فکر می کنین که اگه برین، اگه خونتون رو عوض کنین، اگه مستقل بشین آیا تغییری می کنه؟
هیچوقت.
دماغ دراز مردم همیشه تا ناف زندگی شما داخل میشه.
باید همیشه توضیح بدی.
چرا شادی رو دو بار دعوت می کنی اما خاله ی باباتو نه (که هیچوقت دلم نمیخواد باهاش در ارتباط باشم و حداقل این حق رو دارم آدمایی که تو زندگیم هستن رو تا یه جایی انتخاب کنم)
دیشب کی خونه تون بود؟
فردا کی میاد خونتون؟
چرا تو دکوری خونه ت پارچ و لیوان گذاشتی؟
روزایی که شوهرت نیس چرا خونه خودت تنها نمیمونی؟
روزایی که شوهرت نیست چرا نمیری خونه ی مامانت؟
نهار بلدی درست کنی؟
نهار چیا درست می کنی؟
چرا رنگ مبلات روشنه؟ تیره می گرفتی بهتر نبود؟
چرا قسمت نشیمن رو لوستر نزدین؟
چه اهمیتی داره براتون؟ چرا باید براتون اصلا حتی ذره ای زندگی بقیه مهم باشه؟ برای من مهم نیس شما چی میخورین، کیا رو مهمون می کنین، چندبار در ماه دور هم جمع میشین، بچه ی چندمتون رو چندماهه حامله این، چند هزارتومن پول اون روسری ابریشم لعنتی رو دادی...
شما هم کاری نداشته باشین با من.
که تا ساعت 2 با بچه های 10 ساله سر و کله بزنیم و از 2 تا شب با بچه های 50 ساله.
که 10 ساله ها با یک تشر آروم می شن اما 50 ساله ها بعد از اعتراضت تازه شروع می کنن به آه و نفرین و شکایت از نسل امروز و اینکه دیگه احترامی قائل نیستن برای بزرگتر.
خونه عوض کردن کافی نیست. مستقل شدن شرط نیست.
مهم نیست کجایین و چی کار می کنین... دماغ مردم همیشه شما را پیدا می کند.
پ.ن.1. از همین الان سایز دماغ خود را تنظیم کنیم. تا بعدها باعث سردرد و نگرانی و ناراحتی هیچکس نباشیم.
امروز شهادت حضرت زهرا ست.
در روز شهادت حضرت زهرا، یک روضه برگزار شد خونه یکی از اقوام.
و مداح محترم این مجلس سرشار از زنان عامی که تمام فکر و ذکرشون خرید چشمگیرتر برای عید و تغییر دکوراسیونه، بیان فرمودند که «ام کلثوم (س) دختر امام علی (ع) نیست. در واقع دختر ابوبکر بوده که امام علی به فرزندی قبولش کرده»
البته اراجیف بسیار بیشتری ایشون بیان کردند در حد زیر سؤال بردن این که چرا امام علی (ع) باید تو خونه باشه و حضرت زهرا بره در رو باز کنه که اون اتفاق براش بیفته؟!
پ.ن.1. میدونی قسمت سخت ماجرا چیه؟ اون زنایی که درس نخوندن و تحصیلاتشون رو در حد دیپلم و سیکل و ابتدایی رها کردن هیچ. مامان من که دبیر بازنشسته ست شک کرده بود که نکنه واقعا همینطوره؟ دختر دایی پدرم که فوق لیسانس ادبیات عرب داره شک کرد. زن عموم که فوق لیسانس تاریخ داره ساکت نشسته بود. دخترعمه ی بزرگم که تو فامیل به مطالعات و دانش مذهبی معروفه ساکت نشست. و هیچ کس هیچ کس هیچ کس بلند نشد که بگه آقا داری اشتباه می کنی.
پ.ن.2. من روضه های اون فامیل رو نمیرم. سطح بسیار پایین اطلاعاتی که این سخنرانا بیان می کنن بیشتر اتلاف وقته. ولی وقتی مامان گفت با گوشی فقط براش یک سرچ ساده زدم. از پایگاه اطلاع رسانی حوزه که دیگه قابل قبول باشه.
پ.ن.3. تو گروه خانوادگی فقط یک سوال نوشتم. تعداد فرزندای امام علی و حضرت فاطمه چندتاست؟! سین شد. تعداد آنلاین ها رو هم می دیدم. اما هیشکی هیچی نگفت!!!!
پ.ن.4. ام کلثوم (س) دختر امام علی (ع) و حضرت فاطمه (س)... زینب صغری ... همسر عمر. اول از تمام داستان های کربلا حذفش کردند و الان تمام تصمیمات به سمت حذف ایشون از تاریخ اسلام و اهل بیت. جالبه. خیلی جالب. و از سطح خوبی شروع کردند. از خونه ی خانم هایی که کتاب نمی خونن یا اطلاعاتشون اونقد محدود به منابع نامعتبر تلگرامی شده که راحت میتونن بهش شک کنن.
پ.ن.5. شماره ی مداح محترم رو پیدا کردیم. تماس گرفتیم. ازش با اخترام پرسیدیم که لطفا منبع این حرفش رو به ما بگه. فرمودند که اینا رو از CD آموزشی که از طرف حوزه برامون فرستادن خوندم!! و استنادش تنها به «یک» سایت بود. همین.
گفتم : «آرام باش. او تورا دوست دارد. مگر او نبود که می گفت اگر با تو ازدواج نمی کرد نمی توانست به زندگی اش ادامه دهد؟»
- «حرف، حرف، حرف، حرف. اِدی مثل مردهای دیگر نیست... او انباشته از کلمات است. هیچ گاه عاشق یک شاعر نشو، خانم آوسگود. آنها به تنها چیزی که توجه می کنند کلماتشان است.»
پ.ن.1. رمان «مادام پو» یا Mrs. Poe نوشته لین کالن -Lynn Cullen- بر اساس یک داستان واقعی. داستان زندگی زنی که عاشق ادگار آلن پو (شاعر معروف آمریکایی میشه. در حالی که هر دو متأهل هستن. زندگی ناموفقی دارن. شوهر فرانسیس (شخصیت اول ماجرا) ترکش کرده و اون باید از دو تا دخترش مراقبت کنه و همسر اِدگار یک زن مریض و بیماره که هیچ علاقه ای بینشون نیست. اما طبق قوانین قرن 19 آمریکا، هیچ مرد یا زنی از قید ازدواج رها نمیشه مگه اینکه همسرش مرده باشه! کل رمان در مورد این دو نفر و تمام احساسیه که بینشون هست اما نمیشه هیچ کاریش کرد!
پ.ن.2. اوایل رمان شاید یکم گیرا نباشه اما از وقتی خودت هم درگیر این میشی که فصل به فصل بخونی و بری جلو تا ببینی این دو تا بلاخره کی میخوان جلوی تمام مردم مزخرف زمان خودشون و حرف ها و پچ پچ هاشون بایستند و کسی رو که واقعا دوست دارن کنار خودشون داشته باشند، دیگه نمیتونی کتاب رو بذاری سر جاش. یا بعضی وقتا از حرص کتاب رو پرت نکنی کنار و بگی :«چرا اینا فرار نمی کنن!؟ لعنتی چرا دستشو نمیگیری ازینجا فرار کنین و برین؟!»
پ.ن.3. لبخندی زدم :« به زندگی پایدارت غبطه می خورم.»
در حالی که قاشق در دستش بود مکث کرد.«تو؟ واقعا؟ شادی ناشی از ازدواج داستانی ساختگی است تا نسل بشر را برای ادامه زندگی ترغیب کنند.»
پ.ن.4. از بین اینجور کتاب ها هنوز هم آناکارنینا در رتبه اول قرار داره. اما حجم و سبک نوشتاری کتاب مادام پو خیلی راحت تره.
اولین باری که بوسیدمش آدامس توتفرنگی اوربیت دهانش بود و من فکر کردم آها! مزه و معنای بوسه ی واقعی یعنی این. بعد از آن دیگر هیچ بوسهای آن مزه و معنا را به دهانم نداد. حتا همیشه خودم را به آدامس اوربیت توتفرنگی مجهز کردم و طرف هنوز حرف نزده آدامس تعارفش کردم. او هم برداشت و تشکر کرد و تشکر نکرد و جوید و جوید و نفهمید چرا اوربیت؟ و چرا توتفرنگی؟
من بوسیدم و بوسیدم و ناامید شدم. حتا از جاهای مختلف اوربیت خریدم شاید اثر کند. گفتم شاید آن مارک خاص بود یا سال تولیدش فرق داشته و موادش!
اما بیفایده بود. هر بار بوسیدم و وانمود کردم همه چیز عالی است. اما نبود. هیچ وقت بعد از آن آدم و هیچ چیز بعد از آن آدم عالی نبود.
کاش چارهی بعضی دردها یک بسته اوربیت توتفرنگی بود.
"نیست... هیچ چارهای برای بعضی از دست دادنها نیست... یک چیزهایی میآیند که دیگر به دست نیایند و یگانه شوند. هر چه اسباب و شرایط فراهم کنی دیگر به دستشان نخواهی آورد..."
پ.ن.1. یه چیزایی هست، که طبیعیه خب؟! اما وقتی اولین بار تجربه ش می کنی تا آخر عمر هربار اتفاق بیفته، همون عطر و بوی دفعه اول رو داره. خونه ما، خونه خود خود ما شده کلکسیون تمام این دفعه های اول.
مثلا کاناپه تو هال، وقتی هوای خونه یکم سرده اما تنت زیر پتو گرم گرم، دقیقا انگار بعد از 14 ساعت سوار اتوبوس رسیدی بابلسر و میری خوابگاه و تو هوای خنگ گرگ و میش سحر تو تخت خودت میری زیر پتو و تا ظهر می خوابی...
یا درست کردن غذا توی قابلمه های استیل بوی آشپزخونه کوچیک خوابگاه ماساریکووا رو میده و غذا پختن تو قابلمه های دم دستی دانشجویی...
یا آفتاب نیمه جون زمستون که میفته تو اتاق خواب مهمون، مثل اتاق خواب مهمون خونه سمنان که با حداقل امکانات پرش کرده بودیم...
یا بوی نون تست، بوی خونه ی زیرپله رُم رو میده که صبحا قبل پیاده روی های چند ساعته تو کوچه های سنگفرش برای خودمون ساندویچ درست می کردیم...
پ.ن.2. آرامش این خونه اونقدر زیاده که روزهایی که مهدی نیست، حتی یک ساعت هم شده میرم خونه، یکم روی کنج دوست داشتنی خودم استراحت می کنم. یک لیوان چایی و چهار صفحه کتاب می خونم و برمیگردم خونه ی مامان. اما اون یک ساعت برای ادامه دادن روز واجب و ضروری شده :)
پ.ن.3. متن بالا از مهدی رجبی. انگار Pin شدن خیلی احساسات، بوها، آهنگ ها، خنده ها، داستان ها، فیلم ها، به تصویر اولین دفعه ای که تجربه ش می کنی، برای خیلیا عمومیت داره.