ساعت حدود ۱۰ بود!
سامان کنارم بود! داشتم واسش وبلاگ میساختم!
مامان گفت:"تا موقعی بیداری من رو تختت میخوابم! خواستی بیای بگو تا من پاشم"
.
.
.
ساعت ۱۲ رفتم آب بخورم که دیدم سامان رو تختش نیست! رفتم تو هال دیدم رو مبل خوابیده تا مامانو بیدار نکنه!
پ.ن.۱. همیشه میگم سامان دختر مامانمه! الان من پای کامپیوترم و سامان پابه پای مامان داره کار میکنه!
پ.ن.۲. سال نو مبارک!
۸۷/۱۲/۲۹