~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...
چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

آلبر کامو _ سقوط
------
قلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
مطالب پیشین

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «Miss BookWorm» ثبت شده است

80 - قهوه ی سرد آقای نویسنده

دوشنبه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۲۴ ب.ظ
« مریلین مونرو رو میشناسی؟ همون زن جذاب دوست داشتنی که با موهای مثل خورشید و چشم های دریایی کلی کشته مرده پیدا کرده بود... باور کن حرف نداشت. همه رو به دیوونگی می کشوند! اما اون تو سن سی و شش سالگی و در اوج زیبایی و محبوبیت با قرص خواب آور خودکشی کرد، مثل یک فاجعه بود؛ یه سری ها می گفتن افسردگی گرفته، یه سری هم می گفتن کشتنش، اما من میگم هیچ کدوم ازونا نبوده،
اون باهوش بوده، 
اون نمی خواسته یک افسانه رو الکی کش بده، نمی خواسته چند سال بعد با پوستی چروک و یه مرگ طبیعی بمیره. 
داستان مریلین مونرو مثل داستان های عشقیه. عشقی که تو اوج تموم شد، زیبا تموم شد. 
من فکر می کنم مرلین بیش از اندازه باهوش بوده...»

پ.ن.1. کتاب «قهوه ی سرد آقای نویسنده» اثر روزبه معین. احتمالا خیلی از پاراگراف های کتابش رو تو شبکه های مجازی خونده باشین. یکی از کارهای خیلی جالبی که کرد این بود که قبل از انتشار کتابش یه سری قسمتای جالب کتابش رو پخش کرد از طریق کانال ها (طوری که من شنیدم!) و شناخته شد بیش از قبل. و تو سه ماه به چاپ بیست و ششم رسید!!!




پ.ن.2. «وقتی مادرش داشت درباره ی رنگ پرده های جدید با او صحبت می کرد لبخند ملیحی بر لب هایش نشست... خاطر جمع شد که در آن سوی خط همه چیز رو به راه است و مادرش آن قدری آسوده است که مجاب فکر کردن به چیزهای جزئی این چنینی را پیدا کند. رنگ پرده، گردوغبار روی شیشه، چروک پیراهن و شوری غذا، این دل نگرانی های ساده گرچه شاید در روزهای عادی به چشم نیایند اما در روزهای پرحادثه خوب می فهمانند که فکر کردن به آن جزئیات کوچک چه حال خجسته ای می خواهد. »

پ.ن.3. میدونی چرا خرس های قطبی طولانی می خوابن؟ گفتم نه چرا؟ گفت اون ها وقتی تنها میشن واسه فراموش کردن تنهایی می خوابن!

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۲۴
خانوم سین

72- مادام پو

سه شنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۰۸ ب.ظ

گفتم : «آرام باش. او تورا دوست دارد. مگر او نبود که می گفت اگر با تو ازدواج نمی کرد نمی توانست به زندگی اش ادامه دهد؟»

- «حرف، حرف، حرف، حرف. اِدی مثل مردهای دیگر نیست... او انباشته از کلمات است. هیچ گاه عاشق یک شاعر نشو، خانم آوسگود. آنها به تنها چیزی که توجه می کنند کلماتشان است.»


پ.ن.1. رمان «مادام پو» یا Mrs. Poe نوشته لین کالن -Lynn Cullen- بر اساس یک داستان واقعی. داستان زندگی زنی که عاشق ادگار آلن پو (شاعر معروف آمریکایی میشه. در حالی که هر دو متأهل هستن. زندگی ناموفقی دارن. شوهر فرانسیس (شخصیت اول ماجرا) ترکش کرده و اون باید از دو تا دخترش مراقبت کنه و همسر اِدگار یک زن مریض و بیماره که هیچ علاقه ای بینشون نیست. اما طبق قوانین قرن 19 آمریکا، هیچ مرد یا زنی از قید ازدواج رها نمیشه مگه اینکه همسرش مرده باشه! کل رمان در مورد این دو نفر و تمام احساسیه که بینشون هست اما نمیشه هیچ کاریش کرد!


پ.ن.2. اوایل رمان شاید یکم گیرا نباشه اما از وقتی خودت هم درگیر این میشی که فصل به فصل بخونی و بری جلو تا ببینی این دو تا بلاخره کی میخوان جلوی تمام مردم مزخرف زمان خودشون و حرف ها و پچ پچ هاشون بایستند و کسی رو که واقعا دوست دارن کنار خودشون داشته باشند، دیگه نمیتونی کتاب رو بذاری سر جاش. یا بعضی وقتا از حرص کتاب رو پرت نکنی کنار و بگی :«چرا اینا فرار نمی کنن!؟ لعنتی چرا دستشو نمیگیری ازینجا فرار کنین و برین؟!»


پ.ن.3. لبخندی زدم :« به زندگی پایدارت غبطه می خورم.»
در حالی که قاشق در دستش بود مکث کرد.«تو؟ واقعا؟ شادی ناشی از ازدواج داستانی ساختگی است تا نسل بشر را برای ادامه زندگی ترغیب کنند.»


پ.ن.4. از بین اینجور کتاب ها هنوز هم آناکارنینا در رتبه اول قرار داره. اما حجم و سبک نوشتاری کتاب مادام پو خیلی راحت تره. 



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۰۸
خانوم سین

67- شوهر عزیز من

جمعه, ۱۹ آذر ۱۳۹۵، ۰۱:۱۲ ب.ظ


وای چقدر کار دارم. چقدر نور خورشید نازک شده است. از پشتش همه جا و همه چیز و همه کس واضح تر از همیشه است. حتی ... حتی ... حتی آن مرد سوخته ای که لبخند مسخره ای روی لبهایش دارد و ون سبزش را آن طرف خیابان رها کرده است و به کورش که توی ماشین نشسته نزدیک می شود. چقدر واضح است دست هایش، وقتی از زیر کاپشن خاک گرفته اش چیزی بیرون می آورد که اسمش اسلحه است و شلیک می کند به کسی که شوهر عزیز من است. چقدر واضح است صدای جیغ و گریه ی شاهین. چقدر واضح است چرخش آن تکه از بهشت دور سرم ...



        پ.ن.1. کتاب شوهر عزیز من، از فریبا کلهر، نشر آموت

کتاب قشنگیه برای کسایی که ممکنه به هر دلیلی از رمان های جدید ایرانی دوری کرده باشند. 

        پ.ن.2. شاید اولش یکم براتون عجیب باشه اما لطفا حداقل تا بخش 4 و 5 جلو برید. پشیمون نمیشین. 

        پ.ن.3. شاید کسایی که با کتابهای «زویا پیرزاد» ارتباط گرفتن بهتر بتونن این کتاب رو دوست داشته باشند. 

        پ.ن.4. «شهر کتاب» ها یکی از مناطق خوش آب و هوای هر شهر هستن که من واقعا دلم می خواد یکی از شعبه هاش رو داشته باشم. حتما رفتید و اگر نه که حتما بروید!

شهر کتاب مشهد که قرار بود «فقط 5 دقیقه میرم کتابو میگیرم و میام بیرون» رو غیرممکن می کنه. چرخیدن بین اون همه کتاب و آهنگ و کاغذ و کاردستی و پازل و دفترهای گل گلی، کاری نیست که با 5 دقیقه انجام بشه. و در نهایت به جای فقط یک عدد «مادام پو» خریدن با یک کیسه ی بزرگ کتاب بیای بیرون. 

ایده ی شعبه ی شهرکتاب برای شهرهای کوچک، شاید یک مقدار نامناسب باشه. چون شهرکتاب ها تنها جایی هستند که کتاب های گاج و مبتکران و اندیشمند و کلاغ سفید و سبز و خیلی سبز و پارسه و آمادگی تیزهوشان و آمادگی کنکور و هزار تا کتاب تستی دیگه رو ندارند. و در هر شهر تعداد افرادی که کتاب میخوانند ( و به باسواد شدن از طریق تلگرام اکتفا نمی کنند) به نسبت مساحت شهر کاهش پیدا می کند. 

پس شاید من یک کتاب فروش ورشکسته بشم که 2 طبقه تجاری رو که میتونم تبدیل به مزون لباس عروس کنم و از اجاره ی هر لباس تن پوش اول شبی 1 میلیون تومن سود کنم رو مشغول نگه داری کتابهایی کردم که باید چشم در چشم الکترونیکی در دوخته باشند بلکه باز بشه و کسی که میاد تو آدرس نخواد!!!

       پ.ن.5. به صفحه ی Ronak_eats_the_world در اینستاگرام حتما سر بزنید. روناک صاحب کتاب فروشی رهام در شهر بابل. شاید یک روز من هم مثل روناک باشم! (خود کتاب فروشی رهام هم پیج داره. Roham bookstore یا همچین چیزی)


شوهر عزیز من


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۵ ، ۱۳:۱۲
خانوم سین

57 - پاییز فصل آخر سال است...

دوشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۵، ۰۲:۴۵ ب.ظ

- ارسلان اخلاق بد دارد؟ اذیتت میکند؟

- نه ولی خوب هم نیست. لج باز و مغرور است. هیچ آرزوی بزرگی نمی کند. هیچ خلاقیتی برای زندگی کردن ندارد. زندگی اش صد سال دیگر هم همین است. هر روزش مثل هم است و اصلا متوجه نیست باید چیزی را عوض کند... نمیدانم وقتی میخواهد فکر کند به چی فکر میکند. معمولی است. می فهمی؟ معمولی بودن بد است.

آرام می گوید : معمولی بودن بد نیست، خوب است. اصلا همین خوب است که روزهایش شبیه هم است. میدانی فردا کجاست و پس فردا و ده سال دیگر... دیگر بزرگ شده ایم شبانه. دوره آرزوهای بزرگ و شادی های عجیب و غریبمان گذشته. به نظرت زندگی باید چطور باشد؟ همه اش یک مشت چیز کوچک معمولی است. اگر قرار باشد خوشحال باشیم باید با همین ها خوشحال باشیم.


پ.ن.1. از کتاب «پاییز فصل آخر سال است...» از نسیم مرعشی


پ.ن.2. ما یک گروه هفت نفره هستیم. که از 13 سالگی با هم دوستیم. یعنی دقیقا از وقتی وارد مرکز فرزانگان شدیم. از این هفت نفر 5 نفرمون پزشک شدن. به جز من و یکی دیگه که رفتیم به سمت علوم پایه. هر 6 نفر فک میکنن که زندگی نفر هفتم از بقیه خیلی بهتره. سالی دو یا سه بار دور هم جمع میشیم. مثلا قرار میذاریم بریم یک کافی شاپ. همو میبینیم. هر کسی از زندگی شخصیش میگه. بعد دو سه ساعت دردودل   هرکسی میشینه پشت فرمون ماشینش و میره سمت زندگی خودش و تو دلش میگه چقد خوب که زندگی من مثل اون 6 تای دیگه نیست. 
        

پ.ن.پلاس- کتاب «پاییز فصل...» انگار کوچیک شده زندگی ما هفت نفره. داستان سه تا دوست که از اول همه ش قضاوت میکنی زندگی کدومشون بهتره. اما بعد کتاب برات باز میکنه که هیچ کس تو هیچ کجای دنیا زندگیش اونی نیست که تو دلت بخواد. اونی نیست که تو می بینی.

پ.ن.3. در مورد جمع هفت نفره و مشکلات و چالش ها و لبخندهاش حرف خیلی زیاده... خیلی :) باید یک روز رخت «خاله زنکی» بپوشیم و در موردش صحبت کنیم. 

 

پ.ن.4. در goodreads.com  عضو بشین. کتابایی که خوندین رو ثبت کنین. چالش کتاب خوندن برای خودتون ایجاد کنین. به کتابایی که دوست دارین امتیاز بدین و کتابایی که به نظرتون عجیب میاد رو نقد کنین. خوبه.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۴۵
خانوم سین

51- حی علی الفلا…خن چشمت ! …پرنده : عشق !

سه شنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۳۴ ق.ظ

او رفت ! …
رفت ؟!
هی ! تو ! چرا دست روی دست … ؟!
تو که نشسته ای و در این بیتهای پست -

- هی دور می زنی و غزل دوره می کنی !
پاشو !…تمام شد غزلم !…قافیه شکست !!

او رفت ! …هی تو !… داد بزن !…حنجره بشو !
چون که گلوی خسته ام از بغض بسته است

فریاد کن :
آهای ! چه اینجا چه جلجتا !
من ماندم و صلیب …سه تا میخ آهنی !

زخمی ست دست و پام ولی …آی… آی… آی !
زخمی ست روی قلب : …لٍماذا تَرَکتَنی ؟!

حالا که من توام ، تو منی ، می دوی ؟! …کجا ؟!
لولاک ما خَلَقتً غزل مثنوی… کجا ؟!

این شعر شطح نیست ، جنون مضاعف است !
لیلی تویی که قیس به هذیان مکلف است !


پ.ن.1. رمان جدید مودب پور با عنوان "شب پره ها"... گول اسم نویسنده ش رو نخورید. درسته تو این کتاب دوباره برگشته به حس و حال کتاب های اولش، و درسته که دلم برای شخصیت طنز همیشگی داستان های تنگ شده بود، اما خوندنش چیزی بر ما نیفزود... یک رمان با مضمون اجتماعی با سبک خاص اولیه مودب پوری که صرفا جهت استراحت مغز پس از خوندن کتاب های وزین تر توصیه میشه.


پ.ن.2. دلم میخواست صدام و اجرام اونقد خوب بود که میتونستم شعر بخونم... اونطوری که تو ذهنم کلمه هاش میرقصن رو بتونم بخونم. و این شعر فوق العاده س. و از خوندنش خسته نمیشم... کاملش رو اینجا بخونین...


پ.ن.3. «حیف که سیب را هر کار کنی سیب است و یاد نمی گیرد نوبرانه بودن را. کم بودن را. گران و دست نیافتنی بودن را. بد و بی خاصیت بودن را و همیشه خوب نبودن را!...» کانال تلگرام باب استفعال رو دنبال کنید...


پ.ن.4. دفاع مِهدی عالی بود... هرچند ماها شبیه یک علامت تعجب و سوال سر دفاعش حضور داشتیم که از پرسش و پاسخ دو ساعته داورا و اساتید باهاش چیزی متوجه نمیشدیم... اما عالی بود... و مهم تر از همه اینکه بلاخره تموم شد.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۳۴
خانوم سین

49 - من پیش از تو

شنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۵۵ ق.ظ

- من یک بار بلیت هواپیما به استرالیا گرفتم.هرچند نرفتم.

با تعجب به من نگاه کرد.

- مهم نیست... شاید روزی رفتم. 

+ نگو شاید. کلارک باید روزی ازینجا بروی. به من قول بده که باقی عمرت را توی این خراب شده نمانی... من اصلا نمی توانم فکرش را بکنم که تو همه عمرت را اینجا بمانی... تو خیلی جوان هستی، خیلی پرشور...

صورتش را از من برگرداند.

+ آدم فقط یک بار به دنیا می آید. وافعا وظیفه داری حتی الامکان بهترین زندگی را در پیش بگیری....
(جمله اصلیش خیلی دلنشین تره. رجوع به پ.ن.5.)



پ.ن.1. رمان عاشقانه من پیش از تو، نوشته جوجو مویز، از سری  رمان های 600 صفحه ای که باید صفحه صفحه شو بخونی و لذت ببری. یک داستان عشقی عجیب و زیبا...

پ.ن.2. فیلمش هم ساخته شده اما اکران نشده. ممکنه تریلرهاشو دیده باشین... به خاطر بازی امیلیا کلارک (مادِر آو دراگونز خودمون) یکم شلوغش کردن :) اما خوندن کتابش توصیه میشه. -از جمله کتاب هایی که فک کنم بهتر از فیلمش باشه :)-

پ.ن.3. یک مرکز تو سوئیس هست که به بیمارای صعب العلاج کمک میکنه تا خودکشی کنن. داستان در مورد یک مرد فلجه که برای 13 آگوست تو همون مرکز جا رزرو کرده، و تلاش های پرستارش برای امیدوار کردن اون به زندگی... «117 روز وقت دارم تا ویل ترینر رو قانع کنم تا بپذیره انگیزه ای برای زنده بودن داره»

پ.ن.4. «بعضی اشتباهات، عواقب بزرگتری از بقیه دارن. اما نباید اجازه بدی که نتایج یک اشتباه چیزی باشه که تورو تعریف میکنه. تو؛ کلارک، این حق انتخاب رو داری که اجازه ندی این اتفاق بیفته.»

پ.ن.5. «You only get one life. It's actually your duty to live it as fully as possible»



۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۵ ، ۱۰:۵۵
خانوم سین

47- گتسبی بزرگ

جمعه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۱:۵۲ ق.ظ

در سالهایی که جوان تر و به ناچار آسیب پذیرتر بودم، پدرم پندی به من داد ... وی گفت :" هروقت دلت خواست عیب کسی رو بگیری، یادت باشه که تو این دنیا همه ی مردم مزایای تورو نداشتن."


پ.ن.1. از کتاب «گتسبی بزرگ» نوشته اسکات فیتزجرالد - یک کتاب خوب یا باید به زبان خود نویسنده خونده شه، یا با ترجمه یک مترجمی که میتونی شخصا باهاش ارتباط برقرار کنی. متاسفانه من نتونستم با نسخه کریم امامی ارتباط برقرار کنم. 

پ.ن.2. « نزدیک پنج سال! حتی در آن بعدازظهر یقینا لحظه هایی وجود داشت که در آن، دیزی واقعی، به پای دیزی رویاهای گتسبی نمی رسید؛ نه به خاطر عیب های خودش بلکه به علت جوشش حیاتی توهم غول آسایی که گتسبی در ذهن خود ساخته بود.... از حد دیزی بزرگتر شده بود، از حد همه چیز گذشته بود. گتسبی خودش را با شور آفرینندگی در آن غرق کرده بود و پیوسته به آن افزوده و هر پر رنگینی را باد برایش آورده بود، به آن چسبانده بود.  هیچ آتش یا طراوتی قادر نیست با آنچه آدمی در قلب پر اشباح خود انبار می کند برابری کند. »

پ.ن.3. برداشت خاصی ازین کتاب نداشتم. شاید به خاطر همون عدم ارتباط با زبان مترجم باشه. فیلمش رو گذاشتم برای دانلود. شاید نکته ی بیشتری از چیزی که خوندم رو بهم بده.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۵۲
خانوم سین

35- درآغوش نور

شنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۴، ۰۱:۰۶ ق.ظ

روزایی بود که فکر مرگ خیلی اذیتم می کرد. هر روز صبح نگران شب بودم و هر شب خوشحال که یک روز گذشت و هنوز نمردم. 

این کتاب 3-4 ماه پیش بهم معرفی شد... از شروع خوندنش ترس داشتم. فقط به روش "اسکیم و اسکیپ" خوندم تا تقریبا یک هفته پیش که  شروع کردم به خوندن دقیقش... به هر حال کتاب جالبی بود. به قول #راز بین "من واقعی" و "من تعریف شده توسط مخچه ی مربوطه ناشی از آموزشهای محیطی" خیلی فاصله بود... خیلی



کتاب در آغوش نور

نویسنده : بتی جین ایدی - بر اساس تجربه واقعی خودش از بازگشت از مرگ و یا شاید «تجربه نزدیک مرگ»

تاپ ناین به ترتیبی که تو کتاب اومده... و نه به ترتیب اثرگذاری :)


پ.ن.1. برای لحظاتی کوتاه احساس کردم که خدا مایل است از ما انسان ها تصاویری مشابه خود بیافریند.

پ.ن.2. پی بردم که هنگامی که انسانی مبتلا به افسردگی حاد می شود، درست در برهه ای از مان است که بیش از پیش «به خود، و افکار و نیات باطنی خود» می اندیشیده است. و نوعی خودمحوری ایجاد کرده است.... اما هنگامی که سعی کنیم توجه و تفکرمان را از وجودمان دور و منحرف سازیم و به نیازمندی ها و مشکلات دیگران تمرکز پیدا کنیم ... در مسیر بهبود بدن بیمارمان گام می نهیم...

پ.ن.3. ما نباید حضور بیماری یا مشکلاتمان را منکر باشیم و آن را نفی کنیم. فقط لازم است قدرت آن را در برابر حق الهی مان منکر شویم و اجازه ندهیم بر حق زیستن ما که هدیه ای الهی است تسلط یابد...

پ.ن.4. هنگامی که به زمین می خوریم، لازم است از جایمان برخیزیم، گرو و خاک لباسمان را بزداییم و دیگر بار به راهمان ادامه دهیم. چنانچه دوباره بر زمین افتادیم (حتی اگر میلیون ها بار) هنوز نیاز داریم برخیزیم و به راهمان ادامه دهیم...

پ.ن.5. در عالم روحانی، ارواح، گناه را آن گونه که ما در نظر می پنداریم نمی نگرند. در نظر آن ها هر تجربه ای میتواند مثبت باشد. هر تجربه ای می تواند آموزنده و سازنده باشد. 

پ.ن.6. به من گفتند همه ما زمینی ها، بدون استثنا، بنا به میل و اراده و اشتیاق شخصی بر روی کره زمین آمده ایم و به راستی این خود ما بوده ایم که بسیاری از نقاط ضعف، شرایط دشوار و تحمل ناپذیر زنذگی مان را برای خود برگزیده ایم تا به کمک آن ها امکان رشد و تکامل معنوی بیشتری پیدا کنیم. 

پ.ن.7. تو نه تنها به تجربیات مثبت، که به تجربیات منفی نیز در زمان حضورت در زمین نیاز داشتی. پیش از آن که بنونی شادی و بهجت را به درستی و عمیقا تجربه کنی، باید با غم و اندوه آشنا می شدی... 

پ.ن.8. چنانچه نتوانم خود را ببخشایم، امکان ندارد که بتوانم دیگران را نیز مورد بخشایش خود قرار دهم. این واقعیتی انکار ناپذیر بود! بدانسان نیز موظف بودمم که دیگران را حتما و یقینا ببخشایم. زیرا هر آن چه دهم، به همان اندازه نیز دریافت خواهم داشت. 

پ.ن.9. به من اطلاع دادند که مهم ترین چیزی که می توانستم در طول حیات دنیوی ام انجام دهم، دوست داشتن دیگران به اندازه خودم بود. و برای این کار نخست لازم بود یاد بگیرم که خود را واقعا دوست بدارم. 


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۰۶
خانوم سین