دیشب افتضاح بود!
شب که رسیدم خوابگاه واسه نیم ساعت اصلا حالم خوب نبود... مسخره ست میدونم... همه چی سرد بود...
نور چشمامو اذیت میکرد...
واسه یه لحظه...فقط واسه چند ثانیه این فکر اومد تو سرم که "دارم میمیرم"!
بعدش چی شد؟؟
ترسیدم...
ترسیدم!
از اینکه شاید دارم میمیرم! از اینکه ممکنه حتی نتونم از زیر پتو بیام بیرون...
گریه کردم...
گریه کردم واسه خودم که هنوز اونقدر بزرگ نشده م که نترسم!
گریه کردم واسه اینکه فهمیدم در مورد خودم اشتباه کردم...
نمیدونم چه حسی بود؟! چرا اینطوری شد اونم بعد روزی که میشد بهترین باشه!
و بعدش... صدای اذان بود و نماز و بعد... نور!
پ.ن.1.روزا هنوز هم خوبن...
امروز بارون بارید... حلزونا اومدن بیرون از صدفاشون...همه رو جدولای
کنار باغچه های دانشگاه راه میرن... وقتی رو جدولا میرم باید مواظب باشم...
پ.ن.2. 6 ساعت تو انتشارات کمک "نارین" کردم! از 12 تا 6! یه نهار مجانی و 5 تا ساندویچ "ژامبون" واسه اردوی فردا به طور رایگان به همراه سس... خیلی خوش گذشت!
پ.ن.3. هنوز شک دارم به کارام! دوستان بد میتوپن...یعنی واقعا اشتباه میرم؟ شاید اعتماد به نفسم زیادی زیاده! البته "سمانه" میگه زمان همه چیزو حل میکنه! بعد 4 سال خودشون میفهمن که من اصلا اهل این حرفا نیستم!
پ.ن.4. اگه کارام درست بشه همزمان با این رشته، پیام نور برای زبان ثبت نام میکنم! احساس میکنم توانایی یا علاقه م تو زبان (هرچقدر کم یا زیاد) میتونه یه جایی کار کنه!
پ.ن.5. گریه دارم! زیاد... اما دوست ندارم بهش فکر کنم! حوصله هم ندارم! الکی خوشم دیگه!
پ.ن.6. خداجونم!شاد نگهم دار! مثل امروز...مثل هرروز... مثل همیشه!
۸۸/۰۲/۲۷