514 - برای یک بار هم که شده پشت گوشت را نگاه کن پر است از حرفهای من....!!
يكشنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۰، ۰۴:۳۹ ب.ظ
یک استکان چای برای توقف
چشمها مینشینند روبروی هم
قشنگترین حرفهایشان را میزنند
بعد
بلندمیشویم
انگار که اتفاق، نیفتاده باشد
استکان از لبهایمان میافتد
تلخ بر میگردیم به زندگی..
هر کسی توی خودش غرق میشود.
پ.ن.0. از فاطمه صداقت نیا... منبع
پ.ن.1. روزی میرسه که باید از کتابات بگذری. خیلی سخته ها! حتی اگه کتابی باشه که ممکنه تا آخر دیگه نگاهش هم نکنی یا مطمئنی که دیگه نمیخونیش بازم وقتی فکر خالی شدن کتابخونه ی کتاباتو میکنی یه ذره دلت میگیره. انگار همینکه هستن خوبه!
پ.ن.2. کنکور بد نبود. برنامه ریزی خاصی براش نداشتم اما از اینکه همون مباحثی رو که توی چارت درسی بود رو تونستم خوب بزنم خوشحالم... و بدون توجه به اینکه شاید نزدیک به نصفی از سوال ها رو نزده زدم. حرص و طمع خوب نیست. نخونده انتظار معجزه ای هم نیست! اما به نظرم خیلی فراتر از حدی بود که فکرشو میکردم.
پ.ن.3. نمیدونم چرا این شعرو نزدیکترین حسی دیدم که باید انتظار برخورد باهاشو داشته باشم. گفت خیلی گلایه ها هست که رودررو باید بگه... کاش زودتر...
پ.ن.4. ترم آخر و نهایت استفاده. همه چی عوض شد. انگار عذاب کنکور سایه ش خیلی سنگین تر بود و خبر نداشتیم. دو روز اول همه ش بحث و صحبت و گریه و ضعف بود! انگار هیچی تو این 4 سال عوض نشده. ولی اوضاع بهتره انگار. هوا به سردی وطن نیست اما باز هم... به هر حال همه چی بهتر از ترم پیشه. حداقل اونقدر خنده هست تا پوستمون خراب نشه.
پ.ن.5. برگشت یک دوست قدیمی بعد از دوسال و کلی حرفای نگفته... دوروز پر حرف و پرکار رو پیش رو داریم... باز هم بابلرود و ساحل سنگی و آیس پک و شاید قایق سواری و تمام تفریحات روتین ترم 3. منتظر این آخر هفته م که زود برسه.
پ.ن.6. آخ آخ آخ! دیدی بعضیا چطوری تو یه چشم بهم زدن از چشم آدم میفتن! من دیدم! :) خوشحالم!! خیلی خوب بود. تا حالا تجربه نشده بود. همیشه از چشم افتادن ها تدریجی بود.
پ.ن.7. صراط همچنان تموم نمیشه... خیلی خیلی سخت شد. با تشکر از نویسنده ش که اصرار داره کتاب رو به کسی اجبار نکنیم وگرنه میدادم یکی که ازمن بیشتر سرش میشه بخونه و بهم بگه که چه خبره :( شاید یکی از دلایلی که درکش نمیکنم اینه که میدونم عواقب فهمیدن ها و دونستن هاش چیه... یه نوع خود-ریجکشن ساختم برای خودم. عادت کردم به اینکه یک فرمول بهم بدن و بگن از همین راه برو میرسی به جواب. دیگه به استدلال ها و برداشتی های شخصیم اعتمادی ندارم. دوست دارم همین فردا که کتاب رو باز میکنم توش نوشته باشه :" همینی که من میگم! برو همه چی حله!"