵:۰۲
خانوم سین

79- وقتی شبیه یک جوجه خروس بود...

پنجشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۰۰ ق.ظ

اینکه مادرها گُم می شوند در کودکانشان... که خودشان را فراموش می کنند، نه امری غریزی ست و نه انتخابی... 

فقط تلقین است. تلقینی که از دیگران آنقدر به مغزت کوبیده می شود که کم کم باور می کنی باید اینگونه رفتار کنی... 

از همین اوایل شروع می شود. 

محبت هایی که برای تو نیست. برای کودک درونت است. 

پیشنهاد هایی که برای تو نیست. برای کودک درونت است. 

کارهایی باید بکنی که شاید دوست نداری اما برای کودک درون لازم است. 

چیزهایی باید بخوری که شاید دوست نداری اما برای کودک درون لازم است. 

در اولین برخورد، بغلت می کنند، لبخند می زنند و حال «نی نی» را می پرسند.

- نی نی چطوره؟ اذیت نمی کنه؟

- حتی اگه سیب دوست نداری به زور بخور. بچه رو قشنگ می کنه. 

- مسافرت نری! ممکنه به بچه آسیب بزنه.

- گریه نکنی ها! استرس منتقل میشه به بجه.

کسی حال خود آدم را نمی پرسد... نمی پرسد که آیا راحتی؟ شب ها خوب می خوابی؟ 

بعد کم کم باور می کنی که شاید درستش همین است. که تو گُم بشوی... که تمام زندگیت بشود کودک درون. که خوب باشد. که سالم باشد. که زیبا باشد. که خوب درس بخواند. که خوب رفتار کند. 

و بعد فقط خوشحال باشی که بهشت زیر پای توست... بهشتی که اگر با همین روند پیش بروی، تقدیمش می کنی به کودک درون. 

مادرها «خودفراموشی» نمی گیرند. ما آنها را دچار می کنیم!


پ.ن.1. برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...

چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

پ.ن.2. همه چیز سخت تر ازین خواهد شد...
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۰۰
خانوم سین

78- Brussels Sprout

جمعه, ۵ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۰۶ ب.ظ

زندگی این روزها در امر و نهی میگذرد! 

کتاب زیاد خوندم که منتظر یک فرصت مناسبم که بیام و براتون بگم. از «چهل سالگی» ناهید طباطبایی که فوق العاده بود... 

ولی فعلا همچنان زندگی در امر و نهی می گذرد!

گوجه نخور! احتمال لب شکری شدن زیاده. 

کرفس نخور! سیستم عصبی رو مختل می کنه.

ویتامین آ مصرف نکن! حتی کرم دست و صورت ویتامین_آ_دار نزن... خطرناکه. 

از پله پایین و بالا نرو. 

بار سنگین بلند نکن. 

کنجد نخور. 

زردآلو بخور. 

روغن زیتون مصرف کن. 

دور و بر بچه های آبله مرغونی نپر!

ندو.

بشین.

استراحت کن!

و من متضاد این هام. 

پله های مدرسه رو همقدم با بچه ها میرم و میام. کوله پشتیم پر از کتاب و لپ تاپ و خوراکی خوشمزه ست. آب هویج میخورم. گوجه فرنگی هم. و کنجد حتی. و کرم مرطوب کننده. و هرچیزی که میگن نباید باشه. 

چون بر اساس درسی که خوندم و اطلاعاتی که دارم در مقابل اونقدر فاکتورهایی که وجود داره تا یک بچه به دنیا نیاد، به دنیا اومدنش یک معجزه محسوب میشه. و معجزه کار خداست. و سپردیمش به خدا. 

گفتیم یک کوچولوی سالم، با چشمای من و دوست داشتنی بودن مهدی میخوایم و در قبالش قول میدیم که تا همیشه هرکاری از دستمون برمیاد برای «آزاده» بودن و « استقلال فکری» ش تلاش کنیم تا همیشه مختار باشه و همیشه انتخاب کنه و هیچوقت تسلیم نباشه. 

قرارداد رو بستیم و تنها کاری که میکنیم براش هرشب سوره ی «والعصر» میخونیم. تا صبور شه. تا اونقدر صبر کنه تا به چیزی که باید برسه! 

و منتظر میشینیم تا یلدا...


پ.ن.1. متضادترین احساسات عالم... استرس... شادی... آرامش... خشم.... که کاش نبود. که چه خوب که هست. که چقد دوستش داریم. که چقد زندگیمون قراره عوض شه. که اگه نتونیم چی؟ 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۰۶
خانوم سین