95- درس عبرت (1)
کلاس چهارم بودم که دلم اسکیت خواست... ازین اسکیت های 4 چرخ.
و وقتی عنوان کردم که دلم میخواد اسکیت سواری یاد بگیرم، تو خونه جنگ جهانی راه افتاد...
بابا با داد و فریاد گفت که میخوای مث این دخترای جلف، مثل فلانی راه بیفتی تو کوچه و خیابون با اسکیت؟
مامان هم شروع کرد با بابا بحث کردن. نه در دفاع از من. در دفاع از اون «فلانی» که بابا اسم برده بود و اتفاقا از فامیلهای مامان بود.
حسرت اسکیت رو دلم موند...
و این حسرت به شکل ترس بروز کرد.
بعد از اون از اسکیت و هر وسیله چرخ داری که به من «جلفیت» میداد ترسیدم.
بعدها بابا از مکه برای سعید و سامان دو جفت اسکیت چهارچرخ آورد و میرفتیم بیرون، اونا اسکیت میکردن و من پیاده روی.
15 سال گذشت. دو روز پیش با مامان و خاله و سوفیا پیاده روی میکردیم. مامان گفت چه خوب که خانم ها میان دوچرخه سواری. کم کم اگه داخل شهر هم با دوچرخه بیان و برن خیلی خوب میشه. سیمین دوچرخه خونه رو تعمیر کنیم شبها بیا یکم دوچرخه سواری کن.
درس عبرت :
اعتقادات ما آدم ها، هرچقدر هم به درستیش مطمئن باشیم ممکنه تو یکی دو سال آینده تغییر کنه. حتی تو 10 سال آینده. هیچکس رو، فرزندت، همسرت، دوستت یا هرکسی رو مجبور به پذیرش اعتقاداتتون نکنین. شاید از نظر شما یک منع و نهی ساده باشه ولی گاهی کل روند فکری و رفتاری یک آدم رو عوض میکنه.