[عنوان ندارد]
سه شنبه, ۱ مرداد ۱۳۸۷، ۰۸:۲۷ ب.ظ
تو این ۱۵ روز یه جورایی کاملا فهمیدم استقلال یعنی چی...
اینکه رو پای خودت باشی و مجبور باشی پولی رو که دستته تا مهلت موعود بکشونی...
یا مثلا سرپرست ۲ تا بچه ی شیطون باشی...
یا مسئولیت نهار و شام باهات باشه...
بلاخره مامان و بابا اومدن!یه مجلس شام تقریبا مختصر خونه ی عمه داشتیم!کلی از کارام عقب موندم! طراحیام مونده! تمرین ویولن و خوشنویسی هم همینطور...