از پله ها که میای بالا، اولین اتاقی که روبروت میبینی و درش بازه، اتاق رئیس الرؤساست. یعنی کافیه همینکه از پله ها وارد بالاترین طبقه شدی مستقیم بری جلو و در بزنی و اجازه ی ورود بگیری و با رئیس الرؤسا یا نماینده ی صحبت کنی... اما نمیدونم تو ناخودآگاه مراجعا چرا جایگاه رئیس ها باید در دنج ترین و غیرقابل دسترس ترین مکان ها باشه. که مثلن هرکسی به راحتی راهشو به اون سمت پیدا نکنه. برای همین از پله ها میان بالا، مسیر رو کج میکنن به سمت چپ. اولین راهرو رو تا آخر میان که اتاق ماست. من ( اَز اَن اینفورمیشن سرویس) بهشون آدرس میدم که برگردن همونجایی که بودن...
ارگان محترم که
اینروزا بهش افتخار دادم (تنها راه توجیه کردن خودم واسه اینکه دارم هرروز میرم
بدون هیچ دریافتی!) و برای تایپ و ماشیننویسی میرم خدمتشون؛ انگار یک کلاس بزرگه
پر از بچه های ترم اولی. که هنوز روابط رو کشف نکردن. سلام و احوالپرسی و سوال و
جوابها رو اشتباه برداشت میکنن... کل ارگان در جریان گفت و گوهای همه اتاقها هستن... اخبار و گفت و شنودهای شخصی با
سرعت نور منتقل میشه... باید مواظب باشی هر حرفی نزنی، هر جایی نری، تلفنها
تایمری هستن. نمیتونی زیاد صحبت کنی. حضورت در اتاق همکاران هم بر اساس یک قرار
داد ناننوشته تایمری ه.
مثلا ساعت اتاق چند روزه خوابیده و برای هیچکس مهم نیس که همیشه ساعت 2 و ده دقیقه باشه...
یا چندروزه دستمال کاغذی روی میزها تموم شده و هیشکی مسئول تمدیدش نیس...
یا تابلو سردر اتاق که به خاطر رنگ آمیزی کنده شده رو وصل نمیکنن (فقط تابلو اتاق رئیس الرؤسا وصل شده که مراجعان عزیز اصن نمیخونن و حتما باید تا آخر راهرو تاریک ما بیان تا من حتمن بگم "اتاق 304 لطفا... یا اول راهرو سمت چپ" ( که بیشتر شبیه آدرس دادن پرستارای بیمارستانه)...
و اصلن مهم نیس که 5 طبقه کتابخونه ی توی اتاق که پر از کتابه اصلن به ترتیب قد نیس و CD و بروشور و گزارش کار و پایان نامه و کتاب و نشریه کنار هم نامرتب "ریخته شده"...
یا سیمهای تلفن و فکس و اینترنت و پرینتر روی زمین ولو شدن (و یک بار طوری نزدیک بود با کله بیام رو زمین که... ) ...
یا مثلن چون من کارهای فردا رو رو کاغذ های رنگی چسبی مینویسم و روی دیوار کنارم میزنم به قول نایب الرئیس میزکارم شبیه مغازه سوپرمارکتی ها شده :|...
یا مثلن کلیپسای کاغذ فانتزی ای که برای خودم استفاده میکنم از دبیرخونه برنمیگرده و همون جا محو میشه...
خلاصه کنم...
چقد کار کردن تو ارگانهای دولتی فرسایش روح و روان
داره... هیچی به هیچی نیست. از ساعت 8 صبح تا 2 ظهر میان و انگار همه میدون اما هیچ کاری با ارزش 6 ساعت کار مداوم انجام نمیشه... به قول خانم "پرنیان" ، هنوز این ارگان پرکارترین ارگانیه که تا حالا توش فعالیت داشته... و به قول خانم "فِرِیم"، باید تمام تلاشتو بکنی که جو اینجا نفوذ
نکنه تو مغز و روحت...
پ.ن.1. تایتل از یک شعره... از سیمین بهبهانی فک کنم.
پ.ن.2. کلی کاموای
رنگی رنگی گرفتم. برای قلاببافی. خودآموزی رو شروع کردم. تلاش میکنم الگوها رو
بخونم و بتونم همونطوری که نشون داده ببافم.
پ.ن.3. در راستای
تلاش برای کاهش وزن، دوباره به "مشت خوری" برگشتیم. اینکه معده ی انسان
اندازهی یک مشتِ و نباید در هر وعده غذا بیشتر از یک مشت غذا توش ریخت...
پ.ن.5/3. اعتماد به
نفسم برای ظاهرم به شدت اومده پایین، اضافه وزن دلیل عمده شه. البته اضافه وزن
محسوب نمیشه اما نسبت به قبل 6 کیلو افزایش وزن داشتم و من دوست دارم مثل سابق
باشم. جهت از بین بردن این ضعف، و با تکیه بر تکنیک از هرچی بدت میاد خودتو باهاش
روبرو کن، با یک جفت کفش که یکیش مارک داشت و اون یکی مارکش به ماشین گیر کرد و
کنده شد، یک مسیر طولانی از خیابون امام رو پیاده رفتم... الانم با همون کفشا تو
ارگان هستم. تا وقتی براشون یک مارک جدید پیدا کنم.... الان حالم بهتره.
پ.ن.4. یک گل تو
باغچه دیدم و خواستم که داشته باشم اونو واسه خودم. بذرشو جمع کردم. فقط اسمشو
نمیدونستم. پس باید گوگل میکردم. اونم با کیورد هایی که هرکی باشه خنده ش میگیره.
"انواع گلهای باغچه ای"، " گلهای شبیه به اطلسی" و "گلهای شب باز" تا بلاخره یک عکس پیدا کردم ازش . "لاله
عباسی" . اما اصن بهش نمیومد "لاله" باشه. بیشتر باید یک چیزی بین
اطلسی و گل کاغذی باشه تا لاله. خلاصه که بذرشو کاشتم و منتظرم به دنیا بیاد.