دست پدر، بوی عرق
(گفتم بچهام نمیفهمم)
نان، بوی نفت میداد
زندگی، بوی گند
(گفتم جوانم نمیفهمم)
حالا که بازنشسته شدهام
هر چیز، بوی هر چیز میدهد، بدهد
فقط پارک، بوی گورستان
و شانه تخم مرغ، بوی کتاب ندهد!
+ چند سال پیش رفته بودیم مسافرت با گروه فرهنگیان، شمال. یک بالش پر داشتیم واسه آرتروز گردن بابا. خلاصه که بالشت رو جا گذاشتیم و برگشتیم. چند سال بعد با یک گروه دیگه فرهنگیان رفتیم دوباره شمال. اتاق اسکانی که برامون انتخاب شده بود رو دوست نداشتیم. پس عوضش رفتیم یک اتاق دیگه. جالب بود تو اون اتاق همون بالشت پری بود که چند سال قبل یه جای دیگه جا گذاشته بودیم.
بابا کوه زیاد میرن. یه بار تو کوه نوردی ها، دوربین از کیفشون میفته و گم میشه. سه سال بعد تو یه جمعی بوده و این جریان رو تعریف میکنه. یهو یکی از افراد حاضر میگه یکی از اقوام ما تو فلان روستا چند وقت پیش یک دوربین پیدا کردن... بذارین ببینیم صاحبش پیدا شده یا نه... و خلاصه دوربین برگشت.
سعید و دوستاش رفته بودن پیک نیک تو یکی از ییلاق های اطراف نیشابور. گوشیش میفته تو رودخونه و با آب میره. سعید خط جدید گرفت و گوشی جدید. دو سال بعد یکی از سبزوار تماس گرفت با خط قدیم سعید. که گوشیت رو پیدا کردیم اما سوخته. حداقل بیا سیمکارتت رو بگیر.
پ.ن.1. این همه نوشتم که بگم درسته آدم ها گوشی و بالشت پر و دوربین عکاسی نیستن، اما هر کسی گم بشه یه روزی برمیگرده به کسی که گمش کرده. فقط داستان اینه که بعد اینکه پیدا شد باز هم همون خوشحالی سابق رو میاره؟ یا نیاز به اون جایگزین شده با یکی دیگه؟ یا حتی دیگه بهش نیاز نیس؟!
پ.ن.2. میتونین عشقولانه فرض کنین... میتونین موسی و سامری فرض کنین. مهم اینه که یه جاهایی باید گم شی و بری و دیگه پیدات نشه... و یه جاهایی نباید از جلو چشم بری کنار... سخته اما ممکنه.
پ.ن.3. هر چیز، بوی هر چیز میدهد، بدهد. فقط پارک، بوی گورستان؛و شانه تخم مرغ، بوی کتاب ندهد! از اکبر اکسیر.