تحملشان می کنیم. چون فامیلند، چون دوستند، چون چند سال است نان و نمک شان را خورده ای.
چون اگه پرتشان کنی از زندگیت بیرون پدرت ناراحت می شود یا زندگی مشترکت را آشفته می کند یا چون خودت احساس می کنی به کسانی نیاز داری که وقتی مردی تشییع جنازه ات خالی برگزار نشود!...
تمام این آدم ها نگه می داریم. و حقیقتا که ارتباط با این انسان ها یعنی امتحان الهی...
که خدا ببیند چقدر مسلطی بر اعصابت.
پ.ن.1. عید دیدنی ها تراکم این افراد را در این 14 روز به اوج خود می رساند. این 14 روز تعطیلی روزهای پرکاری برای ذهن و مغز ماست!
پ.ن.2. رو نمایی امروز کتاب شعر برادرم سعید هم یکی از همین مجالس بود. مراسمی که افراد عامه و افراد ادبی مخلوط شده بودند. فضای تخصصی شعر و دوستی برای افرادی که آخرین شعری که خواندند از کتاب ادبیات دبیرستان آن ها بود. تقابل بین این دو دیدنی بود.
پ.ن.3. برای آرامش اعصاب در ساعت های آخر شب تجویزی دارید؟ یا همان «پناه بردن بر خدا از شر مردم» کافیست؟
پ.ن.4. لیله الرغائب مبارکتون باشه. سلامت و تندرستی و عاقبت بخیری کلیشه ست. در کنار اینها آرزو می کنم بریم. بریم دورِ دور. ترجیه میدم دور باشم و دلتنگ. تا در درونشون باشم و دل آزرده.
پ.ن.5. فکر نکنید که من خیلی خودم رو سطح بالا می دونم. جمع هایی هستند که حس می کنم اون فرد سطح پایین علمی و درکی و شعوریشون من هستم. که من امتحان الهی برای اون هام. اما حداقلش اینه که من این رو حس می کنم!!!!
پ.ن.6. و در بین تمام این شکایت ها، چیزی که زیباست همراهی «مهدی» ست. که «علامت تعجب» نبوده در مقابل این همه حرف. که هیچوقت نگفت «اگه تو با تمام مردم مشکل داری پس مشکل از توئه» یا « من متوجه نمیشم چی می گی!»... و ما شاید یک در هزاران زوجیم :) گاهی یک چالش خیلی سخت و یک مبحث خیلی دشوار رو شروع می کنم فقط برای اینکه باز هم مهدی همراهی کند و من حظ کنم. که چه خوب که کاری ندارد آن فرد کیست و چه نسبتی با کداممان دارد. انگار از یک هفت پشت غریبه صحبت می کنیم :) و چقدر خوب که لازم نیس میخ های آهنین در سر یکدیگر فرو کنیم. و چقدر خوب که روی انسان های اطرافمان تعصبی نداریم.
فکر می کنین که اگه برین، اگه خونتون رو عوض کنین، اگه مستقل بشین آیا تغییری می کنه؟
هیچوقت.
دماغ دراز مردم همیشه تا ناف زندگی شما داخل میشه.
باید همیشه توضیح بدی.
چرا شادی رو دو بار دعوت می کنی اما خاله ی باباتو نه (که هیچوقت دلم نمیخواد باهاش در ارتباط باشم و حداقل این حق رو دارم آدمایی که تو زندگیم هستن رو تا یه جایی انتخاب کنم)
دیشب کی خونه تون بود؟
فردا کی میاد خونتون؟
چرا تو دکوری خونه ت پارچ و لیوان گذاشتی؟
روزایی که شوهرت نیس چرا خونه خودت تنها نمیمونی؟
روزایی که شوهرت نیست چرا نمیری خونه ی مامانت؟
نهار بلدی درست کنی؟
نهار چیا درست می کنی؟
چرا رنگ مبلات روشنه؟ تیره می گرفتی بهتر نبود؟
چرا قسمت نشیمن رو لوستر نزدین؟
چه اهمیتی داره براتون؟ چرا باید براتون اصلا حتی ذره ای زندگی بقیه مهم باشه؟ برای من مهم نیس شما چی میخورین، کیا رو مهمون می کنین، چندبار در ماه دور هم جمع میشین، بچه ی چندمتون رو چندماهه حامله این، چند هزارتومن پول اون روسری ابریشم لعنتی رو دادی...
شما هم کاری نداشته باشین با من.
که تا ساعت 2 با بچه های 10 ساله سر و کله بزنیم و از 2 تا شب با بچه های 50 ساله.
که 10 ساله ها با یک تشر آروم می شن اما 50 ساله ها بعد از اعتراضت تازه شروع می کنن به آه و نفرین و شکایت از نسل امروز و اینکه دیگه احترامی قائل نیستن برای بزرگتر.
خونه عوض کردن کافی نیست. مستقل شدن شرط نیست.
مهم نیست کجایین و چی کار می کنین... دماغ مردم همیشه شما را پیدا می کند.
پ.ن.1. از همین الان سایز دماغ خود را تنظیم کنیم. تا بعدها باعث سردرد و نگرانی و ناراحتی هیچکس نباشیم.
این روزها دارم خیلی خیلی فرو میرم در عموم مردم.
مهمونی هایی برای مردم عامه: برای زنانی از طبقات مختلف اقتصادی و اجتماعی و تحصیلی و نگرشی،
شرکت در اجتماعات و ادارت و شرکت هایی پر از مردم عامه : کارمندانی از طبقات مختلف.
و چقدر چقدر چقدر این عامی بودن سخت ه.
من خودم رو آدم متمایزی می دونم. نه ابنکه افتخار کنم به این که چقدر درس خوندم، یا چقدر می تونم کامپیوتر کار کنم، یا چقدر زبان بلدم.
به خاطر تفکرم. به خاطر فشارهای وحشتناکی که روی ذهن و روان و روحم میاد وقتی تو این جمع ها میشینم...
شاید این تمایز خوب نباشه. شاید باعث بشه که من نتونم با خانم های فامیل یا حتی دوستای همسال خودم ارتباط برقرار کنم ولی عامی شدن خیلی خیلی سخته. خیلی خیلی پایینه.
پ.ن.1. زنان فامیل ما عموما قشر متوسط جامعه ن. برای من راحته که علاقه ی شدیدشون به طلا، لباس، خونه ی لوکس، مسافرت کیش و مالزی، ماشین شاسی بلند و هر مهمونی یک لباس متفاوت پوشیدن رو بذارم به حساب اینکه متوجه نیستند!!! به اینکه چون در خانه ی پدری سختی های مالی اجتماعی زیادی داشتند، الان که ازدواج کردند و پولی به دستشون میاد (اونم بیشتر از جیب همسر) رو خرج تمام چیزهایی می کنند که کمبودش رو احساس می کنند. برای همین با افتخار می گن :«میدونی؟ من حرص کفش دارم. شاید 20 جفت کفش خونه دارم اما بازم میرم بیرون کفش می خرم» یا مثلا «مراسم عزای مادر شوهر خواهرشه. یک انگشتر فیروزه دیده رفته اونو بخره برای مراسم»
پ.ن.2. سطح بعدی ارتباط من مدرسه ست. مدرسه ای که کادرش همه فرهنگی و تحصیل کرده ن. امروز به مناسبت دهه مبارک فجر بازارچه غذا داشتیم. ساعت 11 و نیم بازارچه تموم شد و تنها کسی که سر کلاس رفت من بودم (درس بچه ها خیلی عقب بود). تمام کادر مدرسه طوری غذا رو خوردند و جمع کردند و بردند که من وقتی برگشتم دفتر فقط 5 دقیقه برای هضم ماجرا نشستم یک گوشه. برام خیلی عجیب بود. اون حجم از حرص به غذا تو یک دفتر مدرسه با کلی انسان فرهنگی برای من خیلی عجیب بود. عجیب تر از دعوا سر غذا سر میزهای سلف سرویس عروسی.
پ.ن.3. سطح بالاتر ارتباط من گروه هفت نفره دوستی ماست. هفت نفری که پنج نفرمون دکترند. یک داروساز. سه پزشک و یک دندان پزشک. این ها همسن و سال های منن. که یک جا درس خوندیم. یک شهر. یک فرهنگ. اما متفاوت بزرگ شدیم. متفاوت ازدواج کردیم. و باز هم تمام اون عامیت بین ما هست. هنوز هم بحث «کی انگشتر بزرگ تر طلا رو هدیه گرفته؟» یا «کی بیشترین عکس آتلیه رو داراست» بین ما جریان داره.
عامی شدن سخته.
تنها موندن سخت تر.
عامی شدن تورو می بره پایین تر از سطحی که هستی. تنها موندن تورو ثابت نگه می داره تو همون سطحی که هستی.
با یکی حرکت داری اما رو به پایین و با یکی دیگه سکون!
پ.ن.1. میدونم که احتمالا در سال های آتی سر سیسمونی چیدن، اسم انتخاب کردن، جشن دهمی گرفتن، سالگرد ازدواج گرفتن، افطاری دادن و مهمون برای عید دعوت کردن و خونه عوض کردن و ثبت نام مدرسه بچه و نحوه ی تغذیه و پوشوندن لباس و تمام اینا هم بازم ما یک هیچ عقبیم. چون یه طرف ماجرا مامان هایی هستن که هزارتا امید و آرزو دارن واسه بچه ها و نوه ها و نبیره ها و نتیجه هاشون.
پ.ن.2. بعد از فوت آیت الله رفسنجانی انگار یکی با شیشه پاک کن این شیشه رو تمیز کرد. انگار بعد این اتفاق تازه به معنای واقعی حس کردم که مرگ برای همه هست. و هیچ فراری ازش نیست. آخه بعضی انسان ها هستن که آدم فک نمیکنه بتونن بمیرن. ینی اصن صدق کردن قوانین طبیعت برای یه سری از آدما خیلی عجیب و غریبه. خیلی.
عشق اینه که حالت خوب باشه...
ثبت شد در ساعت 1:50 دقیقه شب
زن ها همه شعر می گویند...
برای کسانی که دوستشان دارند.
با رنگ لاک ناخنشان
با تغییر رنگ رژ روی لبشان
با رنگ دامنشان
سواد می خواهد خواندن این شعرها...
ثبت شد در ساعت 3:40 دقیقه شب
در نمازم خم ابروی تو در یاد آمد...
خسته ام... از تو و... ابرو و ... قضاهای نماز...
روزایی هست که میخوای فقط بگذره... چون یا امیدواری که بعدش قراره روزای خوب بیاد یا اینکه مهم نیس روزای بعد چطوری باشه. مهم اینه که این روزا بگذره...
مث روزای قبل تولد آدم...
مثلن برای من هیچوقت 20 آبان وجود نداشته. همیشه یک روز قبل تولدم، "یک روز قبل 21 آبان" بود. و این یعنی دلم میخواد این روز فقط بگذره...
میدونم عمر خیلی عزیزه و از هر ثانیه ش باید استفاده کرد و این روزا که بگذره برمیگرده و این جور عبارات... اما همه ی ماها روزایی رو داشتیم که با خودمون گفتیم «ینی میشه بخوابیم و بعد که بیدار شدیم همه ی این چیزا تموم شده باشه؟! یا مثلن خواب بوده باشه!؟»
یه چیزایی اونقدر دردناکن و تمام قلبتو مچاله میکنن که حاضری سر روزای عمرت باهاش معامله کنی...
این چند وقت که دچار افسردگی ناشی از 25 ساله شدن و فکر کردن به این یک سوم عمری که گذشت و اولین پاییزی که خونه هستم و هیچ هدفی نیست برای دنبال کردن _البته جز تایپ کردن نامه های خانوم "لام" و حرفای خاله زنکی با خانوم "بِه"_ ، به این فکر میکردم که آدمای دنیا چطوری این نوع روزا رو میگذرونن؟
پراگ که بودیم، تو هوای فوق العاده سرد و یخ، شال و کلاه میکردن، قلاده ی هاپوی کوچولوشونو میگرفتن و راه میفتادن تو شهر.. مهم نبود ساعت جند باشه ... حتی نصفه شب... بعد رو نیمکت پارک نزدیک خوابگاه مینشستن، یک سیگار روشن میکردن و از اینکه تو این هوای یخ، دلشون گرم میشه یکم حس بهتری داشتن...
تو فیلم "آناتومی گری" یک Joe's Bar هست که هروقت دلشون میگیره، یا یکی از این «بعدازظهر های سگی سگی» دارن میرن اونجا، یک تکیلا یا ویسکی نوش جان میکنن و فردا صبح که بیدار میشن میبینن اون بعد از ظهر مزخرف گذشته در حالیکه هیچی حس نکردن... و این چیز خوبیه...
یا همین خود من... تا پارسال هروقت حس بدی داشتم یا تو هوای پاییزی شمال روی چمن محوطه دانشکده نشسته بودم _با یک لیوان چای کیسه ای و یک های بای_، یا از دانشکده تا سه راه دانشگاه رو از کنار زمین های شالی پیاده گز میکردم، یا کنار رودخونه با یه پیراشکی کرم دار نشسته بودم زیر درختای بهار نارنج...
اما امسال، تو تمام این هفته های مزخرف، نه یک پیاده روی امن تو دل شب سهم من شد، نه یک پیک تکیلا، و نه حتی یک پیاده روی کنار رود...
و این بدترین پایان برای 24 سالگی میتونه باشه که تا حالا داشتم...
پ.ن.1. حتی پروژه ی سفیر مهر هم حالمو بهتر نمیکنه... گشتن تو بدترین نواحی شهر که 8 نفر آدم تو یک اتاق زندگی میکنن و با پاک کردن زعفرون _اما امیدوار_ زندگیشونو میگذرونن، نمیتونه چیزی رو عوض کنه.
پ.ن.2. خیلی خودخواهیه که صرفا به خاطر اینکه حالت بهتر شه رو "ایجاد یک زندگی جدید" ریسک کنی... که شاید پرورش یک انسان تو وجود خودت بتونه حال تورو بهتر کنه ... خیلی بی رحمانه ست. خیلی...
پ.ن.3. همانا انسان را در رنج آفریدیم...
پ.ن.4. هنوزم همونیم _ فریدون آسرایی