آقای "ز" دوباره ازدواج کرد! اینو الان فهمیدیم که طرف یه بچه ی ۳ ساله هم داره!همه ی خانوما تو فکر طلاق خانوم اول آقای "ز" و نفرین زن دوم
و من تو فکر اون دختر بیگناهش که اگه پدر نداشته باشه...
عمه میگفت:"ببینم با شوهر خودت چی کار میکنی؟"
جالبه که دچار شک شدم! یعنی اعتماد اینقدر سخته؟ یعنی تفکرات من اینقدر داغونه؟ یعنی منطقم و احساساتم و واقعیات دنیا با هم تو یه جوب(!) نمیرن؟ شک کردم... به خودم... به عقایدم... به طرز فکرم!
پ.ن.۱. خونه ی عمه طاهره و خرید لوازم التحریر ترم جدید خوب بود!
پ.ن.۲. قهر کرده! شام هم نخورد! عین بچه هایی که اسباب بازی دلخواهشونو انتخاب کردن ولی نمیتونن بخرن!
پ.ن.۳. کاش یه راهی براش پیدا بشه! از کی کمک بخوام؟ شک کردم... به خودم... به عقایدم... به طرز فکرم!
۸۷/۱۱/۱۲