~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...
چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

آلبر کامو _ سقوط
------
قلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
مطالب پیشین

۵ مطلب با موضوع «روزمرگی» ثبت شده است

89- 27 سالگی

يكشنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۶، ۰۸:۵۹ ب.ظ

قدیم ترها... وقتی 20 21 سالم بود، و وقتی تلگرام و اینستاگرام و وایبر نبود و کل تقلبی که میشد برای تولد کسی داشت فقط فیسبوک بود، تعداد کسایی که بهم تبریک می گن برام خیلی مهم بود.
حتی یادداشتشون می کردم.
اون زمان رسم بود دقیقا ساعت که 00:00 میشد و روز 21 آبان شروع میشد، اس ام اس میومد و هرکس یک متن تبریک می فرستاد. و من یادداشت می کردم که امسال چند نفر پیام تبریک برام گذاشتن...
الان کارا ساده شده. دو بار فقط باید بزنی رو صفحه و یک قلب برای عکس تولد بفرستی در حالیکه اصلا نمیدونی تولدش چه روزیه... و بعد یک HBD هم پایینش بنویسی و سه تا قلب قرمز یا گل هم ادامه ش.


امسال اصلا تعداد تبریک ها برام مهم نبود. حتی دیگه از نیمه ی آبان شروع نکردم به اعلام شمارش معکوس روزانه تولدم. انگار به قول مهدی از یک سنی به بعد تولد ها و تعداد شمع های تولد فقط یک عدد میشن... و من امروز 27 ساله شدم. 

پ.ن.1. مهدی بوشهر بود. اما امروز که از دبستان برگشتم 27 تا گل رز روی میز بود. 22 تا صورتی و 5 تا قرمز ( زندگی مشترکمون 5 ساله شد...). اینکه دوره و نیست برای هردومون سخته. ولی مهدی خوب میدونه چطوری قابل تحمل ترش کنه.

پ.ن.2. سعید و سامان دانشگاه بودن اما قشنگ ترین متن ها رو برام نوشتن... 

پ.ن.3. گاهی هم اینطوری میشه دیگه... :)

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۶ ، ۲۰:۵۹
خانوم سین


دختر زیبای جنگل های آرام شمال!

از کجا آورده دست باد گیسوی تو را؟


آستینت را که بالا داده بودی دیده اند

خلق رد بوسه ی من روی بازوی تو را


چشمهایت را مراقب باش، می ترسم سگان

عاقبت در آتش اندازند آهوی تو را


کاش جای زندگی کردن در آغوشت، خدا

قسمتم می کرد مُردن روی زانوی تو را...




پ.ن.1. شعر از "ناصر حامدی"... تایتل صائب... عکس هم که خودمم؛ سالن مطالعه دانشکده، در حال خوندن برای کوئیز شیمی عمومی 1، ترم 2 کارشناسی... با گل های درخت شیشه شور...


پ.ن.2. بعد از 6 سال، اولین پاییزی که دارم خونه میگذرونم... ینی الان باید تو اون خوابگاه خراب شده میبودم و وسائلی که از انبار تحویل گرفتم تو اتاق و کمد میچیدم. نه پشت ماشین تایپ Asus نشسته باشم و همه ش نامه ی اداری به مدیرکل محترم دفتر فلان و فلان و فلان بنویسم و آرشیو کنم. هوای الان بابلسر باید فوق العاده باشه. 


پ.ن.3. یک دختری هست، که کَشیِر یکی از هایپرمارکت هاییه که معمولا ازونجا خرید میکنم. و هر بار منو میبینه یک چیزی برای تعریف پیدا میکنه... "وای چقد لاکاتون خوشگله. چطوری طراحیش کردین؟ " یا "وای چقد رنگ رژتون قشنگه. مارک و شماره ش چیه؟". و نمیدونم میدونه که من همونی ام که دفعه ی پیش ازم سوالو پرسیده یا نه... اما خیلی حس خوبی میده به آدم. اینکه یه نفر به همون چیزی دقت میکنه که تو وقت زیادی براش میذاری.


پ.ن.4. برای خرید کتابهای سه ماهه سوم سال 94 ، باید "بار هستی " رو تموم کنم. و دو ماهه این کتاب تموم نشده... امروز تکنیک جدید زدم. ینی مثل یک قصه گو که داره پشت رادیو قصه میگه، کتابو گذاشتم و بلند بلند برای خودم خوندم. سعی کردم صدای هر شخصیت رو متفاوت اجرا کنم... مکث ها، بغض ها، خنده ها و تمسخر ها... حداقل باعث شد سرانه مطالعه م بره بالا به همین بهانه...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۴ ، ۰۰:۲۸
خانوم سین

7- من ماهی ام اما به سرم شوق نهنگ است...

دوشنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۰۵ ب.ظ
تو نگاهت اسرائیل 
و من،
دلم،
همان یک تکه نوار غزه
دلخوشم به دریا 
           و همین یک آیه
وصبروا ان الله مع المومنین...

 

 

خیلی وقت بود ننوشته بودم. نوشتن از اون نظر که یک دفتر داشته باشم و تا اتفاقی افتاد ثبتش کنم. بچه تر که بودم، هر اتفاقی رو مینوشتم. با "امروز صبح که بیدار شدم..." شروع میشد و یک گزارش کامل تا "... دیگه باید بخوابم. شب بخیر". بعدتر ها فقط وقتایی نوشتم که دلم میگرفت. مینوشتم، خط خطی می کردم روشو. پاره میکردم کاغذو. و اینطوری شبا راحت میخوابیدم... و بعدتر وبلاگ نویس شدم. نوشتم و خوندین. و الان وقتی مینویسم، انگار تو یک جمع دوستانه نشستم و دارم زندگی شخصیمو فاش میکنم... پس سانسور کردم. فکرمو، احساسمو، اسامی رو... سانسور کردم تا پیشگیری کنم از هر احتمالی. و با وجود تمام این سانسورها، سیمینی که اینجا پست میذاره خیلی شبیه به منه تا سیمینی که داره در سمت دختر، همسر، دوست و هرچیز دیگه ایفای نقش می کنه... 
اما امشب. یک دفتر برداشتم. گفتم دو خط می نویسم شاید تکنیک قبلی کمکم کنه. دو خط شد دو صفحه و انگار همینطور کلمات میریختن بیرون. انگار بعد سال ها یک گوش شنوا پیدا شد که بدون قضاوت کردن، بدون راه حل دادن، بدون نچ نچ کردن، اظهار تاسف، اظهار همدردی، اظهار بدبختی، بدون ترس از "دیدی بهت گفته بودم" ها و "الان تازه به فکرش افتادی" ها و "چقد بچه گانه"ها و هر چیز دیگه فقط گوش داد. نوشتم. خیلی زیاد. اما هنوز سنگینم... تمام این سالها ننوشتن سنگینی می کنه. خیلی زیاد.

پ.ن.1. اگه پدر و مادر شدید، هیچوقت دفتر خاطرات دخترتون رو نخونین... هیچ وقت. برای پی بردن به فکرش و هرچیزی که تو ذهنش میگذره راه حل دیگه ای پیدا کنین.

پ.ن.2. من اینقدر پیچیده م؟! که درک کردن من اینقدر سخت باشه؟ که فهمیدن اینکه تو مغز چند صد گرمی من جی میگذره... اینقدر پیچیده م که میتونم تو یک فیلمی که هیچکس دوستش نداره، چندتا مفهوم عمیق پیدا کنم و اون فیلم رو 50 بار ببینم و هربار مث دفعه ی اول ازش لذت ببرم.

پ.ن.3. متفاوت بودن اصن خوب نیس. وقتی که پدرت به عنوان یک نقد از تو، سرشو با افسوس تکون میده و میگه متاسفانه من با محیط خوب آداپته میشم اما با همسن و سالام نه!... و خب جرا همسن و سالای من به اندازه ای من عاشق سبک باروک هستم، اونقدر که من دلم میخواد هنجارهای لعنتی رو بشکنم تا خودم بدون پوسته و لایه و روکش بتونم دیده شم، اونقدر که من از دیدن نقاشی های کلیمت لذت میبرم، از این زندگی نمیخوان!؟ میخوان بزرگ شن. ازدواج کنن. پول در بیارن. خونه ی بزرگتر بخرن. بچه دار شن. خونه ی بزرگتر تر داشته باشن. سفر خارج برن و بمیرن! الان که فک میکنم میبینم آره. من با همسن و سالام نمیتونم آداپته شم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۰۵
خانوم سین
لطفاً دوستم نداشته باش
 برای اینکه دوستم داشته باشی،
 هر کاری بگویی می کنم،
قیافه ام را عوض می کنم،
همان شکلی می شوم که تو می خواهی،
اخلاقم را عوض می کنم،
همان طوری می شوم که تو می خواهی،
حتی صدایم را عوض می کنم،
همان حرفهایی را می زنم که تو می خواهی،
اصلاً اسمم را هم عوض می کن
م، هر اسمی که می خواهی روی من بگذار!
خب حالا دوستم داری؟
                                          نه، صبر کن!
                                          لطفاً دوستم نداشته باش
                                          چون حالا انقدر عوض شده ام
                                          که حتی حال خودم هم از خودم به هم می خورد!


 


0+ شل سیلور استاین 

 1+ تغییر اجباری سرویس اینترنت، باعث شد خونه برای یک هفته وصل نباشه به شبکه ی جهانی. و این باعث شد که دور هم بشینیم تلویزیون ببینیم، مامان عینک مطالعه شو لای کتاب جا بذاره، و من دوباره بتونم تو یک روز 50 صفحه کتاب بخونم...

 2+ مدل عجیبی شده خونه مون. اگه همه واستیم واسه نماز میبینین که هیشکی به یک جهت نمیخونه... بابا و دوست مهندسش تعیین کردن که قبله به سمت پنجره ست با اختلاف 20 درجه... و مهدی و سامان با اینترنت محاسبه کردن که قبله به سمت همون پنجره ست اما با 20 درجه اختلاف در جهت مخالف. ینی من و بابا اگه کنار هم نماز بخونیم دقیقا دو خط قاءمه میشیم... و هیچکس از محاسباتش کوتاه نمیاد... بماند که الان 10 ساله همه رو به پنجره نماز خوندیم...  

3+ تو یک مجلس، یک نفر تلاش خیلی زیادی میکرد که خوب جلوه کنه. اما نمیتونست. حرکات و رفتارهاش اصلا نمیتونست حالت خوشایندی داشته باشه. و باعث میشد کل لباس و آرایش و موهای قشنگش دیده نشن... و جالبه که یک سری از حرکاتش دقیقا شبیه کسی بود که من واقعن دوستش دارم. پس چطور میتونم از یک فرد با یک حرکت خوشم نیاد و فرد دیگه ای رو با همون حرکات مشابه اینقدر دوست داشته باشم؟! چقدر دوست داشتن، پذیرش رو عوض میکنه...     
پ.ن.1. شراب با تو حلال است و آب بی تو حرام...

 4+ با ترزا بودن بهتر است یا تنها ماندن؟هیچ وسیله ای برای تشخیص تصمیم درست وجود ندارد، زیرا هیچ مقایسه ای امکان پذیر نیست. در زندگی با همه چیز برای نخستین بار برخورد میکنیم. مانند هنرپیشه ای که بدون تمرین وارد صحنه شود. اما اگر اولین تمرین زندگی، خود زندگی باشد، پس برای زندگی چه ارزشی می توان قائل شد؟توما این ضرب المثل آلمانی را با خود زمزمه می کرد :" یک بار حساب نیست، چون یکبار هیچ است." فقط یک بار زندگی کردن مانند هرگز زندگی نکردن است...     
پ.ن. بار هستی - اثر زیبای میلان کوندرا
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۰۰
خانوم سین

3-

يكشنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۲۵ ب.ظ
شیر مادر، بوی ادکلن می‌داد
دست پدر، بوی عرق
(گفتم بچه‌ام نمی‌فهمم)
نان، بوی نفت می‌داد
زندگی، بوی گند
(گفتم جوانم نمی‌فهمم)
حالا که بازنشسته‌ شده‌ام
هر چیز، بوی هر چیز می‌دهد، بدهد
فقط پارک، بوی گورستان
و شانه تخم مرغ، بوی کتاب ندهد! 

 

+ چند سال پیش رفته بودیم مسافرت با گروه فرهنگیان، شمال. یک بالش پر داشتیم واسه آرتروز گردن بابا. خلاصه که بالشت رو جا گذاشتیم و برگشتیم. چند سال بعد با یک گروه دیگه فرهنگیان رفتیم دوباره شمال. اتاق اسکانی که برامون انتخاب شده بود رو دوست نداشتیم. پس عوضش رفتیم یک اتاق دیگه. جالب بود تو اون اتاق همون بالشت پری بود که چند سال قبل یه جای دیگه جا گذاشته بودیم. 
   بابا کوه زیاد میرن. یه بار تو کوه نوردی ها، دوربین از کیفشون میفته و گم میشه. سه سال بعد تو یه جمعی بوده و این جریان رو تعریف میکنه. یهو یکی از افراد حاضر میگه یکی از اقوام ما تو فلان روستا چند وقت پیش یک دوربین پیدا کردن... بذارین ببینیم صاحبش پیدا شده یا نه... و خلاصه دوربین برگشت.
   سعید و دوستاش رفته بودن پیک نیک تو یکی از ییلاق های اطراف نیشابور. گوشیش میفته تو رودخونه و با آب میره. سعید خط جدید گرفت و گوشی جدید. دو سال بعد یکی از سبزوار تماس گرفت با خط قدیم سعید. که گوشیت رو پیدا کردیم اما سوخته. حداقل بیا سیمکارتت رو بگیر.

 

پ.ن.1. این همه نوشتم که بگم درسته آدم ها گوشی و بالشت پر و دوربین عکاسی نیستن، اما هر کسی گم بشه یه روزی برمیگرده به کسی که گمش کرده. فقط داستان اینه که بعد اینکه پیدا شد باز هم همون خوشحالی سابق رو میاره؟ یا نیاز به اون جایگزین شده با یکی دیگه؟ یا حتی دیگه بهش نیاز نیس؟!

پ.ن.2. میتونین عشقولانه فرض کنین... میتونین موسی و سامری فرض کنین. مهم اینه که یه جاهایی باید گم شی و بری و دیگه پیدات نشه... و یه جاهایی نباید از جلو چشم بری کنار...  سخته اما ممکنه. 

پ.ن.3. هر چیز، بوی هر چیز می‌دهد، بدهد. فقط پارک، بوی گورستان؛و شانه تخم مرغ، بوی کتاب ندهد! از اکبر اکسیر.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۲۵
خانوم سین